احمد اخوت به لحاظ حرف اول اسم و فامیلش، هم در فارسی و هم در انگلیسی، معمولاً در بالای هر فهرستی قرار میگیرد.
خود احمد باید بگوید این خوب است یا بد و اگر بگوید احتمالاً میگوید در مدرسه اغلب معلمها اول او را صدا میزدهاند بیاید درس جواب بدهد! میدیدند که در نیمکت اول نشسته ( خودش جایی گفته قدش نسبت به همکلاسیهایش بلندتر نبوده چشماش هم کمی ضعیف بوده، جوری که باید عینک میزده ). دفتر حضور و غیاب را هم که باز میکردند به اسم جمع و جور و متوازن او بر میخوردند که احتمالاً وسط چند تا اسم دراز و متوسط با پسوندهای اینجایی و آنجایی تک افتاده و ناگهان به ذهنشان خطور میکرده که پیدا کردهاند شاگرد زرنگ را! حساب معلمهای قدیمیتر ( مثل محمد حقوقی و...) هم که او را خوب میشناختهاند طور دیگری بوده. ولی درس پرسیدن و مشق خط زدن(!) به احتمال زیاد همیشه به همین نتیجه ختم میشده. به همین اخوتی که در این سالها فهرست مطالب خیلی نشریات جدی ادبی و جنگها مثل زندهرود، مهرآوه، نگاهنو، جهانکتاب و دیگر و دیگر از او شروع میشود.
به شیوهی خودش در «کتاب من و دیگری»، میپرسم: آیا احمد اخوت وجود دارد؟
« گرچه نوشتن محصول تنهایی و خود نویسنده موجودی تنهاست اما این انسان گوشهگیر در اجتماع زندگی میکند. دراین ساحت در بعضی جاها قابل رویت است و در دیگر افقها ناپیداست. ]حتی[ در مجتمعی که زندگی میکند همسایگان او را به اسم همسرش میشناسند چون اوست که پول شارژ ساختمان را میپردازد و در جلسههای عمومی شرکت میکند.»
«]وقتی[ میگوییم بورخس، یا بارت؛ مقصود کدام بورخس است و از بارت کدام دوران حرف میزنیم؟ بارت ساختارگرا با آن نشانهشناس درحسرت داستاننویسی دههی پایانی عمر بسیار تفاوت داشت؛ حتی از لحاظ ظاهر. به همین صورت بورخسهای متعدد میشناسیم: شاعر، داستاننویس، جستارنویس. از کدام حرف میزنیم؟ تازه بورخس شاعر جوان رمانتیک با آن شاعر میانسال پخته بسیار تفاوت داشت و این دو کمتر شباهت داشتند به آن پیرمردی که هرگونه فخامت کلام و مغلقگویی را رد میکرد. » ( ص 138 کتاب من و دیگری )
کدام اخوت؟ اخوت جوان یا میانسال؟ طنزنویس یا داستاننویس؟ مترجم یا مقالهنویس؟ اخوت پیادهروهای در امتداد زایندهرود یا کلاسهای درس دانشگاه؟
چندسال پیش بود که توی اتوبوس او را دیدم و از روی عکساش شناختم. به دخترم که همراهم بود نشاناش دادم و زیر گوشاش گفتم: به نظرم نویسندهاست! فکر کنم اسماش هم احمد اخوت باشد. حتماً خانهشان این طرفهاست که...
سه چهار سالی بعد، دخترم خوشحال و هیجانزده خبر داد سال بعد میتواند واحد زبان انگلیسیاش را با آقای اخوت بگیرد. بعدها هم در کتاب « تا روشنایی بنویس » اش مقالهای خواندم که نشان می داد خانهاش باید اطراف خیابان نشاط و چهارراه نقاشی باشد!
در همین مقالهای که اشاره کردم ( آیا نویسنده...؟ ) از این اخوت تا آن یکی و آن بعدی و بعدتری را میتوانم پیدا کنم:
اخوت معلم در همه جای متنِ همه مقالهها سرک میکشد. مثلاً آنجاهایی که اصرار دارد ازهرنوع پیچیدگی در نثر و بازیهای فرمی بپرهیزد و در مواردی حتی به توضیح بعضی واضحات در زیرنویس و میان دو ابرو متوسل شود. انگار بخواهد دانشجویش شیرفهم شود! این نحو نوشتن دیگر میرود که شناسهی اصلی نثر اخوت شود. شاید هم خیلی وقت است شده باشد!
اخوت طنزنویس و نکته پرداز را شاید آنجا که میگوید: آیا از نظر قانونی کسی به اسم نویسنده حیات دارد؟ میتواند در گزینه شغل بنویسد: نویسنده؟ اگر در پرسشنامه ادارهی گذرنامه نویسندگی را به عنوان شغل ذکر کند او را با میرزای حجره اشتباه نمیگیرند و نمیگویند اسم تجارتخانهتان را بنویسید؟ (ص 137 )
یا وقتی از شخصیتهای داستانی، دوستان عزیز و آشنایی که به قول خودش تعدادشان زیاد است، کسانی مانند هاک فین، تام سایر و جیم، فالستاف و... یاد میکند و اشاره میکند بسیار مایل بوده از شخصیتهای هموطن نیز یاد بکند اما از ترس اینکه کسی از قلم بیفتد و از دستاش دلخور شود از خیر قضیه گذشته ( یعنی فکر کرده اگر شخصیتی مثل داش آکل یا کاکا رستم از او دلخور شوند چه بلاهایی ممکن است سرش بیاورند؟). هرچه نباشد این همان اخوت گلآقایی هم هست که کتاب لطیفهها از کجا میآیند را نوشته!
اخوت داستاننویس: چنان ناپیداست که نه صدایش را میشنویم و نه سر و کلهاش قابل رویت است. حتی گاهی حضورش را هم احساس نمیکنیم. فیلم شروع میشود، فضاها و آدمها پشت هم ساخته میشوند. داستان را برایمان نمایش میدهند بی آنکه بدانیم اینها را چه کسی تعریف میکند. (ص 135 )
اخوت مفسر و منتقد ادبی: از اینپس ظاهراً قرار است نویسنده ( منظور سارتر است در کتاب کلمات ) در قالب « من» کاملاً پیدا باشد و همه چیز را تعریف کند اما هرچه جلوتر برویم به این نتیجه میرسیم که بعضی جاها حقیقت را نمیگوید زیرا باطن امور برای خود او هم روشن نیست و در تردیدها و ابهامهایی پیچیده است.
اخوت مترجم: بهتر است پاسخ دقیقتر را از زبان خود نویسندگان ارجمند بشنویم. برای این کار به سه نویسنده ( اوتس، گورنیک و بورخس ) توسل جستم و چهار مطلب زیر را ترجمه کردم. (ص 145 )
و اخوت دیگری که به قول خودش « هرجایی، به شکلی قابل رویت است. گاهی قرص کاملش پیداست، پارهای وقتها نیمه هلال و در مواردی هم اصلاً دیده نمیشود. میرود زیر ابر و وانمود میکند ( و این ظاهر سازی مهم است ) ناپیداست. اما محو کامل ممکن نیست. زیرا بالاخره سایهای از او را میبینیم. »
چند سال پیش بود که مقاله جذاب او با عنوان« سفر بدون بازگشت » در شماره ( 40 و 30، پاییز و زمستان 85 ) زندهرود در آمد. تقدیم شده بود به سهند لطفی. سهند لطفی، آنطور که در مقاله آمده بود مهندس معمار جوانی بود که به تازگی تحصیلات عالی خود را در پاریس به اتمام رسانده بود و به عنوان تز دکترا، یک ساختمان قدیمی خاص در خیابان شامپیونه را از طریق جستجو و مطالعه در پروندههای واحد فنی شهرداری بررسی کرده بود و به این نتیجه جالب رسیده بود که ساختمان مذکور، هنگام درخواست برای دریافت پروانه پایان کار به دلیل وجود نقایص فنی در سیستم تهویهاش دچار مشکل بوده و چند سالی از ادامه عملیات ساختمانی آن جلوگیری شدهاست. اما به هر کلک پایانکار گرفته و به عنوان مجتمعی مسکونی مورد بهره برداری قرارگرفته است. این همان ساختمانی بوده که صادق هدایت نویسنده بزرگ ایرانی در سفری، سفر بدون بازگشت، برای اقامت برگزیده است. مقاله با شیرینی و ایجاد تعلیق کافی و فضاسازی موثر داستانی، در عین توجه به نکات خبری و کم و بیش مستند ( برگرفته از پروهش مهندس جوان ) به آنجا میرسد که میگوید اگر در آن ساختمان خیابان شامپیونه نقص فنی سیستم تهویه هوا وجود نداشت و در پاریس آنزمان بساط بساز و بفروشی حاکم نبود چه بسا که نویسنده بزرگ ایرانی زنده میماند. درست است که او خود را محبوس کرده بود و شیر گاز را بازکرده بود اما تهویه مناسب ساختمان میتوانست مانع از مسمومیت کامل او شود و شانس این وجود داشت که در این فاصله کسی به نجاتش بیاید. در سرتاسر مقاله، همه اخوتها حاضرند. چه آنجا که یاد دوست سفر رفته میکند و از حال و هوای دبیرستان و سینما رفتن دوران جوانی و نامه نگاریها و ... میگوید و چه آنجا که خود به همراه سهند لطفیاش وارد ماجرا میشود و ما را در پاریس پیش و پس از صادق هدایت میگرداند.
تشابه اسمی آن مهندس معمار با پسرم آن جرقهی اولی شد که به مقالهای فکر کنم. نوشتم و آنرا در یکی از جلسات پنجشنبههای منزل محمد رحیم اخوت با حضور خود دکتر خواندم. بعد هم در جایی ( مجله خوانش شمارهی 7 پاییز 86 ) چاپ کردم. در تمام مدتی که مقاله را میخواندم اخوت صبور ( که این هم وجه دیگر کارآکتر او است ) روی همان مبل قدیمی تک نفره نشسته بود. جایی که معمولاً سرش را صاف به پشتی تکیه میدهد، عینکاش را با دو انگشت بالا میزند و چشمهایش را میبندد. فکر میکنی از خستگی کار روزانه خوابش برده. اما علاوه بر شنیدن، نقش کلمات و تصویر متن را نیز در پشت پلک خود باز میسازد تا مگر چیزی، نکتهای، تصویری از قلم نیفتاده باشد!
خواسته بودم مثلاً به سبک او بنویسم. کلی بساط چیده بودم که بگویم یک پسر دارم به نام سهند که آقای اخوت برای پرهیز از هرگونه تبلیغ احتمالی برای خانواده ما فامیل او را عوض کرده و گذاشته لطفی! این طوری سهند لطفی را مال خودم کرده بودم. بعد توضیح داده بودم که این سهند را چند سال پیش برای ادامه تحصیل در رشته معماری پیش عمویش ( بیچاره عموی بیخبرش! ) که سالهاست در پاریس اقامت دارد و اتفاقاً خیلی هم شیفتهی ادبیات و بخصوص هدایت است فرستادم. ادامه داده بودم همانجا بود که سهند را هم مثل خودش به هدایت علاقمند کرد و تو سرش انداخت که برود تز دکترای معماریش را گره بزند به قضیه خانه خیابان شامپیونه. او هم متوجه شد نقص سیستم تهویه آپارتمان صحت داشته و مامور شهرداری احتمالاً کلی پول گرفته تا پایان کار ساختمان را امضا کرده. برای چفت و بند بیشتر داستان من درآوردیام هم گفته بودم چند وقت پیش یک داستان با ایمیل برای پسرم فرستادم که ببرد دفتر زندهرود تحویل بدهد. او هم وقتی رفته آنجا که تصادفاً فقط احمداخوت توی دفتر بوده و موقعی که داشته پرینت داستان از لای سه قطره خون هدایت در میآورده توجه اخوت را جلب و او هم دعوتش کرده داخل به چای و پولکی و کمکم از موضوع علاقهاش به هدایت و رشته تحصیلیاش و قضایای تز دکترا و.. سر در آورده.
بعد هم مقاله را با این تردید جمع کرده بودم که شاید هدایت اصلاً نمیخواسته خودش را بکشد. آنکارها را ( پنبه گذاشتن لای درز در و پنجره و ... ) را کرده که تمرین خودکشی بکند. که ببیند اگر بخواهد داستانی مثل زنده بگور بنویسد راویاش باید چه احساسهایی از خودش بروز بدهد!
به خیال خودم یک مقاله داستان به سبک اخوت نوشته بودم تا به این ترتیب از ظرایف کار منحصر به فردی که میکند پرده بردارم. درست مثل کاری که هدایت کرده. خودم را به همان آب و آتشی زده بودم تا آب و آتشی که اخوت در آن غرق میشود و می سوزد را بفهمم. منتها من کجا او کجا؟ اختیار از دستم رفته بود و بال داستانی متنام خیلی بزرگتر از بال اِسنادی آن شده بود و تلاشی هم که از بابت وجه تسمیه اسم پسرم و ... کرده بودم نتوانسته بود دو وجه کار را متعادل کند.
مدتی گذشت تا دوباره گذرم به اصفهان و محفل پنجشنبه در خانه محمدرحیم بیفتد. احمد هم، با همه گذشته و حالاش، با همه بودها و نمودهایش در بیرون و داخل نوشتهها وکتابهای خوبش آنجا بود. به نظرم مقاله « تفنگ چخوف »اش را خواند؛ به همین سبک و سیاقی که گفتم. بازهم همان اخوتها که لابلای متن بودند یا نبودند. وقتی بلند شدیم خداحافظی کنیم خواست با هم برویم. این اولین باری بود که اخوت پیشنهاد میکرد با هم برویم. این یعنی دمی بیشتر با او بودن و تنها با او بودن که غنیمت بود.
اول راه کمی احوالپرسی بود و رد و بدل خبرها. خیلی زود فهمیدم چیزی روی دلش سنگینی میکند. خیابان خلوت امتداد زاینده رود را، حد فاصل پل خواجو تا فردوسی، میرفتیم. شاید بارانی هم نمنم میبارید. اصلاً من این باران را خیلی لازم دارم! برف پاککن اینطور اینطور روی شیشه غیژ بکشد تا بی قرارترت بکند که چه میخواهد بگوید این اخوت با تو پسر! کرد. بی قرارترم کرد. بالاخره گفت که آن شماره خوانش، همان « بازگشت از سفر بدون بازگشت» به دفتر زندهرود رسیده. بچهها خواندهاند و یکی دو نفرشان چندباری سر به سرش گذاشتهاند که حالا دیگر معلوم شده احمد مطالباش را چهجور جور میکند. به دهانم که از تعجب بازمانده بود توجهی نکرد و ادامه داد: میگویند همه را از پسر شما گرفتهام! درحالی که من فقط یک یا دو بار او را دیدهام و فکر نمیکنم با هم اصلاً حرف زده باشیم. شما که خودتان میدانید ولی راستش اینها خیلی شوخی میکنند و سر به سر من میگذارند!
گفتم: دکتر! شما که بهتر میدانید! حرفها را جدی نمیزنید که؟ می زنید؟ آخر شما چرا باور کردید؟ یعنی قبول ندارید همهاش سرهمبندی بود؟ همهاش داستانسازی بود برای اینکه بتوانم نفوذ کنم و بیایم تو دل مقاله و داستان شما؟ او اصلاً سناش به این حرفها نمیخورد. خیلی باشد بیست! تازه...
اما اینها دست برنمی دارند.
بغلش کردم. نیم چرخی زدم و بغلش کردم. شاید بهتر باشد بگویم دلم خواست بغلش کنم. دلم خواست نیم چرخی بزنم و...
میدانید آقای دکتر! یک دوستی دارم که از اول در جریان نوشتن این مقاله بود. مقاله شما هم را خوانده بود. به من گفت حالا میبینی! آقای اخوت همین را هم یک مقاله دیگر میکند و بهتر از تو و بهتر از خود قبلیاش چیزی مینویسد. چیزی مینویسد که اگر تو، منظورش من بودم، زیاد زیاد عرضه داشته باشی شاید بتوانی یک طوری دیگر دوباره تو دل داستاناش بروی. او امیدوار بود اینطوری یک سلسله مقاله نوشته شود!
خندید و گفت: یعنی واقعاً؟ چینن فکری کرد؟ خیلی فکر جالبی بوده!
به اخوتی که آنجا کنار من نشسته بود و تنها من بودم که در آن لحظه میدیدم چه اخوتی است اطمینان دادم همینطور است. گفتم معلوم است. گفتم همه همین فکر را میکنند دکتر!
آرام شد و خداحافظی کرد و رفت که توی باران کمی قدم بزند. خانهشان همان اطراف فردوسی و چهارراه نقاشی بود که آن روز چند سال پیش با دخترم تو اتوبوس حدس زده بودیم. رفت که موقع رفتن گردنش را کمی خم بگیرد پایین و شانههایش را بدهد جلو و کلاهی، شالی روی سرش بگذارد و قدمهای بلند بردارد. از روی پل بگذرد و برود سراغ فکرهای تازهاش. برود آنطرف که باران ریز اصفهان نگذارد ببینمش؛ لای حرف ها و نوشته ها گمش کنم. حالا هرچه هم که برف پاککن ماشین خودش را روی شیشه به اینطرف و آنطرف بیندازد. پیش از آنکه راه بیفتم نیم نگاهی انداختم به صندلی بغل که به نظرم هنوز گرم بود و از خودم پرسیدم این دیگر کدامشان بود؟
سلام...
با یه آپ مهم در رابطه با داستان نویسی و رمان در وب خودم ( وبلاگ بایزیگر آینده سینمای ایران "تانیا یزدانی" منتظر حضور گرمتون هستم.
فعلاً...
استاد!
یک خواهش دارم. لطفا لطفا موجز بنویسید.
همین.
با سلام !
از دیدن وبللاگ تان خوش حال شدم . کارها تان چون همیشه ارزنده است .
راستی یک چیزی ، " راه آبی " در یک زمینه ی قهوه ای ،
شکلاتی !
سربلند و شادکام باشید .
سلام آقای فرح عزیز
از توجه و لطف شما ممنونم. راستی که دوستان بندریام را فراموش نمی کنم هیچوقت. چرا باید فراموش کنم وقتی اینقدر خوب و مهرباناند.
باسلام و باتبریک سال نو خدمت شما استاد عزیز
باید گفت احمد اخوت یکی از گنجینه های ادبی ایران زمین است.آرزوی سلامتی همیشگی او وخانواده محترمش و همچنین شما وخانواده محترمتان را دارم. از مطالب وب شما مانند همه نوشته هایتان لذت بردم.ایام بکام.
من هم متقابلا به شما تبریک می گویم.
همین طور است که می گویید.
ایام به کام شما هم شیرین باد.
استاد قدرتو ندونستم
کاش میشد یه بار هم که شده پوز ترابی رو جلو همه بزنی
کنجکاو شدم بدونم:
1- استاد کیه؟
2- قدر چی را باید می دونستی؟
3- پوز زدن دقیقا یعنی چی؟
4- ترابی کیه؟
5- همه چه کسانی هستند؟
6- f,h مخفف چه اسم و فامیلیه؟
یادداشت جالبی بود. هرچند ربطش به احمد اخوت را نفهمیدم!
سلام
ایشون مترجم و داستان نویس قدرتمندی هستند
پایدار و سربلند باشند
همچنین شما موفق باشید