این مقاله به قصد چاپ در شماره دوم مجله ارژنگ نوشته شده بود که در نیامد. شماره دوم ارژنگ در نیامد.
بعداْ در شماره ۴۸ فصلنامه زنده رود ( پاییز و زمستان۸۷ ) در آمد. حالا هم در هیات وبلاگیش تقدیم به شماست.
هر بار که از میدان توحید میگذرم، درست در آن گوشهی پیاده رو خیابان ستارخان که به بلوار نواب میپیچد و یکی دو شعبهی بانک هم آنجاست، جای خالی جوانی را میبینم که ساک دستی کتابهایش را کمی دورتر از خودش، روی سکوی یکی از همان شعبههای بانک میگذاشت و چندتایی کتاب رمان و داستان و شرح احوالات تاریخی و خاطرات مردان سیاست این بیست سی سالهی اخیر را روی زمین وجلوی پایش پخش میکرد. آخرین بار، شاه سیاهپوشان منسوب به گلشیری و صد سال تنهایی ترجمهی فرزانه و یک شمارهی نشریهی باران و رمان عقل آبی شهرنوش پارسی پور را از هم او و در همانجا خریدم. این آخری را تا صفحهی 80 خواندم و رها کردم. نتوانست طعم سگ و زمستان بلند را که پارسی پور به نظرم در بیست و چند سالگی نوشته بود و امیرکبیر هم قبل از انقلاب چاپ کرده بود در کامم زنده کند. هر چند خاطرات زنداناش تکان دهنده بود اما از آن کتاب هم تنها چیزی که در خاطرم ماند صحنهای ست که بعداز رهایی از زندان از جایی، چهار راه و خیابانی در تهران، میگذرد و ناگهان خودش را مقابل خانهی مردی مییابد که زمانی دوستش میداشت؛ که زمانی دوستاش داشت. اینکه میرود و دست تمنایش را دراز میکند تا زنگ در خانه را بفشارد ولی ناگهان در میماند با حال و روزی که دارد و داستان غمانگیز و دردناک چند بار زندانش، به تمنای زنانهاش آری بگوید یا مصلحت روزگار تلخاش را مراعات کند و دست بردارد از تن و بگذرد و باز به راه و تنهاییای برگردد که میرفته و با آن سر میکرده، به یاد ماندهترین سطور و لحظههای آن کتاب ششصد صفحهای بود.
اما عقل آبی را به جز با آن کتاب فروش جوان در شلوار جین و کفش کتانی ته سبزش در ضلع جنوب غربی میدان توحید، با چند سطری هم که پارسی پور در ابتدای کتابش آورده و بر حضور خاطرهانگیز و مکرر سه تار نوازی حسین علیزاده ( در نوار ترکمن یا پایکوبی ) در طول روزها وساعاتی که عقل آبی را مینوشته ستودهاست به خاطر میآورم. این حال نویسنده، انصافاً، چه عالی و رسم سپاسگزاری اینگونهاش چه قدر ستودنیاست.
کشف کامپیوتر! توسط من به دوازده یا سیزده سال پیش بر میگردد؛ به گوشهی نیمه تاریک اتاقی زمستانی با سقف چوبی کوتاه که مرطوب و سرد مینمود. کشف نوشتن با کلیدهای حروف اما به خیلی پیش از آن بر میگردد؛ کشف موسیقی به قبلتر از آن حتی. به زمانی دور و اغلب تابستانهایی که با برادرها و خواهرها و مادر و پدرم به مسافرتهای دو سه ماهه به روستایی در مرز آن زمان استان مرکزی با لرستان میرفتیم. پدر و مادرم عمو زادهی هم بودند و مثل خیلی جوانان روستایی جویای کار و زندگی تازه، در سالهای دور پالایشگاه وشرکت نفت، به آبادان رفته بودند و به تدریج صاحب فرزندانی شده بودند. فرزندانی که بعضیشان مرده بودند اما بیشترشان در سختی روزگار جوانی آنها و آبادان آنزمان دوام آورده بودند و داشتند کم کم بزرگ میشدند.
پیش از من برادرم گریسته بود
پیش از آنکه از خورشید تیر
و ماه آبان
جهان را نگریسته باشم.
قطار، مثل خاطرهای ازلی بوده و هست. قطار و ایستگاههای بین راه، دورود و بیشه و سپید دشت...می رفتیم تا میرسیدیم به ایستگاهی بین ازنا و اراک، با نام غریب فوزیه. فوزیه اسم همسر نخست شاه بود. خواهر ملک فاروق مصری. دو ستون پهن وکوتاه مرمر صاف و صیقل سفید در دو سوی خط نشانهی جایی بودکه دو گروه بزرگ کارگران و مهندسان آلمانی به گمانم، سازندگان و نصب کنندگان راه آهن جنوب، آنها که از تهران آغاز کرده بودند و آنها که از اهواز یا اندیمشک، به هم رسیده بودند. یعنی تمام شده بود و خط وصل شده بود به هم. آماده که رضا شاه بیاید و افتتاح کند. میگفتند شاه با ولیعهد و عروساش در کوپهی سلطنتی نشسته بودند و کاسه بزرگ آبی داخل سطل بزرگتری قرار داشتهی که شاه سخت گیر همینطور خیره بوده به آنکه کی و کجا بر اثر تکانهای تند قطار روی ریل، آب بیرون بریزد. به فوزیه که رسیده بودند دستور داده بود دو ستون مرمر به یاد و نام عروساش دردو سمت مسیر بر پا کنند.
آنجا کسانی منتظرمان بودند. معمولاً عموی بزرگم که سوزنبان همان ایستگاه بود. با دوچرخهای که پدرم چندسال قبل برایش هدیه برده بود رفت و آمد میکرد. و دایی کوچکم که حالا، هم الآن را می گویم، بعد از هشت سال حضور در جبهههای جنگ و خط مقدم و خدمت صادقانه در ارتش به عنوان فرمانده یک دستگاه تانک، پیر و بازنشسته شدهاست. هم او بود که بیست و یکی دو ساله بود و با گیوههای ورکشیده و قبراق میآمد و ساعتها در ایستگاه منتظر میماند. دو یا سه الاغ باخودش میآورد که چمدانهای ما و خودمان را روی گردهشان بگذارد. ما، بچههای شهری بودیم و پاهایمان نازک بود و تاب راههای طولانی را نداشتیم. تعداد خرها اما همیشه کمتر از تعداد ما بود و یکی در هر حال مخصوص مادرم. گاهی نوبت منهم میشد که سوار بشوم و هی کنم به سمت جادهای که در ابتدا و بلافاصله بعداز ایستگاه کوچک قطار و حوض بزرگ و سپیدار بلند و نمای خاکستری ساختمانها ی اندک و کوتاهش که رنگ و سلیقهی آلمانیها و جنگ دوم جهانی را داشتند به شیب طولانی تندی میپیوست وکمی پائینتر پشت تپهای میپیچید. بعداز آن ایستگاه، گاه گم گاه پیدا، دور و دورتر میشد. در گودی رودخانهی سوم دیگر پاک گم بود. بالا کمی آمدیم اما باز پشت سرمان از خط اریب خاک و دیم زارهای جو و گندم سر میکشید. رو به رو هم بود. برجی به رنگ کاهگل و آجر و نظم هندسی هزار گوشهای که داشت. با کف دست برنجی تنهایی در کاسهی آنبالا؛ امامزادهی کوچکی با بوی خاک و قبرهای پراکنده و سنگ فرش سیاه صیقل خورده از رفت و آمد صدها سالهی زائران هزار آبادی اطراف: امامزاده قاسم.
عمو زادگانی شیفته بودند
که از خنکای سه رودخانه گذشتند
از کاهگل و کاریز...
مرداد و شهریور را مجال ام دادند
با آب شط
و بادبزن های مقوایی...
تا رودخانهی دوم نوبت خواهرهایم بود. ترکهای به دست من میدادند که خرها را هی کنم به سمت آبادی. ترکه اسبم میشد. خاک میکردم پشت سرم که سوار اسبم یعنی و از باقی جلوتر میتاختم. با کفشهای کتانی ته سبزی که عادت آبادانی ام بودند. عادت بچههای دبستانی شرکت نفت. همانوقتها بود که به اصرار دائی و میل مادرم از روانبخش میخواندم.
آه... ها ها ها ...ها...
شب و روز قالی کرمون ببافم
ذره ذره تیکه تیکه
اگر خون از سر انگشتام بریزه
قطره قطره چیکه چیکه
و به قول آنروزها چهچه میزدم در دشت. برادر بزرگترم میگفت: خر در چمن. مادرم میخندید و دلش شاد بود که به دیدار مادر و برادرهای دیگرش میرود. خواهرهایم بر سر جای کمی بیشتر روی گرده خر، موی هم را میکشیدند و تن یکدیگر را نیشگون میگرفتند. دائیام تشویقام میکرد باز به خواندن و چهچه و پدرم، در کت وشلوار کارمندی و کلاه گران قیمتاش، جلوجلو میرفت. همراهمان بود یا نبود، یادم نیست. شاید هم دوچرخهی عمویم را برداشته بود و رفته بود که زودتر برسد. اسب چوبی لاغرم روی جاده خاک میپاشید به اطراف از سُم من و بر خرهای حامل چمدانها و مادر و خواهرهایم پیشی میگرفت. بر میگشت با نیم نگاهی که سوارش به سطح اریب خاکی بیابان پشت سرش میانداخت، به تکههای سرشاخههای باقیمانده از سپیدارهای ایستگاه فوزیه. در گودی رودخانهی دوم فرو میرفت با شتاب تا دوباره که به سختی بالا میآید ببیند آنجا، در آنجلوترها که چشم میانداخت اینبار، گنبد آجری امامزادهی روستا نزدیکتر است. موسیقی مال همانموقعها بود. مال همانموقعها که روانبخش بود و بعدها که ویگن آمد؛ با دختران جوانش در سالن باشگاه گلستان، در ساعتی که گرم بود و بعدازظهر تابستانی در نوجوانیام.
این ترانهی من
نشانهی من، نشان رنج زمانهی من
بشنو تو ای زیبا که افکندهای بخون آشیانهی من
بشنو که از حالم خبر میدهد طنین ترانهی من ...
جاسم، رفیق و همسالم که شیفتهی حضور آیلین و ژاکلین شده بود و اختیار از کفاش رفته بود دفترچهی کوچکی داده بود دست ویگن و امضاء گرفته بود چندینبار. ورق زده بود باز و باز انگشت را تر کرده بود با زبان و ورق زده بود و امضاءگرفته بود و وقتی اعتراض کرده بود که بس نیست مگر پسرم؟ خندیده بود به روی دخترها و به سلطان جاز گفته بود: تازه جخت گیرت آوردهایم آقای ویگن! و باز ورق زده بود با انگشت تر شده.
بعدترها، میل به موسیقی، شکل بهتری گرفت. هرچند که هم چنان و تا حالا، عشقی ناتمام ماند. عشقی بی فرجام که جای دیگری به تفصیل بیشتر نوشتهام.
نوشتن با صفحه کلید اما تماماً در آبادان اتفاق افتاد. دو خواهرم که بلافاصله کوچکتر از من بودند به آموزشگاه ماشین نویسی اقبال در خیابان زند میرفتند. نمیرفتند، فرستاده میشدند، میبردمشان. مامور شده بودم بادی گاردشان باشم، ببرم و برشان گردانم به خانهای که در ایستگاه 4 محله فرح آباد شرکت نفت بود. یکی دو روز اول نشستم کناری و حوصلهام سر رفت. بد جور خیره میشدم به ماشینهای تحریر روی میزهای چوبی کوچک ومرد جوانی که که تند و تند میرفت و میآمد و سر میکشید و به هنرجویان توضیح میداد. اسم اش چه بود؟ اسمات چه بود مرد؟
روز سوم بود که پیشنهاد کرد منهم پشت یکی از میزها بنشینم. هماندم بود که درِ دنیای تازهای به روی من شانزده ساله باز کرد. اینکه با انگشتها کلیدها و از کلیدها حروف و از حروف کلمات و از کلمات شعرها و حکایتها جان میگیرند پیش چشم. زیر پوست سر انگشت تو بود که اتفاق میافتاد. از نبض تو بود که میزد چق چق، چچق چق چچق: توانا بود هر که دانا بود. دوست آن باشد که گیرد دست دوست. آبادان شهر مناست. ایران ... دریا، ستاره، ابر... از دست و زبان که برآید. شبی به کلبه خویش... تمام شب نیارمید...ای آنکه غمگنی و سزاواری... وندر نهان سرشک همی باری...
دو ماه گذشت و توانستم با درجه ممتاز دوره را تمام کنم. پدرم گواهی نامههای ماشین نویسی من و خواهرهایم را در کیف کهنه اش گذاشت و دو روز بعد از آن، ماشین تحریر نوی خرید.: برادر یا المپیا. میخواست که هیچ وقت فراموشمان نشود. میخواست همانطور ده انگشتی روی کلیدها و فاصلهها برقصند انگشتهای من و چیزی ثبت شود آنجا که کاغذ سفید وسوسه میکرد: جادوی حروف سربی که فروغ فرخ زاد در آن مصاحبه معروف اش میگفت. و آن مجله پرت پنج ریالی البته که باز هم او میگفت: هفته نامه فردوسی. با صفحههای مکرر شعر و عکس شاعران و شاعرهها که قرارگاه خیلی ها بود.
حالا کنار هم بودند. در گوشه تاریک آن اتاق با سقف کوتاه چوبی و زمستان جزیرهایاش. میشد نوشت و شیند. شنید و شیند و ساعت ها خواند. میشد تمام شب و صبح بعد از آن و عصر و باز و غروب و شب شنید و گذاشت بخواند و خواند. جادوی حروف و آن شب و روزی که در کودکیام میخواندم و چهچه میزدم در دشت: آواز خر در چمن! میشد که با موسیقی بندری و قشمی، داستانهایی بنویسم. موسیقی زار و مینابی و بستکی و بوشهری هم بود. گذاشتم که بخواند. ساعتها مرور کند صداها را و رقص سر شانهها که خودشان سَر کَنگی میگویند. عکسها هم بودند. صدها عکسی که ثانیههایی بر صفحه مونیتور آشکار میشدند و با بَعدیِ خودشان جا عوض میکردند.
بعدتر که به تهران آمدم و بعدتر از آن در اروپا چیزهای بیشتری پیدا کردم. بوچلی ایتالیایی و کانتری موزیک آمریکا. اولیور شانتی برای حرونیمو و سرخ پوست به یادماندنی مقاله علامت دود در هفت. لئونارد کوهن برای خودم در مقاله چاهی نه برکهای و روزهای جومپالاهیری خوانی در قشم. فرهاد و منفرد زاده برای مرور نادری و مقالهی تنگنا. یک عالمه موسیقی بدون کلام خالقی و معروفی و محجوبی برای کارهای دیگر.
حالا که فکر میکنم به پارسی پور میفهمم چه قدر حق دارد و چه قدر در صفحه نخست عقل آبی اش شبیه خودش بوده و البته در آن صحنه عجیب خاطرات زنداناش. مثل دختریِ بیست و چند سالگیاش در سگ و زمستان بلند. مثل خودم که گاهی برای آنکه بشنوم مینویسم. گاهی مینویسم یا نمینویسم که بشنوم. هر ده انگشتم را مردد بالا نگه میدارم و دست میکشم حتی از کلیدها تا پروین و الهه و مرضیه و بنان بخوانند. این روزها مکرر اما نوبت ناهید است. گاه و بی گاه که بشنوم:
تا کی به دامان شب
مهر خموشی به لب
در دل کنم شکوه ز بیداد هستی
و به یاد بیاورم روزی در سال گذشته را که در کوچهی طویل سنگتراشهای اصفهان و بلوار خواجه عابد به دیدارش رفتیم. همسر شاعرش کیوان قدر خواه نجیب، چند ماهی بود در گذشته بود و خانه مثل همیشه پر از عکسهای او بود. جایی در ماهیها در شب میخوابند سودابه اشرفی آمده بود که مادر غروب توی کوهستان ناهید را زمزمه میکرد. میخواستیم بداند که چه طور در داستان کوتاه فارسی آمدهاست. اما اوخودش پر از داستانهای کوتاه عالی بود. داستانهای برنامه گلها و گلهای جاویدان و اینکه دخترکی بیست و یکی دو ساله آمده بود و خلاف معمول پا به برنامه گلها گذاشته بود. داستان پدر و عموهایش. نی کسایی و پیانو مرتضی محچوبی و جواد معروفی، و البته خواب مخمل صدای عبدللوهاب شهیدی. از کیوان هم گفت که در عین بیماری گاه صدایش میزده و میخواسته بیاید مقابلش بنشیند و برایش بخواند. که مثنوی میخوانده برایش و مثنوی میشنیده از کیوان که اشک میریخته گاهی از صدای مغموم زنش و تحریرهای او که دل را هنوز هم میلرزاند. عاشق هم بودند. بیمار تکیه میداده به عصا و آرام میرفته بالا، در اتاق بزرگی که مملو از کتاب بوده و مینشسته تا صبح و سپیده و میخوانده و مینوشته شاید. شعرها و شاید هم رمانی که تمام نشده یا شده و نخواسته کسی ببیند. خواسته فقط که بنویسد. باورم شد. باورمان شد همه. ساعتی بعد هم که راه افتادیم و چند نفری با هم سراغ اخوت عزیزمان رفتیم و از آنجا به رستورانی در نزدیکی کلیسای وانگ، صدای بی نظیر ناهید بود و با ما ماند. باورم شد که حضور توام صدای او و شعر و داستان قدرخواه اتفاق افتاده بارها و در خاطر دنیا ابدی شدهاست. چیزی که باورم نمیشد صدای شهیدی بود. صدایی که ناهید از آن میگفت. جادوی ماندگار و دیریاب.
چند هفته پیش یکی از همکارانم که اهل میمه اصفهان است سی دی چند کار شهیدی و اتفاقاً همانها را که با ناهید دائی جواد بوده برایم هدیه آورد. شهیدی از فامیلهای دور پدریاش است و پدرش، بی اعتنا به آنچه آنهمه میگفتند و بر صدای او خش و خط میانداختند هنوز هم چنان عاشق و شنونده شهیدیاست.
چه میکنند اینها با هم که دست به دست دادهاند با حافظ و از عشق میگویند که اول آسان نموده و بعد مشکلها در کار انداختهاست؟ چه میکند شهیدی که به دنبال نوای نرم و دلانگیز ارکستر و پیانو جواد معروفی، همچون سازی خرد و خراب و خوابالود میآید و تا مدتی میماند. تا مدتی که هیچ نمیگویی، هیچ نمینویسی، هیچ نمیشنوی جز او و هیچ باور نمیکنی که جز او باشد و بخواهی باشد. مدیون ناهید میشوی؛ مدیون اخوت و اشرفی و همسرم فروغ که چند ماهی به شاگردی کلاس آواز ناهید میرفتهاست. مدیون کوچهی دراز سنگتراشها و اصفهان. مدیون آن جوان خنده روی آموزشگاه ماشین نویسی اقبال در آبادان که میز و صندلی خالی و ماشین تحریر کهنهی برادِر را تعارفت کرد. مدیون پدرت که بلافاصله ماشین تحریری خرید که هیچ وقت فراموشت نشود که میشود هر ده انگشت را به کار گرفت و در نبض روز و شب نوشت. مدیون راه خاکی فوزیه تا امامزاده قاسم و آن سه رودخانهی خشک. ترکهای که دائیات به دستات داد برای هی کردن. کفشهایی که پدرت خرید برای دویدن. ترانههایی که روانبخش و ویگن خواندند برای خواندن تو با دهان کودکی ات.
گاهی که، در پرت افتادگی ناگزیر این سال ها، ناگهان از خواب بیدار میشوم، میشنوم شهرام ناظری از سپهری میخواند، بیژن بیژنی از شمس لنگرودی، سیما بینا از فسانه، شجریان از داروک نیما و ایرج بسطامی غافلگیرم میکند. او برای همینوقتهاست تا صبح. تا صبح که آب میپاشم به صورتام و باز شهیدیاست که شروع میکند؛ با عودش و خودش که جزو بی نظیرهاست.
لعنت میکنم به ساواک. لعنت می کنم به تشابه اسمی که منجر به فاجعه شد. به آنکه گفت شهیدی شکنجهگر شاه است. لعنت میکنم به شکنجه و شاه. لعنت میکنم به ناخنهای کشیده و پوستهای پاره صورتها. به سیلیای که میگفتند با دست سنگیناش- همین دستی که مضراب و پردههای عود را گرفته و سیمها را میگریاند- به گوش کسی نواخت. بلند میکنم صدای لب تاپم را و شروع میکنم به نوشتن اینها. خیال میکنم ناخدایی هستم که بادبانم را برافراشتهام که برکنم از ساحلها. با همین دستهای معمولی و همین حوصله و بضاعت اندک پا میگذارم در آب. در آب چشم چکیده بر راه ها و آه ...
آه...
آه ...
ز آب چشم من گِل شد به راه عشق منزلها
ندانم تا چه گلها بشکفد آخر از این گِلها
شکستی عهد بر دلهای غمگین سوختی داغی
زهی داغی که تا روز قیامت مانده بر دلها
ز توفان سرشک خود به گردابی گرفتارم
که عمر نوح گر یابم نبینم روی ساحلها
آه ...
الا یا ایهالساقی ادر کاساً و ناولها
ادر کاساً و ناولها...
*
از نوهی کوچکام سورنا که قول دادهاست آن جملهی معروفش، مامانم رو میخوام، را حداقل در مدتی که همراه من است نگوید و تکرار نکند تا برویم و از کیوسک گوشهی میدان نزدیک پل خواجو مجله ای را که شماره نخست اش به تازگی در آمده بخریم میپرسم چه آهنگی برایت بگذارم؟ با رنگ و بوی شاد کودکی و صدایی که اینهمه دوستش دارم چیزی میگوید که نمیشناسم. حتماً یکی از همین ترانههای جدید لوس آنجلسیاست که اتفاقاً گاهی بد هم نیستند و تکههایی از چند تاییشان را حفظ هستم. پیدا نمیکنم . سی دی دیگری در دستگاه میسرانم. شجریاناست که به همراه مجید درخشانی عزیزم و گروه جوانش میخواند.
مجبور میشوم یک دور اضافی در خیابانهای نزدیک خانهمان بزنم تا راضی شود پیاده شود از ماشین و دست بردارد از غوغای عاشقان که چند بار بلند خواندهاند و تکرار کردهاند و او با آن دهان کوچک و صدای کودکیاش تکههای سادهی آنرا دم گرفته با استاد:
من از کجا، پند از کجا، باده بگردان ساقیا!
آن جام جان افزای را بر ریز بر جان ساقیا!
ای جان جان ای جان جان ما نامدیم از بهر نان
بر جه گدا رویی مکن در بزم سلطان ساقیا!
آخ جون داستان .
به قول خارجی ها: دمت گرم یعنی همون !Well Done
سلام دوست خوبم
چه خوب گفته بود آن عزیز که باید زود به زود تازه شد. مگر می رفت از ذهنم آن فضای سرد و خاموش قبرستان قشم با گربه های سیاهش که شاید یکی از همان «از ما بهترون» باشد . که تازه گی ها همه جا پیدایشان می شود.ندیدی برق دو چشم دیگر را روی پشتش!؟ حالا هر چه که بود رفت تو صف، تا آنهایی که ندیده اند ببینند.
چقدر این ایستگاه فوزیه را دوست دارم. هربار که می خوانم سیر نمی شم. خوانده بودم قبلا در زنده رود. و حالا با خیال راحت در ایستگاهش به انتظار خط بعدی می نشینم.
حظ بردم(به قول خودت به عادت ابادانی)