راه آبی

داستان و نقد داستان

راه آبی

داستان و نقد داستان

روایت هرجا مرگ

   « آلیس ». یودیت هرمان

 ترجمه محمود حسینی‌زاد، نشر افق، 1388

  

چند سال پیش بود که نشر ماهی، گذران روز، مجموعه‌ای از داستان‌های کوتاه چند نویسنده آلمانی، از جمله یودیت هرمان را با ترجمه‌ی خوب محمود حسینی‌زاد منتشر کرد. داستان سونیا از آن مجموعه، به لحاظ لحن و فضا، نیز به لحاظ جنسیت راوی و عمق روایتی که در یک زندگی مدرن و روشنفکری شهری شکل گرفته و از عواطف ساده‌ی بلاتکلیف وحسرت‌ها و  اندوه‌های منتشر در اطراف کارآکتر راوی و بیش‌تر از آن دخترکی خوش قلب و کم توقع به نام سونیا، که نقاشی می‌کند و آرزو دارد روزی مادر باشد، پرده برمی‌دارد به یاد ماندنی است.

معرفی این تعداد نویسنده جوان و با ذوق آلمانی ( اینگوشولتسه، زیبیله برگ، یولیا فرانک ) و ترجمه چندین داستان کوتاه خواندنی از هرکدام، وجه ارزشمند دیگر انتشار « گذران روز» بود.

بعدتر، بازهم به همت همین مترجم و نشر خوب افق، مجموعه داستان آنسوی رودخانه اُدر منتشرشد که پنج داستان کوتاه هرمان را شامل می‌شد. شاید فضای اندکی سنگین و لحن کمی دیریاب راوی در داستان اول ( هیچ جز ارواح ) خواننده ناآشنا به جهان نویسندگی یودیت هرمان را در خوانش باقی داستان‌ها دچار اندکی تردید کند. چنان‌که مردد شدم و برای مدتی کتاب را کنار گذاشتم. اما خوشحالم و خیلی هم خوشحالم که « آلیس » کار تازه این نویسنده بازهم به همت حسینی‌زاد مترجم و نشر افق ( با حفظ حق کپی رایت کتاب ) در آمد و این مقارن شد  با روزهای تعطیل. خوشحالم و خیلی هم خوشحالم که کتاب، به لحاظ ارزش‌های متعددی ( که یکی دوتای آن‌ها  را در ادامه بر خواهم شمرد ) غافلگیرم کرد. آن‌قدر که بلافاصله برگردم و هر سه داستان نویسنده در «گذران روز» و همه داستان‌های مجموعه « آن سوی رودخانه اُدر» را باز بخوانم و در جهان رنگ به رنگ داستانی هرمان، انگار کشف نخست باشد، شناور شوم. آن‌قدر که باور کنم نویسنده، نمی توانسته توانایی‌های خود را در  روایت ساده اما بسیار قدرتمند « آلیس »، بی پشت سر گذاشتن تجربه « سونیا»ی درخشان و چند داستان  از مجموعه « آن سوی رودخانه اُدر» به دست آورده باشد.

آن‌چه می خواهم بنویسم نه خلاصه داستان یا داستان‌ها یا موقعیت و مشخصات راوی یا سایر شخصیت‌ها و نه ارزیابی و توضیح نوع روایت و رمز گشایی از موضوع و ماجرا و نه... به طور کلی این‌ها نیست.

 کلیدی که در جستجوی آن هستم، کلیدی است که ممکن است لذت بردن از متن ممتاز رمان آلیس و نزدیک شدن به هنر نویسندگی متکامل یودیت هرمان از ورای همین نمونه آثاری که از وی ترجمه شده را ممکن ‌کند؛ چیزی البته نه غیر یا جدای از کشف وجوه نمایش هرجای گرد مرگ یا گرد مرگ در هرجای این متن یکصد و شصت صفحه‌ای. درخششی که گاه مانا و گاه گذرا، درهرحال اما آشکارا، با ذوق انتخاب و بذل دقت حسینی‌زاد مترجم همراه شده و از پست و بلند برگردان آلمانی به فارسی نیز برگذشته و در نهایت به سراسر صفحات کتاب نشت پیدا کرده است.

جمله‌های کوتاه ابتدای داستان، بلافاصله دست خواننده مشتاق را می‌گیرند و به اتاقی می‌برند که کسی آن‌جا، در حال احتضار،  روی تخت بیمارستانی افتاده است:

« اما میشا نمرد. نه دوشنبه شب مرد و نه سه شنبه شب. بعید نبود عصر چهارشنبه بمیرد یا شب پنج شنبه. آلیس انگار زمانی شنیده بود که می گفتند بیش‌تر آدم‌ها شب‌ها می‌میرند.»

می‌خواهم به گوشه‌ای از هنر مترجم در این جملات ابتدایی اشاره کنم که به نظر می‌آید به خوبی حق و نظر نویسنده آلمانی زبان را در ارائه تصویری تماماً افقی از وضعیت میشای محتضر ( میشای افتاده بی حرکت روی تخت ) ادا کرده است. تکرار حروف نرم ش و ن و ب و م ( بدون دُم ) در دو جمله اول و استفاده حداقلی از سایر حروف قوس‌دار و سرکش‌دار یا تیز مثل ذ و ز و ض و ظ ( حداکثر یک بار ) برای رسیدن به آهنگ کشدار و بی اوج و فرود و مرگ اندود دم و بازدم ضعیف میشای در حال مرگ شاید. تکرار چهار بار کلمه شنبه و به ویژه چهار بارکلمه شب ( انگار مرده ای دراز کش ) کارکرد تصویری موثر دارد.

کلمه «اما» درست در اولِ اول متن، ( درجمله‌ اما میشا نمرد، به لحاظ شکل عمودی حرف ا و موسیقی ناشی از سه بار تکرار آن ) خونی است، هرچند یکی قطره شاید، که از ابتدا و بیرون متن انگار بر صفحه چکانده شده تا در دم روایت بتواند خود را کم و بیش راه بیندازد و مجال پیدا کند بر گزارش ناگهانی و پیش از موعد مرگ میشا بلغزد؛ آن‌قدر که به جایی، عبارت اعلام نظر پزشکان ( که از مرد قطع امید کرده اند ) مثلاً، برسد. از آن پس نیز شاهدیم که به اتکا سنجیدگی و دقت، نثر به تناوب باز برمی خیزد و می افتد، می رود و در می‌ماند، بیدار می شود و می‌‌خوابد، راست می گردد و چپ می پیچد تا درگذر چند روزه آخر عمر میشا اندک اندک به پایان مرگ وعده داده خود نزدیک شود.

« بچه را بغل کرد، کمی به عقب خم شده، از همین حالت‌ها که وقتی بچه‌ای بغل می‌کنیم،...خیابان از بالای بزرگراهی می‌گذشت و وارد  پارکی می‌شد که در آن مرغابی‌های ژولیده‌ای در آبگیری پر خزه شنا می‌کردند.» (ص 14 )

« یکی از پزشک‌ها گفته بود بعضی‌ها تنهایی راحت‌تر می‌میرند. کمی تنهاش بگذارید، خودتون رو عذاب ندید. میشا تنها بود، از ساعت یک شب تا ده صبح، نُه ساعتی که نفس کشیده بود و نمرده بود.» (ص 15 )

« میشا با چشم‌های باز خوابیده بود. تمام مدت به سمت نور چرخیده، به سمت روز خاکستریِ روشن؛ مثل گیاه، هیکل‌اش، سرش و دست‌هایش را به سمت نور چرخانده بود... در اتاق بسته بود. صدای قرچ قرچ کفش‌های پرستارها باعث دلگرمی، زنگ تلفن بخش پرستاری، سرو صدای حرکت آسانسور، زمزمه‌ها و خنده ها، رفت و آمد مدام، صدای حرکت چرخ دستی حامل غذا وقتی از جلوی اتاق عبور می کرد... راهبه گفته بود که خب، دیگه زیاد طول نمی‌کشه. بعد از اتاق رفته بود بیرون. وقتی دماغ شون این جوری تیر می کشه، دیگه زیاد طول نمی کشه. (صص 18و19 )

 ظرافت کار مترجم در پاسبانی از موسیقی متن و ایجاد تعلیق‌ها و تردید‌های به‌موقع، با آوردن جملات ناتمام و عباراتی بین دو ویرگول، همچنان ادامه دارد و تاثیر می‌گذارد. شاید این همان چیزی است که متن « آلیس » را به لحاظ زبان شناسنامه‌دار می‌کند تا خواننده‌ای مثل من بپذیرد در داستان‌های قبلی هرمان نیز جستجو کند و این بار به همین موسیقی و همین تلنگرهای متناوب و ملایم اعتماد کند و پای ادامه دوباره روایت‌ها بنشیند.

نگاه کنید به سه توصیف موقعیت و مکان. اول: داخلی، خانه‌ی اجاره‌ای آلیس و مایا با بچه.

« در نگاه اول همه چیز روبه راه به نظر می‌رسید. راحت و دنج... در نگاه دوم چندان روبه راه نبود. چیزهای کوچکی این‌جا و آن‌جا. هنوز همه چیز را نبرده بودند. عکس‌های قاب‌گرفته، یک باتری الکلی، روزنامه‌های تا شده، بافتنی‌های تازه سرانداخته. در حمام روی لبه‌ی وان ردیفی از شامپوها و ژل دوش‌های ارزان، اسباب بازی بچه‌ها هم بود. » ( ص 22)

دوم: بیرونی. بیمارستان. جایی که میشا در آن می‌میرد.

« درخت‌های تقریباً بی‌برگ و باری. کوکب‌ها و داوودی‌ها و آفتاب‌گردان‌های پژمرده، آلاچیقی و تاک سرخ. اولین ساختمان‌های شهر و کاملاً سمت چپ هم واقعاً بیمارستان، چهارگوشی بزرگ با یک عالم پنجره. دورتر از آن‌که بتوان پنجره میشا را تشخیص داد، ولی به اندازه کافی نزدیک که بدانی میشا آن‌جاست. و ما این‌جا. » (ص 23)

سوم: توی راهرو ساختمان. خانه صاحبخانه، جایی که آلیس و مایا  و بچه در فاصله‌‌ای نه چندان دور از میشا و مرگ اقامت موقت دارند.

«آلیس مایا را تا دم در رساند. چراغ روشن نکردند، روی  پنجه پا از پله‌ها بالا رفتند. درِ آپارتمانِ آدم‌های طبقه بالا پیش بود، از لای در سرو صدای برنامه تلویزیون می‌آمد، بلند کف می‌زدند، صدای مجری برنامه با لحن نرم و تمسخر‌آمیز. راهروی خانه سرد بود. بوی شام می‌آمد و پودر رخت‌شویی و عادت‌های غریب. » (ص 32 )

 نثر دلنشین، در جایی که متن مجال می‌دهد، همه چیز و همه آن خلاء اطراف مرکز را، همه جغرافیای حضور آلیس و مایا و بچه‌ را حتی در بر می‌گیرد. اشاره به وضعیت پذیرفته شده و آینده‌ای متصور، چنان‌که مرگ هم در آن، بی جنجال و غوغای معمول مردن آدم‌ها، جای مناسب خود و سهم مناسب خود را داشته باشد.

به کارکرد خارق‌العاده کلمات و عباراتی نظیر زاویه‌های نرم، نام‌های واضح، ثبات سرسخت اشیاء،... در این تکه از داستان اول کتاب توجه کنید. همچنین به کارکرد تصویری پنجره‌های روشن، پنجره‌های تاریک، در ارائه چشم‌انداز غمباری که ساختمان بیمارستان در آن، این دم آن‌دم است با حضور راهبه، به مثابه نت پایانی، پیام مرگ میشا را مخابره کند.

« ماشین ظرف‌شویی را خالی کرده بود، بشقاب‌ها و فنجان‌ها را در کابینت بالای اجاق گذاشته‌بود، تقلید ناخواسته یک زندگی دیگر. تلاش برای مقاومت در برابر تلویزیون و نومید شدن. نشسته کنار میز خوابش برده بود، سرش روی دست‌ها و در امنیت نظم تصادفی اشیاء پیرامونش، پستانک‌ها، گیره‌های سر مایا، کیسه‌های کوچک چای، مدادهای رنگی و کتاب کودکان مقوایی با زاویه‌های نرم. از خواب پرید. دست‌هایش به خواب رفته بود. اما بچه هنوز در خواب عمیقی بود. بیرون نسیمی می‌وزید، ثبات سرسخت اشیاء، نام‌های واضح‌شان، بچه همه‌شان را یاد خواهد گرفت: درخت، صندلی. باغ، آسمان، ماه و بیمارستان. پنجره‌های روشن، پنجره‌های تاریک. هیکل‌هایی کوچک پشت‌شان، مایایی، میشایی، راهبه‌ای. » (ص37)

کشف همه لذات گوشه و کنارهای بسیار و بیشتر متن و سیر همراه با روایت‌های دیگر هرمان در سایر صفحات این کتاب از مرگ‌های حول و اطراف آلیس را به خود خواننده مشتاق وا می‌گذارم.

نظرات 1 + ارسال نظر
شادی پنج‌شنبه 18 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 11:42 ق.ظ http://warbler1.blogfa.com

البته توجه نکرده بودم به لینک های خانم حریری .
خیلی خوب بود این مقاله . این که بشود لذت خواندن یک کتاب را به این خوبی با کسی شریک شد واقعا خوشحال کننده است.
باز هم می آیم و منتظر پست های جدید هستم .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد