راه آبی

داستان و نقد داستان

راه آبی

داستان و نقد داستان

آخرین پیشنهاد به جای اولین سلام

دو هفته پیش ( دقیقاْ روز چهارشنبه ششم مردادماه ) یادداشتی از من در صفحه آخر روزنامه شرق با عنوان آخرین پیشنهاد چاپ شد که متاسفانه ( گفته شد به علت  نقص فنی که لابد منظورشان کمی جا بود) شباهتی به آن چیزی نداشت که من نوشته بودم. اما خوشبختانه همین امر کمک کرد وسوسه ای که مدتی بود در جانم افتاده بود تبدیل به تصمیم شود و نتیجه آن که راه آبی متولد شد. امیدوارم از پس این کار ( نوشتن مرتب در اینجا  و به روز کردن منظم راه آبی )بر بیایم. اما شاید به عنوان شروع بد نباشد اصل آن یادداشت را که تقریباْ سه برابر آن چیزی است که در صفحه آخر شرق عزیز در آمد اینجا بگذارم. شاید هم این کار به شکل های دیگر و بهتری تکرار شود. مثلاْ بعضی یادداشت ها را پس از چاپ در مطبوعات ( خصوصا روزنامه ها ) بشود در این جا هم گذاشت. امیدوارم اتفاق های خوبی در راه باشد. برای من و شما که خوشحالم همین حوالی هستید. 

 

و اما مطلب: 

 

 کنار خرت و پرت های دیگرتان در ساک سفر، نیم قرص نانی هم بگذارید. خدا را چه دیدید. شاید این نیم قرص نان جان کسی را از مرگ نجات دهد.  نان برکت است. واقعاً که این حرف های قدیمی ها خیلی روی  اصول بوده. حق با شماست. اگر حرف  اصولی نبود که از قدیم قدیم ها نقل نمی شد تا به  ما برسد! الان اوایل تابستان است. این یعنی گرما. پس اگر با اصل سفر موافق باشید ممکن است با سفر به جنوب مخالفت کنید. در این صورت چیزهایی را از دست می دهید. مثلاً نمی توانید میگوی تازه بوشهر را ببینید. میگوی صورتی Pink Shirimp  که برای خودش اسم و رسمی دارد. یا میگوی موزی هرمزگان   Banana Shirimp. اطراف سیریک و کلاهی سر و کله میگوی ببری  Tiger Shirimpهم پیدا می شود. این یکی که تو جاهای دیگر دنیا هم خیلی طرف دار دارد. اگر دارید کم کم  به سفر فکر می کنید پیشنهادم فراموش تان نشود. آن نصف قرص نان را می گویم، همراه تان باشد.

 الان کجا هستیم؟ فرودگاه بوشهر یا ایستگاه راه آهن بندرعباس؟  توی ماشین یا ترمینال یکی از این دو شهر که دریاشان دارد بوی میگوی تازه می دهد؟ اگر کار دیگری دارید انجام بدهید و وقت کافی بگذارید برای رفتن به اسکله. اصلاً بروید اسکله. گرما؟ شرجی؟ اما اگر گرما و شرجی نبود دریا و میگو هم نبود! بود؟ دارم برعکس می گویم؟  برعکس هم که بگویم در این لحظه به همین جا می رسیم که رسیده ایم: لب دریا. به قول آتشی:

دریای بزرگ بوشهر

که پر از زورق آزاد پریشان گرد است

مثل زورق که پر از مرد است.

در بندرعباس چشم بیندازید به اطراف جزیره هرمز.  بلیت سفر به قشم بخرید. همان طور که منتظرید گوشه ای پیدا کنید و از جیب کیف تان کتاب همراه تان را درآورید. فصلی از، من که می گویم ببر سفید از آروایند آدیگا به ترجمه مژده دقیقی و از انتشارات نیلوفر را، شما چی همراه خودتان آورده اید؟ سلیقه ها خیلی به هم نزدیک است. کتاب خوب کم است یا کم در می آید؟

دارند صدا می زنند. گرم است هوا اما  لنج که راه بیفتد اوضاع  بهتر می شود. هوا می زند به پوست خیس. از خیر سایبان برزنتی بگذرید. بروید روی عرشه. لنج های میگوگیر را تماشا کنید که چه می روند یا نه چه می آیند.

 خودتان را یک طوری وسط بقیه مسافرهای نشسته در پاشنه لنج جا بدهید. به پت پت موتور عادت می کنید. ببرسفید تان را دست بگیرید باز و یک فصل دیگر از شیرین کاری های بالرام حلوایی را بخوانید. به هندوستان برده می شوید و ازکوچه و خیابان های دهلی گذر می کنید. چه قدر شبیه هم اند این بندرها و جنوب را می گویم با آن جهانی که بالرام توصیف می کند. به چهره آدم ها و لباس ها و رفتارشان و... دقت کنید لطفاً. کی از کی گرفته؟ نکند رفت و آمد لنج های باربری در سال های دور و دورتر به بنادر هندوستان و تجارت چوب و ادویه بین اهالی این جا و آن جا این همه شباهت را به ارمغان آورده؟ نکند کارگرانی که از بنادر هند برای کار به قشم و بندرعباس می آمدند همین جا لنگر می انداختند و زندگی جای تازه پیدا می کرد؟ نکند گرما و دریا و خط استوا، ببر سفید؛ ببر سفید یا میگوی ببری؟

  به لنج های میگوگیر نگاه دقیق تری بیندازید. ببیند چه طور پرنده ها، مرغ های دریایی زیادی، دور و بر آن ها می گردند.  جیغ می کشند و در آب شیرجه می روند. خرده ماهی ها و بچه خرچنگ هایی را شکار می کنند که جاشوها مشت مشت  به دریا بر می گردانند. هربار کیسه تور را بالا می کشند و گره زیرش را روی عرشه باز می کنند، مقدار زیادی بچه ماهی و صدف زنده و خرچنگ ریز قاطی میگوهای موزی و صورتی و ببری یا  سرتیز و گنتگ، پخش می شوند جلوی چشم و مدام لول می خورند. جاشویی همه را  جمع می کند تا دوباره به دریا  برگرداند. اگر هنوز اندکی شانس زندگی با  هاشان مانده باشد  جان می گیرند از آب شور  و برمی گردند به عمقی که به یاد می آورند.

مرغ های دریایی اما بی کار نمی مانند. امان نمی دهند به هیچ کس. می گردند و بالا پایین می پرند. جیغ می کشند و همدیگر را خبر می کنند. چشم شان دور و نزدیک را می پاید.

کجا هستید؟ چه می کنید؟ کتاب می خوانید؟ خودتان را باد می زنید؟ انگشت تان را بگذارید لای کتاب و کیف تان را بازکنید. آن نیم قرص نان را در آورید. تکه کوچکی پرتاب کنید؛ دورتر و بالاتر. دوباره بیندازید. نگاه کنید! یکی شان آمد. بال زد و آمد و درست خودش را انداخت آن جایی که تکه نان شما افتاد. دوباره بیندازید. یک تکه دیگر. حالاست که باقی مرغ ها در اطراف جایی که شما نان می اندازید جمع بشوند. لنج پت پت روی آب می سُرد و مرغ ها دنبال شما می آیند. جیغ می کشند. تکرار کنید. خسته نشوید از تکه تکه کردن نان و انداختن دورتر و بالاتر آن. شاید مسافران دیگری هم باشند. کنار شما می ایستند و همه مرغ های دریایی را دنبال لنج می کشید. این طور که شما دارید مرغ ها را دور و بر خودتان جمع می کنید بچه ماهی ها و خرده خرچنگ ها و ریزه صدف هایی که به دریا برگردانده می شوند ممکن است  فرصت پیدا کنند بار دیگر، دور از چشم شکارچیان همیشگی شان، به زندگی ای که بر این عرصه پاشیده اید برگردند.

نظرات 2 + ارسال نظر
شیوا حریری چهارشنبه 20 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:05 ق.ظ http://shivahariri.blogsky.com

دارم ببر سفید را می‌خوانم. خیلی کتاب عجیبی است.

فرید عبدی چهارشنبه 20 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:23 ب.ظ http://java9000.blogfa.com

سلام
خیلی مطلب زیبایی بود . آغاز به کار وبلاگ را تبریک می گویم . شاد و سلامت باشید . خداحافظ

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد