گفتوگو با آقای عباس عبدی
دربارهی نقش و تاثیر اقلیم در آثار احمد محمود و ادبیات داستانی معاصر
سلام
ممنون از لطف شما، و وقتی که برای این گفتوگو گذاشتید.
یک. شما در حال حاضر، یکی از معدود نویسندگانی هستید که اقلیم در آثارش نقش اساسی دارد و انصافاً، این کار را حتا در داستانهایی که برای نوجوانان هم نوشتهاید به بهترین شکل ارائه کردهاید. شما هم چنین دربارهی اقلیم و تاثیر آن در ادبیات داستانی بسیار گفته و نوشتهاید. نمونهاش یکی از مقالههای نسبتاً مفصل شما، در یکی از شمارههای ماهنامهی «سینما و ادبیات»، در همین مورد است که در آن به نقش اقلیم در آثار «شهریار مندنیپور» و «ابراهیم گلستان» پرداخته بودید و اتفاقاً نقدهایی هم بر آن آثار در همین زمینه داشتید. به نظر شما چه مواردی موجب میشود که یک اثر، اعتبار و حتا وجه اقلیمی خود را از دست بدهد و یا کلاً در ارائهی تصویر و یا فضا سازی اثر دچار اختلال بشود؟
پیش از هر چیز سلام میکنم به شما و خوانندگان عزیزتان که احتمالاً اکثراً جنوبی و یا ساکن جنوب (خوزستان) هستند. چه عالی و دوست داشتنی است که امکانی به وجود آمده بهطور خاص با همشهریها و هم استانیهای زادگاهم حرف بزنم.
سال ها پیش هنگامی که با مجلهی معتبر و محبوب «هفت» به سردبیری دوست خوب و خوشفکرم«مجید اسلامی» همکاری مرتبی داشتم (و به این میبالم)، برای مشاهدهی پروسه صفحهآرایی و انتخاب فونت و تصویر و نکات فنی دیگر گرافیکی چاپ مطالب به دفتر آن مجلهی وزین رفتم. اتفاقاً آن روز تازه از قشم به تهران رفته بودم و قرار بود روی داستانی که قبلاً برای چاپ در «هفت» فرستاده بودم کار کنند. برای کمک به صفحهآرا سیدی شامل چهل پنجاه تا عکس که خودم از قشم و هرمز و لارک گرفته بودم هم فرستاده بودم. صفحهآرا که بسیار ورزیده و با سلیقه بود یکی از تصاویر مربوط به قلعهی پرتغالیهای جزیزهی هرمز را انتخاب کرده بود و به نحوی که دوست داشت در زمینهی متن داستان قرارداده بود. عکس انتخابی دیوارهی سنگ و ساروجی یکی از اضلاع حصار مرتفع قلعه را نشان میداد و متن در فضای خالی بین دیوار و لبهی صفحه قرار میگرفت و رنگ اخرایی بنای ویران قلعه تا پایین و سمت راست صفحه ادامه داشت. در همهی لحظههای انتخاب موقعیت متن و لبههای مات عکس به مانیتور خیره شده بودم و از شکلگیری تصویر کلی لذت میبردم. ناگهان احساس کردم زمین زیر پایم خالی شد و الان است که سقوط کنم. به آقای اسلامی گفتم: «خیلی خوب است اما...اما...»
با تعجب گفت: «اما چی؟»
«گفتم این دیواره حس ارتفاع را القاء میکند. جهان در این عکس انگار که عمودی است.»
گفت: «خب؟»
گفتم: «آنجایی که من زندگی میکنم جهان افقی است. دریا و کوههای کمارتفاع و چشمانداز خالی و خلوت احساس افقی بودن دنیا را القاء میکند.»
از مجید اسلامی عزیزم که معلمیاش را به جان قبول دارم و چیزهای زیادی ازش یاد گرفتهام ( نه این که چیزهای زیادی میدانم، نه.) انتظار دیگری نداشتم که فوراً نکتهی اصلی مورد نظرم را دریابد و از صفحهآرا و طراح مجلهاش بخواهد کل عکس را بردارد و عکس دیگری، عکسی که حس افقی بودن چشماندازها و جهان اطراف را القاء کند بگذارد.
گمانم با این توضیح داستانی بر اهمیت جغرافیا انگشت گذاشته باشم. امیدوارم نویسندههای داستان همواره به این نکته و نکتههای مشابه و چه بسا مهمتر جغرافیای محل داستان خود بهطور خیلی جدی و اساسی توجه کنند. اگر گاهی با نظر انداختن به یک یا چند عنصر اقلیمی و استفاده ابزاری از آن ها در متن داستانشان مرتکب این اشتباه بشوند که داستانی اقلیمی نگاشته اند ضرر کرده اند و نمی توانند خواننده با هوش و داستان خوان را همراه خود کنند. با همهی احترامی که برای جناب مندنی پور قائلم، یادآوری و ذکر کلمهی دریا در داستان بلند «هنگام» او بیشتر به نوعی شوخی شبیه است. به یادتان میآورم که در داستان یکی از شخصیتها به اتفاق خانوادهاش سوار قاطر میشود و از جزیره هنگام میرود! شاید هم اشتباه چاپی اتفاق افتاده باشد و منظور نویسنده از قاطر همان قایق بوده! یا آن سگ پشمالوی رمان «بانوی لیل» که خب جای شاخدرآوردن دارد. هر چند جناب بهارلو که اتفاقاً بعضی از آثار کوتاهش را خیلی دوست دارم و انصافاً خوبند، همچنان بر نگاه خود اصرار نشان دادند. با این توضیح که من (آقای بهارلو) خواستهام یک ماکاندو شبیه «صدسال تنهایی» بیافرینم! آقای «ابراهیم گلستان» که در «خروس» محشر کرده. البته آدم که خیلی پیر بشود ممکن است خطرناک هم بشود! ایشان هم در مصاحبهای به جای توضیح اشتباهات عجیبشان همچنان به حربهی توهین و تحقیر متوسل شدند. لابد چه کند بی نوا ندارد بیش! انصافاً شما بگویید وقتی دریا آنقدر به خانهی آدم نزدیک باشد، برای طهارت و غسل میروند بقچه می گیرد میرود حمام عمومی؟ ( خوب است نگفت حمام نمره!) آن هم وقتی آدم ناخدا و دریانورد است و خانهتان در یک بندر کوچک کم آب (مثل هر جای دیگر جنوب) یا حتی بی آب قراردارد. حالا هرچه بلدی از آن حرفهای عجیب غریب و توجیهات متفرعنانه پرت کن این طرف!
دو. رُمانهای «همسایهها» و «داستان یک شهر» از «احمد محود» را میتوان از بهترین نمونههای بازتاب اقلیم در ادبیات داستانی بهشمار آورد. حتا میتوان گفت یکی از مواردی که باعث میشود در هنگام خواندن «داستان یک شهر»، ما دچار خستگی نشویم و رُمان همچنان کشش خود را حفظ بکند همین تصویر و فضای رنگارنگی است که محمود برای مثال از بندرلنگه برای ما تصویر میکند. به نظر شما، محمود از چه عواملی استفاده کرده است تا بتواند اقلیم بندرلنگه یا حتی اهواز را در رُمان «همسایهها» به بهترین شکل ارائه بدهد؟
قبول دارم. رمان «داستان یک شهر» که به نظرم در مرتبهی بالاتری از «همسایه ها» هم قرار دارد بسیار خوب نوشته شده و محمود جایگاه همیشگی معتبری دارد. دراین رمان شخصاً بخشهای مربوط به بندرلنگه و بندرکُنگ و روابط آدمها و تصاویر مکانها را بیشتر و خیلی زیاد دوست دارم. در بخش دیگر، منظورم قسمتهای زندان و پادگان نیز خوش درخشیده اما گاه با نوعی کولاژ و تصنع هم روبرو میشویم. به هرحال شخصیت «شریفه» و «بلورخانم» فراموش ناشدنی اند. داستان یک شهر رمانی است که تا ساعت این مصاحبه سه بار به دقت خواندهام و به تواناییها و احساسات شریف محمود درود فرستادهام. یکی از دوستانم به نام «احمد افرادی» که در آلمان مقیم است سالهاست روی تک تک شخصیتهای اصلی و فرعی این اثر، بخصوص بخش مربوط به سازمان افسری مطالعه کرده و عنقریب نتیجه بررسیها و کنجکاویهای خود را منتشر میکند. باعث خوشحالی است و حتماً خواندن دارد.
طبعاً احمد محمود توانسته است آدمهای داستان خود را در مکان و فضای واقعی بندرلنگه و بندرکنگ آن زمان خلق و روایت کند. مسلماً لازمهی چنین توفیقی نزدیکشدن بلاواسطه به عناصر اقلیم جنوب است و او با مهارت و صداقت و شیرینی چنین کرده است. اطمینان دارم او شبها و روزها و هفتهها و ماههای بسیاری را در ساحل و دریای بندرلنگه گذرانده و تصاویر را در خود نهادینه کرده است.
اما همین جا از اشاره به نکته ای نمی گذرم که متاسفانه دوستان نویسنده جنوبی، هیچ یک توجه کافی به دریا که پای ثابت و اصلی جغرافیای جنوب کشورمان است نکردهاند و مختصر می گویم: در جغرافیایی با حدود دوهزار و پانصدکیلومتر مرز آبی نپرداختن به دریا یا از کج فهمی است یا ناتوانی صرف. روشن است که چنین کملطفیها و بیعنایتیهایی به عناصر مسلم اقلیمی، ادبیات داستانی کشورمان را به زمین میزند. چنان که میشود گفت زده است.
سه. داستان نویسهای معاصر، در این سالها با توجه به تنوع و فضای رنگارنگ شهر، آن چنان که باید به این عنصر مهم داستانی توجه نمیکنند. حتا گاه احساس میکنیم که گویا نویسنده انگار از خارج شدن از فضاهای بسته، مانند آپارتمان و یا ... . و وارد شدن به خیابان هراس دارد. دلیل این بیتوجهی، و حتا هراس را شما در چه مواردی میبینید؟
با شما موافقم. شاید تعریف داستان نویس عوض شده! شاید لازم است یک بار دیگر به فرهنگ لغاتی که از قدیم داشتهایم سری بزنیم! جایی گفتهام: به شخصه کسی را نویسنده میدانم که در هر انتخاب نهایی ناگزیری بین ادبیات و داستان با هر مقولهی دیگری از جمله پول و استراحت و گردش و خورد و خوراک و خوشگذرانی و زهرمارهای دیگر بیهیچ تردید داستان را برگزیند. شخصاً از این بابت با انتخابهای سخت و تعیین کنندهای روبهرو شدهام و شاید انتخاب قشم به عنوان مکانی مادامالعمر برای زندگی و کار و نویسندگی مثال عینی خوبی باشد. هرچند منتی بر کسی و چیزی نیست و من از این بابت خودم را به جغرافیایی که از آن مینویسم بدهکار میدانم.
چهار. رُمان « کلیدر » با همهی تلاشی که « محمود دولت آبادی » دارد، آن چنان که باید و شاید از پس ارائه تصویری درست از اقلیم منطقهای که داستان در آن روایت میشود برنمیآید و حتا شاید بتوان گفت ناکام میماند. یکی از دلایلش شاید این باشد که دولتآبادی بسیار پُرگویی دارد و در فضاسازی هم آنقدر که به حاشیه پرداخته است، به اصل نپرداخته است. اگر با این نظر موافق هستید، دلایل دیگر این ناکامی دولتآبادی را ذکر کنید.
در صورت عدم موافقت، دلایل خود را مبنیبر موفقیت دولتآبادی ذکر کنید.
اجازه بدهید در پاسخ به این سئوال فعلاً و این جا همین را بگویم که محمود دولت آبادی را در داستانهای کوتاه اولیهاش خیلی بیشتر دوست دارم و اگر بخواهم اضافه کنم کتاب «نون نوشتن» او را. در این مورد مقالهی مفصلی در یکی از شماره های سینما و ادبیات نوشتهام و در وبلاگ «راه آبی» هم باز نشر کردهام. عنوان مقاله هست: «در این هوا که تو نفس میکشی.»
به هرحال دولتآبادی را از وقتی در نمایشنامهی «تنگنا»ی اکبررادی در تئاتر سنگلج قبل از انقلاب نقش ایفا کرد میشناسم و به او ارادت دارم.
پنج. نمونههای داستانیای را که در آن عنصر اقلیم، به بهترین شکل ممکن ارائه شده است را نام ببرید و دلایل این موفقیت آثار را ذکر کنید.
از کجفهمی بعضی که بگذریم، داستانهای غلامحسین ساعدی در«ترس و لرز» خیلی خوبند. همینطور «تابستان همانسال» ناصر تقوایی. احمد محمود کلاً مرتبه معتبری دارد. اصغر عبدالهی خوب است. عدنان غریفی در مادر نخل و محمد بهارلو در معدودی از داستانهای « حکایت آنکس که با آب رفت» قابل توجه اند. اخیراً رمانی از منصور علیمرادی در آمد که بعد از مدتها نمونهی موفقی از ادبیات اقلیمی است. منظورم کتاب «تاریک ماه» است. امیدوارم قدرخود را بداند و مواظب داستان نویسیاش باشد. داستان «برو ولگردی کن رفیق» مهدی ربی را هم خیلی دوست دارم و فضای اهواز و کارون را خیلی خوب در آورده.
معلوم است که بعضی از قلم افتاده اند. همچنان که بعضیها از اقلیمی بودن فقط «مو، تو، وُلِک، زار و قلیهماهی و بلم و لنج و... » را یاد گرفته اند و داستانهایشان بیشتر خیمهشببازی است تا ادبیات.
شش. به نظر شما چه مواردی موجب میشود که احمد محمود، به عنصر اقلیم، و اهمیت آن در داستان پیببرد و از آن به این مهارت در کارهایش استفاده بکند؟
به نظرم شخصت ادبی محمود در جنوب شکل گرفته و این شخصیت آن چنان قوی و محکم است که در مقابل خود محمود هم قدرت مقاومت عجیبی از خود نشان میدهد. در واقع احمدمحمود از شروع تا آخر جنوبی ماند هر چند سالهایی از عمرش را در جغرافیای دیگری سپری کرد. او، همان وقت که از اهواز به تهران رفت، دنیای داستانی خودش را هم تمام و کمال همراه خود برد. او در اتاقی با آنها شریک بود و حضورشان را، تکثیرشان را، زندگی و مرگشان را شکل میداد و می نگاشت. البته احساس دیگری هم دارم. این که محمود، لازم داشت زخم عمیقی را که با کتاب «زمین سوخته» بر خود زد و کاری سفارشی برای حزب توده نوشت، التیام بخشد و این چگونه ممکن بود جز با ابراز جدی و همیشگی وفاداری به جهان داستان همسایهها و داستان یک شهر و داستان های کوتاه درخشانش که در «فردوسی» آن زمان در میآمد. او به این وسیله داشت خودش را بازسازی و احیاء میکرد و کرد.
هفت. به نظر شما، اقلیم و کاربرد آن در داستان چه امکاناتی را برای داستاننویس فراهم میکند؟
به نظرم بدون بازتاب اقلیم در داستان، آدمهای اثر شناسامهی ناقصی دارند. نمیشود در هوا معلق بود. باید پایتان روی زمین باشد. و اگر بپرسید کدام زمین به شما خواهم گفت: « همین که رویش ایستاده اید! نمیبینیدش؟» هنوز هم اغلب افراد وقتی می خواهند از حال و روز غریبه ی بغل دستی شان سر در آورند به عنوان اولین سئوال می پرسند: «مال کجایی؟» یا « از کجا آمدی؟». حالا تو خود شرح مفصل بخوان از این مجمل.
هشت. از شما، و احمد محمود میتوان به عنوان معدود داستاننویسهایی یاد کرد، که به بهترین شکل و اجرا، عنصر اقلیم را در آثارتان ارائه کردهاید. حتا میتوان گفت شما تنها نویسندهای هستید که اقلیم مانند یک شخصیت در داستانهایتان نمود دارد. با توجه به این اَمر و اینکه شما سالهاست که در جنوب زندگی میکنید اما میتوان گفت تنها اقامت در یک منطقه خاص دلیل موفقیت در انتقال خصوصیات اقلیم در اثر داستانی نمیشود. به نظر شما چه عوامل دیگری جدای سکونت در یک اقلیم موجب موفقیت نویسنده میشود؟
من این جا را دوست دارم. عاشقش هستم. از سر دلخواه انتخاب کردهام که کنار این دریا باشم. به اجبار نبوده و یا اکراه. از طرفی این جا عناصر برجسته ای دارد که جغرافیایش را، حداقل در کشور خودمان، بی نظیر و بدیل می کند. باید به این رابطه منحصر به فردی که امکانش برای من و امثال من وجود دارد احترام بگذارم. طعم آن را دوست بدارم که دارم.
همین چند سال پیش بود که به لحاظ کاری در اسکلهای خلوت و خالی مستقر بودم و اقامتم تماماً همان جا بود، کانکسی که حکم دفتر و اتاق خوابم را هم داشت. کانکس روی چند بلوک سیمانی و درست لب آب قرار داشت. گاهی که دریا مد کامل میشد آب تا زیر کانکس میآمد. گاهی شبها ( معمولا روی تخت خوابم نمیبرد) از حس شناور ماندن روی آب بیدار می شدم. لباس میکندم و پا در آب میگذاشتم. دریاتر میرفتم. آن قدر که پایم از زمین کنده میشد. خواب از سرم میپرید. دوساعتی شنا میکردم. دور میشدم و همچنان روی آب شناور میماندم. وقتی بر میگشتم بطری آب شیرین روی سر و بدنم میریختم و خیس و خسته سرجایم دراز میکشیدم. چهطور میتوانستم یا میتوانم چنین موقعیتی را با جای دیگر یا چیز دیگری در دنیا عوض کنم؟ چهطور میتوانم آدمی را بدون دریا و آب و شناوری شبانه تصور کنم؟ شما میتوانید؟ گمان نکنم.
گاهی مغرورانه به خودم میگویم: «خوش به حال من که این جزیره را دارم و به طنز ادامه میدهم خوش به حال این جزیره که من را دارد!»
نه. مهمترین خصیصههای ادبیات جنوب -خوزستان – را چه مواردی میدانید؟
البته مطالعه کافی در این خصوص ندارم و اظهار نظرم کلی است. به نظرم در زمانی دور در جایی مثل آبادان پالایشگاه و دریا و محیط کارگری و برجسته شدن عناصر مدرن در فضای اجتماعی خیلی میتوانست به نویسندگان کمک کند. بعد از جنگ تقریباً همهی این امکانات از دست رفت. آن آدمها هم رفتند و پراکنده شدند. الان چهرهی شاخصی سراغ ندارم. این از شانس بد ادبیات جنوب بود که جنگ بر آن تحمیل شد. و از بد روزگار هم بود که نویسندگان جنوبی همه با نظر انتقادی و از فاصله به سال های جنگ نگاه کردند. این موضوع آنقدر طول کشید که جنوب به خاطرات آنها از دوران کودکی و نوجوانی تبدیل و محدود شد و هنوز که هنوز است جایگزینی برای آن فضای ادبی و هنری اواخر دهه چهل و پنجاه پیدا نشده. و این داستانی است پر از آب چشم.
ده. شما در یکی از مقالههای خود، نقدی بر داستان «بانوی لیل»، نوشتهی « محمد بهارلو » داشتید و در آن از بهارلو در مورد به تصویر کشیدن نادرست اقلیم جنوب انتقاد کرده بودید. برای نمونه اشاره شما به آن سگ پشمالو که در داستان بهارلو آمده بود. و شما حضور یک سگ پشمالو را در آن گرمای جنوب را دور از ذهن دانسته بودید. با توجه به جنوبی بودن بهارلو، به نظر شما چه موارد و شرایطی پیش میآید که نویسنده مرتکب چنین اشتباهاتی در ارائه تصویر اقلیم دراثرش میشود؟
به نظرم ایشان از جنوب طرح کمرنگی در ذهن دارند و به اتکای همان دست به قلم میبرند. مثلاً حضورشان در قشم به یک یا دوسالی محدود است که به عنوان سرباز معلم در یکی از روستاهای قشم مشغول خدمت بودند ( و احتمالاً به دلیل محرومیت موجود دل خوشی از محل خدمتشان هم نداشتند!). به هرحال نمیشود بیست سی سال در تهران نشست و در خانه هنرمندان در باره داستان حرف زد و موقع نوشتن به لنج و ناخدا و دریا و ... متوسل شد. مگر در بارهی همین دوری و دور افتادگی بنویسی. این است که سگ پشمالو وسط جایی که گوسفند (به دلیل پشم زیاد ) دوام نمیآورد و میمیرد ( در جزیره هرمز سگ معمولی بدون پشم هم دوام نمی آورد!) و موی بزها هم مثل موی اسب کوتاه کوتاه است. بگذریم که میشود «ماکاندویی» ایجاد کرد. هرچند آن هم وقتی ممکن است که در حد و اندازهی مارکز باشیم!
یازده. بیشتر و حتی میتوان گفت تقریبن همهی آثار شما، حتا آثاری که برای نوجوانان نوشتهاید در جنوب میگذرد. دلیل انتخاب این اقلیم برای روایت داستانها چه بوده است؟
جایی است که خوب میشناسم. بورخس میگوید: از چیزی بنویس که خوب بلدی!
دوازده. به نظر شما آیا سبک احمد محمود، و این استفاده ماهرانه او از عنصر اقلیم در آثارش، چه تاثیری بر سبک و کار سایر داستاننویسها گذاشته است؟
متاسفانه فضای حاکم بر محیط ادبی ما، نویسندگان را هم تشویق میکند به جای توجه به پیشکسوتان و آموختن از آنان، دست به انکار و تخطئه آنها بزنیم. خودم را هم میگویم! این قدر که انتقاد میکنیم به نکات مثبت تلاش اینان توجه نداریم.
من به شخصه خودم را مدیون گلشیری و محمود و گلستان و چوبک میدانم. بقیه هم هستند. از جوانترها «زویا پیرزاد» و «شهریار مندنی پور» و «ابوتراب خسروی» و « رضا فرخفال » را خیلی قبول دارم.
سیزده. در آثار بسیاری از نویسندهای معاصر، چه جنوبی مانند « منیرو روانی پور » در « کنیزو » و یا « اَهل غرق »، و یا « محمد بهارلو » در « بانوی لیل » و یا حتا « محمدرضا صفدری » در « سنگ و سایه » و یا حتا غیر جنوبی مانند « غلامحسین ساعدی » در « اَهل هوا » و « ترس و لرز »، جنوبی همیشه یا نیمه مجنون است و یا مجنون است و یا گرفتار است، به اصطلاح توسط باد تسخیر شده است. شما اما از این الگوی ثابت در آثارتان استفاده نکردهاید و حتا در یکی از داستانهایتان به نقد این وضعیت هم پرداختهاید. دلیل این استفاده و این نقد شما چه بوده است؟
ترس و لرز ساعدی بدآموزی هایی داشت. این هم یکی از راههای سهل و آسان برای جنوبی نشاندادن فضای داستان است.
یک بار مرد جوانی که در پاریس فرانسه زندگی میکرد به واسطه دوستی از من خواست او را به «بابا زار»ی معرفی کنم. ظاهراً شیرناپاک خوردهای توصیه کرده بود اگر مراسم زار برایش بگیرند بیماری افسردگیاش درمان میشود! آمدند و من هم او را نزد یکی از معروفترین بابازارهای قشم بردم. از آن سیاههای آفریقایی خالص. او خواست چند ساعتی تنهایشان بگذاریم. بعد از چند ساعت دوست پاریسی آمد. از بابازار پرسیدم چی شد؟ چی بود؟ گفت: «هیچی. همه جور امتحانش کردم. کاری که من میکنم روی او اثر ندارد.» و ادامه داد: « چون در دلش اعتقادی به مراسم زار ندارد.» من هم به او توصیه کردم برگردد پاریس برود پیش یک روان شناس خوب و خودش را به در و دیوارهای بیخودی مجلس زاریهای این جا نزند.
حالا چه جور است که زن جوانی همراه شوهرش از تهران راه می افتد میرسد صبح بندرعباس، عصر راه میافتد پرسان پرسان میرود میناب و شب در یکی از دهات میناب در خانهی ماما زاری حاضر میشود و مامازار با دو سه حرکت و نمایش می فهمد او نسبت به شوهرش مشکوک است و زن دیگری با چشم های سبز و ... را در آینه نشانش میدهد را فقط جناب اصغر عبدالهی که در تهران نشسته و لابد در فکر ماکاندویی در میناب است میتواند برای ما روشن کند. وگرنه داستانش که خیلی بی پایه و اساس است.
چهارده. شما در آثاری که برای جوانان نوشتهاید به بهترین شکل ممکن از اقلیم بهره بردهاید. نمونهاش داستانهای ا«شناگر» و «شکارچی کوسهی کر» و یا حتا آخرین کتابتان «هنگام لاکپشتها». که این آخری انگار به نوعی و تا حدودی روایتی دیگر است از «داستانیک شهر»، با این تفاوت که راوی این یکی یک نوجوان است. که انصافاً با همهی محدودیتها و مسائلی از این قبیل خیلی خوب هم از آب درآمده است. و به هر حال داستان حرف خود را حتا با اشاره هم شده زده است. حتا آن ماجرای عاشقانهی بین آن دختر و پسر داستان هم خیلی خوب از کار در آمده است. یعنی اگر بخواهیم از سه اثر مهم دربارهی آن سالها و آن وقایع نام ببریم یکی «داستان یک شهر» است و یکی هم «هنگام لاکپشتها ». البته سومی مربوط به سینما میشود و آن هم فیلم «ناخدا خورشید» ساختهی «ناصر تقوایی» است. دلیل اینکه شما تصمیم گرفتید عنصر روایت را وارد داستان نوجوانان بکنید چه بود؟
شما نسبت به کتاب من لطف دارید. راستش توجه به محیط زیست که تم و دغدغه اصلی داستاننویسی من برای نوجوانان است در این کتاب هم مرا به سمت این موضوع کشاند. امیدوارم توفیقی که میفرمایید حاصل شده باشد. البته متوجه شباهتهایی بین اثر خودم و کار درجه یک احمد محمود بودم اما سعی داشتم داستان خودم را بگویم و به ویژگیهای جزیره و ماهیگیری و عادات و رسوم و مناسک بومی بیشتر تکیه کنم. راستش این کتاب جلد دومی هم دارد که از ترس پر رنگ شدن این شباهتها تا به حال در برابر وسوسه نگارش آن مقاومت کردهام.
پانزده. در «هنگام لاکپشتها» چرا به سراغ آن سالها و آن تاریخ و آن وقایع رفتید؟
ما خیلی حرف های نگفته داریم. خیلی زیاد. برای نوجوانان فضاهای خالی جهان داستان مانند سیاهچالههایی خود را مینمایانند.
شانزده. آیا حین نوشتن « هنگام لاکپشتها »، به شباهت آن با « داستان یک شهر » فکر کرده بودید؟
داستان خوب خوب است و از یاد آدم نمیرود. وقتی دارم داستانی مینویسم بیشتر از آن که از خواندههایم مایه بگذارم سعی می کنم خودم باشم. چون خودم اولین کسی هستم که میدانم داستان مال دیگری است و تکهای از جان او در داستانش حاضر و ناظر است.
من هم سعی میکنم از جان خودم تکهای دستم بگیرم و بر هرجای متن لازم است نشانی بگذارم. مرا میبینید؟ میبینید؟ حالا لطفاً دعا کنید موفق بشوم. من هم برای شما سلامتی و توفیق آرزو میکنم.
عباس عزیز! لطف کردی و در گفت و گو با نشریه ی « روزان»، نامی از من آوردی . نقد ِ رمان ِ « داستان یک شهر»، دیری است که به انجام رسیده است . اما، هرکه بار برای نشر عمومی اش خیز بر می دارم، حسی گنگ ،از درون به تردیدم می اندازد.
« نقد» بلند است. از آن رو که ، از زوایای گوناگون، به رمان پرداخته است. اما، کجاست خواننده ای که حوصله کند و دل بدهد و همه ی آن را بخواند از دیدنش نَرَمَد ؟
می دانم، توقعی این چنین از خواننده داشتن ، زیاده خواهی است. اینترنت و سرعت بالای جابه جایی مقالات ، جایی برای نوشته های بلند باقی نگذاشته است.همانطور که عصر رمان های بلندی همچون « جنگ و صلح» ، سر آمده و دیریست که ، دور به دست داستان کوتاه افتاده است.
من تردید دارم که تعداد خواننده های رمان « کلیدر» ( نه کسانی که به قول زنده یاد گلشیری، هُنر پَرش از روی سطر ها را آموخته اند ) از تعداد انگشتان دست فراتر رفته باشد. حتی خود ِ گلشیری، در جلد چهارم آن رمان، متوقف شده است ( و این البته ، از ارزش « کلیدر»، هیچ نمی کاهد).
به هر حال، آمدن نام من و حکایت آن نقد در نوشته ات، به صرافتم انداخت که ( برای آخرین بار ) دستی به سرو گوش اش بکشم ( در واقع، کوتاهش کنم ) و « هرچه بادا باد» گویان به دست نشر اش بسپارم.
سلام احمد جان عزیر. شاید بهتر است بگوییم کار از دست داستان کوتاه هم به در آمده و به پیام های چند خطی تلگرامی رسیده است. انگار حرفی برای گفتن نمانده و همه همه چیز را می دانند و فقط منتظر اشاره ای هستند تا یادشان بیاید!
برایت آرزوی سلامتی دارم. شاد باشی و سر بلند.
سلام و درود
فونت مطالبتان خیلی ریز است.درشت تر باشد دیگر همین جا میخوانیم و کپی پیس نمیکنم.
]چشم و ممنون که نوشتید.
سلام اقای عبدی خیلی ممنون از همه مطالبی که توی وبتون گذاشتین من همه رو خوندم
راستی خیلی ممنون که امروز اومدین مدرسه خیلی چیزای به درد بخوری یاد گرفتیم
لطفا به وب من هم سر بزنید
سپاس از شما