راه آبی

داستان و نقد داستان

راه آبی

داستان و نقد داستان

دختر، سرفه، سیگار

از آخرین تصمیم مهمی که گرفته‌ام خیلی سال می‌گذرد. چه تصمیمی؟ چند سال؟ چه طور؟ همه را توضیح می‌دهم. اما پیش از آن بگویم امروز هم تصمیم مهمی گرفتم. بعد از آن‌همه سال... از این هم خواهم گفت.

 اول بگویم که الان، همین الان دارم به یک موسیقی که تا به حال نشنیده بودم گوش می‌کنم. یک نفر دارد با ویلن با من حرف می‌زند. از سرشب همین طور داشت با من حرف می‌زد و حالا دم صبح است. دقیقاً ساعت پنج و سی و چهار دقیقه. هم پنچ و هم چهار و هم سه دارد. از آن عددهای جادویی شاید! جالب نیست؟ دخترم گفته بود برایم جایی گذاشته که هر وقت حوصله کردم یا دوست داشتم... یکی دوبار نوک زدم که مزه کنم اما امشب... امشب از سرشب گذاشتم و پتو انداختم کف اتاق و یک شعله بخاری برقی را روشن کردم. هروقت که دلم سخت بگیرد از چیزی نامعلوم و احساس کنم تنهایی چیز خوبی نیست اصلاً، پتویی کف اتاق پهن می‌کنم و پایین می‌خوابم. چه قدر که دوست دارم این جور وقت ها ادای گیر کردن توی سرما را هم در بیاورم برای خودم: گرم کن و شلوار زیر بپوشم و رویش لباس های دیگر... یعنی هوا خیلی سرد است و البته پتو بیندازم، آن هم حداقل دو تا روی هم.

دارم به عادت همیشگی حاشیه می‌روم؟ نه  حواسم هست. بر می‌گردم به مطلب. می‌خواستم بگویم که چه طور شد یادم به آن تصمیم مهم آن همه سال پیش افتاد. می‌خواستم بگویم که...

ساعت دوازده شب یا کمی بیشتر بود. خیلی شب بود. زمستان بود. داشتم کتابی چیزی می‌خواندم. چراغکی روشن کرده بودم و گوشه سالن بزرگ خانه‌ای که درش زندگی می‌کردیم دراز کشیده بودم. شاید هم نشسته بودم و تکیه داده بودم به دیوار. هر طور بودم داشتم سیگار هم می‌کشیدم. زنم و دخترم گوشه دیگر سالن دور از  نور و آنجا که من بودم خواب بودند. پسرها اتاق دیگر بودند. داشتم کتاب می‌خواندم. این را گفتم اما خب ... سیگار می‌کشیدم. سال ها بود سیگار می‌کشیدم. از هفده یا هجده سالگی. از وقتی سیگار وینستون 23 ریال بود. در آبادان سیگار فراوان. در آبادان  باشگاه ایران. در آبادان خیابان زند و قدم زدن در خیابان ها و بلوارهای تمیز و خلوت و دست در دستش.

 سیگار می‌کشیدم که دخترم سرفه کرد. سرفه کرد دخترک. دو سالش بود یا نبود. همین دختر که حالا یک عالم موسیقی که کمتر شنیده و اصلاً به نظرم قبلاً نشنیده‌ام ریخته روی هارد گوشه لب تابم که اگر، اگر وقتی... که حالا با آرشه بیدارم کرد. با آکوردئون... رقص کاساچوک؟

سرفه کرد. زنم خواب بود و دخترم سرفه کرد. پک محکم دیگری به سیگارم زدم و دو سه جمله دیگر خواندم و باز سرفه کرد. آن وقت بود که شنیدم.  شنیدم دختر دو ساله‌ای هفت هشت متر آن طرف تر، در ساعت یک صبح یکی از روزهای زمستان سال 67 در خانه بزرگ آجری در قشم بدجور سرفه می‌کند از دست دود. شنیدم و به خودم گفتم اگر بیدار بود و زبان داشت، اگر اصلاً بزرگ تر بود و یکی دیگر بود از جایش بر می‌خاست و می‌آمد بالای سرم و ...

باقیمانده سیگارهای توی پاکت را له کردم. مچاله کردم بیشتر و خواستم که... سرفه دیگری کرد. زنم کمی‌بیدار شد. آن قدر که آرام کف دست روی پیشانی بچه بگذارد و پتو را روی خودش و او مرتب کند. چراغک را خاموش کردم و بیرون رفتم با سیگارهای مچاله و نصفه روشن در دستم. رفتم و در ظرفشویی آشپزخانه ... جز! چرا گفتم به جان خودش؟ چرا او؟ که سرفه کرد؟ که کوچک بود؟ که دختر بود؟ که از همه بی دفاع تر بود؟ که آن همه دوستش داشتم و این همه؟

« به جان خودش دیگه سیگار نمی‌کشم! »

*

یک هفته بعد با خودم کلنجار می‌رفتم که قول داده‌ام و قسم خورده‌ام به جان خودش سیگار نمی‌کشم! نگفته‌ام قلیان نمی‌کشم که یا ... مثلاً پیپ! این هم توجیهی بود برای تمام کردن یک نصفه پاکت توتون کاپیتان بلاک ته کمد و بعد... ترکش کردم. رهایش کردم که برود به پی کارش.

زنم می‌گوید تو هنوز ترکش نکرده‌ای! فقط نمی‌کشی اش. می‌گویم ولی من اصلاً دوستش هم ندارم. طرفش نمی‌روم اصلاً هیچ وقت دیگر هم می‌دانم. می‌خندد و می‌گوید ولی خوب یادت هست چه ساعت و روز و سالی بود. تا وقتی یادت هست و به یادش هستی پس معلوم نیست... اما شوخی می‌کند. خوب خبر دارد که هیچ دوستش ندارم دیگر. می‌داند که دخترم را چه قدر بیشتر از همه چیزهای این دنیا دوست دارم.

حالا دیگر ساعت شش و سه دقیقه‌است. می‌توانم فرض کنم سه دقیقه پیش است و ساعت شش صبح. ساعت تصمیم های بزرگ. یکی دارد با قره‌نی موسیقی شادی اجرا می‌کند. ویلن هم هست. یکی هم دارد پا می‌کوبد به زمین. لابد روی سنگفرش خیس خیابانی پیاده رویی در جایی از بلغارستان یا مجارستان یا بندری در... اودسا؟  ممنون بابت این همه موسیقی های خوب دختر!

دخترم به شوخی می‌پرسد نمی‌شود بازهم به جان من قسم بخوری و تصمیم بزرگ دیگری بگیری بابا؟ مثلاً تصمیم بگیری میلیاردر بشوی یا یک آپارتمان کوچک رو به پارک تر و تمیزی در یکی از محله های بالای شهر تهران بخری؟

می‌گویم یا شاید می‌خواهم بگویم که تصمیم های بزرگ، تصمیم هایی هستند که آدم هر بیست و چند سال یک بار می‌گیرد. می‌خواهم بگویم دفعه قبل خواب بودی و سرفه کردی و من به اصطلاح بیدار شدم و به خودم آمدم اما این بار خودم هم خواب بودم. دراز کشیده بودم کف اتاق و توی گرمکن ولباس های رویش و زیر دو تا پتو و یک شعله بخاری برقی هم روشن بود. سرفه نکردی اما با آرشه روی سیم ها کشیدی. با پاهای توی چکمه روی سنگفرش خیس خیابانی جایی به زمین کوبیدی و بیدارم کردی.

خب من هم باز قسم خوردم به جان تو  و تصمیم مهمی گرفتم.

اسم این قطعه‌ای که حالا در این دقایق بعد از ساعت شش صبح می‌شنوم  Brave Old World از Itzhak Perlman است. شاید این ویلن زن هم فهمیده که تصمیم مهم گرفتن برای آدمی مثل من بعداز بیست و یکی دو سال احتمالاًکار کم و بیش مهمی است.   

کجا هستی؟

 

امروز که درباره همه چیزی حرف زدیم   

سفارش ‌کردی  

چه‌کنم   

چه نکنم 

و بیش‌تر حرف‌هایت را شنیدم

این‌جا بودم  

            

یکی عکس گرفت.  

فرصت کردم گوشی را در جیبم بگذارم 

اما  

شاید تو هم شنیدی  

کشتی آمد 

کشتی  رفت.

  

 

هربار اتفاقی می‌افتد 

و تکرار نمی‌شود. 

 

 

 

دوربین را برداشتم  

با چند اتفاق

که تکرار نمی‌شوند. 

 

کجا هستی؟ 

عکسی بفرست!