راه آبی

داستان و نقد داستان

راه آبی

داستان و نقد داستان

در چشم انداز سَلَخ

 

 یک جاده‌ی اسفالته‌ی پر از چاله چوله و کمعرض، یک بندرگاه صیادی کوچک در فاصلهی یکی دو کیلومتری شهر، مجتمع شیلاتی فرسوده‌ای در کنار آن، مردی به نام آقای سبزعلی به عنوان مدیر، لنج‌های پهلوگرفته، کارگران و ناخداها و جاشوهای درگیر با توده‌ی ماهی‌های صید شده در، شوریده و هوور و زرده و شیر، تعداد زیادی جعبه‌ها و پالت‌های چوبی محتوی کمپرسورها، کندانسورها، تابلوهای برق و تجهیزات پلیت فریزر و تونل انجماد، فن‌ها و اواپراتورها، بخش‌های مختلف یک تاسیسات سردخانه‌ی هفتصد و پنجاه تُنی دانمارکی که مدتی بود به منطقه حمل شده و منتظر سوله و نصب و راه اندازی بود و قشر ضخیم ماسه روی زمین؛ تا چشم کار می‌کرد، اگر غبار می‌گذاشت، و اگر مه، در آن روزهای کمیاب پاییزی، بر تپه‌های ماسه، امان می‌داد... اگر تپه‌های خاک، خاک، خاک.

 «جاسک» در رخوت خنک و مرطوب پاییزی خود می‌گذراند. چند روزی بود برای آشنایی با تاسیسات سردخانه شیلاتی آن‌جا و مسائل صید و صیادی منطقه به جاسک رفته بودم. دو نفر بودیم. با دو نفر دیگر نیروی فنی، دو برادر تازه استخدام در کانکس کهنه‌ی دوازده متری جا داده شده بودیم. غیر از این کانکس، مجتمع، یک اتاق بزرگ‌تر و تمیزتر هم داشت، با دیواره و سقف ساندویچ پانل که مخصوص اقامت میهمانان عزیزتر بود. روزها همراه پرسنل لابلای دستگاه‌ها می‌پلکیدیم و در تعمیرات و نگهداری سیستم کمک می‌کردیم، ظهرها، نهار دستپخت آشپز بلوچ مجتمع، ماهی هوور و برنج تایلندی می‌خوردیم، بعدازظهر زیر کولر گازی می‌خوابیدیم و عصر روی بندرگاه، ماهی‌های صیدشده و لنج‌های صیادی و ناخداها و جاشوهای سیه چرده را تماشا می‌کردیم و بعد هم سرجاده می‌ایستادیم و خودمان را به شهر می‌رساندیم. دلخوشی‌مان پیدا کردن نوشابه بطری سرد ( کوکا و کانادا ) در سوپرهای فقیر و کوچک جاسک بود و البته چند نخی سیگار.

 غروب آن‌روز زمستان سال 63 از شهر برگشته بودیم. چیزی خریده بودیم برای شام. وقتش بود میز و صندلی پلاستیکی را بگذاریم بیرون از کانکس، محوطه را با چراغی که به بند رختی آویزان می‌کردیم روشن کنیم و رادیو را روی ایستگاه‌های عربی بگذاریم که عبدالحلیم و فیروز و ام کلثوم بخوانند.

کمی‌دورتر از کانکس، در نیم‌تاریک محوطه‌ی پشت مجتمع، پاترول زردرنگ با آرم صدا و سیمای هرمزگان پارک شده بود. چراغ اتاق میهمان‌سرای ویژه هم روشن بود. یعنی کسی آمده بود. کسی آن‌جا بود. از نگهبان شنیدم دو نفرند. راننده رفته شهر منزل فامیلش و یکی فقط این‌جاست. یک آقای سرحدی که گفته فیلم‌ساز است.

 میز و صندلی را چیدیم. کنجکاوی قرار نمی‌گذاشت که مثل آن چند شب ساکت بنشینم، نان و  پیاز و لیمو و لوبیا بخورم و سیگار روشن کنم و رادیو گوش کنم. رفتم و برگشتم. دوباره رفتم و این‌بار ایستادم پشت در که رو به دریا باز می‌شد. در زدم. منتظر جواب نشدم. آقایی در ا نتهای اتاق پشت میزی نشسته بود. سر بلند کرد از روی کتابی که ظاهرش نشان نمی‌داد فارسی باشد. یاد کتاب‌های چاپ پنگوئن افتادم که در الفی آبادان می‌دیدم.

« انگلیسی است؟»

نمی‌دانم چرا فکر کردم باید انگلیسی باشد. دلم می‌خواست انگلیسی باشد. شاید  چون تازه، به تازگی، از دانمارک آمده بودم و هنوز در همان فضاهای اروپایی چندماهه، از نوع زبان انلگیسی ‌شکسته بسته‌ای که ما حرف می‌زدیم، بودم سیر می‌کردم.

لبخندی زد و گفت:

« فرانسه!»گا

خود روشنفکری بود. خود سارتر و  ابوالحسن نجفی و آلن دلون و ژان پیر ملویل و مونتان...  و البته برج ایفل! نه...خود گدار انگار!

« اوه...چه خوب! یعنی چه بهتر! پس می‌توانید بیایید این‌جا پیش ما. میز گذاشته‌ایم بیرون. چای هم حاضراست. با لیموی تازه میناب!»

با روی خوش سر تکان داد.

« این یک صفحه را می‌خوانم، چشم.»

این شد که ابراهیم مختاری را، از نزدیک، از یکی دو متری، هم دیدم. آمد و همراهمان شد. بیشتر پرسید. گفتیم که آبادانی هستیم. هر دومان همراه ده دوازده نفر دیگر از طرف شیلات برای چندماهی دانمارک بوده‌ایم. از کپنهاک و راسکیلد و، سر راه رفتن و برگشتن، فرانکفورت گفتیم. از ا ین که هواپیمای ایران‌ایر تاخیر داشت و یک شب در یک هتل خوب در آلمان ماندیم. این که گوشت نمی‌خوردیم و همه مان را بسته بودند به سبزی و تخم مرغ و لوبیا و ماهی آب پز...می‌گفتیم و می‌خندیدیم. از این که بیخ ریش شیلات چسبیده‌ایم و نمی‌دانند با ما چه کنند. مجتمع‌های جدید خریده‌اند اما هیچ‌کدام را نصب و راه اندازی نکرده‌اند. نمی‌دانستیم تا ده سال بعد هم هیچ‌کدام را راه نخواهند انداخت. نمی‌دانستیم آن قطعات و تجهیزات همان‌طور روی زمین جاسک و لنگه و قشم و کلاهی و دیگر و دیگر خواهد ماند تا همه یا تقریباً همه‌ی آن گروهی که همراه هم به دانمارک اعزام شدیم از کار در شیلات دست می‌کشند و هرکدام از راهی، خودشان را به دانمارک و سوئد می‌رسانند. به کارخانه اطلس سابرو و جزیره آرهوس و شرکت دانفوس.

ابراهیم مختاری آمده بود جاسک درباره تهیه مستند « پناهگاه‌های دریایی ایران » تحقیق کند. پناهگاه‌های دریایی، موج شکن‌ها و اسکله‌ها و موقعیت‌های طبیعی برای پهلوگیری لنج‌ها و سایر شناورهای دریایی بودند که سیستم عصبی مجموعه‌ی گسترده صید و صیادی و شیلات و تنها عرصه فعالیت اهالی بنادر و جزایر ایران را تشکیل می‌دادند. هرکدام با کلی مشخصات و داستان. مختاری آمده بود جاسک را ببیند که در هرمزگان مرکز عمده صیادی بود. از آن‌رو که به دریای عمان نزدیک بود و لنج‌ها می‌توانستند راحت تا صیدگاه‌های اصلی ماهی‌های صنعتی و دیگر سفر کنند. سردخانه قدیمی کار آمد و جوابگو نبود و سردخانه جدید هم راه نیفتاده بود. بنابراین منظره‌ی انبوه ماهی‌های گاه در حال فساد روی سکوی بتنی بندرگاه عجیب یا غیر عادی نبود.

آن شب فرصت غنیمتی بود برای من. می‌توانست روزهای بعد هم ادامه پیدا کند.  اما...

حدود ساعت ده شب خبر دادند باید هرچه زودتر خودم را برسانم به تلفن‌خانه جاسک و با شیلات بندرعباس تماس بگیرم. سرجاده ایستادم و به جاسک رفتم و تماس گرفتم. همسرم به بندرعباس آمده بود. پیغام آورده بود که باید هر چه زودتر خودم را به‌جایی معرفی کنم.  باید خودم را به جایی در تهران معرفی می‌کردم.

وقتی به مجتمع رسیدم ساعت از دوازده گذشته بود. چراغ میهمان‌سرای ویژه خاموش بود. میز و صندلی‌ها در تاریکی و هوای خنک مرطوب رها شده بودند. دریا آرام بود. من از آن آرامش دور افتاده بودم. صبح زود، آفتاب نزده سرجاده ایستادم و با اولین مینی بوسی که آمد به میناب رفتم. ابراهیم مختاری و دوستان همکارم در جاسک ماندند. دو روز بعد با همسرم و پسر کوچک‌ترم از بندرعباس به شیراز و بعد هم اصفهان رفتم. یک‌هفته بعداز آن سرشب زیبای جاسکی عازم تهران و آن‌جا، آن جای پر ازترس و تاریکی شدم.

 تابستان سال بعد در قشم بودم. هفت هشت ماهی گذشته بود و دوره‌ی رکود صید و دوماه تعطیلی تابستانی مجتمع را می‌گذراندیم. کولر گازی‌ها زور می‌زدند. توی دفتر نشسته بودم که یکی لای در را باز کرد. حتماً داشتم چیزی می‌خواندم.

« فرانسه است؟»

سر بلند کردم و مختاری را دیدم. حضور ذهن مرا آزمایش می‌کرد. با خنده‌ای که چاشنی حضور  خودش بود.

« فرانسه کجا بود بابا...انگلیسی هم نیست!»

آمد و نشست و یک استکان چای لب شور خورد. دو نفر دیگر همراهش بودند. پاترول‌شان را با لندینکرافت شیلات آورده بودند. « پناهگاه‌های دریایی ایران » را تمام کرده بود و قرار بود فیلمی بسازد در باره صید سنتی. عنوانش « یک سفر صیادی» بود. نشانی بندر لافت را داشت. نشانی چند ناخدای سرشناس آن‌جا را از کمیته امورصیادان بندر گرفته بود و عزم جزم کرده بود به لافت برود.

 کمکی که می‌توانستم بکنم تحویل نیم کارتن کنسروتن‌ماهی جنوب بود به او و رفقایش که عاشق ماهی و غذای سالم آماده بودند و قول این که گاهی قالب یخی هم برایشان بفرستم. نماندند برای نهار. نهاری هم نبود. همسرم و پسرها را فرستاده بودم اصفهان.

 مختاری آمده بود به سفارش تلویزیون فیلمی بسازد در باره‌ی جنبه‌ها و ارزش‌های صید سنتی. تابستان را انتخاب کرده بود که با یک لنج صیادی روی دریا برود و از ابتدایی‌ترین شیوه‌های صید سنتی گزارش تصویری بگیرد.  ناخدایی می‌خواست که او و گروهش را، در آن گرمای تیر یا مردادی، روی آب بگرداند. ناخدا و جاشوها، جایی وسط دریا لنگر بیندازند و دورتا دور لنج بایستند هوشیار و قلاب پرتاب کنند و ماهی بکشند. هوای گرم و آب گرم نمی‌گذاشت ماهی در سطح بماند. راهی نبود جز آن‌که به قلاب یا گرگور صید شود. در لافت، در زمستان و تابستانش خبری از صیادی نبود. اغلب ناخداها کارشان جابه جا کردن ده بیست بشکه گازوییل با درهم امارات بود در اطراف جزیره ابوموسی. مجوز صید می‌گرفتند برای دوازده ساعت و بیست و چهارساعت روی آب می‌ماندند. تن به صیادی نمی‌دادند. معامله می‌کردند. برای تمدید مجوز صید خود هم، به ناچار، مقداری ماهی تحویل شیلات می‌دادند. لنج‌های طرف معامله‌شان، ته مانده بازار ماهی فروش‌های شارجه را برایشان می‌آوردند؛ بیشتر ماهی چمن یا شبه سرخو که به سرخوی سرحدی معروف بود.

به مختاری گفتم که در لافت لنج هست، ناخدا هست، جاشو و موتوری هم هست، همه هم از نوع بزرگ و قدیمی و ماهر، اما ماهی نیست. صیاد گیرت نمی‌آید. برای رفتن به صید، صیاد می‌خواهی. این‌ها قول می‌دهند، دلت را خوش می‌کنند اما دنبال کار خودشان هستند. دنبال بردن گازوییل و گرفتن درهم و...البته چند کیلویی سرخوی سرحدی برای ظاهر سازی و...

 یکی دو روز بعد برگشت به قشم و شب خانه ما بودیم. ماشین در اختیارش بود و همه‌جا می‌رفت و همه‌جا را می‌دید. تجربه‌ی چندسال کار در بندرعباس و نگاه تیز و دهن تحلیل‌گرش برای چراهایش پاسخ می‌یافت و راه‌های تازه می‌جست. هنوز دل از لافت نکنده بود. هنوز امیدوار بود اتفاق خوشی بیفتد و با یکی از ناخداهای آن‌جا قرار و مدار دریا بگذارد و با خیال راحت به مرکز برگردد تا بتواند مقدمات فیلمبرداری و شروع کار اصلی ببیند.

« ببین آقای مختاری...نگاه کن به این‌ها...ببین چه لباس‌های سفید و تمیزی دارند...ببین دست‌هاشان را...نرم مثل دست آن‌ها که تو عمرشان کار نکرده‌اند...این‌ها صیاد نیستند. بی‌خود دل می‌بندی به لافت. جای دیگر...جای دیگر باید دنبالشان بگردی!»

« ولی بندر خیالم را تخت کردند...گفتند صیادهای واقعی...»

« هروقت به ا ین نتیجه که گفتم رسیدی برگرد! بیا تا صیاد اصلی نشانت بدهم. صیاد درست!»

از درهای دیگر و چیزهای دیگر حرف زدیم. از فرانسه که چرا نماند. از زندگی در جنوب یا تهران. از ازدواجش که تازگی سرگرفته بود. از برادر بزرگ‌ترش و سفر به ترکمن‌صحرا و آشوراده. حضورش دلچسب و حرف زدن با او آموزنده بود. صبح زود راه افتاد و رفت سراغ دوستانش که در لافت مانده بودند. عصر برگشتند. پوستشان سوخته بود از آفتاب مردادی؛ دستشان اما همچنان خالی. بلاتکلیف شده بودند. ناخدایی که ناخدایی کند و قول بدهد به دریا ببردشان پیدا نکرده بودند.

« کف دست همه‌شان نرم بود. بی پینه، مثل دست خودم...دست روشنفکری بودند! یکی‌یکی بهانه‌ای پیدا کردم و باهاشان دست دادم. همه همان...با این‌ها نمی‌شود!»

کلی خندیدیم از آن آزمایش دست‌ها! آن‌وقت اسم سلخ آمد. روستایی در نود کیلومتری قشم با راه خراب و خاکی. بی برق به درد بخور. دور...دور...اما رو به دریای بزرگ. رو به موج‌های دریایی. شاهد کشتی‌های غول پیکر نفت‌کش که می‌رفتند و می‌رفتند و می‌بردند و می‌بردند...با جاشوهای خواب رفته بر عرشه‌های آهنی‌شان.

 سلخ را با ناخداهایش، محمد آزمون، ابراهیم ساجدی، مسعود بخیط دریایی، احمد تلنده ( معروف به شیطان!) و زن هایش، خدیجه دریایی (بعدها راوی فیلم از پشت برقع ساخته مهرداد اسکویی ) و زینت دریایی، بهورز نمونه روستایی (بعدها ستاره سلخ و کارآکتر اصلی ماجراهای دو فیلم زینت و زینت یک روز بخصوص )به یاد آوردم. سرقولم ماندم که برایش یک روز در میان دو سه قالب یخ بفرستم.

 آن لحظه که مختاری عنان اسبش ( شاید بهتر باشد بگویم شترش یا ماشینش )  را به سمت سلخ گرداند بی‌تردید روز مهمی در زندگی خودش و همه‌ی آن‌هایی است که به نحوی با سلخ و او مرتبط اند. لحظه‌ی آغاز راهی که در سر آخر آن، بارها تصویر سلخ بر صحنه سینماهای ایران و جهان رفت و صدای آدم‌هایش، احمدی و زینت و دیگرانی دیگر از تریبون‌های سراسری کشوری و بین‌المللی شنیده شد.

مختاری به سلخ رفت و سلخ را با خود به بندرعباس و سپس تهران و بعدها فستیوال‌های معتبر سینمایی جهان برد. اما آن روز...

دو سه روزی در سلخ ماند. وقتی برگشت چندان راضی به نظر نمی‌رسید.

« یه طوریه این محمد...خیلی جدی و نچسبه! خوبه ها...ولی...»

دلش را گرم کردم که راه را درست رفته. گفتم همین است و قبول کن! اگر فقط یک نفر باشد که صیاد باشد همین خودش است. همین است که اگر قول بدهد پشتت را خالی نمی‌کند. من امتحانش کرده‌ام. وقتی همه رفتند دنبال قاچاق او سر قولی که به من داده بود ماند و تا آخر هم ماند.

انگار قرار بود محمد آزمون و ابراهیم مختاری تعریف تازه‌ای از همدلی و همراهی، و چهره‌ی دیگری از وضعیت صید سنتی و سرنوشت این گروه مردان دریا ارائه دهند. راهی شروع شده و قدم‌های اول را همین‌ها، در آن روزهای مردادماه سال 63 در بندر کوچک سلخ قشم برداشته بودند.

بار بعد که مختاری را دیدم برگشته بود و اسباب و اثاثش را هم همه آورده بود. هر سه نفر راضی بودند. فیلمبردارش محمود بهادری بود که زیاد نمی‌شناختم. خیلی ساکت و گوشه‌گیر بود. شاید هم من در کادرش نمی‌آمدم. عجله داشتند برگردند بندرعباس. دستشان پر بود و به قول خودشان همه لوکیشن‌ها را انتخاب کرده بودند. با آزمون حسابی کنار آمده بودند؛ از بس او باهاشان کنار آمده بود.

« بهش گفتم همه چیزت خوب است محمد! فقط...فقط...»

پرسیده بوده چی؟ چه باید بکند دیگر؟

گفته بود: « وقتی از توی این سوراخ، منظورم چشمی دوربین بود، نگاهت می‌کنم یک طوری هستی! بهت نمی‌آید صیاد با شی! بهت نمی‌آید زحمت‌کش باشی! بهت نمی‌آید روی دریا عمری گذرانده باشی! به خاطر این دندان طلا! همین که وقتی می‌خندی گوشه‌ی دهنت پیدا می‌شود...یک طور بدی است توی فیلم!»

با تعجب نگاه کرده بود به هر سه نفر.

« این؟ این را می‌گویی آقای مختاری؟»

چشم گردانده بود . دور و بر را جسته بود. توی بساط آشپز که روی عرشه ماهی نهار را پاک می‌کرد چاقوی سرکجی پیدا کرده بود. معطل نکرده بود.

« تا آمدم چیزی بگویم، نوک تیغه را گیر داد به ته روکش طلای دندانش و خرچ...کند و انداخت دریا. بعد خندید. نه...لبخند زد. با شرمی‌که زیر پوست تیره‌اش دویده بود.»

« خوب است آقای مختاری؟ خوب شد حالا؟»

راه افتادند و با ماشین‌شان سمت اسکله راندند. لندینکرافت شیلات منتظرشان بود. آب بالا بود و می‌توانستند راحت بروند داخل شناور. رفتند. رفتند که یک ماه دیگر برگردند. « یک سفر صیادی» و « زینت » و « زینت یک روز بخصوص » به کارگردانی ا براهیم مختاری و بازی محمد آزمون و جاشوهای لنجش و دیگر سلخی‌ها ساخته شد. داستانی جذاب و از طرفی پر از آب چشم که گفتنش از من تنها بر نمی‌آید و باید پای صحبت مختاری و آزمون و جاشوها و زینت و آدم‌هایی دیگری نشست که آن‌ها را آفریدند. بعضی هاشان به کل دست از صیادی شسته‌اند و بعضی هاشان هم...

گاهی هنوز، مختاری را، در ساحل دراز ماسه‌ای سلخ و در چشم‌اندازی از لنج های بلاتکلیف و بی پناه در مواجهه با امواج بلند دریا می‌بینند. هست و همان‌جاست. لنگ چهارخانه‌ای، به رسم سلخی‌ها، به کمر بسته و دست‌هایش را پشت سر قفل کرده و سینه به باد سپرده، آرام آرام پاشنه در ماسه فرو می‌برد و دور می‌شود. دور می‌شود اما بر می‌گردد. این همه سال گذشته و سال‌های دیگر هم خواهد گذشت، من یکی که گمان نکنم او، بخواهد روزی به انتهای خط ساحلی آن بندر کوچک برسد و از چشم انداز مردمان سلخ بیرون برود.

و این داستانی است که روایتش مجال دیگری می‌طلبد.

نظرات 4 + ارسال نظر
ziba دوشنبه 6 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 09:57 ق.ظ

سلام
پاراگراف اول را دوست داشتم و خداخدا می کنم که غیر جنوبی ها هم بتوانند این فضای توصیف شده را حس کنند که حتما همین هم است . روایت وقایع این چنینی کمک زیادی می کنه به ثبت رویدادهای هنری چه سینما چه ادبیات آنهم با قلم شیوا که خیلی ارزشمندش میکنه موفق باشید

دقت و حسن توجه تان قابل تقدیر است. دلگرمم می کنید خانم زیبا.اتفاقا همین طور است که گفتید و روی پاراگراف اول به علت فضاسازی خاص اصرار داشتم.

ترنج نامه چهارشنبه 8 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 07:08 ب.ظ http://www.2288.blogfa.com

سلام
به مهمانی شعرهام بیا

مجید جمعه 10 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 07:18 ق.ظ http://majididea.blogfa.com

5:59 گوشی x1 شصت هزارتومنی ام با آهنگ Liszt منو از خواب نه چندان سبکم بیدار می کنه می رم به اتاق فکر با مسواک hard می افتم به جون دندونام با صابون گلنار دست و روم و می شورم تو آیینه به چورکای صورتم نگاه می کنم و می خندم به سی و دو سال زندگی ای که هر روز یه تیکه شو می فروشم می خندم و می زنم بیرون تا با حوله زبر و صورتی ام خودم و خشک کنم چند تا نرمش و حرکت کششی با صدای شکستن قلنجام آهنگین می شن اسپری hope زنانه رو پیس می کنم تو زیر بغلام زیر پیرهنمو بو می کنم می شه یه روز دیگه پوشیدش پیرهن کارمندیمو می پوشم شلوار برک رو می کشم بالا کمربند چرمی هدیه ام رو سفت می کنم جورابای آخرین مهمونم و به پام می کنم یه سیب می شورم و تیکه تیکه می کنم و خارتی می کنم تو دهنم یه نیگا به خونه می ندازم و کولر گازی رو خاموش می کنم در رو باز می کنم تا نسیم خنک آبان تو گونه هام بوسه بزنه در رو قفل می کنم و پاشنه کفشای بلامو ور می کشم می افتم تو کوچه خاکی شهرک سیستان که می گن آینده خوبی داره و منو یک سال ونیمی می شه به این امید اینجا میخکوب کرده از پیچ کوچه که می گذرم عینک آفتابی فریم پنج تومنی با شیشه های طبی آفتابی هفتاد تومنی مو به چشم می زنم تا چشمم به ماشینای گذری ای که بی اعتنای به یک پیاده خسیس از کنارم رد می شن نیوفته از فرعی خاکی کم ترددی می افتم تو جاده اصلی ای قرار ِ بشه اتوبانی عریض سمت راستم دریا با افقی از آفتاب زرد و قرمزی که لم داده رو افق صبحگاهی چشممو نوازش می ده تو آسمون دنبال زنبور خورای سبز و زرد ونارنجی با اون دم نازک و کشیده شون می گرده یه چکچک سر سیاه شکم سفید از جلوم می پره همینکه گمش می کنم یه بلبل خرما با صدای به لی به لی خودش مستم می کنه حالا رسیدم تا نیمه راهم تا میدون حافظ که چندتا روباه روی تپه یله دادن و منو می پان گوشاشون حسابی تیز شده بینن من کی رد می شم یهو زوزه تندی سر مدن و فرار می کنن چندتا سگ ولگرد دنبالشون مرن تو آکاسیاها نزدیکای میدون یه اگرت خاکستری کلکسیون پرنده نگریمو کامل می کنه سر میدون منتظرم تا یکی برسوندم به محل کارم یه هایوندای سفید مشکی با سرعت رد می شه ولی سریع می ایسته رئیسمه!

خب دوست عزیز جناب مجید خان...
حذفش نکردم دلت نشکنه. اما که چی؟ کاشکی متن را جدا می فرستادی یا می آوردی انجمن درباره اش بیشتر حرف بزنیم. راستش همین را بگم که این برای شروع یک داستان زیاده و حرافی حساب می شه. ارجاعات و اشاره ها اگر چه خوبند اما بی هدفند. آدم از خودش می پرسه چی می خواهد بگوید و قرار است به کجا برود متن؟ تازه می خواهد شروع به شود داستان که ناگهان تمام می شود. اما توجه به محیط و تصویر آن قابل توجه و تامل است.

سرخودنویسا سه‌شنبه 5 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 01:30 ب.ظ

عالی!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد