روی جلد آخرین شماره هفت. این مجله بعداز ۴۵ شماره خواندنی از انتشار بازماند. تیم تحریریه بعداز چند ماه تلاش موفق به کسب مجوز انتشار مجلهی دیگری بهنام ارژنگ دریافت کرد ولی ارژنگ نیز بیش از یک شماره در نیامد و به همان سرنوشت دچار شد.
بار اول در نمایشگاه مطبوعات دیدمش. توی غرفه مجلهاش تنها بود. بار اولی هم بود که نمایشگاه مطبوعات میدیدم. اصلاً بار اولی بود که نمایشگاه کتاب– که مطبوعات هم جزیی از آن بود – میدیدم. جلو رفتم و سلام کردم. بعد از یکی دو جمله احوالپرسی خودم را معرفی کردم. خیلی زود شناخت. داستانی از من در دو شماره قبل مجلهاش در آمده بود. طوریکه اصلاً انتظار نداشتم. داستان را سه هفته قبل از آن فرستاده بودم و ناگهان دیدم چاپ شده. با گرافیکی عالی که حواسم را میبُرد. دعوت کرد بروم تو؛ توی همان غرفه چهار یا پنج متری که تهاش یک میزکوچک با سه یا چهار صندلی گذاشته بودند. دو سهتایی خانم و آقای جوان پیدا شدند. بعداً فهمیدم اینها همانهایی هستند که اسمشان در صفحه مشخصات مجله در میآمد. معرفی کرد و انگار همه میشناختند. چیزهایی پرسید. حرفهایی زدیم. یادم نیست چی گفتیم. یادم هست خیلی دوست داشتم همانجا بمانم. یادم هست فردا هم مرخصی ساعتی گرفتم و خودم را رساندم به نمایشگاه. مستقیم رفتم به غرفه. همانجا بود. بازهم حرف زدیم. چای هم خوردیم، توی لیوانهای کوچک پلاستیکی. داستانی را که تازه نوشته بودم نشانش دادم. گرفت و گفت که میخواند. میدانستم حتماً میخواند. دقیق میخواند. در واقع هم یک هفته بعد که زنگ زدم گفت خواندهاست ولی نپسندیده. گفت از بس راویها جا عوض میکنند دوست نداشته. پرسیدم یادتان هست پارسال با هم تلفنی حرف زدیم؟ یادش بود. گفتم شعر فرستاده بودم. گفت حتی یادش هست چه گفته بود و چه گفته بودم من. شعرها، با موضوع زلزله بم بودند. ازهمان قشم فاکس کرده بودم به شمارهای که داشتم. مجله را، دوست خوب حالا درگذشتهام، که مایلم همیشه اسمش را به مناسبت بیاورم، ابراهیم مصطفیزاده عزیزم، از شیراز برایم فرستاده بود. کاری که زود به زود میکرد. از چاپ و صفحه آرایی و نمیدانم چی و چی و خلاصه همه چیز مجله شاد شده بودم و لذت برده بودم. با همه مجلههایی که تا آنموقع دیده بودم فرق داشت. شعرها را تایپ کردهبودم. دو روز بعد که تلفن زدم و موفق شدم آنطرف خط پیدایش کنم گفت که شعر چاپ نمیکنند. گفت اصلاً تصمیم دارند در مجله شعر چاپ نکنند. به ویژه شعری که در فضاهای دلگیر و... گفت اگر یک شعر چاپ کند، فرداست که حسن حسین تقی و نقی و بقال و قصاب و راننده آژانس محل التماس دعا داشته باشند که شعر دختر و دختر دایی و نامزد و ...شان تو مجله چاپ شود. بگذریم که سردبیر این مجله و آن مجله و... هم انتظاراتی مشابه خواهند داشت. گفته بودم ولی ... گفته بود مجبوراست سر حرفش باشد. گفته بودم ( پیش خودم البته ) چه مغرور! چه بدبین!
ماه بعدش در یک نمایشگاه نقاشی در بندرعباس، به نظرم نمایشگاه نقاش هنرمند هرمزگانی احمد کارگران بود، دوست دیگرم مسعود رحمتی را دیدم. او بود که خبر داد شعرم در مجله درآمده. با تعجب پرسیدم: مطمئنی؟ مطمئن بود. هرچند باور نمیکردم. چون آن شماره مجله را که میگفت، همان، ابراهیم عزیزم، برایم فرستاده بود. بیتاب شدم. شب را مجبوری همان بندر گذراندم. صبح که به قشم برگشتم مجله را ورق زدم. پیدا نکردم. بازهم گشتم. پیدا کردم. در صفحه پاسخ به نامهها، همان صفحاتی که ... نه، بماند فعلاً. بعداً دوباره به این موضوع برمیگردم. بله چاپ شده بود. با توضیحی جالب و دلگرم کننده. نوشته بود ما ( معلوم بود از طرف همه میگوید ) رسم نداریم در این مجله شعر چاپ کنیم. چاپ هم نکردیم. اما راستش هفته پیش شعری به دستمان رسید که حیفمان آمد چاپش نکنیم. بعد هم شعر را کامل آورده بود. آن شعر را اگر پیدا کنم در آخر همین مقاله، به به عنوان شعری از من، بلکه برای یادآوری آن لحظه که خواندم و دلم گرم شد و دیدم چهطور با وجود آنحرفها و سختیها در تصمیم نخواستهاند بیاهمیت از کنار موضوع رد بشوند و البته به احترام بقیه آن « ما » میگذرام.
بعداز آن نمایشگاه، یکی دو بار دیگر او را دیدم. شاید اواخر تابستان آن سال، دوباره به قشم برگشتم. ییلاق تهران تمام شد. زمستان آن سال بود که باز این فرصت پیش آمد. دو هفته قبلش داستانی فرستاده بودم. خوانده بود و دوست داشت و قرار شده بود در مجله چاپ بشود. وقتی تلفن زدم و گفتم تهران هستم با خوشحالی گفت اتفاقاً داریم صفحات را میبندیم. گفت میتوانم بروم و ببینم. وقتی رسیدم که یک نفر، یک مرد جوان، پشت کامپیوتر نشسته بود و او بالای سرش ایستاده بود و با هم به صفحه خیره بودند. دعوت کرد که ببینم. دیدم که عکسهایی، از سیدی که برایش پست کرده بودم کپی کردهاند و با یک برنامه گرافیکی جا بهجا و تغییر میدهند. گاهی کوچک میکنند گاهی رنگش را عوض میکنند. همه چیز برایم تازگی داشت. ندیده بودم کسی با این مهارت و سرعت با کامپیوتر کار کند. داشتند فضای دو و سه صفحهای که قرار بود متن داستانم در آن قرار داده شود را با رنگ زمینه و تصویر میساختند. چای آوردند. خودش بود که رفت و چای آورد. محو انگشتهای گرافیست بودم و از رنگها که انواع قهوهای تا آجری میزد یاد معدن خاک سرخ جزیره هرمز افتاده بودم. دوباره آمد و بازهم دقیق شد. قرار شد گرافیست کارهایی بکند و تمام که شد صدا بزند ببینیم. رفتیم به دفترش و از خبرهای تازه گفت. از کتابهایی که خوانده بود. در باره مجله پرسید. بهترین دقایق عمرم را میگذراندم. به خاطر مجله و آن مجله و آنحرفها و اینکه میدانستم همه چیز از همینجا شروع میشود. از اینجا راه میافتد تا به صورت یک مجله دیدنی و خواندنی در قشم یا هرمز یا ... به دست من و امثال من برسد. رمز و رازش توی همین اتاق و پشت همین میز است. ده دقیقهای گذشت که صدا زدند. اشاره کرد برویم ببینیم. باز ایستادیم و تماشا کردیم. بالاخره انگار بار آخری باشد روی اینتر میزند، تقی کرد و گفت اینهاش! این است!
عنوان داستان با حروف بزرگتر و سیاه جایی قرار گرفته بود که هزار پایی به آن نزدیک میشد. رنگ صفحه از سفید گوشه بالای سمت راست به آجریِ گوشهی پایین سمت چپ میگرایید و سمت چپ تا بالا، دیواری از سنگ و ساروج قلعه پرتغالیهای جزیره هرمز بود. پرسید: خب؟
گفتم خیلی قشنگ است. خیلی... فقط...
گفتم فقط عمودیاست. این کوه عمودیاست. رفته به بالا. آنجا که میهستم، آنجا که این داستان را میگویم جهان همیشه افقی است، همه چیز خوابیدهاست.
دقایق بسیار دیگری وقت میبرد و میدانستم. میرفت و میآمد و میایستاد تا نتیجه کار را ببیند و بهترش کند. بیهیچ کلمه دیگری، حتی سعی نکرد چیزی را توجیه کند، حتی نخواست بهانهای بیاورد، از گرافیست شاید خسته یا کم حوصلهاش خواست همه را به کل پاک کند و برگردد سر عکسهای اول. برگردد به سیدی تا دوباره ببینند.
شاید آنموقع، آن لحظهای که از نقش افقی جهانی که درش زندگی میکنم، دریا و جزیره و بندر، گفتم چیزی از من یاد گرفته بود، چیزی که میدانم فقط به یادش آمده بود، اما با تایید توام با رضایت و آن دوباره از اول شروع کردن با معنایش چیز بیشتری به من یاد داد. بعدها هم چیزهای زیادی از او یاد گرفتم و هنوز هم، گاهی که حرف میزنیم، نکتهها را از لابلای همین حرفهای معمولیاش میگیرم و دنبال میکنم.
دوسه سال همکاری شادی بخش بود؛ پر از خاطره. مطلب میفرستادم. با حوصله میخواند. تغییر میدادم. باز میخواند. اصلاح میکردم. از اول میخواند. همه با حوصله و دقت. به شمارههای آخر، بعداً هردو فهمیدیم شمارههای آخریاست که مجله در میآید، نزدیک میشدیم. روزی که به تهران آمده بودم و در دفترش تشسته بودم کنار کامپیوتر کتابی با جلد مقوایی دیدم. خوشچاپ و حجیم. هفت یا هشت هزار تومان قیمت پشت جلدش بود. گفت می شناسید که. می توانم بگویم معلم من است. همیشه به من محبت داشته. حالا هم دو نسخه به مجله فرستاده. یکی برای من یکی برای مدیر مسئول. کتاب من را اگر میخوانید بردارید. گفتم رد نمیکنم. برمی دارم و حتماً میخوانم.
برداشتم، بردم و با حوصله خواندم. یادداشتهایی در حاشیه صفحات نوشتم. تلفن زدم و گفتم میخواهم درباره کتاب مطلبی بنویسم که فکر میکنم بیشتر منفیاست. میخواستم بدانم با توجه به دوستی دیرینهای که با نویسنده دارد و احترامیکه میدانستم برایش قائل است و طبیعی هم بود اینطور باشد اشکالی نمیبیند؟ گفت بسته به نظر من نیست. تاکید کرد به مطلبی بستگی دارد که نوشته میشود. مثل همیشه، دقیق و با مسئولیت حرف زد.
نوشتم. مفصل و آنطور که دلم خواسته بود با با اشارههایی به آدمها و موضوعات حتی فرعیتر. آنطور که دوست داشتم. یادم هم بود که سه سال قبل، شاید همان وقتی که اولین داستانم را برای او فرستاده بودم، مطلبی در باره سینماهای آبادان و خاطرات سینما رفتن، تا حتی سینما رکس، نوشته بودم و برای مجله این یکی، همین که معلم اش می دانست، فرستاده بودم. با این امید و اشتیاق که میخوانند و میپسندندو در ویژهنامهها و نوروزنامهها و فصلنامههای وقت و بیوقتی که در میآورند جایی برای چاپ همه یا قسمتی از آن پیدا میکنند. نه، حداقل تلفن میزنند و میپرسند شما کجا هستی؟ یا کجا بودی؟ چه میکنی؟ چه میکردی تا حالا؟ اصلاً میپرسند چرا اینها را مینویسی؟ شاید هم بگویند چرا نمیآیی راجع به چیز دیگری بنویسی؟ اما هیچ خبری نشد. من تلفن زدم. دو سه بار زنگ زدم. بالاخره سردبیر را پیدا کردم، یادش نبود مطلبی با این موضوع خوانده باشد. اما گفت وصلم میکند به یکی دیگر. به یکی دیگرتر وصل شدم و او هم در دفترش نبود. فردا که زنگ زدم بود. گفت مطلب را خواندهاست. گفت که نمیتوانند ( او هم از طرف « ما» یی حرف می زد ) اینطور مقالات را چاپ کنند. توضیح هم داد چرا. گفت مقالاتی که ما چاپ میکنیم یا باید توسط آدمهای معروف نوشته شده باشند یا درباره آدمهای معروف باشند.
حق با او بود. مقاله من در هیچیک از این دو دسته قرار نمیگرفت.همینها را، در دو سه شماره بعد مجلهشان، و اتفاقاً در همان صفحات پاسخ به نامهها، تکرار کردند.
مقالهام اینبار اما هردو خصوصیت را داشت. ولی در جای دیگری چاپ میشد. با عکسها و گرافیکی که زیباترش میکرد.
یکروز، عصر، توی صف نانوایی ایستاده بودم که تلفنام زنگ خورد. او بود. معلم سردبیر اولم. دستپاچه شدم. از صف بیرون رفتم و گفتم چه قدر خوشحالم که صدایش را میشنوم. گفتم که سالهاست دلم خواسته با مجلهاش همکاری کنم. اسم منهم کنار اسمهای معروف و قدیمی دیگر باشد. گفتم که سعی هم کردم. یادش نیامد. طبیعی بود البته. سه سال گذشته بود. اما به نظر نمیآمد کاری از من در مجله دوست قدیمیاش خوانده یا دیده باشد. به نظرم فکر میکرد یک شبه مقاله نویس شدهام. شاید هم زنگ زده بود مطمئن شود این شخص، این اسم، حقیقیاست؟ ساخته و پرداخته دوست قدیمیاش نیست که خدای ناکرده خواسته کتاب او را زیر سئوال ببرد؟ شاید...
اما انصافاً از مقاله تعریف کرد. تشکر کرد که اینقدر دقیق خواندهام. شاید این یک رسم کهنهی سردبیری است. شاید شگردی است برای...اما به هرحال در مواردی هم از خودش و نوشتهاش دفاع کرد. البته دفاعی کممایه. بیشتر توجیه موقعیتاش بود. من هم رد کردم. ربع ساعتی حرف زدیم و این خیلی بود. بعدها کار بهتری کرد. زنگ زد به دوست و شاگردش و فایل مقاله مرا گرفت و در سایت اختصاصی خودش گذاشت. جایی که بیست یا بیشتر مقالههایی در ستایش از همان کتاب قرار داشت. شاید جالب باشد بدانید که مقاله من، آخرین آنها شد. « شد » میگویم چون به نظرم بعداز آن، بعضیها از تعریف و تمجید بیحسابشان قبلیشان از کتاب دست برداشتند. شاید هم خودش، باز به رسم کهنهی معلمی و نویسندگی، دست از چاپ ستایشنامههای احتمالی دیگر برداشت. در هرحال فواره بهبه گفتن و چهچه شنیدنها فرو نشست. حداقل اینطور به نظر من رسید.
اما نه بعد نه بعدتر از آن کسی به خودم زنگ نزد. کسی نخواست اگر راست میگویم باز هم دست به قلم ببرم و این بار برای این مجله بنویسم. اگر راست میگویم که همیشه دلم میخواسته پس چرا معطلم؟!
سال گذشته، به نظرم زمستان بود که باز گذرم به تهران افتاد. فکر کردم حالا که بعداز چندماه پا به پایتخت گذاشتهام یک کار فرهنگی هم بکنم. پرس و جو کردم و خبر شدم در یکی از شهرکتابها جلسه نقد و بررسی آثار یک نویسنده معروف برقراراست ( وه که چهقدر مجبورم اسم نبرم! ). خودم را بهموقع رساندم و جایی آن گوشه موشهها پیدا کردم. دویست نفری جمع شدند. عالی بود. اینهمه آدم علاقمند به کتاب و نقد! شوقانگیز بود. جلسه شروع شد. منتقد اول حرفش را تمام کرد. مجری که بعداً معلوم شد خودش هم منتقد است خبرداد که در جلسه امروز خوشبختانه چهرههای صاحبنام ادبیات و مطبوعات که همه میشناسیم حضور دارند. یکی یکی نام برد. اول هم نام همین سردبیر را برد. جمعیت دست زدند و گردن کشیدند. ردیف اول را، صندلیهایی خالی گذاشته بودند که بنشینند. بی قرار شدم از نزدیک ببینمش.
وقتی نوبت خوردن کیک و نسکافه و چای شد، وقتی هرکس گوشهای پیدا کرد، و کسی که بشنود یا شنیده شود، او را پیدا کردم که وسط سالن پذیرایی کنار دو نفر دیگر ایستاده بود. جلو رفتم و دستپاچه، همانطور که توی تلفن حرف زده بودم، سلام کردم. جواب داد. شاید فکر کرد یکی از همانها هستم که برایش دست زدند و گردن کشیدند. یکی از آنها هم بودم. با این حال فکر کردم شاید... شاید یادش بیاید. شاید آن ربع ساعت جلوی نانوایی در آن عصر... شاید...
خودم را معرفی کردم. پرسیدم یادتان هست؟ نخندید. بیشتر خیره شد. از پشت عینک نگاه کرد با اینحال دست دراز نکرد برای دست دادن. شاید چون یکدستاش به لیوان نسکافه و دست دیگرش به قطعهای کیک بند بود. شاید حواسش به حرفهای آن دو نفر بود. شاید یادش نیامد واقعاً. شاید مهم نبود یادش بیاید که بخواهد دست بدهد و بخواهد بپرسد چه میکنم و کجا هستم و چرا در ارتباط با او و مجله او نیستم. هیچ نگفت. اما نه... یک چیز گفت. گفت: آها! به نظرم فقط همین را گفت. گفت: آها! و رویش را کرد به سمت یکی از آن دونفر که داشتند چیزی میگفتند.
با خودم گفتم: یعنی ندید؟ حواسش نبود؟ فراموشکار شده؟ اما نه. فکر کردم اشتباه کردم. فکر کردم نباید میرفتم جلو و آشنایی میدادم. فکر کردم این همه سال مگر چه کم و کسری داشتی که او میتوانست بیاید و برطرفش کند؟
فکر کردم اما بد نشد. باید اینطور میشد. بالاخره هنوز هم دارم یاد میگیرم. همهاش باید یاد بگیرم. باید معنی دقیق سردبیر را کشف میکردم. بعد هم فکر کردم چه خوب که ...
حالا که به این جای مقاله، به تقریباً آخرش، رسیدهام گمان میکنم بد نباشد این دو سردبیر عزیز و معروف را به نام معرفی کنم. بله... درست حدس زدید. سردبیر اولی، که چندسال از دور و نزدیک شاهد بودم با چه زحمت و دقتی چهل و پنج ( و یک ) شماره مجله خواندنی و یاد ماندنی در آورد ( و به قول دوستی صدها و خیلی بیشتر خواننده خوب مجله هم تربیت کرد ) و به من یکی خیلی چیزها یاد داد کسی نیست جز...
گمان کنم او را بشناسید. میشناسید. خوشبختانه همین حوالی است. قبراق و سرحال. بنابراین شاید بد نباشد به عنوان حسن ختام یا مستند کردن بیشتر مقالهام آن شعری را که در اول این یادداشت اشاره کردم باز بنویسم. شعری که در بارهی ویرانی عظیم و مرگ دهها و هزارها نفر انسان در بم بود اما توانست به سهم خود در بنای یک دوستی شیرین و پایدار اثر بگذارد. این شعر در شماره ده آن مجله دوست داشتنی، در قسمت پاسخ به نامه ها چاپ شده است. دست همه آن دوستان، آن دست اندرکارانش، درد نکند.
بم، زیر، زیرتر
شمارهها را سخت باید بشمارم
شمارهها سخت نباید بیفتد از قلم
صفرها، سمتها
ضربدر عدهی بی شمار
دربدرهای ناگهان
باد هرجا که خواست وزید
لرزید مثل بید
بیداری نیست
دنبالهی خواب نوشین بامداد رحیل
شتک زده تا زیر تاق
و رد روی رف
تاقی نیست
باقی نیست
سگهای جستجو
پارس میکنند
از بوی مرغ گیج پرپر و بنی آدم
از بوی بیسابقهای
ارگ هم تپید
درخون و خشت
در مرگ
میخواستم آمده باشم، یک روز
آینهی عبرت را
در این مرمت تاریخی
میخواستم
لختی قبل از آن که هزاران خشت
صفرهای سمت راست سحرگاهانی
آوار شود
زیر صفر کویری
خون یخ زد
بر شقیقهی پاشیدهی اعضای یک پیکر
میخواستم
و اگر میشد که بخواهم
سفرها نیفتد از سرها
و سمتها یخ نزند در آینه
بدتر
سگها که داد میکشند بر سر ما
صفرها
که شتک میزنند سمت شمارهها.