راه آبی

داستان و نقد داستان

راه آبی

داستان و نقد داستان

ضد پیشنهاد به جای سلام دوباره

بلافاصله سلام تازه. سلام دوباره. ضدپیشنهادی که بازهم در صفحه آخر شرق چاپ شد. خب این خطاب به شما هم می تواند باشد. اگر می پسندید لطفاْ: 

  

ضدپیشنهاد

ضدپیشنهادم خوردن ماهی است. ماهی نخورید! ماهی‌خوردن شما مستلزم ماهی‌گرفتن یک عده دیگر است. هرچه زیاد‌تر بخورید یا بخواهید بخورید آن عده بیشتر به جان دریا می‌افتند که ماهی بگیرند. حتی ممکن است تورهای بی‌رنگ چشمه ریز بریزند و به بچه ماهی‌ها هم رحم نکنند. بچه ماهی‌هایی که ته تور گیر می‌کنند و بالا کشیده می‌شوند سر از همان بازاری در می‌آورند که بزرگترهاشان لای خرده یخ شور روی پیشخوان‌ها صف داده شده‌اند. بازار است و لابد عقل خریدارها به چشم‌شان. همه می‌روند سراغ ماهی‌های کم خار و گوشت دار. ماهی‌های کمی درشت‌تر و جاندارتر. بچه‌ترها می‌مانند بی مشتری. پارسنگ ترازو می‌شوند یا... یک وقتی هم می‌مانند ته بساط ماهی‌فروشی تا بگندند. همین است که پیشنهاد می‌کنم ماهی نخورید. اما اگر خواستید بخورید و اگر دیدید خیلی دلتان می‌خواهد، خیلی هم گول قیمت‌های بالای انواع ممتاز و درجه یک آن‌ها را نخورید. به جای ماهی های بزرگ معروف، از همین ماهی ریزترها بخرید. به قیافه شان نگاه نکنید. به اسم‌هاشان هم توجه نکنید. بیاورید منزل. بجنبید. از بیراهه و ورود ممنوع و یک طرفه بزنید و زود برسید. رکاب بزنید به دوچرخه‌تان. گاز بدهید به موتورتان. برسانیدشان به آب. بیندازیدشان توی تشت. اگر خیلی تازه، منظورم خیلی خیلی تازه، باشند ممکن است جان بگیرند. تکانی بخورند و شروع کنند به لپ لپ زدن و، اگر بیشتر آب بریزید، شنا کردن. راه نزدیک‌ترین ساحل هر دریایی که می‌شناسید را بگیرید و بدوید. عجله کنید! بدوید! شما دارید کاری می‌کنید. کاری کارستان! بچه‌ها را هم با خودتان ببرید. یادشان خواهد ماند و چه بسا زمانی به فرزندانشان یاد بدهند.

اما اگر... اگر هیچکدام شان تکان نخوردند، اگر آنقدر دیر شده بود که ... اگر...

در این صورت آن‌ها را، همان طور با بدن کامل زیبا، در جایی پهن کنید. پشت و رو نمک فراوان بزنید. بگذارید چند ساعتی به همان حال باشند. گاهی فقط تماشاشان کنید. به پوست و فلس‌شان دستی بکشید و خیره شوید به درخشش نقره‌شان؛ به چشم‌شان اگر پیداست، به دهان بازمانده شان در نفس آخر. شاید به سخن در آیند. شاید برایتان بگویند از کجا آمده‌اند، از کدام عمق، از کدام لحظه شب یا روز که بی خبر به تور افتادند. از کدام راه‌ها آورده شدند تا این‌جا که دراز کشیده‌اند به صف خاموش. کمی سرتان را گرم کنید. کتابی بردارید و داستان کوتاهی بخوانید. نمک به خورد تن نازک‌شان می‌رود و شما داستانی می‌خوانید. اگر دارید داستان « برو ولگردی کن رفیق» مهدی ربی را بخوانید. ممتاز و پرگوشت نیست. جوان و ریز و تازه است. داستان‌اش را بلند بلند بخوانید که اهل خانه هم بشنوند. بعد، همان‌طور که از فضای اهواز و کارون و بازار خرما فروش‌ها و بلم رانی آدم‌های داستان رهایی‌تان نیست، همان‌طور که دلتان به هم فشرده شده از درد مرگ آدم‌های خوب و شوری مختصری روی گونه‌تان پخش است، تابه‌ای بر آتش بگذارید. امان بدهید داغ و داغ‌تر شود. ماهی‌ها را با سر و دم و باله و پوست بر آهن گداخته بگذارید. حوصله کنید تا پوست‌شان برشته و سیاه شود و گرما به گوشت‌شان برسد. یک یک بگردانید. حوصله کنید. حوصله کنید باز تا آخر...حالا راست و درست روی سفره بگذاریدشان و آهسته، آن‌طور که هیچ‌کدام نرنجد، بخورید. از قوس کمرها شروع کنید. آهسته و نرم زیر پوست بگردید. بگذارید همین طور تا آخر، تا هرجا که هستند، با شما باشند. بگذارید نگاهتان کنند. نگاه شان کنید. بی پوست کنی، بی قصابی، بی جلز و ولز در روغن، بی شکم دریده و پخش، بی له شدن یا...

این دم آن دم است حوصله‌تان جا بیاید. حالا شاید دلتان بخواهد مثل من زنگ بزنید به آن‌ها که خیلی دوستشا ن دارید و خبرشان کنید چه داستان خوبی خوانده‌اید از این مهدی ربی  و چه حالی خوبی دارید امروز از تکرار طعم ماهی تازه و دریا.

  

نظرات 9 + ارسال نظر
afsaneh sarshough چهارشنبه 20 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:59 ق.ظ

چه می شود کرد حتا اگر ضد پیشنهاد باشد. حتا اگر دیدن بچه ماهی هایی که وزنه ترازو شده اند اشک ترا در آورد. مگر می شود از کنار بازار ماهی فروش ها رد شد و یاد شعار همیشه گی کارشناسان تغذیه نیفتاد «برای سلامتی باید هفته ای دو بار ماهی خورد» آنهم لابد دست کم. اما بیشتر خوش به حال «مهدی ربی» شد؛می گی نه؟می گم آره چون من هم کتابش را خواندم و به اندازه طعم ماهی تازه لذت بردم.
عالی بود این ضد پیشنهادتون که سبک وسیاق خودش را دارد آقای عبدی نویسنده سرآشپز.












م

شیوا حریری چهارشنبه 20 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:06 ق.ظ http://shivahariri.blogsky.com

یاد داستان‌- نقد‌هایتان در هفت افتادم و دلم تنگ شد. هم برای آن داستان‌- نقد‌ها، هم برای هفت و هم برای آن‌که آن روزها که انگار از داستان راضی‌تر بودید و مهربان‌تر بودید.

همین‌طوری هم با ماهی خوردن همیشه‌ی خدا مشکل داشتم و با این قصه دیگر فکر نمی‌کنم حالا حالا بتوانم بر تن هیچ ماهی دندان بکشم!

نمی‌دانم کتاب ربی را می‌خوانم یا نه،‌ اما از این‌که این قصه را خواندم، خیلی خوشحالم.

جزینی چهارشنبه 20 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:05 ب.ظ

سلام مبارک است.

سوشیانس چهارشنبه 20 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 04:14 ب.ظ http://hayco.blogfa.com

چند وقت است راحت شده ام . دارم ماهی می خورم و تکه نانم را هم هدر نمی دهم . چقدر خوب است آدم مثل بقیه برای تامین نیاز های بدنش روزی دو بار حداقل ماهی بخورد و فکر خواندن داستان های مزخرف را هم از سرش بیرون کرد . داستان که روزی اگر دلمشغولی آدم شود از ماهی گیری که غافل می شود هیچ ماهی ها هم داستانش را گوش نمی کنند حتی پیرمردی که با ادعای کمک به ماهی ها نان برایشان خرد می کند داستانت را گوش نمی کند . های که چقدر راحت شدم . راستی آقای عبدی شما که از اون طرفهایید ماهی زبان را چطوری می پزند ؟

هادی کیکاووسی چهارشنبه 20 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 04:51 ب.ظ http://abed.blogsky.com

سلام آقای عبدی
تبریک می گم. مبارک است. امیدوارم با این وبلاگ کلمات بیشتری از شما بخوانم.

پیروز باشید

یاسر نوروزی پنج‌شنبه 21 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:37 ق.ظ http://www.yassernoruzi.blogfa.com

با عرض سلام و تبریک باید بگویم که وبلاگ تان هم مثل مقالات تان جذاب و خواندنی ست. آدرس وبلاگ تان را به فهرست پیوندهای وبلاگم افزودم. با احترام.
نوروزی

حامد اسماعیلیون پنج‌شنبه 21 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:09 ق.ظ http://83631.persianblog.ir

سلام. خب خوانده بودم در صفحه ی آخر شرق. مقاله ی داستان مرگ و مرگ داستان تان هم برای من بسیار جالب بود.

یوسف انصاری پنج‌شنبه 21 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 06:30 ب.ظ http://parageraf22.blogfa.com/

سلام آقای عبدی عزیز. مبارک است. خیلی وقت است از مشا خبری نداشتم. خوشحالم که می‌بینم وبلاگتان را راه‌اندازی کرده‌اید.

حسن . ف شنبه 23 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 03:15 ب.ظ http://13830.blogfa.com

" از رنجی که نمی بریم "

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد