اینکه میگویی برف!
و ساعات اول صبح سپید!
در گوشم آشناست
اما
بهیاد نمیآورم
رنگ چشمانت را
در آینهی یخبندان کوچهی دیروز.
( دست من دست ترا جُست
پا جای پای هم گذاشتیم
و دخترمان بیشتر
شبیه تو شد. )
به یاد نمیآورم
چندساله بودم
و از کجا
برموی و ابروی من میریخت.
تو
درابتدای عصر یخی
و آستانهی دری یخزده ماندی
و برف
همچنان بارید.
اینکه میگویی
سپید، سپید
ابری در آسمان پیداست
باد شمال میوزد
و ناخدا
دلشوریده است از دریای ناخواهر؛
در گوشم آشناست
اما
به یاد نمیآورم
چگونه رفتم
و چگونه آمدم
که بارانی
خیسم نکرد؟
درود جناب عبدی عزیز
حس خوبی رو گرفتم از این شعر و به طور کلی وبلاگتون.
خوشحال می شم به من هم سر بزنید.
بدرود.
اقای عبدی گرامی
با این همه خیال پردازی، چه طور این همه سال را بدون شعر می گذراندید؟ شاید هم شاعری می کردید اما در دنیایی دیگر.
شعرتان قابل تامل است و نکاتی دارد که آدم را نگاه می دارد و تصویر می سازد برایش.
انگار همه ی راه ها به هنر ختم می شود.
شعرتون رو دوست داشتم.