بعداز پنجاه روز کار، دو هفتهای مرخصی گرفتهام. خودم را با پرواز دوشنبه به اصفهان رساندهام و حالا سه شنبهاست. این به خودی خود یک قرار است. ساعت حدود پنج و نیم عصر، هرکس که میتواند از گوشه ای خودش را به ساختمان پارسیان در چهارباغ، نزدیکیهای دروازه شیراز میرساند و از شش هفت پله عریض ورودی بالا میرود. هرکس یعنی آنهاییکه چندین سال است کمک میکنند زندهرود در آید. جای پارکی پیدا میکنم. جوان بنفش پوشی با یک دسته قبض پارکینگ خودش را میرساند و برگی میکَنَد و زیر برف پاک کن سر میدهد. پول را میگیرد و خیالم را برای دو سه ساعت بعد راحت میکند. چشم چشم میکنم کسی را نمیبینم. چند دقیقهکه از پنج گذشته. آنطرف بلوار، مثل همه روزهای دیگر، آدمهای زیادی جلوی دو مجتمع بزرگ پرسه میزنند. اغلب بیمارانی هستند که با همراهانشان دنبال مطب دکترهایی میگردند. از پلهها بالا میروم و خودم را به آسانسور با ظرفیت پنج نفر میرسانم. همراه چند زن میانسال چادری و مانتویی و یکی دو بچه داخل میشوم و دکمه طبقه پنجم را میزنم. توی راهرو طبقه آخر، بهرام فرهنگ را میبینم که با احتیاط و شق و رق دارد از دفتر بیرون میآید. محمد حسین خسروپناه هم سه تیغه کرده و در همان جلیقه پرجیب که روی پیرهن آستین کوتاهش میپوشد همراهش است. حتماً تا به هم رسیدهاند موجودی سیگارهایشان را جمع زدهاند و به این نتیجه رسیدهاند تا آخر جلسه کم میآورند. سلام میکنم و از در باز مانده میگذرم. کس دیگری نیامده. فقط احمد اخوت است که معلوم نیست چه ساعتی میآید. اصلاً همیشه هست. در جلسات خانه محمدرحیم اخوت هم که اغلب پنج شنبهها بر قراراست این یکی اخوت انگار از شب قبلش آن جا بوده. کی میرسد چیز بنویسد؟ در را هم خودش باز میکند.
هست. حسام الدین نبوی نژاد هم هست. او صاحب دفتر و صاحب امتیاز و مدیر مسئول زندهرود است. نمیشود که نباشد. هر دو روی صندلیهای مخصوص خودشان نشستهاند و هر کدام دارند چیزی میخوانند. گرم سلام میکنم و گرم احوالم را میپرسند. حالشان را گرمتر میپرسم و میروم سر جای خودم، جاییکه هر وقت اصفهان هستم و سه شنبهاست و توانستهام به جلسه زندهرود بیایم مینشینم. یک مبل چرمیتو گودرفتگی، کنار دو تای دیگر که هرسه درست رو به روی آقای نبوی نژاد ند و پشتشان چسبیده به دیوار. احمد اخوت روی صندلی کنار میز حسام نشسته و پشت اش به کتابخانهاست. حساب و کتابی در کار است؟ نمیدانم. اگر هست حتماً به زمانی بر میگردد که من هنوز پایم به این جلسات نرسیده بود. آن چه من یکی خبر دارم نکتههای ساده ای است که هرکس باشد تو دو سه جلسه سر در میآورد. مثلاً اینکه سیگاریها معمولاً..
اجازه بدهید کاری بکنم. چیزی بکشم بهتر است. البته در دسترسم فقط Paint است. آنهم با موس ناسالم. بنابراین خواهش میکنم خیلی سخت نگیرید.
داشتم این را میگفتم سیگاریها معمولاً دور میز دایره، نزدیک پنجره مینشینند. آقای خسروپناه و فرهنگ و اگر باشد امیرحسین افراسیابی و اگر بیاید علی خدایی. علی آقا شما سیگار میکشی؟ واقعاً؟... این شاپور بهیان هم متمایل به میز گرد است. سیگار میکشد؟ راستی راستیکه یادم نیست. برهانالدین حسینی هم به آنطرف میسرد اما نه به هوای سیگار. شاید چون اغلب دیر میرسد و اینطرف، طرف مبلهای دسته دار چرمی، جای خالی نیست. شاید هم چون قدش خوب بلند است و شکمش، ببخشید، کمرش هم درد میکند روی صندلی شق و رق راحتتر است. نبوی نژاد اما همان جا که هست، پشت میز بزرگ و روی صندلی گردان راحت است. سیگارش را میکشد ( آن هم چه سیگاری! دودش را غلیظ و با کیف زیر سبیل پرپشت اش ول میدهد ) و به تلفن که گاهی ضمن جلسه زنگ میخورد خیلی خلاصه و آرام و آهسته جواب میدهد. او رئیس جلسه هم هست. مثلاً وقتی مطلبی خوانده میشود اوست که تعیین میکند کی اول در باره کار حرف بزند. اوست که دقیق حوصله میکند هرکس حرفش را بزند و بعد نام نفر بعدی را بلند میگوید یعنی حالا تو بگو! معمولاً هم جهت گردش عقربههای ساعت را در نظر دارد. بیشتر هم از نفر بعد از خودش شروع میکند. یا از نفر بغل دستی کسیکه مطلبی خواندهاست. بیشتر وقتها از احمد. او هم که زنده باشد همیشه پر و پیمان حرف میزند. بعد نوبت محمد رحیم اخوت میرسد که نزدیک من، گاهی هم کنارم ( خب در واقع من کنار او هستم. )، روی مبل نشسته و تقریباً همیشه با احمد مخالفت میکند. موقع حرف زدن توجه آدم، یعنی من، نا خود آگاه به انگشتهای سفید و باریک و بلندش جلب میشود. همهاش فکر میکنم با همین انگشتهاست که تا به حال کلی داستان و رمان و مقاله نوشتهاست. عمراً بعداز اخوتها حرفی بماند که دیگران بزنند! اما به هرحال نوبت به کسی میرسد که چسب این یکی اخوت نشسته. یعنی من! فعلاً که خودش هم نیامده. اگر دور میز پر باشد و بهیان هم بیاید روی صندلی سمت چپ من مینشیند. میبینید؟ این صندلی را که ممکن است دوتا هم باشند از تویهال میآورند. ضمناً طوری قرار دارند که جلو رفتگی دیوار نمیگذارد ما دو سه نفر خوب این بهیان و کناری اش را ببینیم. تازه ممکن است خانم فاطمه خوانسالار هم تصادفاً رسیده باشد. در این صورت... اما حالا لازم نیست نگران این موضوع باشم. خوانسالار فعلاً آنطرف دنیاست. اوضاع البته به شرطی این طورهاست که من آمده باشم که ببینم و تعریف کنم. اگر نه در ساحل گرم و گازآلود عسلویه هرچه قدر هم که دلم پر بکشد برای اصفهان روحم خبر ندارد کی کجا و کنار کی مینشیند. سروصدایی توی هال شنیده میشود. سلام و علیک و شلوغی. به به از این خداییکه با سر و صدا آمده و مهدی ربی را با خودش آورده. او با پراید او آمده یا او با پراید او؟ معلوم است با هم هماهنگ هماهنگ اند. به من که میشناسمش نه اما ربی را که بار اولش است این جاست به دیگران معرفی میکند. اخوت هم میرسد. فرهنگ و خسروپناه هم با سیگارهای روشن وارد میشوند. این هم از افراسیابی با دو بندی و سبیل و سیگار که با آرزو مختاریان وارد میشود. جای کی خالی است؟ جای محمد کلباسی. او از قدیمیهای جنگ اصفهان و زندهرود است. اما مدتهاست خیلی کم به جلسات میآید. محمد علی موسوی فریدنی هم گاهی هست و گاه نیست. میگویند در فریدن سرش به ساختمان سازی گرم است. دارد خانه میسازد. هروقت باشد و احمد اخوت نباشد صندلی کنار میز را میگیرد. باقی وقتها میرود سمت میز گرد. در هرحال مثل او عادت ندارد موقع شنیدن داستان دیگران عینکش را ببرد روی پیشانی و با دو انگشت سفید و ... ( اصلاً این اخوتها نژاداً انگشتهای سفید و ظریف و آفتاب ندیده ای دارندآقا! ) استخوان تیره دماغش را نرم بگیرد و بمالد و چشمهایش را روی هم بگذارد، طوریکه فکر کنی هرآن ممکن است خوابش ببرد. آن قدر روبه روی ماست که حرکاتش پیداست. من که حقیقتاً جای خیلی خوبی گرفته ام. به جز یکی دو نفر باقی را زیر چشم دارم. کی این جا را پیدا کردم؟ شاید همین پیرارسال که اول بار پایم به این جمع رسید. اشاره میکنم به ربی جمع وجور. کنارم مینشیند. خیلی زود معلوم میشود علی خدایی قرار است داستانی بخواند. از یک چپه ورق آ چهار لوله کرده توی دستش و اینکه صندلی پشت به پنجره را انتخاب میکند. خسروپناه سرک میکشد. یکی میگوید سیزده صفحهاست. یکی میپرسد با چه فونتی؟ خدایی کاغذها را باز میکند میگذارد روی میز گرد فرهنگ هم گردن میکشد. دوسه نفری میخندند. حسام، معلوم نیست کی، رفته و حالا با یک سینی پر از استکانهای چای تازه دم داخل میشود. یک جعبه بزرگ کیک هم پیدا میشود. هردفعه کی میخرد واقعاً؟ بساط کامل است. یک موج کوچک بلند شدن و نشستن دوباره میآید و زود میگذرد. همه کیک بر میدارند. دو سه نفر روی صندلیهاشان جا به جا میشوند. هوا کنیم؟ نباید موشک، منظورم داستان، خودش باشد. کتاب آذرش را تازه در آورده و شاید تا دو سه سال دیگر کرکره را مثل آن هشت نه سال گذشته پایین نگه دارد. از ربی هم نیست. ربی داستان به جنگ بده نیست. اگر بود کاغذها دست خودش بود. از من هم که نیست. بالاخره خودم خبر دارم که! تازه رودهام درازتر از این است که داستان ده سیزده صفحه ای داشته باشم. محمد رحیم اخوت هم که فکر نکنم. داشته باشد تو خانهاش میخواند یا میگذارد برای مجموعههای بعدی که آخر کتاب هایش وعده داده. کلباسی هم که نیست اصلاً. حسینی میرسد. همهمه سلام و علیک خفهای در میگیرد. دست رو سینه و بالبخند ( ساکت و باسر ) سلام می کند و جواب می دهد. هم او و هم افراسیابی خوب میدانند شلوار دوبندیشان شاعرانه که هیچ پیرمردی هم هست.ازکجا می خرند؟ کی میشود یک دو بندی خوب خارجی گیرم بیاید؟ بهیان میآید. حالا دیگر ساعت از پنج و نیم هم گذشته. جایی نمانده جز همین دو تا صندلی کنار من. لم میدهم و پا روی پا میاندازم و گوش میکنم به علی که از حالا تا نیم ساعت دیگر، به استثنای چندین هفت هشت تا تپق مجاز، یک نفس داستانی را که اصغر عبدالهی برای چاپ در زندهرود برایش فرستاده میخواند؛ خوب است بگویم اجرا میکند. یک طوری مخصوصاً انگار پشت داده به پنحره که ضد نور باشد. همین است که یاد شمال میافتم. یاد انزلی داستانهایش. همه این مدتیکه با داستان عبدالهی میروم بندرعباس و برمیگردم؛ همه این مدت و بعداز آن هم، جایی آنطرف ساختمان، درست قرینه همین اتاقیکه دور تا دورش آدم نشسته، آسانسور پنج نفره مجتمع، زنها و دخترها و بچهها، شاید هم مردها را، بالا میآورد و پایین میبرد. بالا میآورد و پایین میبرد. بالا میآورد و ...
*
شماره تازه زندهرود در آمده. شاید فردا بدستم برسد اما خبر موثق دارم در آمده. داستان جناب عبدالهی هم در آن چاپ شده. کنار شش هفت تا داستان دیگر. کلی در بارهاش حرف زدیم و کلی دیگر هم می توانیم حرف بزنیم. شاید در همین جا و مثلاً در پست بعدی. سعی کردم فایل نسخه نهایی ( انگار جناب عبدالهی میلاش کشیده تغییراتی جزیی در متن خوانده شده در زندهرود بدهد )، همانکه سر آخر چاپ شده، را این جا بگذارم. نشد. جان می داد بخوانیم و نظر بدهید و نظر بدهیم و نظر بگیریم! اما ممکن است حق با جناب نبوی نژاد باشد. دوستان علاقمند می توانند به خود زندهرود مراجعه کنند. هرچه نباشد این شماره تازه از تنور چاپخانه بیرون آمده و...
از زیر کولر گازیهای عسلویه زنگ میزنم به زیر آفتاب تیز ظهر اصفهان و علی خدایی را پیدا میکنم که بی مو و بیکلاه، وسط شلوغی خیابان، کلافه میگردد. میپرسم نمیشود یعنی؟ باید حتماً صبر کنم؟
قرار میشود با اصغر عبدالهی تماس بگیرد. بعد هم جدی و شوخی میگوید حداقل بنویسم او در آن عصر مورد نظر! همه داستان را یک نفس خواند. میگویم می نویسم؛ اصلاً می نویسم یک تنه اجرا کردی!
پیش از قربانت، قربانت، قرار میشود متقابلاً سلام مرا هم به آذر برساند.