بی مقدمه چینی زیاد دربارهی کم و کیف نقدنویسی و نحوه برخورد صاحبان اثر ( و از آن بیشتر طرفداران ایشان ) با کسانی ( از دیگران خبر ندارم اما در مورد خودم مفصل است ) که کار و کتاب ایشان را نمیپسندند و این نظر را جایی قلمی میکنند ( هر چهقدر هم که برای نظر خود دلایل به اصطلاح قوی و معنوی داشته باشند ) میخواهم جواب یک سئوال را بدهم.
این سئوالی است که خیلیها ( انصافاً خیلیها هم نه البته! ) میپرسند. میپرسند بیکاری واقعاً؟ چرا برای خودت دشمن میتراشی؟ نمیشود حرف نزنی؟ استعفرالله آسمان که به زمین نمیآید! تو هم یکی مثل خیلیهای دیگر! سرت را بینداز پایین و ماست خودت را بخور! اینکاری که میکنی فردا با خودت میکنندها! ناسلامتی ادعا داری نویسندهای! خودت خوشت میآید یکی بنشیند و از سر بدجنسی یا خوش جنسی حتی در باره کتابت چیز بد بنویسد و بدتر از آن بدهد یک جایی هم چاپاش کنند؟
فکرش را که میکنم میبینم پربیراه هم نمیگویند. منظورم احتمال خوش نیامدن خودم از نقد منفی در باره کتابم است. چون همین چندوقت پیش بود که مطلبی درباره کتاب یکی از همشهریهای خودم نوشتم و چاپ کردم. طفلک خود مظلومش هیچ نگفت و هیچ نکرد اما دور و اطرافیهایش که یک نفرشان از دوستان قدیمیتر منهم بود به کل رویشان را کردند آنطرف و یکسر قهر کردند؛ به قول معروف رفتند که رفتند.
از طرفی همین مطلب که در جنگی چاپ شد، یکی از دوستانم که نویسنده پرکار و پیشکسوتی است ( و خیلی معروف، درحد همان همشهری خودم و بیشتر حتی ) خواند و خوشش آمد. آنقدر که صراحتاً گفت ( چهقدرش تعارف بود گردن مبارک خودش! ) مطلب خیلی خُب بود و اگر من کارهای بودم یا کلاس تدریس داستاننویسی و نقد داشتم، حتماً به شاگردهایم تکلیف میکردم آن را بخوانند و رعایت کنند!
البته آنموقع خیلی بال درآوردم و پشت تلفن غشکردم برای خودم و قلم نازنینم و دلم هم قرصتر شد باز از این کارها بکنم ولی چندماه بعدش که یک مطلب دیگر در باره یک نویسنده معروف دیگر نوشتم و پیش از چاپ در محضر همین دوست اخیرم خواندم، انگار به شخص خودش گرفته باشد، ناگهان دادش رفت بالا و در حضور سه چهار پنج نفر نوقلم تر از خودم مستقیم گذاشت تو کاسه ام که: نقد نیست این! نقد میخواهی بنویسی باید بیایی اینجا بنشینی و...
حالا چرا؟ یک دلیلاش حتماً این بود که در اول یادداشت به نکتهای اشاره کرده بودم که احتمال میدهم در مورد او هم مصداق پیدا میکرد و خُب.... از آن به بعد با من سرسنگین شد و حالا آخر و عاقبت آن دوستیهامان چه بشود زیاد مشخص نیست!
شاید شما هم بپرسید خب چی پس؟ لالایی بلدی و خوابت نمیبرد؟ چه میخواهی بکنی؟ اینجاست که میخواهم جواب بدهم؛ در واقع توضیح.
من متولد آبادان هستم. تا بیست سالگی هم آنجا زندگی کردهام. بعداز آنهم تا چند سال ( تا سال آغاز جنگ ) مرتب میرفتم و میماندم. خانوادهام آنجا بودند. هرچند درسخوان و به قول آبادانیها « بچه کارمند خرخوان » بودم اما این دلیل نمیشد از بقیه کمتر شیطانی بکنم. بازهم به قول خودشان عین ملخ تنگ تنگو! آرام نداشتم. سر ظهر تو کوچه بودم. چشم مادرم و بخصوص پدرم را دور میدیدم پیاده راه میافتادم و با یکی دو تا مثل خودم میرفتم تا آنسر کواترها. ول میگشتم تو کوچههای شرکتی. این البته مال تابستانها بود. تابستانهای آبادان هم پنج شش ماه طول میکشید. از نصفههای اردیبهشت تا نصفهها و آخر مهر. کوچههای شرکتی را لین میگفتند. انگلیسیاش برخلاف تصور خیلیها Line به معنی خط نیست. بلکه Lane است. لینها دو ردیف دهتایی خانههای آجری رو بهروی هم بودند ( خوشبختانه هنوز هم کم و بیش هستند ) با فاصله چند متر. چند متر؟ راستش یادم نیست. یادم هست اولی و آخریها هر دو ردیف، خانهی کارمندی ( معمولاً سه اتاقی ) و بقیه که بین آنها بودند کارگری ( دو اتاقی ) بودند. یادم هست کف کوچه اسفالت بود. چون همیشه از سر تا ته آن را مسابقه دو میدادیم. یام هست بیشتر وقتها پابرهنه بودیم. بعضی وقتها، من که مثلاً بچه کارمند بودم ( خانهمان سر یکی از این کوچهها بود ) بابت همین پابرهنه رفتن توی کوچه حرف میشنیدم و حتی کتک میخوردم ولی ترکم نمیشد. هروقت عروسی بود، هرکدام از این خانهها اگر مراسم عروسی داشتند، به درخواست پدر عروس یا داماد که پرسنل شرکت نفت بود میآمدند و سر و ته لین را با لولههایی که Stage میگفتند ( همین داربست یا اسکافولد فعلی ) میبستند. در مواقع زمستان، گاهی چادر برزنتی هم میکشیدند به جای سقف و اینطوری یک سالن دراز روباز یا سرپوشیده تحویل عروس وداماد و همه همسایههاشان ( تا سه چهار خانه اینطرف و آنطرف و رو بهرویشان میدادند
اگر عروسی تو کوچه خودمان بود که هیچ. بالاخره خانه ما هم شریک بود. با خیال راحت میرفتیم و میآمدیم و دور از چشم پدر رقص شرقی توسط بانو فلان هم تماشا میکردیم. بگذریم که بعضی وقتها بانو تقلبی بود و مردی بود که لباس زنانه تنش کرده بودند. مطرب میزد و خوش میگذشت. خوردنی و نوشیدنی هم پیدا میشد. اما اگر عروسی توی یک کوچه دیگر بود اوضاع خیلی فرق میکرد. صداش میآمد و وسوسهاش به جانمان میافتاد اما خبری از تماشای رقص شرقی و نوای ویلن فلان و ضرب بهمان نبود. راهمان نمیدادند اصلاً. حالا اگر پدر یا مادر یا دایی و عمو و خاله و عمهای بودیم یک چیزی. میشد سر بیندازی پایین و از این در یا آن در Stage بخزی تو اما ما بچه بودیم. آدم حسابمان نمیکردند. تا چندمتری عروسی هم نمیتوانستیم بایستیم. بچههای همان کوچه میآمدند و ردمان میکردند. عین خودمان که با بقیه همین کار را میکردیم.
اما این تمام ماجرا نبود. برای ما نبود. برای ما که ولِک آبادانی بودیم، ملخ تنگ تنگو بودیم. تِیسهگردی میکردیم تو حَفار ( با تشدید ف به معنی کانال روباز فاضلاب پالایشگاه )، روزی سی دفعه مسابقه دو میدادیم با پای پتی. سر ظهرِ گرما حلقهی قفل پشت درِ خانههای چند کوچه آنطرفتر از لین خودمان را با سیم میبستیم و در فلزی خانه بینوایی را که احتمالاً با پسرش لج بودیم و زورمان بهش نمیرسید، هرچند که خسته و مرده توی خانهاش خوابیده بود، به سنگ و آجر میگرفتیم. میشنیدیم که از پشت در داد و هوار میکشد و فحش میدهد اما دست بر نمیداشتیم. تا وقتی صدای فحش دادنها میآمد ادامه میدادیم. دَرَنگ..!دَرَنگ..! به محضی که صدا قطع میشد، پا میگذاشتیم به فرار. به هم میگفتیم بچهها آمد! به تجربه میدانستیم که صاحبخانه دارد سعی میکند از روی دیوار خانهاش بپرد اینطرف که دیگر فحش نمیدهد. نبود. حتماً آرام نمینشستیم. عروسی باشد و ما غصه بخوریم؟ نه ولِک، نه!
این میشد که دور میشدیم. دور میشدیم از آنجا و میگشتیم کلی سنگ پیدا میکردیم. پرمیکردیم جیبهامان را و از جایی دور که پیدا نباشیم، همانوقت که ارکستر ساکت میشد و صدای خواننده نمیآمد، سنگها را پرت میکردیم تو عروسی. وسط سالن عروس و داماد. کار نداشتیم به کی میخورد سر کی میشکند. میانداختیم و جیبهامان را خالی میکردیم. بعد هم مینشستیم یک گوشه توی تاریکی، یعنی خبر نداریم. چیزی نمیگذشت که دوسه نفری آدم بزرگ پیدا میشدند. میدیدند و با دو چرخه یا پیاده، میدویدند طرفمان. دنبال ما! آنهم رو اسفالت! پخش میشدیم تو لینها و هرکدام یک طرفی میرفتیم. دوچرخه که هیچ، موتور اسپکتور حراست پالایشگاه هم به گردمان نمیرسید. ول میکردند و میرفتند. دوباره جمع میشدیم و باز سنگ. سنگ پشت سنگ. ایندفعه از یکطرف دیگر. یک جای دیگر مینشستیم و گاو گوساله فنگل پنیر بازی میکردیم تا دوچرخه سوارها، با نیروهای پیاده کمکی پیدا شان بشود. این حمله و گریز از اول عروسی شروع میشد و گاهی دو سه ساعتی ادامه داشت. آنها که تجربه بیشتری داشتند همان اول میگشتند و اگر امثال ما دور و بر عروسی شان بودند خرشان میکردند. یک کاری میکردند دلمان خوش باشد. شام و میوه نه اما میبردندمان یک گوشه مجلس مینشاندند که بتوانیم خوب تماشا کنیم. گوش کنیم به صدای ساز و آواز و برویم تو نخ آنکه میرقصید. بقیه اما مجبور میشدند چندتایی سر و کلهی زخمی بدهند و آخرش هم تسلیم بشوند. نماینده میفرستادند. این دفعه پیرمرد موسفیدی سوار دوچرخه میآمد و میدانستیم یک جورهایی پیروز شدهایم. نتیجه این میشد که میرفت و یک سبد پر میکرد میوه و شام عروسی. عاشق کیک و نوشابه بودیم. فانتا و کانادادرای خیلی میچسبید. تو شرجی و گرما بیشتر. میخوردیم و شیشه خالیهایش را میدادیم میبرد. عین بچه آدم. حالا دیگر میرفتیم لین خودمان و گاو گوساله فنگل پنیرمان را بازی میکردیم و از دور میشنیدیم یکی لِبِ کارون میخواند و حدس میزدیم یکی دیگر، مرد یا زن یا مرد در لباس زن، دارد سرشانههایش را میلرزاند اما سرمان به بازی خودمان گرم بود؛ هرچه هم که بچه بودیم و زود به زود گرسنه مان میشد.
حالا باز هم میپرسید چرا به این و آن گیر میدهم؟ چرا نمینشینم در اینجایی که هستم، در این لین خودم، و بازی خودم را نمیکنم؟ قناعت نمیکنم به پابرهنه رفتن از این ور کوچه ( حتی اسفالت! ) به آن ور و سنگ میاندازم توی عروسیهای هرجا که شد؟
جوابام همین است. راست میگویم. چیزی عوض نشده. عوض شده؟ واقعاً فرق کرده؟ گمان نکنم. هنوز و همچنان از بزن و بکوب و برقص و بخور و بریز خوشم میآید. فقط قیافه این مجلسها با آنموقع عوض شده. به جای کیک و فانتا و شام و میوه به چیزهای دیگری دلم را خوش میکنم. چشمم دنبال سینما و تئاتر و کتاب و روزنامه است. هنوز کیف میکنم تو کتابفروشیها و نوار فروشیها تاب بخورم و به آدمهای روی صحنه نمایش خیره شوم. هنوز از شنیدن یک موسیقی و یک ترانه خوب دلم میلرزد و میخ میشوم درجا. ولی بدجوری دستم کوتاه است. میبینم هنوز هرچه هست توی همان لین عروسیهای آنجاست. گاهی باد صداها را میآورد. صداهای لب کارون. هنوز روزنامه با حداقل هفت هشت ساعت تاخیر به اینجا میرسد. هنوز مجله قحطی است. هنوز برای کتاب، هرکتابی که باشد، باید دم این و آن را ببینی، خواهش کنی بروند بخرند و برایت بفرستند. آنوقت فردا یا پس فردایش بروی و... اگر... اگر،... یاد منوچهرآتشی بهخیر...، اگر در این فاصله کورش سوی بابل عنان نگردانده باشد!
بهش میگویند پایتخت اقتصادی ایران. مینویسند الماس و برلیان و فیروزه. ولی یک کتابفروشی ندارد.
همین دو هفته پیش که شماره تازهی زندهرود درآمده بود با چندین و چند بار تلفن خبر شدم و خواستم مثلاً داغِ داغ به دستم برسد. از پسرم خواستم برود دفتر زندهرود و با جناب نبوی نژاد هم هماهنگ کردم لطف کند بدهد دست او. همینطور شد. اما تا پسرم وقت کند و برود ترمینال و بفرستد برای من دو سه روز دیگر وقت برد. بالاخره فرستاد. سه هزار تومان داد برای ارسال یک جلد زندهرود. یک کتاب دویست و پنجاه صفحهای. یک روز بعدش، صبح زود ( از بس که مشتاق بودم مطلب چاپ شده خودم را ببینم! ) رفتم از گاراژ مربوطه تحویل بگیرم پانصد تومان هم بابت انبارداری پرداخت کردم. سه هزار و پانصد تومان، غیر از کرایههای دیگر و معطلیهای خودم در اینجا و یکی دیگر در اصفهان، دادم که زنده رود دو هزار و پانصدتومنی بدستم برسد. آن هم منکه راه و چاهش را خوب بلد بودم. دلم میسوزد که از اینهمه وقت و پول حداکثر همان دو هزار و پانصدتومن، با اگر و اماهای زیاد، گیر خود زندهرود میآید.
میدانم خواهید گفت حالا مگر آنجا چه خبراست؟ یا: تهران واصفهان و شیراز حلوا پخش نمیکنند که! میگویم بله! اما همینکه هست. همین کم و کلی که بقیه در آنجاها دارند و امثال من از آن محرومیم.
این است که به خودم حق میدهم حق خودم و امثال خودم را بخواهم. حق میدهم گاهی سنگی بیندازم. نه از آن آجرهای شرکتی، از این ریگهای گرد و صیقلی که تو ساحل اینجا زیاد پیدا میشود! خیلی وقت از آن دوران بچگی و آبادان و لین و پای پتی گذشته اما گاهی ریگ انداختن توی عروسیهای آنجا حال میدهد. شاید باعث بشود... شاید اگر کیک و نوشابه و شام و میوه گیرم نیاید ( که تا به حالش هم نیامده! ) این امکان هست آنکه دارد پشت میکروفن میخواند و صدایش را از دور میشنوم و بقیه که دارند دست میزنند و با خنده و شادی جواب خواندنش را میدهند به فکر بیفتند از همین فرصتهای اندکشان بهتر و بیشتر استفاده کنند. شاید البته... به هرحال تا ریگی نخورده جلوی پایشان!
حالا اگر بپرسید اینها چی هستند؟ بله همینها! همین گرد و صاف و سفیدها، بهتان میگویم. اینها چیزند... یک مشت خرده ریگاند. همان به اصطلاح گاو گوساله فنگل پنیرند. قلوه سنگهای کوچکی هستند که دخترهای آبادانی، خواهرهایم و دوستها و هم سن و سالهای آنموقعشان، باهاشان یک قل دو قل بازی میکردند. گذاشتهام تو جیب بچگیهایم. کار دارم. باید چشم و گوشم باز باشد. شما هم اهلاش هستید چندتایی برای خودتان بردارید و همراه من بیایید. میرویم کوچههای دور و اطراف؛ سر میکشیم همهجا. با بدجنسی نه اما بیتعارف. همهجا میرویم. هرجا که خبر شدیم چندتا میزنند، چندتا میخوانند و شاید چندتایی هم میرقصند!
و باز اگر حالا، همین حالا که چند ساعتی از نوشتن جملات مقاله بالا میگذرد و تو بعدالتحریرم. اگر همین حالا که فرصت شده بازهم بیشتر فکرکنم، دوباره بپرسید، مجبورم یکبار دیگر سعی کنم. سعی کنم خودم هم بفهمم. بفهمم چهقدر به خودم راست میگویم؟ چه قدر منصف هستم؟ چه قدر، واقعاً، چهقدر حق دارم سنگ، حتی خیلی کوچک، بردارم و بروم دور بایستم و پرتاب کنم تو عروسیهای این و آن؟
راستش چهقدرش را نمیدانم اما مطمئنم حق دارم. مطمئنم باز هم این کار را میکنم. به نظرم باز هم این کار را بکنم. ریگ های کوچک هم چندتایی پیدا میشود اینجا!!
فکر می کردم ، دیگه بچه نیست که بشه با یک کامیون کیک و فانتا راضیش کرد. بزرگ شده و یک چیزی تو سرشه که با یک کانتینر کتاب و دفتر و لپ تاپ هم کوتاه نمیاد. اگر هم بگه «چشم تو چشمم دیگه نمی زنم » باور نکنید و جیباشو بگردید.
خودش گفت « هر کس با زبانی که بلد است حرف می زند »
و فکر کردم چی میشه که این طوری میشه !
به کتاب های A و B فکر کردم و کتاب های y و z که هنوز نیامده و معلوم نیست تا آن زمان چیزی به نام جایزه باشد که ببرد یا نه؟ و به خود خود این جایزه ها که نمی گذارد ادبیات روال طبیعیش را داشته باشد. و به شهاب سنگ هایی فکر می کنم که...
چه قدر قلوه سنگ ریخته دور و بر این خر چنگ . رفته تو سنگر که سنگ به خودش نخوره.
باسلام.
البته خرچنگ!
جیبهایتان پر از قلوه سنگ. فقط خیلی محکم نیندازیدشان!
راستی!
شما نمیخواهید داستان نوجوان بنویسید؟
کار را از این که هست سختتر نکنید لطفاْ!... میخواهد و مرد کهن. پیدا کردن مرد کهناش سخت است.
همیشه من هم دنبال جواب این سوال می گشتم و به کمک شما جوابش را پیدا کردم اسم آن را انتفاضه فرهنگی می گذارم !!!
ممنونم همشهری .
اسم که ندارد.در واقع چیزی نیست. یعنی چیز عجیبی نیست.
سلام
چرا از این شیرین کاریهات قبلا برامون تعریف نکرده بودین نیم ساعته دارم میخندم.....
فقط مواظب باشین تو عروسیتون تخته سنگ نندازن.....
یا حق...
از من هم سلام
نکته اینجاست که بخواهند تختهسنگ بیندازند مجبورند بیان نزدیک!آنوقت چی می شه؟