پرسیده بودید احمد اخوت را به اندازهی کافی میشناسم و خواسته بودید اگر پاسخم مثبت است، یادداشت مختصری، معرفینامهای، خاطرهای...اصلاً هرچه که میخواهم، یا بلدم، دربارهاش بنویسم. گفته بودم البته که میشناسمش و قبول کرده بودم چیزی قلمی کنم. تاکید کرده بودید مطلبم را در هزار و دویست سیصد کلمه آماده کنم و ظرف چند روز آینده برایتان بفرستم؛ برای چاپ در کنار مصاحبهای که با او انجام دادهاید. تلفن به دلیلی که دیگر معمولاً معلوم نیست و نمیشود چرا، قطع شده بود. دست به کار شده بودم. اما درست در همان دوسه عبارت اول مانده بودم معطل! یادم رفتهبود بپرسم منظورتان دقیقاً کدام احمد اخوت است؟
دکتر احمد اخوت؟ همان که متولد و ساکن اصفهان است و شصت و دوسه سالی سن دارد؟ همان که خانه اش حدود میدان فلسطین و چهارراه نقاشی است و کوچه شان را با جزئیات در یکی از مقالات کتاب « تا روشنایی بنویس» اش تصویر کرده؟ همان که در دانشگاه اصفهان تدریس می کند و معمولاً مسیر خانه تا سرکار را با اتوبوس و بعضی وقتها پیاده طی میکند؟ همان که چهرهاش بسیار شبیه برادر بزرگترم است و بیشتر از برادر دوستش دارم؟
ده دوازده سال پیش بود که روزی با دخترم توی اتوبوس نشسته بودم و او را که در تک صندلی جلویی ما نشسته بود شناختم. زیر گوش دخترم گفتم:
« این آقا را می بینی؟ این دکتر احمد اخوت است. استاد زبان انگلیسی است در دانشگاه. نویسنده است. اهل کتاب و داستان است و ترجمه هم میکند. تو که این قدر به زبان علاقه داری، اگر دانشگاه اصفهان قبول بشوی ممکن است...قیافهاش یادت باشد. می بینی چه ساده لباس پوشیده و قیافهاش چهقدر جدی و در عین حال خودمانی است؟ شانس بیاوری...»
قیافه اش یاد خودم هم ماند. بعدها هم او را اینجا و آنجا دیدم. چند باری در جمعه بازار کتاب اصفهان که زمانی برای خودش رونقی داشت. میشد کتابهای قدیمی و مجلههای نایاب را تک و توکی پیدا کرد. اگر کسی داشتی که برایت نگه میداشت که خیلی بهتر بود. به نظرم یکی بود که برای دکتر این کار را میکرد. بیخود نبود که هر هفته جمعه صبح خودش را با قدمهای بلند میرساند به پارک هشت بهشت که نزدیک خانهشان بود و با حوصله همهی میزها و بساطها را میگشت.
« یک روز گرم تابستان بود و من داشتم در جمعه بازارکتاب پرسه میزدم و خیلی خسته شده بودم. گرما بود و تشنگی و این صورت واماندهام که دائم خیس عرق میشود. اول کتاب را درست به جا نیاوردم، گرچه وسط بساط کتابفروشی آقای شجاعت میان کتابهای کهنهی دیگر جا خوش کرده بود و زیر آفتاب میدرخشید؛ با جلد قرمز رنگ و کلیشهای همان نقاشی سیاه و سفید در تمام چاپها و همینطور بر تمبر بیست و نه سنتی پست آمریکا وجود دارد. مادری در وسط و چهار دختر حلقه در اطراف او غرق در شنیدن داستانی که برایشان میخواند. چند لحظه کافی بود که همه چیز را به یاد بیاورم. مسافر کوچولوی من پس از سی سال به خانه بازگشته بود.کتاب را به قیمت پانصد تومان از جناب شجاعت خریدم، مردی میانسال و دوستدار کتاب که تازگی کشف کردهام. به قول خودش گاهی برای رفع تنهایی مرتکب شعر گفتن هم میشود.». نامه هایی به آقای امرسون. ص 265. کتاب ای نامه. جهان کتاب.
این یک احمد اخوت! حالا باید منتظر باشیم و ببینیم چه میشود. شعرگفتن آقای شجاعت دنبال میشود یا تنهایی و میانسالی او یا سرگذشت آقای امرسون یا نامهها و محتویات آنها یا مسافر کوچولویی که پس از سی سال به خانه برگشته یا این سی سالی که به هرحال گذشته. باید منتظر بمانیم و مثل همیشه به این احمد اخوت اعتماد کنیم و همراه او به جهانی سفر کنیم پراز نکتهها و گوشهها و خبرها، پراز خاطرات محو یا پررنگ راوی و آدمهایش، پراز اطلاعات و ارجاعات که گاه متن را، از شکل روایی دور میکند و گاه بر خطوط حامل جستجوهایی مینشاند که هردو، بالهای پرواز متن و خوانندهاند.
آن یک احمد اخوت کجاست؟ آن یکی که به سنت اصفهانیها، از لطیفهگویی و طنز دور نیست؟ آنکه با « توفیق » اخت بود و با « گل آقا» مراوده داشت و در جستجوی خاستگاه لطیفهها کتابی شیرین فراهم کرده است؟ لطیفهها از کجا میآیند؟ آن که رد طنز را، در جای جای آثار و نوشتههایش ( و از جمله همین تکهای که در بالا نقل کردم ) میتوان دید؟ر
آن دیگری، احمد اخوت دیگر را میگویم، او کجاست؟ سهشنبهها که باشد، میتوانی به دفتر فصلنامه زندهرود بروی و دکتر را همراه ده دوازده نفر چهرهی آشنای دیگر عرصه ادبیات و فرهنگ اصفهان، شورای دبیران فصلنامه معتبر زنده رود آنجا ببینی. نشسته است روی صندلی همیشگی خودش و اگر در حال خواندن مطلب تازهای نباشد، پلک برهم گذاشته و بیدارتر از هر چشم بازی به زیر و بالای داستان یا مقالهای که خوانده میشود گوش سپرده. در کنار محمد رحیم اخوت، حسامالدین نبوینژاد، برهانالدین حسینی، محمد حسین خسروپناه، شاپور بهیان، فرهنگ، فرهاد کشوری، علی خدایی، محمد کلباسی، امیرحسین افراسیابی و...
پنج شبنهها اگر باشد، در خانهای تقریباً قدیمی، در کوچهای بنبست، در خیابانی که به سجاد و سپهسالار معروف است و خانهی محمدرحیم اخوت است پیدایش میکنی. آنجا بیشتر میشنود و نظر میدهد تا خود مطلبی بخواند. با داستاننویسان دیگر، از اصفهان و هرجای دیگری که خودشان را به جمع دوستانهی این چندسال خانه رسانده باشند گفت و شنفت مشفقانه میکند. در کنار خدیجه شریعت، آرزو فرهت، افسانه سرشوق، خانم معینی، مریم مجنون، آرش و مازیار اخوت و...
جمعهها، هرجا که بساط دستفروشیهای کتاب و قدیمی فروشیهای مجلات و نشریات و اینهاست.
روزهای دیگر هفته، پیاده در پیاروهای بین راه، یا سوار بر اتوبوسهایی که بین چهارراه نقاشی و خیابان هزار جریب و دانشگاه اصفهان در رفت و آمدند.
داستاننویسی امروز اصفهان، به دهها دلیل معلوم، وامدار دکتر احمد اخوت هست. ترجمههای گرانقدر او از بورخس و فاکنر و داستاننویسان آمریکایی ...و آن چه در اصول داستان نویسی نوشته، در کنار مجموعه مفصلی از مقالات خواندنی و شیرینش، به همراه مجموعه داستان تحسین شدهی « برادران جمالزاده» که همچنان به شایستگی برتارک داستاننویسی این سالها میدرخشد، از او، از دکتر احمداخوت، منشوری دلنواز و خیالپرداز فراهم آورده این گفتنها و نوشتنها، اگر خدشه و خراشی بر صیقل و صافیاش نباشد، نمیتواند کار نقش برجستهای بر آن بیفزاید.
اگر این احمد اخوت، همین انسان به غایت مهربان و فرهیختهای را میگویید که در این مختصر، درحد چند اشاره و گذرا معرفی کردم، باید بگویم بله. او را میشناسم. خیلی وقت است میشناسمش و به شاگردی و برادری با او افتخار میکنم.
سال هاست آثارش را، تازه به تازه، با شوق و جدیت میخوانم، چه آنها که داستانند یا در باره داستان و چه آنها به صورت کتاب در آمده یا به طور مرتب در فصلنامه «زندهرود» و «سینما و ادبیات» در میآیند.
همینها کمک میکنند به یاد داشته باشم کسی اینجا هست. کسی همین نزدیکیهاست، آنطرف خط تلفن، توی پیادهرویی آشنا و روی صندلی تکی اتوبوسی که در طول هفته مسیر دانشگاه تا میدان فلسطین را میرود و برمیگردد، و اگر سهشنبه یا پنجشنبه و جمعه باشد، همجوار داستان و ادبیات و فرهنگ. کسی که دوست فرهیختهی من است و دکتر احمد اخوت صدایش میکنم.
سلام
مثل همیشه خواندنی و با احساس - بعضی ها از این صفت دوم خیلی خوششان نمی آید - با کارهای احمد اخوت آشنا هستم ولی با توصیفی که شما کردید باید برم تو خطش
قشنگ و دلنشین بود . افتخار اشنایی با دکتر اخوت را نداشته ام ولی از همراهانشان خانم خدیجه شریعت را به یاد دارم بانویی مهربان و با وقار.
تشکر از اینکه باعث شدید اطلاعاتم در مورد احمد اخوت بیشتر شود-به امید دیدار
سلام و تشکر
سلام و عرض ادب
دکتر اخوت ، استاد عزیز و دوست داشتنی زبان من در اصفهان بودند. خدا حفظشون کنه