آکوردهای سرخپوستی
در فراموش نکن که خواهی مرد
برای شما اگر رمان تازه ترجمه شدهی «آوازهای غمگین اردوگاه» را خوانده باشید، داستان کوتاه شرمنآلکسی با نام کمی غیر عادیاش: پدرم همیشه میگفت تنها سرخپوستی است که جیمیهندریکس را موقع اجرای «سرود ملی آمریکا» در وودستاک دیده، یادآوری اغلب شخصیتهای آن رمان هم هست. ضمن اینکه راوی نوجوان این داستان، راوی نوجوان اثر دیگر آلکسی: یادداشتهای یک سرخپوست پارهوقت را در نظر میآورد.
از این نویسنده، شاعر و فیلمساز متولد 1966 داستانهای کوتاه جذاب دیگری هم در این سالهای اخیر ترجمه شده و طیفی از علاقمندان فارسیزبان را متوجه ارزشهای ویژهی ادبی و هنری خود کرده. شخصاً به لحاظ مضمون آثار این نویسندهی سرخپوست که در فضای آمریکای مدرن امروز، بر زندگی در اردوگاههای مسکونی در نقاطی پرت از بعضی ایالتهای آن کشور بنا شده را دوست دارم. نویسنده در آثارش به روایت زندگی قبایل و باقیماندهی گروههای سرخپوستی متعددی میپردازد: شکست خوردگان غمگین، قهرمانان تنها، رقصندگان و آواز خوانان ساکت و خاموش، پیرها و بیماران در شرف مرگ، آوارگان بیابانها، مردان مهاجر گمشده در شهرهای دور و نزدیک که اتواستاپ از جایی به جایی میخزند و به امید کاری موقت و درآمدی مختصر از همین خانه و خانوادههای خراب و پریشان هم به اطراف پرت میشوند و از اغلبشان موجوداتی رویازده، الکلی، پرخاشگر و در خود فرورفته شکل میگیرد. بی نگاه به آیندهی نزدیک یا دور، چیزی اگر نصیبشان میشود در کافههای سرخپوستی یا پای دیوارهای فرو ریخته کوچهای تاریک و پس و پشت مخروبهای در اردوگاه خرج میشود.
همینجاست که موسیقی و جادوی گیتار و درام و آهنگهای بلوز و توصیف قهرمانان مورد ستایششان همچون مرهم باستانی قبیله آرامشان میکند و لبخندی، اگر چه تلخ، به چهرهشان میآورد. چنان درستایش موسیقی و نوای گیتار و آکوردهای مسحورکننده دم سر میدهند که گویی قهرمانان تاریخیشان، سرخپوستان قبایلی سوار بر اسبهای یال افشان از تپههای مجاور و جنگلهای نزدیک و دامنههای برفپوش پایین آمده و لختی خود را نمایاندهاند و اکنون با نوای قبیلهای و آوازهای دستهجمعیشان در اطراف خوابگاهها و خانههای فقرزده آنان چرخ میخورند و جادو میپراکنند.
داستان کوتاه شرمنآلکسی در مجموعهی«فراموش نکن که خواهی مرد»، در لفاف طنزی که نویسنده در سایر آثارش هم بکار گرفته، از خانوادهی کوچک سرخپوستی روایت میکند که در ارودگاه اسپوکنهای واشنگتن سکونت دارند: پدر، مادر و پسر ( راوی ).
نویسنده از خلال ارائه تصویری از تظاهرات گروهی بر ضد جنگ ویتنام در اردوگاه در سالهای کودکی جنگ، و ضمن دیالوگهایی بین پسر و پدر که از حضور نسلهای قبلی در جنگهای اول و دوم جهانی یاد میکنند ما را با جهان واقعاً موجود پیرامون خانواده آشنا میسازد. پدر در تظاهرات شرکت کرده و دستگیر و زندانی شده است. بعد از زندان به شکل دیگری آرزوهای صلح طلبانهی خود را دنبال میکند و شیفتهی جیمیهندریکس گیتاریست میشود که در بین صد گیتاریست برتر تمام دورانها مقام نخست را دارد. اگر چه موفق به نواختن گیتار نمیشود اما همچنان جیمیهندریکس موسیقیدان را میستاید:
« بیست سال بعدش، پدرم نوار جیمی هندریکس را میگذاشت تا این که تمام میشد. خانه پشت سرهم پُر میشد از برق خیره کنندهی موشک و بمبهایی که توی هوا میترکیدند. با یک یخدان پر از نوشیدنی کنار دستگاه استریو مینشست و گریه میکرد. میخندید. صدایم میزد و محکم بغلم میکرد. بوی بد دهان و بدنش مثل پتو من را میپوشاند.»
« یک شب من و پدرم داشتیم بعد از یک بازی بسکتبال وسط برف و بوران با ماشین میرفتیم خانه و رادیو گوش میکردیم. حرف خاصی نمیزدیم. یکی به این دلیل که پدرم وقتی مست نبود زیاد حرف نمیزد و دو ، سرخ پوستها برای ارتباط برقرار کردن لازم نیست حرف بزنند. مجری خبر داد بنا به درخواست یکی از شنوندهها، نسخهی سرود ملی آمریکا از جیمی هندریکس را پخش میکنه. پدرم لبخندی زد و صدا را زیاد کرد و در طول بزرگراه راندیم و جیمیهندریکس مثل ماشین برفروب راه را باز میکرد.»
سلام.
ماجراب کتاب روزنه وسوسه ام کرد سری به وبلاگتان بزنم.من اهل مطالب اینترنتی (از وبلاگ گرفته تا تلگرام )نیستم اما کتاب خواندن مزه ی دیگری دارد.کتاب روز نهنگ برای نو جوان مثل من جالب است.در کل کتاب های که یک ماجرا هیجان انگیز دارند برای همه ی نوجوان ها جالب است.حیف که رمان خوب کم پیدا می شود.هم چنین به خاطر کتاب روز نهنگ ممنونم
سلام. ممنون و خوشحالم از توجه تون. خوشحال تر هم می شوم رمان های دیگرم برای نوجوانان را ملاحظه کنید. شکارچی کوسه ی کر و هنگام
لاک پشت ها.