راه آبی

داستان و نقد داستان

راه آبی

داستان و نقد داستان

صندلی رو به‌رو

  صندلی رو به‌رو داستان کوتاه خوبی است از خانم سودابه اشرفی ( نویسنده رمان تقدیر شده‌ی ماهی‌ها در شب می‌خوابند و مجموعه داستان فردا می‌بینمت ). باز خوانی یادداشتی که چندسال پیش بر این داستان نوشتم و همان موقع در مجله‌ی هفت درآمد به این جهت که خود داستان در دسترس نبود احتمالاْ در این‌جاو به همراه متن داستان می‌تواند برای بعضی علاقمندان به ادبیات داستانی به اصطلاح مفید فایده‌هایی باشد. امیدوارم. برای انتشار داستان در این صفحه از نویسنده محترم کسب اجازه شده است.  

 این‌روزها دیگر چند ساعت بیشتر نور نداریم. آن چند ساعت را هم در داخل ساختمان‌ها سر کارهایمان هستیم.

پشت پنجره‌ی آشپزخانه تاریک است و برف شدیدی می‌بارد-- روی همان چند ساختمان بلند مسکونی که مثل همیشه با تعدادی پنجره‌ی روشن و خاموش نشسته‌اند در سکوتی که ما آن‌را برای یک زندگی شهری "بی نظیر" می‌خوانیم-- روی همان تنها درخت تنومند و بلند وسط میدان که حتا در همان تابستان‌های کوتاه هم پرندگان زیادی روی شاخ و برگ‌های منظمش آشیان نمی‌کنند.

همسرم تابستان‌ها سرش را از پنجره به تماشای درخت بیرون می‌برد و بعد به طرف من برمی‌گردد و می‌گوید"نکند آنقدر بزرگ شود که خانه‌مان را بگیرد"، تا من به او بگویم که نترسد این اتفاق نمی‌افتد، پیش از آن‌که حتا احتمالش پیش بیاید سر موقع هرسش خواهند کرد.

 چهار صندلی چوبی آشپزخانه‌مان چندان راحت نیستند. با این حال او دوست دارد یکی دو ساعتی روی یکی از آن‌ها بنشیند و نفسی از روی راحتی بکشد. این عادت همیشگی‌اش است. سال‌هاست هر روز که از سر کار می‌آید قبل از هرچیز چای درست می‌کند. استکانی برای خودش می‌ریزد و می‌نشیند روی اولین صندلیاما نه آن صندلی‌ای که درست کنار پنجره قرار دارد. به عقب تکیه می‌دهد و پاهایش را می‌گذارد بالا، روی میز، و به من هم اشاره می‌کند که بنشینم. او با این کارش ناخودآگاه جای مرا نیز تعیین کرده‌است. روی صندلی روبرو.

 امشب خیلی خسته‌است. وقتی خیلی خسته‌است ترکیب چیزی که در چشم‌های سیاهش موج می‌زند با خطوط دور آن‌ها یک جور غم و بیزاری‌ست. همیشه بعد از ساعت‌های طولانی کار، وقتی که به خانه باز می‌گردیم و او با لبخند بغلم می‌کند، از دیدن این ترکیب یکه می‌خورم. ساعتی که می‌گذرد، بعد از یکی دو استکان چای و مدتی که از دراز کردن پاهایش روی‌ میز می‌گذرد خطوط، کم عمق تر می‌شوند و کم کم آن چیز از بین می‌رود.

می‌پرسم "گرسنه‌ای؟" می‌گوید "هنوز نه. صدای سکوت غالب می‌شود. می‌گویم چه "سکوتی! مثل همیشه می‌گوید "انگار همه‌اشان مرده‌اند! آنجا اقلن آدم صدای برف پاروکن‌ها را می‌شنید. صدای همهمه‌ی مردمی‌ که شب‌ها روی پشت بام‌ها برف پارو می‌کردند و... مثل همیشه حرفش را تمام نمی‌کند و می‌گوید" بی خیال ‌بابا! مثل همیشه ادای برف پاروکن‌ها را برایش در می‌آورم و می‌خوانم: برف پارو مِی‌کِنم! آی برف پارو مِی‌کنِم! و او مثل همیشه قاه قاه می‌خندد و به انگلیسی می‌گوید Well done

می‌پرسد "مگر تو گرسنه‌ای؟" می‌گویم "نه. چشمم بیرون به پاروها وآدم‌هاست و به پژواک صداشان. می‌گوید "امشب نوبت من است. من شام درست می‌کنم. نگاهم را از پاروها بر می‌دارم و به او خیره می‌شوم. به او خیره می‌شوم. به او خیره می‌شوم. به او خیره می‌شوم-- مستقیم به چشم‌های سیاهش و خطوطی که کم‌کم، کم‌عمق می‌شوند. می‌پرسم "کار چطور بود؟" جواب می‌دهد "مثل همیشه. و ادای "زویی" را در می‌آورد که وقتی هر روز صبح کارمندانش به او می‌گویند  “Good Morning!”دهانش را کج می‌کند و می‌گوید “Oh ya? What is good about it?!” زویی رییسش است. از من می‌پرسد "تو چی؟" یعنی کار تو چطور بود. جوابش را نمی‌دهم به آن ترکیب در چشم‌هایش خیره می‌شوم. خیره می‌شوم. خیره می‌شوم- مستقیم به چشم‌های سیاهش- خیره می‌شوم. ناگهان فکر برف و همهمه‌ی آدم‌ها و خنده‌ی او به وجدم می‌آورد. یک دفعه به کله‌ام می‌زند که پاهایش را ماساژ بدهم. هزگز قبلن این کار را نکرده ام.

صندلی‌ام را از پشت میز بیرون می‌کشم و نزدیک صندلی او در امتداد پاهایش می‌گذارم. به اطرافم نگاه می‌کنم. می‌پرسد "چیزی می‌خواهی عزیزم؟" فکر می‌کنم بروم از دستشویی قوطی کرم را بیاورم. نمی‌روم. چشمم می‌افتد به بطری روغن زیتون کنار اجاق. می‌روم به طرف آن. می‌گوید "گفتم که نوبت من است شام درست کنم. جوابش را نمی‌دهم. نزدیک است روغن از کف دستم شره کند. به موقع خودم را دوباره به او می‌رسانم و دستم را نزدیک پایش نگه می‌دارم تا روغن روی آن چکه کند. می‌نشینم روی صندلی‌ام و پای چپش را بلند می‌کنم. مقاومت می‌کند. می‌گویم رها کن. نگاه گیج و خسته‌اش روی دستانم می‌چرخد. سعی می‌کند اما پاهایش هنوز سنگین‌اند. پای چپش را می‌گذارم روی زانوی راستم. انگشتانش را در کف دستم می‌گیرم و پایش را دور دایره‌ای می‌چرخانم. می‌گویم رها کن. هنوز گیچ نگاهم می‌کند. پایش از مچ و به نرمی، می‌چرخد و شل می‌شود. می‌گوید "نه. سرم را تکان می‌دهم که یعنی آره. کم کم مقاومتش از دست می‌رود و وزن پایش روی پایم می‌افتد. استخوان‌های کوچک انگشتان پاهایش به نرمی‌ زیر انگشتانم می‌لغزند و نگاهش روی انگشتانم.

 هنوز برف در تاریکی می‌بارد. رنگ طلایی کنیاک را ده‌ها بار در گیلاس‌هایمان چرخانده‌ایم و به هم گوش داده‌ایم. ساعت را نگاه می‌کنم شب خیلی وقت است که از نیمه گذشته. قرار بوده فقط یک گیلاس بخوریم. بطری خالی روی میز است. نه او شام درست کرده‌است نه من. تقریبا تمامی‌ چراغ‌های ساختمان‌های دور میدان خاموشند. میز را به همان شکل رها می‌کنیم. آخرین جرعه گیلاسمان را سرمی‌کشیم. چراغ آشپزخانه را خاموش نمی‌کنیم و به اتاق می‌رویم.

 به اعتراض می‌گوید "همسایه‌ها را بیدار کردی! می‌گویم "بیدارند، نگاه کن، دارد صبح می‌شود! از پشت پنجره‌ی اتاق خوابمان چراغ‌های پشت پنجره‌های دیگر یکی یکی روشن می‌شوند. برف و سکوت بی نظیر. باید برویم سر کار.

 همسایه‌ی روبرو در آپارتمانش را قفل می‌کند که برود سر کار. بی این‌که به طرف ما بچرخد می‌گوید “Good Morning!”می‌گوییم “Hello!” و لبخند می‌زنیم. همسایه مثل هر روز راه پله‌ها را پایین می‌رود و ما مثل هر روز منتظر آسانسور می‌شویم. من و همسرم هر دو باید قطار ساعت هشت را بگیریم. در آسانسور با هم حرف نمی‌زنیم. از در خروجی بیرون می‌رویم و چترهایمان را باز می‌کنیم و به طرف ایستگاه می‌رویم. در قطار دو صندلی روبروی هم پیدا می‌کنیم و می‌نشینیم.

31 اکتبر 2005

 Soudabeh Ashrafi

www.ficsup.blogspot.com

 

 

و این‌هم آن یادداشت با عنوان شبی از شب‌ها:  

 

 

    داستان کوتاه صندلی رو به‌رو در کمتر از 1200 کلمه چند ساعت از زندگی زوج ایرانی جوان مهاجری را تصویرمی‌کند که درآپارتمان کوچکی در یک فضای کاملاً شهری در غرب ( شاید آمریکا ) زندگی می‌کنند. دو شخصیت اصلی داستان، راوی و همسرش، دو چهره تا حدودی متفاوت از این نوع زندگی ارائه می‌دهند. مرد، هنوز هم، تابستان‌ها که سرش را از پنجره به تماشای تک‌درخت وسط میدان بیرون می‌کند، نگران ناپایداری امنیتی‌ست که به قراری ناگفته باید در آن‌جا می‌داشته و مثل همیشه‌هایی که بیرون برف می‌بارد و صدای برف‌پاروکن‌ها را نمی‌شنود دچار غم و اندوه دوری از وطنش می‌شود. گاهی احساس غبن می‌کند که به غربت آمده‌است و برای آن شلوغی و سر و صدا‌ها دلتنگ می‌شود. چنین به نظر می‌آید که هنوز پل‌های پشت سرش را دارد. زن که به نظر می‌رسد این دوره‌ها را گذرانده و نگاهش به پشت سراصلاً ازدلتنگی نیست و شاید به‌ارامش و امنیت دلخواه خود رسیده‌است همواره سعی دارد به همسرش نیز دلداری بدهد و کمک کند او نیز ازاین بحران‌های کوچک روزمره‌ای بگذرد و به سطح بالاتری برسد. به سطح همسری دست‌کم  برابر با او.  آدمی که بتواند رو به‌روی او بنشیند. ساعت‌ها حرف بزند و به حرف‌هایش گوش بسپارد و بعد...  چنین است که می‌بینیم زن با هوشیاری و نشاط بی‌پایان حفره‌های ناگهانی روح و جسم مرد را چه خوب پرمی‌کند. تصاویری که‌اشرفی در این‌گونه لحظات ارائه می‌کند وجه مادرانه زن را برجسته‌تر می‌سازد. شاید زن درجایی دیگر و زندگی دیگری مادر بوده‌است. اکنون و در زمان داستان، زمستان‌است. روزهای کوتاه، بی نور و در سکوتی که‌ان‌را برای یک زندگی شهری "بی نظیر" می‌دانند سپری می‌شوند. مرد از سرکار می‌آید. بعضی روزها آن‌قدر خسته‌است که ترکیب چیزی که در چشم‌های سیاهش موج می‌زند با خطوط دور آن‌ها یک‌جور غم و بیزاری‌ست. امروز هم از آن‌روزهای خستگی شدید و چشم‌های غم‌گرفته و بیزار اوست. زن می‌داند که ساعتی بعد، بعداز یکی دو استکان چای و دراز کردن پاها به روی میز،‌ این خطوط خستگی و بیزاری کم عمق‌ترمی‌شوند و آن چیز نیزکم‌کم از بین می‌رود. زن این عادت مرد را در طول سال‌ها زندگی با او شناخته‌است و این یعنی با آن ساخته‌است.

 اما زن می‌خواهد و می‌داند که‌امشب می‌تواند کاری کند. کاری بیشتر و غیر از نشستن روی صندلی رو به‌روی مرد و انتظار دوساعته کشیدن و شاهد کم‌کم، کم عمق شدن خطوط خستگی و بیزاری دور چشم‌های مرد بودن. او می‌داند ( چون ا‌حتمالاً مادر است و چون دراین داستان وقت‌هایی مثل فرشته نگهبان مرد عمل می‌کند ) باید این حفره‌ای را که ممکن‌است ناگهان به فوران اندوهی که سال‌ها و اندک‌اندک در وجود مرد متراکم شده بینجامد پرکند. زن( این زن ) مرد ( این مرد ) را بهتر از خود او می‌شناسد. شاید بخشاً به‌این‌خاطر که راوی داستان خود هم اوست.

 زن می‌پرسد: گرسنه‌ای؟ مرد می‌گوید: هنوز نه. وصدای سکوت غالب می‌شود.

زن می‌گوید : چه سکوتی! که می‌تواند عبارتی در ستایش این سکوت باشد. سکوتی که قبلاً و توسط راوی ( اما از طرف هر دو نفر ) برای یک زندگی شهری" بی نظیر" خوانده شده‌است.

مرد اما می‌گوید:  انگار همه‌شان مرده‌اند! آن‌جا ( در وطن هردونفر‌شان ) اقلن آدم صدای برف پاروکن را می شنید. صدای همهمه مردمی که شب‌ها روی پشت بام‌ها برف پا رو می‌کردند...

 او مثل همیشه حرفش را ناتمام می‌گذارد. زن هم مثل هربار دیگر مسیر حرف‌های مرد را به سمت دیگری می‌کشاند. او مثل همیشه‌ادای برف پاروکن‌ها را برایش در می‌آورد.... طوری‌که‌او را به خند‌ه می‌اندازد. طوری‌که قاه‌قاه بخندد و گویی فراموش کند چه چیز دلتنگ‌اش کرده بوده به‌انگلیسی ( نه به زبان مادری یا جایی که لحظه‌ای قبل دلش برایش تنگ شده ) بگوید:    well done!( بعداً به‌این بخش از داستان بیشتر می‌پردازم.)

حالا زن است که چشمش به بیرون و پاروها و آدم‌ها و پژواک صدایشان است. اما کدام آدم‌ها و پاروها و پژواک کدام صداها؟ چیزی در خاطرات زن که در تمام طول داستان از آن پرهیزکرده‌است؟ صداهایی که می‌شنود و تصویرهایی که می‌بیند چون آن آپارتمان را تنها و تنها خانه خود می‌داند و آن شهر و فضای شهری را هم دلخواه و بی نظیر؟ حسی که‌از گفتگوی امشب با مرد به‌ان رسیده‌است و دارد در خود مرور‌ می‌کند؟ در هرحال چیزی در این جای داستان به نظر کم می‌آید که به متن لطمه می‌زند. هرچند در ایجاد حس  نیاز زن به همراهی و همدلی بسیار موثر است. مرد می‌گوید: امشب نوبت من است. من شام درست می‌کنم.

 داستان صندلی روبه‌رو که در واقع بیشتر به دو صندلی روبه‌روی هم اشاره دارد، همه‌ی فرم خود را مدیون رفت و آمد احساس نیاز به همدلی و عشقی‌ست که نویسنده‌اگاهانه و در جای‌جای متن به نوبت به هریک از دو شخصیت اصلی داستان می‌بخشد، در او رسوب می‌دهد و بومی‌شده‌ان را باز پس می‌ستاند تا دوباره در سطحی بالاتر به‌او برگرداند. شبیه بالا و پائین شدن دوکفه هم وزن ترازویی متلاطم که در نهایت به‌ایستایی و تعادلی پایدار ختم می‌شود. حسی که درهر بخش از روایت نیز به خوبی به خواننده منتقل می‌گردد. هرجا یکی از دو شخصیت اصلی، راوی یا همسرش، دچار نا‌ایستایی روحی یا جسمی می شوند ( و البته بیشتر این اتفاق برای مرد می‌افتد. شاید به‌این دلیل ساده که زن در جاهایی هم نقش زنمادر را عرضه می‌کند ولی مرد نقش مرد-پدر را از خود نمی نمایاند.) دیگری به کمک می‌شتابد و با حرفی، شوخی، پیشنهاد و حرکتی حفره موجود یا متصور را با صمیمیتی عاشقانه پرمی‌کند.

  نگرانی مرد در مورد درخت وسط میدان شهر و این که ممکن‌است خانه ( نماد امنیت و البته‌ارامش در زندگی متصور شهری ) را بگیرد؛ مشکل تهیه شام و خستگی زیاد مرد و حس بیزاری که بر اثر کار مفرط در خطوط عمیق دور چشم‌های او گاهی زن‌را به شدت نگران می‌کند؛ دلتنگی مرد برای صدای برف‌پاروکن‌ها در سرزمین مادری‌شان و... هرکدام می‌توانند به تنهایی ورطه‌ی نگرانی یا افسردگی یا غریبگی را تا آن درجه عمیق و به ساعات تاریکی و سرما و تنهایی آن آپارتمان کوچک تحمیل کنند که یکی از دو صندلی برای همیشه خالی بماند. چیزی که مرد بیشتر از آن می‌ترسد و زن سعی در تخفیف و غلبه برآن دارد.

 در نیمه دوم داستان و پس از تلاش‌ها و همراهی‌های دو طرف برای بیرون کشیدن احساس بیزاری و خستگی ناشی از کار سنگین روزانه‌امروز مرد از جسم و جان او، زن خیره می‌شود. خیره می‌شود. خیره می‌شود و می‌بیند که خطوط خستگی و بیزاری دور چشم‌های مرد کم عمق می‌شوند. حالا هر دو به کمک هم به سطح یک گذران شاید معمول زندگی دو نفره در آن آپارتمان کوچک رسیده‌اند. هم این‌جاست که زن باز پیشاهنگ می‌شود و ناگهان به فکر می‌افتد پاهای مرد را ماساژ بدهد. در عین ناباوری مرد، او را وامی‌دارد پاهایش را دراز کند و به‌او بسپارد و از او می‌خواهد رها باشد. خودش را به‌او بسپارد. دراین جا‌ست که زن با نگاهی به‌اطراف و به‌جای رفتن به دستشویی و آوردن کرم ( که می توانست از طرفی افت و وقفه‌ای در حرکات طراحی شده شخصیت‌های داستان ایجاد کند و از طرف دیگر به صمیمیت مواج موجود در آن لحظه بین دو شخصیت داستان که دو ستون اصلی روایت هستند لطمه بزند و چه بسا نوعی خشکی رفتار نا مطبوع را به متن بکشاند ) مشتی روغن زیتون از ظرف کنار اجاق گاز برمی‌دارد و در حالی که روغن از لای انگشتانش شره می‌کند دستش  را روی پای مرد می‌گیرد. اکنون همه چیز به خدمت رابطه صمیمانه بین دونفر درآمده‌است. پیش از این لحظه‌است که مرد یک بار دیگر فرصت می‌یابد نگرانی خود را از زحمت زن با گفتن مجدد جمله گفتم که نوبت من است شام درست کنم نشان دهد و تعادل مطلوب را مجدداً به داستان برگرداند. این طوراست که هر دو نفر با هم و به‌کمک هم پا به شبی زیبا و دوست داشتنی می‌گذارند. می‌توان گفت زن با هوشمندی زنانهمادرانه خود از شبی که می‌توانست تا ساعت‌ها خستگی و بیزاری باشد ساعات طولانی رو به‌روی هم نشستن و نم‌نم چیزی نوشیدن وحرف‌زدن و به هم گوش دادن می‌سازد. شبی که در آخر به معاشقه‌ای زیبا وصل می‌شود. و ازآن‌جا که راوی دراین داستان کوتاه زن است  به نظرم یکی از تصاویر کم نظیر عشق ورزی در ادبیات داستانی ایران آفریده می‌شود. تصویری که‌ارزش کم نظیر خود را از صراحت کم‌سابقه درتوصیف توام با خودداری بموقع از درغلتیدن به ورطه‌اروتیسم وام می‌گیرد. نقطه‌اوج داستان آن‌جاست که زن در پاسخ به مرد که می‌گوید همسایه‌ها را بیدارکردی می‌گوید: بیدارند، نگاه کن، دارد صبح می‌شود. از آن‌جا که‌این اوج داستانی با اوج لذتی که هریک از زن و مرد داستان از حضور عاشقانه و اطمینان‌بخش و همدل طرف دیگر می‌برد همزمان می‌گردد در ذهن خواننده موثرتر ثبت می‌شود. همین‌جا می‌بینیم که صبح از نگاه زن نه روشنی آفتاب و سفیدی آسمان بلکه چراغ‌های پشت پنجره‌های دیگراست که یکی یکی روشن می‌شوند. آدم‌ها هستند و ساعت‌ها و هوا و خیابان. برف است و سکوت بی نظیر. آن دم و لحظه‌ای‌ست که باید بروند سرکار. مثل همسایه روبه‌رو. مثل همه ساکنان ساختمان‌های اطراف. مثل همه کسانی که باقی صندلی‌های قطار ساعت هشت را اشغال کرده‌اند.

پایان‌بندی داستان صندلی روبه‌رو مثل همه پایان‌بندی‌های فصول مختلف رمان « ماهی‌ها...» (کار خوب و قابل اعتنای خانم سودابه‌اشرفی و برنده جایزه مهرگان ادب سال 84 وجایزه بنیاد گلشیری ) و نیز پایان‌بندی عالی آن کتاب ( تمامی فصل 16 ) با قدرت و زیبایی نوشته شده‌است. باردیگر همه چیز در این سطورآخر به گونه‌ای مرورمی‌شود: عزم زن در طول مسیر آپارتمان تا قطار، حرکت مرد به عنوان همراه و نیمه کامل کننده و شایدآن کفه برابر و لازم به جهت برقراری تعادل. شاید هم تصویری که زن همواره روبه‌روی خود می‌بیند و خوشحال است که می‌بیند.

 همسایه مثل هرروز راه‌پله‌ها را پائین‌می رود و ما مثل هرروز در آسانسور با هم حرف نمی‌زنیم. از در خروجی بیرون می‌رویم و چترهایمان را باز می‌کنیم و به طرف ایستگاه می‌رویم. در قطار دو صندلی روبه‌روی هم پیدا می‌کنیم و می‌نشینیم.

 شروع داستان و تاکید‌های مکرر نویسنده و به کارگیری عبارت‌هایی مثل: این‌روزها، تابستان‌ها، مثل همیشه،.. در جملات آغازین داستان مقدمه مناسبی برای ورود به فضای یک‌نواختی است که قرار است اندوه‌واره زندگی در غربت را توصیف کند و چه بسا این انتظار را هم ایجاد می‌کند که متن به پایانی تلخ و تاریک بینجامد. اما در پاراگراف چهارم جمله‌ای می‌آید که به روایت خون تازه‌ای می‌بخشد و به گمان من استفاده‌اگاهانه‌ازچ و خ وح در جمله چهار صندلی چوبی آشپزخانه مان چندان راحت نیستند و نفی موجود در این جمله‌ابتدای پاراگراف خراش و زخمی‌ست که به موقع به تن سرد و سنگین پاراگراف‌های قبل از آن وارد می‌شود. از آن‌جا که خواننده در طی همین عبارت احتمالاً منتظر می‌ماند تاتکلیف دو صندلی دیگر از چهار صندلی موصوف، زودتر روشن شود (مثلاً مهمانی به ‌آن‌ها برسد ) حس تعلیق خوبی ایجاد می‌شودکه به کمک داستان می‌آید.

 جایی که مرد به عادت هرروز این سال‌ها که‌از سرکار می‌آید و روی اولین صندلی می نشیند و به راوی اشاره می‌کند روبه‌رویش بنشیند و او هم البته چنین میکند برای جلوگیری از حس افتادن مرد به‌انفعالی که زن ( هردو زن، راوی و نویسنده ) اساساً در پی آن‌هم نیست و به نظر نمی‌آید آن‌را دوست داشته باشد موثر و باورپذیر نوشته شده‌است.

  دراین‌جا برمی‌گردم به جایی از داستان که راوی از سکوت می‌گوید. از صدای سکوتی که غالب می‌شود. سکوتی که در نظر مرد گویا بیشتر اندوه‌زا و دلگیراست.

"چه سکوتی!" می تواند بیان توام با تحسین یا تحقیر باشد. تحسین از آن‌رو که زن این سکوت را دوست دارد و آن‌را بی‌تردید برای یک زندگی شهری " بی نظیر" می‌داند. مرد اما نخست تحقیر را در گفته زن دنبال می‌کند و می‌گوید انگار همه‌اشان مرده‌اند. آن‌جا اقلن آدم صدای برف‌پاروکن‌ها را می‌شنید. صدای همهمه‌ی مردمی که شب‌ها روی پشت‌بام برف پارو می‌کردندو... و مثل همیشه حرفش را تمام نمی‌کند و می‌گوید" بی‌خیال بابا!". گویی ناگهان به خاطر می‌آورد این سکوت می‌تواند بخشی از آرامش و امنیتی باشد که خود او نیز به جستجوی آن آمده‌است. سرنخی که‌اگربه نحوی دنبال می‌شد می‌توانست مسیر داستان را عوض‌کند. همین‌جاست که راوی با خواندن برف پارو مِی‌کنِم ! ای برف پارومِی‌کنِم! ( دقت کنیم به کسره م و ن در مِی‌کنِم) طنزی و شیرینی‌ای را به ‌آن خلوت در خطر دلتنگی دونفره  تزریق می‌کند تا به‌این وسیله متن را از بار نوستالژیک محتمل ادامه روند قبلی دور سازد. کاری که در همه موارد به‌اراده نویسنده، راوی و شخصیت زن داستان انجام شده و در همه موارد نیزتا حد قابل باوری موفقیت‌آمیز بوده‌است.

 

داستان کوتاه صندلی روبه‌رو داستانی است درباره برابری و عشق. داستانی ست برای برابری در عشق. بی آن‌که ترازویی نمایانده شود کفه‌های زن و مرد داستان مرتباً بالا و پائین می‌رود تا آن‌گاه که به تعادلی برسد. تعادلی که مرد را آرام و پذیرنده روبه‌روی زن بنشاند. تعادلی که طی آن هر یک از دو شخصیت داستان بتوانند خود را تماماً به دیگری بسپارند و دیگری را از آن خود بدانند. رها و شاد. تا آخر. تا همیشه.

 حتی درکنار عنوان داستان و آن‌جا که نام نویسنده( زنی ) آمده‌است با تقدیم به  مردی سعی در ایجاد این تعادل به چشم می‌خورد. صندلی روبه‌رو داستانی‌ست برای چندبار خواندن.

نظرات 2 + ارسال نظر
ابراهیم عبدی پنج‌شنبه 4 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 10:44 ق.ظ

عباس عزیز.
حیفم آمد تنبلی ام در نوشتن ایمیل موجب فراموشی در بیان تشکر و قدردانی از تو و نوشته های دلپذیرت شود.

تندرست و شاد باشی
دوستدارت
ابراهیم

نوشین شنبه 6 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:30 ق.ظ

داستان زیبا و نقد دقیق و مو شکافانه بود.
ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد