راه آبی

داستان و نقد داستان

راه آبی

داستان و نقد داستان

آخر دریا

« برای پیدا کردن ناخدای لنج ماهیگیری، آقای عباس عبدی، رئیس شیلات قشم آن‌زمان ، کمک مهمی کرد. او ناخدا آزمون را معرفی کرد. در دیدار اول  آزمون را به خاطر خشکی رفتار نپسندیدم و ناخدای دیگری را که دیده بودم می خواستم. عبدی چند نمونه از کردار و منش هر دو برایم شرح داد؛ من متقاعد شدم. »

                               از مصاحبه زاون قوکاسیان با ابراهیم مختاری 

                               زنده‌رود شماره ششم وهفتم 

                               زمستان ۷۲ بهار ۷۳ ویژه‌نامه سینما ص۲۹۷

                  

                                                                            

  شاید هیچ‌وقت تابستان جاسک را نبینم. شاید هیچ‌وقت پوست صورتم از آتش‌بادی که می‌گویند پادشاه ظهرهای تیر و مرداد آن سرزمین است تاول نزند و چشمم آن‌طور تنگ نشود ازماسه‌های ریز شناور در باد و خارهایی که غلت می‌زنند در اطراف جاده‌ی باریک و اسفالت کلاهی تا جاسک و مجتمع قدیمی شیلات آن‌جا که دو کیلومتری با شهر فاصله دارد. چرا که درعمرم یک‌بار در جاسک بودم و آن‌هم اواسط پائیزسال1363بود. چیزی حدود 25 سال پیش. به خاطر دارم که آن‌موقع اجباری نبود که  همان در ابتدای ورودم به مجتمع نتوانم با همدوره‌ای و همشهری‌ام‌، مصطفی‌، بروم سر اسکله یا برای اولین بار ساعت‌های طولانی جزئیات دیدنی  تحویل دهی  هزارها ماهی یک شکل و یک اندازه را که  از لنج‌های صیادان کوه‌مبارک و جاسکی کف وانت‌های تویوتای تک‌کابین چیده می شد تماشا نکنم.  همان ساعتی که  یاد گرفتم این، آن ماهی تُن یا تونا است که در گویش محلی هوور و گْباب می‌گویند. آمده بودیم جاسک که سردخانه آن‌جا را بشناسیم. آمده بودیم معجزه‌ی آمونیاک و فریون 12و22 را باورکنیم که هرهشت ساعت، در اتاقکی تاریک و دراز، سی‌صد ماهی یک شکل و یک اندازه را به سرمای سی درجه زیر صفر می بردند و مثل چوب می خشکاندند. شاید وقت آن رسیده بود که در مقابل این صف سیاه و خاکستری و لشکر به‌تور افتاده‌ی تسلیم، می‌ایستادم و از دهان‌های باز و چشم‌های درخون ترکیده هزارها هووری که در کُپه‌های اطراف باسکول بزرگ شیلات بر هم ریخته بودند اکراهی  راکه تا آن‌زمان از سر و دم و طعم و بوی ماهی داشتم پس می زدم و کنار می گذاشتم.

   عصر همان‌روز اول ورود به جاسک و در کمتر از نیم‌ساعت خیابان اصلی شهر را رفتیم و برگشتیم. همه چیز به رنگ خاکستر و از جنس ماسه‌ی زبر و سیمان بود. از یکی‌دو پله‌‌ی بلوکی مغازه محقری پائین رفتیم. صندوق پر و خالی نوشابه‌ها دعوت‌مان کرد. از پشت یخچال، سر و گردن پیرمردی پیدا شد. پنکه سقفی می‌لرزید و می‌چرخید.  بفرما گفتم و بطری را به دهانم چسباندم. چیزی گفت یا چشمی انداخت یا دستی درازکرد که بطری‌ خالی‌ام را از کفه ترازو بردارد که جان گرفت. تصویری از ته تاریکی دور بیرون زد. پرسیدم: پدرجان بلوچ هستی؟ بود. پرسیدم: هیچ وقت آبادان بودی؟ بود. گفتم  چیزی نگو تا بگویم و پرسیدم: پالایشگاه آبادان  بودی؟ بود. گفتم: ازاین هم بیشتر در   اِس او تو  پلانت  بودی و نگذاشتم چیزی بگوید و گفتم: تو کارگر آقای بهره‌بر بودی. سال 47 یا 48. اسم خودت هم...اسمت...؟ گفت که اسم‌اش سبزعلی است.  سبز‌علی مرادی.

مصطفی با بطری خالی نوشابه‌اش بازی می‌کرد. پیرمرد پشت یخجال کوچک‌تر و گم‌تر از آن سال‌هایش بود. به طعنه‌ی دوستم که گفت یک باره شماره شناسنامه‌اش را هم بگو اعتنایی نکردم و گفتم: مال این است که هیچ تغییری نکرده‌ای پدر. توضیح دادم که من آن‌موقع دو ماه پای همان یک دستگاه کمپرسور بادی که یک‌ریز پت‌پت می‌کرد ایستاده بودم که از شما و بهره‌بر چیز یاد بگیرم. تو با من رفیق‌تر بودی. شاید یادت مانده باشد که پدر من‌هم در روغن‌سازی بود و می‌گفتی او را می‌شناسی؟

  به لطف همین دیدار تصادفی و مرور چهارسال دوره‌ی هنرستان که متناوب در پالایشگاه گذشته بود، جاسک هم حالا جایی شد مثل آبادان. جایی که نمی‌شد بد باشد‌.

 در برگشت به مجتمع، روز رفته بود و ماهی‌ها را درتونل صف داده بودند و از چاه آبی لب‌شور، همه سکوی سیمانی و محوطه‌ی اطراف را خیس کرده و شسته بودند‌. بخاری از زمین بالا می‌آمد واندک‌اندک فضای بازِ پشت ساختمان سردخانه را خنک می‌کرد. اتاقکی در کانکس باریک گروه نظارت برساختمان درحال احداث شیلات جدید مخصوص خواب ما دو نفر تعیین شده بود. شب شد و خوابیدیم و روز بعد را هم در آفتاب و تا بعدازظهر و باد اندک عصر و اسفالت و سیمان آب‌پاشی شده‌ی سرشب ، بی دغدغه گذراندیم. باز بیرون بودیم. سراغ سبزعلی مرادی رفتیم و نوشابه خوردیم. پنج سال قبلش بازنشسته شده بود و برگشته بود جاسک و با پول سالی‌دوماه شرکت‌نفت، آن مغازه را راه انداخته بود. بی‌ زن، بی تنها پسری که دیگر زن گرفته بود و زاهدان زندگی می‌کرد و دور از دخترها که در همان آبادان مانده بودند با شوهرهاشان.

  باز هم همه چیز به رنگ خاکستر بود. بخار هوا با نورکمی که از برق مردنی شهر، چند متری در اطراف تیرهای چوبی  را روشن می‌کرد اخت و درهم  بود. شرجی بیشتر از پیش می‌ریخت. وقتی به مجتمع رسیدیم، پاترول زردنگی که آرم صدا و سیمای مرکز خلیج فارس روی درهایش بود و زیر شرجی سرِشب خیس و تمیز به نظر می‌رسید جلوی کانکس‌مان پارک شده بود. مصطفی غر زد که جای میزمان را گرفته‌اند و یادم امد دیشب‌اش به ابتکار او میز وصندلی را آورده بودیم بیرون و نیم‌ساعتی با پشه‌ها و مارمولک‌ها و رطوبتی که روی میز و بال پهن سوسک‌هایی که چپ و راست می‌رفتند و گاهی هم پرواز می‌کردند نشسته بود ساخته بودیم. آخرش هم قید کتاب و رادیو در هوای آزاد  را زده بودیم و دوباره راضی شده بودیم به همان اتاق کوچک وخفه کانکس.

   مصطفی به فکر افتاد چراغ محوطه را خاموش کند. می‌گفت پشه و سوسک بامن. سراغ راننده پاترول را گرفتیم. نگهبان خبرش کرد. جایی قلیان دود می‌کرد. معلوم شد کسی را هم با خودش آورده و تنها نیست. اشاره کرد و فهمیدم باید در اتاق مخصوص مهمان‌های رسمی‌تر باشد، میهمانان اتفاقی. وقتی تقه زدم و لای در را بازکردم و در انتهای اتاق و پشت میز، مرد سفید روی مرتبی را دیدم که سر از کتابی برداشت و از پشت عینک مطالعه به سمت من خیره ماند معطل نکردم و بدون سلام پرسیدم: انگلیسی است؟ او هم بدون درنگ پاسخ داد:  نه جانم، فرانسه. گفتم: چه جالب! دوستانه پرسید: جداً؟ لای در را بیشتر باز کردم و گفتم: جالب‌تر هم می شود اگر شما هم بیایید بیرون و تو این شرجی که رفیق من میز گذاشته بیرون و چای هم دم کرده پیش ما باشید!

  چای خوردیم و در تاریکی و شرجی آن شبِ جاسکی ، برای او گفتیم که ما هم  تازه دیروز آمده‌ایم و قراراست مدتی این‌جا باشیم و آموزش سردخانه ببینیم. گفتیم که هر دو اصلاً آبادانی هستیم واولین باراست جاسک را می‌بینیم. مصطفی گفت که از هرمزگان خوشش نمی‌آید و پشیمان است که دانمارک را گذاشته و برگشته است. گفت قصد دارد در اولین فرصت دوباره برگردد. من گفتم که از ماهی خوشم نمی‌آید و حالا درست کارم افتاده به ماهی. تعریف کردم که حتی  همسرم در اوائل ازدواج‌مان کمی دستم می‌انداخت و بعد که دید موضوع جدی است خواست ته و توی کار را دربیاورد. با سئوال و اصرار او مادرم برایش تعریف کرد که در همان روزهای اولی که با پدرم آمده بودند آبادان و پدرم کارگر پالایشگاه شده بوده، غروب روزی چند ماهی حلوا سفید برای مادرم می‌آورد و سفارش می‌کند برای شام شب کاری‌اش آماده شان کند.  مادرم تا آن‌موقع درست وحسابی و از نزدیک ماهی ندیده بود و اصلا ًدر دهی که بودند رودخانه‌ای، چیزی وجود نداشته که ماهی داشته باشد. هرجور بوده ماهی را پخته و به خیال خودش شام پدرم را که می‌خواسته با چند نفر از همکارهایش بخورد آماده کرده و داده دستش و صبح فردا،کتک مفصلی از دستش خورده که گویا آبروی پدرم را پیش همه برده و همه خندیده‌اند به او با این ماهی آوردنش. مادرم کاری نمی‌کند. کاری نمی‌توانست بکند. الا این‌که توی بغض وگریه رو به پدرم عهد می‌کند با خودش که هیچ وقت دیگر نه خودش ماهی بخورد و نه بگذارد بچه‌هایش ماهی خور بشوند. به قول خودش هم عمل کرده.

گفت: پس انگار این نوعی تنبیه است که سر و کارت با ماهی افتاده وحالا حالاها باید مثل سزیف هی با ماهی‌ها بالا بروی و هی از دستت سربخورند پائین!

گفتم: این‌ها با این چشم‌های خیره وخونی‌شان آدم را وادار می‌کنند باهاشان رفیق شود و دلش به‌حال‌شان بسوزد.

 گفت آمده‌است در باره پناهگاه‌های دریایی تحقیق کند، که کارگردان تلویزیون است و فیلم مستند می‌سازد؛ فرانسه درس خوانده است. تن‌ماهی بازکردیم و با لیموی پرآب میناب و فلفل سرخون تزئین‌اش کردیم و باز هم چای خوردیم.

 هشت ماه بعد در قشم بودم. دم ظهریِ روزی که لندیکرافت چیرو 2 از بندر رسید، خبرشدم غیر ازیک کامیون تور و طناب برای صیادان، پاترول صدا و سیمای مرکز بندرعباس را هم با خودش آورده است. مشغول خواندن چیزی بودم که ناگهان لای در باز شد و کسی پرسید: فرانسه است؟ و قاه قاه خندید.

خنده‌ام گرفت و تعجب هم کردم. گفتم: نه بابا فرانسه کجا بوده... فارسی هم به زور!

 ابراهیم مختاری که آن‌موقع هنوز مجرد بود و به‌قول خودش کارگردان تبعیدی تلویزیون، « پناهگاه‌های دریایی ایران » را تمام کرده بود و حالا آمده بود قشم «یک سفر صیادی» را بسازد.گفت که همزمان با او، محمد بزرگ‌نیا هم دارد در لارَک کار می‌کند و موضوع فیلم‌اش زندگی اهالی آن‌جاست‌. از شب جاسک که در آخر هم ناتمام ماند یاد کردیم و گفتم همان‌وقت که خبردادند زنم آمده بندرعباس و از طریق بی‌سیم شیلات پیغام داده‌اند که فوری با او تماس بگیرم دلم شورافتاد و خودم را رساندم به مخابرات و تلفن کردم. وقتی هم برگشتم همه‌تان خواب بودید. تا صبح و بعداز آن تا صبح‌های ده دوزاده روز بعدش هم بیداری کشیدم و غلت زدم در رختخواب و ... گفتم این خودش یک داستان دور و دراز است. داستانی که همت کنم می‌نویسم. ولی حالا این‌جا هستم و شما هم که آمده‌ای این‌جا. حداقل مجبورنیستیم زیرشرجی و درجوار پشه و سوسک و مارمولک از شعر و فیلم و شیلات بگوئیم. حرف‌ها زدیم.پرسید میانه‌ات چی؟ میانه‌ات با ماهی خوب شده؟ تعریف کردم این‌جا هم یکی هست که از ماهی دل خوشی ندارد.یک مهندس پیر آلمانی است که برای شرکت ترکیه‌ای در اسکله کار می‌کند. تصادفاً جایی، گمانم روی دیوار کوتاه اسکله قدیم سنگی قشم، با دو نفر دیگر  نشسته بود که نشان‌اش کردم و جلو رفتم. او توجهی به اطراف نداشت اما من که هنوز از دوره دانمارک و انگلیسی دست و پا شکسته آن‌جا چیزهایی یادم بود، خودم را انداختم وسط و حرف زدم و دیدم که انگلیسی‌ام از او بدتر نیست. بار دیگری که دیدمش از ماهی‌گیری گفتیم و این‌که این‌جا معدن میگو است. گفت که با ماهی میانه خوشی ندارد و اصلاًً نمی‌خورد. دید که چه‌قدر تعجب کردم. تعریف کرد که در دوران جنگ دوم جهانی در آلمان، جایی زندگی می‌کرده که فقط می‌توانسته‌اند ماهی، آن هم ماهی ساردین، بخورند وبس. آن چند سال جنگ و قحطی و بچگی‌اش آن‌قدر ماهی وچیزهای دیگر آبزی خورده که نفرت پیدا کرده از هر خوردنی دریایی و حالا پنجاه سال است نه ماهی می خورد نه هیچ آبزی دیگر.

    مختاری قاه قاه خندید گفت‌: این داستان‌ها را سرهم کرده‌ای به ما ماهی ندهی بخوریم!؟ ولی ما می‌خوریم. خوب هم می‌خوریم. شما هم باید کلی کنسرو تن بما بدهی چون هروقت نخورده‌ایم مال آن‌است که گیرمان نیامده. میگو را که نگو دیگر. یک کارتن کنسرو ماهی و سه قالب یخ توشه سفری بود که از عصر آن‌روز شروع کردند. تصمیم داشت بگردد و لوکیشن‌های فیلم جدیدش را پیدا کند. از کمیته امور صیادان و مدیرکل شیلات و مرکز صدا و سیما نامه داشت که هرجا می‌رود کمکش کنند.

 سه روز بعد آمد. کمی به‌هم‌ریخته و خسته که از گرما هم بود. هر روز با لندرور اداره، به جایی که پیغام داده بود یخ فرستاده بودم. سه نفر بودند وآن‌جا فهمیدم به جزکارگردان، مدیر تولید و فیلم‌بردار هم کارشان خیلی مهم است. گفت عکس‌های زیادی گرفته و تقریباً همه‌جا را دیده و قرار شده در لافت کارکنند. گفت ساحل‌اش عالی‌است و صیادش را هم پیدا کرده است. گفت سفت و سخت قول همکاری گرفته‌است.

با تعجب پرسیدم: لافت؟ و گفتم: لافت که صیاد ندارد!

گفت: دارد. چندتا خوبش هم دارد. از بندر و کمیته امورصیادان پرسیده‌ام و آدرس سرراست گرفته‌ام‌.

گفتم: لافتی‌ها لنج‌های خوبی می‌سازند. ولی خودشان سوار نمی‌شوند. مگر برای تجارت باشد و سفر. و باشوخی اضافه کردم: آخرمی‌ترسند به لباس سفید بلندشان لک بیفتد.

گفت: ولی عبدالله سفاری ناخدای درست و حسابی‌است. باهاش کلی حرف زده‌ام. عکس هم گرفته‌ایم زیاد.

گفتم او را می‌شناسم‌. گفتم که آن‌ها ناخدا هستند اما صیاد نیستند. صید آن‌ها ماهی سرخو سرحدی است. حتی سرخوی اصلی را هم نمی آورند شیلات. هرچه عرب‌ها نمی‌خورند می‌آورند برای ما. آن‌هم فقط حدود هشتاد کیلو. یک لنج به آن بزرگی می‌رود دریا و دو روز می‌گردد و وقتی برمی‌گردد هشتاد کیلو، نه کمتر و نه بیشتر، یک دست‌هم ماهی چمن یا همان سرخو سرحدی می‌آورد شیلات. یک نوع ماهی درجه دو که در بین عرب‌ها اصلاً مشتری ندارد.

پرسید: خب که چی؟

گفتم که معلوم است دیگر. ماهی‌‌ها بوی گازوئیل می‌دهند! گفتم باقی‌شان هم همین‌طورند. کار آن‌جا این است. بردن گازوئیل و چند کیلویی هم ماهی خریدن از صیادان عرب برای نشان دادن به پاسگاه و شیلات این‌جا؛ خالی نبودن عریضه.

گفت: ولی نمی‌آمد آن‌کاره باشد.

گفتم: هست یا نیست از مجبوری است.

به مهمان‌سرای اداره رفت که دوشی بگیرد. سرحال شد. عصر دوباره همدیگر را دیدیم. هنوز خانواده من نیامده بودند و در خانه سازمانی‌ام تنها بودم. نشستیم به گپ و چای. چیز دیگری پیدا نمی شد. مطمئن بود باید یک نشانه‌ای باشد. یک علامتی که معلوم کند. گفت توی هرچیزی هست، توی هرشغلی ...

گفتم : تو این هم هست.

پرسید: واقعاً؟

گفتم: البته. خودت گفتی! شاید هم خیلی ساده باشد. گفتم کاری که من می‌کنم موقع مجوز دادن است. باهاشان دست می‌دهم وکف دستشان را لمس می‌کنم. اگرسفت و زبر باشد معلوم است صیادند و طناب و تور اثرکرده روی پوست. و اگرنه مجوز دوازده ساعته بیشتر نمی‌دهم.تازه همین‌اش هم بعضی وقت‌ها کلی دردسرساز است.

  تاب نیاورد و صبح زود ماشین را برداشت و رفت. وظهر نشده برگشت. یک راست به اداره آمد. خنده دلچسبی کرد و بی مقدمه گفت: دستش مثل پنبه نرم بود. عین دست یک خانم. با هرکدامشان دست دادم از زبری خبری نبود. مطمئن شدم جای دیگه‌ای جمع هستند. از بندرعباس راه را عوضی نشان‌مان داده‌اند.

پرسیدم‌: سَلَخ رفته‌ای؟

 سلخ که می‌گویم یا می‌نویسم همراه است با یاد ساحل طولانی و خانه‌های رو به دریا و لنج‌هایی که بی پناه وسط آب‌اند، یاد محمد آزمون و مسعود بخیط دریایی و ابراهیم ساجدی و احمد تلنده و عبدالله دریاپور و ابراهیم دریایی، یاد محمد غلام دریایی که در هفتاد و سه سالگی زن دوم گرفته بود و از بس تر و فرز بود به محمد غلام ترتری معروف بود. ترتری قایق چوبی بزرگی‌ست که همیشه صدای پت‌پت موتور دیزل‌اش تا خیلی دورترها می‌رود. 

                        

 ناخداها:   محمد آزمون - مسعود بخیط دریایی - ابراهیم ساجدی 

           ( قشم نوروز۱۳۸۷. بیست و سه سال بعد از یک سفر صیادی ) 

 

 محمد آزمون را به عنوان صیاد اصلی معرفی کردم و مختاری رفت که سلخ را ببیند و آزمون را هم بسنجد. آمد و گفت که سلخ را بله اما ناخدا را نپسندیده است. گفتم: چند نفری هستندکه می شناسم اما اگر فقط یک نفر صیاد باشد همین است. خودش است. ناخدایی که می‌توانی تا آخر دریا باهاش بروی و روی حرف‌اش حساب کنی. شک نکن. خود خودش است.

 رفت و دو روز بعد آمد. گفت تما م لوکیشن‌های فیلم‌اش را انتخاب کرده. گفت دارد می رود بندرعباس برای باقی کارها. پرسیدم: آزمون چی شد؟ از آزمون یک سفر صیادی بیرون آمد؟

 آزمون ، صیاد نمونه سلخی و کسی بود که مجاب‌ام کرده بود می‌شود تا آخر به او اطمینان کرد. هیچ اهل قاچاق نبود و دریا را به چشم صیادی می‌پائید. رد و رفت و آمد ماهی‌ها و کولی‌های کر را از بر بود. سر راه‌شان می‌ماند و با تور دیواری در دریا می‌کشید که هیچ‌کدام را مجال فرار نباشد. چندین باردیده بودم‌اش پیش از رفتن به دریا، یا عصرهای پنج‌شنبه که غالباً به عادت دریا نمی‌رفتند. در ساحل طولانی سلخ قدم می‌زد و باد در جامه سفید و بلندش می‌افتاد. او با مسعود و ابراهیم و احمد ستون‌های صیادی سلخ بودند.

مختاری گفت که در برخوردهای اول خیلی جدی و تلخ آمده ولی بعد که آشناتر شده‌اند قبول کرده لنج‌اش را برای هرچند وقت که گروه فیلم‌برداری لازم داشته باشند در اختیار آن‌ها بگذارد و خودش هم با ملوان‌هایش بیاید روی آب. فصل صید با تور گذشته بود و می‌توانستند فقط قلاب بیندازند. گفت که چندتایی عکس از چهره‌اش برداشته و روزی که خداحافظی می‌کرده بیاید قشم به او گفته همه چیزش خوب است. فقط یک موضوعی هست که ... و مِن و مِن کرده. آزمون پرسیده چه موضوعی؟ گفته صورت‌ات برای فیلم عالی است ولی وقتی دوربین از جلو نشانت بدهد و بخندی این دندان طلای نیش‌ات بدجوری توی ذوق می‌زند. آزمون پرسیده کدام؟ این؟ و بلافاصله با چاقوی سرکج ماهی‌پاک‌کنی که دم دستش بوده، بی معطلی، روکش طلای دندانش را کنده و توی جیب گذاشته و پرسیده حالا چی؟ بهتر شد؟ بعد هم به ملوان‌هایش دستورداده کابین ناخدا را از بیخ بکنند و بیندازند گوشه‌ای. آخر از فیلم‌بردار شنیده بوده که کابین ناخدا مزاحم فیلمبرداری می‌شود و نمی‌گذارد او، فیلم‌بردار، عقب‌تر برود و همه افراد را توی کادر داشته باشد. منظورش همه جاشوها و ناخدا و موتوری و آشپز بوده که دو ماه بعد و در تمام روزهای فیلمبردای روی آب، هرکدام  قلاب گرفتند و ساعت‌ها لبه لنج ایستادند خیره به دریا و نخ که کی بجنبد و احیاناً سنگسری، سرخویی، هاموری به طعمه بزند و با هلهله‌ی‌ بقیه جاشوها وگروه فیلم‌برداری کشیده شود بالا.   

* *

جای تاسف است که این فیلم، آن‌طور که ابراهیم مختاری در همان مصاحبه با زاون گفته، یکی دو بار نمایش داده شده و جوایزی هم دریافت کرده اما فعلاً سال‌هاست در آرشیو تلویزیون بندرعباس خاک می‌خورد.

نظرات 1 + ارسال نظر
Arjang A چهارشنبه 3 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:19 ب.ظ http://www.brightintellects.blogspot.com/

پیداتون کردم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد