راه آبی

داستان و نقد داستان

راه آبی

داستان و نقد داستان

داستان خوانی در زنده رود ( ۱ )

بعداز پنجاه روز کار، دو هفته‏ای مرخصی گرفته‏ام. خودم را با پرواز دوشنبه به اصفهان رسانده‏ام و حالا سه شنبه‏است. این به خودی خود یک قرار است. ساعت حدود پنج و نیم عصر، هرکس که می‏تواند از گوشه‏ ای خودش را به ساختمان پارسیان در چهارباغ، نزدیکی‏های دروازه شیراز می‏رساند و از شش هفت پله عریض ورودی بالا می‏رود. هرکس یعنی آن‏هایی‏که چندین سال است کمک می‏کنند زنده‏رود در آید. جای پارکی پیدا می‏کنم. جوان بنفش پوشی با یک دسته قبض پارکینگ خودش را می‏رساند و برگی می‏کَنَد و زیر برف پاک کن سر می‏دهد. پول را می‏گیرد و خیالم را برای دو سه ساعت بعد راحت می‏کند. چشم چشم می‏کنم کسی را نمی‏بینم. چند دقیقه‏که‏ از پنج گذشته. آن‏طرف بلوار، مثل همه روزهای دیگر، آدم‏های زیادی جلوی دو مجتمع بزرگ پرسه می‏زنند. اغلب بیمارانی هستند که با همراهانشان دنبال مطب دکترهایی می‏گردند. از پله‏ها بالا می‏روم و خودم را به آسانسور با ظرفیت پنج نفر می‏رسانم. همراه چند زن میانسال چادری و مانتویی و یکی دو بچه داخل می‏شوم و دکمه طبقه پنجم را می‏زنم. توی راهرو طبقه آخر، بهرام فرهنگ را می‏بینم که با احتیاط و شق و رق دارد از دفتر بیرون می‏آید. محمد حسین خسروپناه هم سه تیغه کرده و در همان جلیقه پرجیب که روی پیرهن آستین کوتاهش می‏پوشد  همراهش است. حتماً تا به هم رسیده‏اند موجودی سیگارهایشان را جمع زده‏اند و به این نتیجه رسیده‏اند تا آخر جلسه کم می‏آورند. سلام می‏کنم و از در باز مانده می‏گذرم. کس دیگری نیامده. فقط احمد اخوت است که معلوم نیست چه ساعتی می‏آید. اصلاً همیشه هست. در جلسات خانه محمدرحیم اخوت هم که اغلب پنج شنبه‏ها بر قراراست این یکی اخوت انگار از شب قبلش آن جا بوده. کی می‏رسد چیز بنویسد؟  در را هم خودش باز می‏کند.

 هست. حسام الدین نبوی نژاد هم هست. او صاحب دفتر و صاحب امتیاز و مدیر مسئول زنده‏رود است. نمی‏شود که نباشد. هر دو روی صندلی‏های مخصوص خودشان نشسته‏اند و هر کدام دارند چیزی می‏خوانند. گرم سلام می‏کنم و گرم احوالم را می‏پرسند. حالشان را گرم‏تر می‏پرسم و می‏روم سر جای خودم، جایی‏که هر وقت اصفهان هستم و سه شنبه‏است و توانسته‏ام به جلسه زنده‏رود بیایم می‏نشینم. یک مبل چرمی‏تو گودرفتگی، کنار دو تای دیگر که هرسه درست رو به روی آقای نبوی نژاد ند و پشت‏شان چسبیده  به دیوار. احمد اخوت روی صندلی کنار میز حسام نشسته و پشت اش به کتابخانه‏است. حساب و کتابی در کار است؟ نمی‏دانم. اگر هست حتماً به زمانی بر می‏گردد که من هنوز پایم به این جلسات نرسیده بود. آن چه من یکی خبر دارم  نکته‏های ساده‏‏ ای است که هرکس باشد تو دو سه جلسه سر در می‏آورد. مثلاً این‏که‏ سیگاری‏ها معمولاً..  

اجازه بدهید کاری بکنم. چیزی بکشم بهتر است. البته در دسترسم فقط Paint است. آن‏هم با موس ناسالم. بنابراین خواهش می‏کنم خیلی سخت نگیرید.

داشتم این را می‏گفتم سیگاری‏ها معمولاً دور میز دایره، نزدیک پنجره می‏نشینند. آقای خسروپناه و فرهنگ و اگر باشد امیرحسین افراسیابی و اگر بیاید علی خدایی. علی آقا شما سیگار می‏کشی؟ واقعاً؟... این شاپور بهیان هم متمایل به میز گرد است. سیگار می‏کشد؟ راستی راستی‏که یادم نیست.  برهان‏الدین حسینی هم به آن‏طرف می‏سرد اما نه به هوای سیگار. شاید چون اغلب دیر می‏رسد و این‏طرف، طرف مبل‏های دسته دار چرمی، جای خالی نیست. شاید هم چون قدش خوب بلند است و شکمش، ببخشید، کمرش هم درد می‏کند روی صندلی شق و رق راحت‏تر است. نبوی نژاد اما همان جا که هست، پشت میز بزرگ و روی صندلی گردان راحت است.  سیگارش را می‏کشد ( آن هم چه سیگاری! دودش را غلیظ و با کیف زیر سبیل پرپشت اش ول می‏دهد ) و به تلفن که گاهی ضمن جلسه زنگ می‏خورد خیلی خلاصه و آرام و آهسته جواب می‏دهد. او رئیس جلسه هم هست. مثلاً وقتی مطلبی خوانده می‏شود اوست که تعیین می‏کند کی اول در باره کار حرف بزند. اوست که دقیق حوصله می‏کند هرکس حرفش را بزند و بعد نام نفر بعدی را بلند می‏گوید یعنی حالا تو بگو! معمولاً هم جهت گردش عقربه‏های ساعت را در نظر دارد. بیشتر هم از نفر بعد از خودش شروع می‏کند. یا از نفر بغل دستی کسی‏که مطلبی خوانده‏است. بیشتر وقت‏ها از احمد. او هم که زنده باشد  همیشه پر و پیمان حرف می‏زند. بعد نوبت محمد رحیم اخوت می‏رسد که نزدیک من، گاهی هم کنارم ( خب در واقع من کنار او هستم. )، روی مبل نشسته و تقریباً همیشه با احمد مخالفت می‏کند. موقع حرف زدن توجه آدم، یعنی من، نا خود آگاه به انگشت‏های سفید و باریک و بلندش جلب می‏شود. همه‏اش فکر می‏کنم با همین انگشت‏هاست که تا به حال کلی داستان و رمان و مقاله نوشته‏است. عمراً بعداز اخوت‏ها حرفی  بماند که دیگران بزنند! اما به هرحال نوبت به کسی می‏رسد که چسب این یکی اخوت نشسته. یعنی من! فعلاً که خودش هم نیامده. اگر دور میز پر باشد و بهیان هم بیاید روی صندلی سمت چپ من می‏نشیند. می‏بینید؟ این صندلی را که ممکن است دوتا هم باشند از توی‏هال می‏آورند. ضمناً طوری قرار دارند که جلو رفتگی دیوار نمی‏گذارد ما دو سه نفر خوب این بهیان و کناری اش را ببینیم. تازه ممکن است خانم فاطمه خوانسالار هم تصادفاً رسیده باشد. در این صورت... اما حالا لازم نیست نگران این موضوع باشم. خوانسالار فعلاً آن‏طرف دنیاست. اوضاع البته به شرطی این طور‏هاست که من آمده باشم که ببینم و تعریف کنم. اگر نه در ساحل گرم و گازآلود عسلویه هرچه قدر هم که دلم پر بکشد برای اصفهان روحم خبر ندارد کی کجا و کنار کی می‏نشیند. سروصدایی توی هال شنیده می‏شود. سلام و علیک و شلوغی. به به از این خدایی‏که با سر و صدا آمده و مهدی ربی را با خودش آورده. او با پراید او آمده یا او با پراید او؟  معلوم است با هم هماهنگ هماهنگ اند. به من که می‏شناسمش نه اما ربی را که بار اولش است این جاست به دیگران معرفی می‏کند. اخوت هم می‏رسد. فرهنگ و خسروپناه هم با سیگارهای روشن وارد می‏شوند. این هم از افراسیابی با دو بندی و سبیل و سیگار که با آرزو مختاریان وارد می‏شود. جای کی خالی است؟ جای محمد کلباسی. او از قدیمی‏های جنگ اصفهان و زنده‏رود است. اما مدت‏هاست خیلی کم به جلسات می‏آید. محمد علی موسوی فریدنی هم گاهی هست و گاه نیست. می‏گویند در فریدن سرش به ساختمان سازی گرم است. دارد خانه‏ می‏سازد. هروقت باشد و احمد اخوت نباشد صندلی کنار میز را می‏گیرد. باقی وقت‏ها می‏رود سمت میز گرد. در هرحال مثل او عادت ندارد موقع شنیدن داستان دیگران عینکش را ببرد روی پیشانی و با دو انگشت سفید و ... ( اصلاً این اخوت‏ها نژاداً انگشت‏های سفید و ظریف و  آفتاب ندیده ای دارندآقا! ) استخوان تیره دماغش را نرم بگیرد و بمالد و چشم‏هایش را روی هم بگذارد، طوری‏که فکر کنی هرآن ممکن است خوابش ببرد. آن قدر روبه روی ماست که حرکاتش پیداست. من که حقیقتاً جای خیلی خوبی گرفته ام. به جز یکی دو نفر باقی را زیر چشم دارم. کی این جا را پیدا کردم؟ شاید همین پیرارسال که اول بار پایم به این جمع رسید. اشاره می‏کنم به ربی جمع وجور. کنارم می‏نشیند. خیلی زود معلوم می‏شود علی خدایی قرار است داستانی بخواند. از یک چپه ورق آ چهار لوله کرده توی دستش و این‏که‏ صندلی پشت به پنجره را انتخاب می‏کند. خسروپناه سرک می‏کشد. یکی می‏گوید سیزده صفحه‏است. یکی می‏پرسد با چه فونتی؟ خدایی  کاغذها را باز می‏کند می‏گذارد روی میز گرد فرهنگ هم گردن می‏کشد. دوسه نفری می‏خندند. حسام، معلوم نیست کی، رفته و حالا با یک سینی پر از استکان‏های چای تازه دم داخل می‏شود. یک جعبه بزرگ کیک هم پیدا می‏شود. هردفعه کی می‏خرد واقعاً؟  بساط کامل است. یک موج کوچک بلند شدن و نشستن دوباره می‏آید و زود می‏گذرد. همه کیک بر می‏دارند. دو سه نفر روی صندلی‏هاشان جا به جا می‏شوند. هوا کنیم؟ نباید موشک، منظورم داستان، خودش باشد. کتاب آذرش را تازه در آورده و شاید تا دو سه سال دیگر کرکره را مثل آن هشت نه سال گذشته پایین نگه دارد. از ربی هم نیست. ربی داستان به جنگ بده نیست. اگر بود کاغذها دست خودش بود. از من هم که نیست. بالاخره خودم خبر دارم که! تازه روده‏ام دراز‏تر از این است که داستان ده سیزده صفحه‏ ای داشته باشم. محمد رحیم اخوت هم که فکر نکنم. داشته باشد تو خانه‏اش می‏خواند یا می‏گذارد برای مجموعه‏های بعدی که آخر کتاب هایش وعده داده. کلباسی هم که نیست اصلاً.  حسینی می‏رسد. همهمه سلام و علیک خفه‏ای در می‏گیرد. دست رو سینه و بالبخند ( ساکت و باسر ) سلام می کند و جواب می دهد. هم او و هم افراسیابی خوب  می‏دانند شلوار دوبندی‏شان شاعرانه که هیچ پیرمردی هم هست.ازکجا می خرند؟ کی می‏شود یک دو بندی خوب خارجی گیرم بیاید؟ بهیان می‏آید. حالا دیگر ساعت از پنج و نیم هم گذشته. جایی نمانده جز همین دو تا صندلی کنار من. لم می‏دهم و پا روی پا می‏اندازم و گوش می‏کنم به علی  که از حالا تا نیم ساعت دیگر، به استثنای چندین هفت هشت تا تپق مجاز، یک نفس داستانی را که اصغر عبدالهی برای چاپ در زنده‏رود برایش فرستاده می‏خواند؛ خوب است بگویم اجرا می‏کند. یک طوری مخصوصاً انگار پشت داده به پنحره که ضد نور باشد. همین است که یاد شمال می‏افتم. یاد انزلی داستان‏هایش. همه این مدتی‏که با داستان عبدالهی می‏روم بندرعباس و برمی‏گردم؛ همه این مدت و بعداز آن هم، جایی آن‏طرف ساختمان، درست قرینه همین اتاقی‏که دور تا دورش آدم نشسته، آسانسور پنج نفره مجتمع، زن‏ها و دخترها و بچه‏ها، شاید هم مردها را، بالا می‏آورد و پایین می‏برد. بالا می‏آورد و پایین می‏برد. بالا می‏آورد و ...  

*                                                                                                                              

 شماره تازه زنده‏رود در آمده. شاید فردا بدستم برسد اما خبر موثق دارم در آمده. داستان جناب عبدالهی هم در آن چاپ شده. کنار شش هفت تا داستان دیگر. کلی در باره‏اش حرف زدیم و کلی دیگر هم می توانیم حرف بزنیم. شاید در همین جا و مثلاً در پست بعدی. سعی کردم فایل‏ نسخه نهایی  ( انگار جناب عبدالهی میل‏اش کشیده تغییراتی جزیی در متن خوانده شده در زنده‏رود بدهد )، همان‏که سر آخر چاپ شده، را این جا بگذارم. نشد. جان می داد بخوانیم و نظر بدهید و نظر بدهیم و نظر بگیریم! اما ممکن است حق با جناب نبوی نژاد باشد. دوستان علاقمند می توانند به خود زنده‏رود مراجعه کنند. هرچه نباشد این شماره تازه از تنور چاپخانه بیرون آمده و...

از زیر کولر گازی‏های عسلویه زنگ می‏زنم به زیر آفتاب تیز ظهر اصفهان و علی خدایی را پیدا می‏کنم که بی مو و بی‏کلاه، وسط شلوغی خیابان، کلافه می‏گردد. می‏پرسم نمی‏شود یعنی؟  باید حتماً صبر کنم؟

 قرار می‏شود با اصغر عبدالهی تماس بگیرد. بعد هم جدی و شوخی می‏گوید حداقل بنویسم او در آن عصر مورد نظر! همه داستان را یک نفس خواند. می‏گویم می نویسم؛ اصلاً می نویسم یک تنه اجرا کردی!

پیش از قربانت، قربانت، قرار می‏شود متقابلاً سلام مرا هم به آذر برساند.          

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد