راه آبی

داستان و نقد داستان

راه آبی

داستان و نقد داستان

کتاب اندوه علی

درباره کتاب آذر ( علی خدایی )*

 

                                                                                                                

                                                              من چگونه ستایش کنم آن چشمه را که نیست

                                                              من چگونه نوازش کنم این تشـــنه را که هست 

 

                                                                            محمودمشرف‌آزادتهرانی (م.آزاد)  

                                                                                              

                                                                                                                                  

 گفتن از حتی شاعر، گفتن از م. آزاد و از آن بیشتر، از محمود مشرف آزاد تهرانی که دیگر نیست اندوه می‌آورد. چشمه‌ای که نیست و تشنه‌ای که هست. نوازشی که به آن محتاجیم، ستایشی که از آن محرومند. اما حالاکه بنا است از نوستالژی در داستان حرف بزنم، چرا نمی‌زنم؟ چرا نمی‌گویم صفت نوستالژیک برای داستان، انگار که انگ جرم سنگین نویسنده باشد، در نظر بعضی حکم از پیش نوشته شده‌ی مرگی است محتوم؟ چرا نمی‌گویم شاید این خصیصه روزگار پر از قصه‌های پرغصه ماست که هیچ جایی برای بیان نوستالژیک روایتی در زمان و مکان باقی نمی‌گذارد؟ چرا نمی‌گویم، می‌خواهم اما نمی‌توانم بگویم، موسیقی شاد و ملودی دلنوازی که در گذشته‌ای دور کسی، شاید هم خود من یا او که این همه دوست‌اش دارم را، به رقصی پراز شور و حرکت دعوت کرده‌است، امشب و همین حالا در امشب، چشم‌هایم را ‌تر می‌کند؟ که نیستند آن‌ها که بخوانند؛ نیستند آن‌ها که برقصند. نیستند که نگاه‌شان کنم و چشم بر حضور شاد و جوان‌شان بگردانم. چرا علی را بهانه می‌کنم پس؟ کتاب علی را، کتاب آذر را؟ آذر را؟ سهراب و فرهاد و آن آپارتمان طبقه سوم در مجتمعی مسکونی، زیر برف و نور چراغ‌های محوطه، در شبی که ترانه‌های ایرانی، از پس سال‌هایی بی‌شمار ناگهان شنیده می‌شود؟

فکر کردیم بچه‌ها خوابیده‌اند، چای نوشیدیم و به همدیگر نگاه کردیم. خواننده‌امد، با موهایی که هنوز فر داشت. ترانه‌ای قدیمی خواند. سال‌ها بود او را ندیده بودیم. وقتی آمد، چای نوشیدیم، پرده‌ها را کشیدیم. حرف زدیم. نگاه کردیم. اتاق گرم شد.

گفتم: « تو اونو به خاطر داری؟»

گفتی: « مدت‌هاست ندیدمش. صداش رو هم نشنیدم. »

گفتم: « یه روز...»

گفتی: « من هم. »

گفتم:« چراغ را خاموش می‌کنم.»

گفتی: « حالا همین نور خاکستری تلویزیون توی اتاق...»

گفتم: « اون موقع که ترانه‌هاش رو زیر لب می‌خوندم...»

گفتی: « تو رو نمی‌شناختم اون موقع. »

گفتم: « اون موقع‌ها اما...»

گفتی: « اون موقع‌ها اما...»

خواننده همان‌طور، مثل سر شب، خواند. من همه شب در گوش تو زمزمه کردم.

شعر شروع، ترانه‌ای ایرانی است انگار که حال را هم حسرت بار می‌کند. کدام ترانه؟ کدام ایران؟ خواننده‌ای که موهای فر داشت؟ موهای فر که یادش بخیر، که دیگر کمتر کسی موی فر دارد؟ کمتر کسی می‌خواند؟ کمتر کسی زمزمه می‌کند زیر گوش کسی، یا زیر لب خود حتی شاید؟ که اون‌ موقع‌ها اما؟ نور خاکستری تلویزیون توی اتاق پخش است؟ خاکستری؟ اتاق؟ پخش؟

این‌ها زنگ‌های خفه خطر نوستالژی در داستانند؟

فنیا نام زنی است در دوردست. فنیا و آلی از خیابان رشت می‌گذرند. گفتن از جایی، هتل آب گرفته‌ی ایران شاید، ویلاهای خالی ویران انگار، یاد آوری مه و باران سال‌های کودکی هم غم می‌آورد. چرا پا به این جهان گذاشتم؟ کِی ناگهان تمام شد؟ فنیا زنگ پلاک 62 را فشار می‌دهد. خیابان رشت اما جایی است در تهران. جایی اطراف چهار راه کالج با آدم هایی... دوروته هم هست که دست می‌کشد به صورت آلی. الیوشکا و لوکا و مارتا با یوهاس و ماتیلدا...

« این یکی کیه؟ »

فنیا گفت: « حالت چطوره سیمون؟»

دوروته گفت: « چی بشنویم؟ چی بنوشیم؟ آه چه شبی! همه باز دور همیم .»

دوروته گفت: « چراغ‌ها! زیادی روشن نیستند؟ »

اما این‌ها هم به کنار باشند، آذر رفته‌است. بچه‌ها خوابیده‌اند و من در این ساعت شب به چیزهای عجیبی که...برای اولین بار پس از پانزده سال که با هم بوده‌ایم با خواهر و برادرهایش...مادر و پدرش کجا هستند؟ کی مرده‌اند؟ کی باید برویم روی سنگ‌ها آب بپاشیم و گل بگذاریم؟

غیر از این‌ها چی؟ بچه‌ها نخوابند، آذر همین جا باشد تا آخر هر پانزده سال دیگری؟ تا بعد از حتی برادر خواهرهایش مثلاً؟ شب نباشد که در ساعتی به چیزهای عجیبی، به فنیا و آلی و سیمون و لوکا بر نخوریم؟ زمان روایت را، به هر ترفند، حال می‌کنیم. به بهانه‌ای کوچک یا بزرگ، رقص راه می‌اندازیم و دست می‌گذاریم در دست‌های راوی، تق تق می‌کنیم، دعوا بر پا می‌کنیم، چنگ می‌اندازیم به اطراف، جیغ می‌کشیم، رنگ می‌پاشیم به سقف و دیوارها، شعر می‌گذاریم در دهان‌های جوان، خنده می‌دوزیم بر لب‌های جوینده شان‌که اشک نیامده باشد به چشم‌هامان. که اشکی را که آمده‌است به چشمان‌مان و می‌چکد بر گونه‌هامان پاک کرده باشیم با اندوه از دست نهاده شدن به اجبار.  که نام برده باشیم از زمان. که مکان‌را در خاطرمان جستجو کرده باشیم برای بزرگداشت گذشته‌ای که اغلب حال هم هست. که بر خودمان گریسته باشیم گاهی.

 دلم برای آذر تنگ شده. امروز می‌خواهم به تمام لیوان‌ها دست بزنم. توی دستم بگیرمشان. از کدام طرف آن‌را بشویم که از آب کمتر، مایع ظرفشویی کمتر استفاده کنم؟ در یخچال را چند بار باز و بسته کنم. روتختی‌ها روی تخت بکشم. آذر این موقع‌ها به چه چیزی فکر می‌کند؟ خودش را به چه شکلی می‌بیند؟ مادر یا آذر؟ لباس‌ها را اتو می‌کنم. بوی اتو، پیراهن فرهاد، سهراب، شلوار خودم، دامن آذر، این دامن سرمه‌ای آذر که مدت‌هاست برای من نپوشیده، که تمام شب‌ها به جای من از خواب بیدار شده  و روی بچه‌ها را پوشانده. 

امروز آذر می‌آید و من منتظرش هستم. منتظرش هستم تا با لحنی حسرت بار به او خوشآمد بگویم. نشان‌اش بدهم که بخشی از جهانی که گاهی شاید سخت‌تر می‌نماید اصلاً وجود ندارد. همه چیز همانی است که هست. همانی باید باشد که هست. که حالا هست و می‌گذاریم باشد. لیوان‌ها و آب و ظرفشویی و یخچال و در. هیچ را عوض نمی‌کنم. فقط نشانشان می‌دهم به تو که به خاطر بیاوری. نشان می‌دهم که اندوه می‌پاشم بی هیچ غمی بر همه چیزِ هست یا نیست. به همین حال حالاهم حتی. کمی غصه می‌خورم بسا که چرا همه چیز همان‌طوری است که دلم می‌خواهد و منتظرش هستم؛ که باید باشد انگار. دیگ‌هایی با لعاب قرمز، سبز کم رنگ؛ و این کتری که همیشه برای ما آب را جوش می‌آورد. 

 امروز آذر می‌آید. فردا باد نمی‌وزد. باران اما خواهد بارید. باران ریز خواهد بارید. خبری از رعد یا توفان نیست. برقی در آسمان نمی‌دود. اما باران ریز خواهد بارید. تمام عصر و شب برف یک‌ریز می‌بارد. در ساعت پنج، درست در ساعت پنج عصر که بیش از هرساعت دیگر بعدازظهر دل آدم می‌گیرد، که ساعت دم غروب پائیز و زمستان هم هست، مادر و خواهر و بچه‌های علی می‌آیند. در روز تولد چهل و چند سالگی. شاید هم در آستانه پنجاه سالگی که دنباله حسرت بارتری دارد.

چه عجیب! این علی، با علی آذر فرق دارد. علی سالگرد تولدش، به دستکشی که برایش هدیه می‌آورند روی زیاد خوشی نشان نمی‌دهد. او دلش پالتویی می‌خواهد که زیرش لخت باشد. او برف بیرون را دوست دارد. هر چند خودش را می‌پوشاند و بیشتر از آن سفارش می‌کند به باقی که خودشان‌را خوب بپوشانند. مواظب باشند سرما نخورند. مواظب بچه‌ها باشند سردشان نشود. مواظب پله‌های لیز باشند. همه انگار بیرون را به گونه‌ای دوست دارند که در خانه پناه می‌گیرند. بعداً علی را در وضعیت انتخاب بیرون می‌بینیم. دور از چشم آذر باریدن برف را دوست دارد. دلش در زمان حال هم می‌گیرد. اوست که مرتباً پنجره‌ها را باز می‌کند و مراقب سایه برف‌هایی است که می‌ریزند. با این حال زیر کتری را روشن می‌کند. آذر بی نگاه جدی به بیرون حتی نگران است. بیرون رفتن‌اش با دیگران است. می‌گوید بیدار می‌ماند تا او برگردد. سفارش می‌کند کم نپوشد. آذر یعنی کاملاً خانه. علی هم زیاد معنای بیرون نمی‌دهد. در داستان قبلی  که به لحاظ سفر آذر جایش، موقعیت فیزیکی‌اش عوض شده و در خانه مانده‌است دیگر تمام بوی آذر می‌دهد تمام این علی. دست می‌زند به هر چیز تا بیشتر و بیشتر بوی خانه بگیرد.

 توی جاپاها راه می‌روم. چه بسا نمی‌خواهم جای پای تازه خودم را داشته باشم. به سختی جای پای همسایه، بچه‌ها، آذر و مهمان‌ها پیداست. جاپاها تمام می‌شود. کفشم را در می‌آورم. زیر درخت‌ها می‌ایستم. همه خواب‌‌اند. یکی یکی لباسم را. راه می‌روم. روی شانه‌هایم می‌ریزند. می‌آیم زیر چراغ پرنور. روی دیوار می‌افتم. تماشا می‌کنم. دست‌هایم را باز می‌کنم. کنار درخت‌ها به آن‌ها تنه می‌زنم. می‌بارند؛ روی سر، دست،. سرد و خنک می‌بارند. روی پله‌ها می‌نشینم. پاهایم را دراز می‌کنم. برف روی پاهایم می‌بارد. نگهبان شب سوت می‌کشد. صدای پاهایش را می‌شنوم. روی پله‌ها دراز می‌کشم تا روی صورتم ببارد. تا مرا می‌بیند سلام می‌کنم.

این پاساژ درخشان در داستان برف زمستان‌را بارها می‌خوانم. مارچلوماسترویانی را در شب‌های سفید بخیر.  همه تلاشم این است علی را بشناسم. چه قدر دلش پیش برف و بیرون است؟ چه قدر آمده‌است کمی‌ سردش بشود، کمی برف بازی کند، کمی دیده شود، کمی ببیند و آن وقت با خیال راحت، راحت تا سال دیگر شاید، برگردد توی خانه‌ی گرم. چه خوب که نگهبان هست سوت بکشد. چه خوب که فوری سلام می‌کنند. چه خوب که چراغ پر نور هم هست. چه خوب که درخت‌ها هستند که برف را نگه دارند تا به وقتی که دل ما می‌خواهد، وقتی که همه خوابند و به‌ آن‌ها تنه می‌زنیم روی سر و دست ما می‌ریزند.

از این بهترو درخشان‌تر پاراگراف بعدی است. چای دم کردن و کنار بخاری نشستن و لئوناردو تماشا کردن. شوِ لباس‌های زمستانی. لباس‌های بلند با یقه‌هایی از چرم. دکمه‌هایی که یکی یکی باز می‌شوند. پالتوهای زرد و سفید با خط‌هایی از خز و با موسیقی که حرکت را جا می‌اندازد.

بیرون برف است و خواب همه گانی و درخت‌هایی که با من همراهند. داخل چای دم کرده‌است و لباس‌های بلند با یقه‌هایی از چرم. خز و موسیقی و حرکت. پنجره اتاق خواب را باز می‌کنم. باد نیست. رعد نیست. برقی نمی‌زند. برف نشسته‌است روی زمین وزمان تا دلواپسی‌های مرا را به تاخیر بیندازد. نگران نیستم. فرهاد را که دستش، همین‌طوری، شکسته‌است به بیمارستان می‌بریم و پشت در اتاق عمل منتظر می‌مانیم. فرهاد داد می‌زند و او را می‌بینم که دست را گرفته و می‌آید. « دستم شکسته بابا » می‌گوید و آذر نگاه می‌کند و می‌رویم عکس او را از رادیو لوژی بگیریم. توی داد درد نه آذر هست نه من. آخ بلند. آذر هم که می‌خواهد به طرف در برود من جلوی او را می‌گیرم. هر اتفاقی بیفتد، هر صدایی از جایی بخواهد حواس ما را از خوشبختی بی صدای همه جای این جا پرت کند جلویش را می‌گیریم. نگاهش نمی‌کنیم. دوستش نداریم. بیمارستان هم که باید بوی نگرانی و خستگی و غریبی بدهد را محلی آشنا می‌بینم. فرهاد هم همین‌طور است. بیمارستان رفتن برای همه ما عادی است. همین‌طور بیمارستان هستیم. می‌رویم. دور و برم را تماشا می‌کنم. همه خواب‌‌اند. مرگ این دور و اطراف نیست. عجیب است که وقتی هم فرهاد می‌خواهد چیزی بگویم، خاطره‌ای برایش تعریف کنم، یکی، هر که شد، از دوستانم را به او نشان بدهم یادم نمی‌آید دوستی داشته باشم. فقط یک همکلاسی که گاهی، درست خواندید گاهی وقت‌ها می‌بینمش نان خریده و دارد می‌رود خانه‌اش. نان، خریدن و به خانه بردن، دیده شدن از دور، گاهی وقت‌ها... می‌بینی که مواظبم آذر. هیچ تکان و صدایی نباید باشد. حتی وقتی شب را در بیمارستان می‌مانم و مرگ در اطراف ساختمان قدم می‌زند. برای این زمان و مکان نوستالژیک آینه هم لازم دارم. یک آینه روی دیوار همین حالا. دیوار سلمانی خوب است. به فرهاد نگفته‌ام وقتی موهایش می‌ریزد، بچه و بچه‌تر می‌شود. با انگشت‌هایش بازی می‌کنم تا بخوابد. با انگشت‌های فرهاد بازی می‌کنم. همه خوابیده‌اند. همه خوشبختی‌های خودشان‌را در آغوش گرفته‌اند و به خواب رفته‌اند. در این وقت... همین وقتی که نیمه شب است. همه خوابیده‌اند. هیچ ماشینی در خیابان نیست. همه مغازه‌ها بسته‌اند. همه مغازه‌دارها خوابیده‌اند. فردا به موقع بیدارمی‌شوند. بی هیچ گله و شکایتی سرکارهاشان می‌آیند. من نان می‌خرم. تو نان می‌خری. به خانه می‌رویم. ساعتی بعد حتماً به سلمانی تلفن می‌کنم.

همه خوابیده‌اند. فرهاد می‌گوید: « من خوابیده‌ام بابا. درد ندارم. تو هم بخواب. خسته‌ات کردم. بخواب بابا. »

چشم‌هایش را نگاه می‌کنم. خواب خواب است. آرام باش. من آرامم. مواظب باش! مواظب باش کسی سرما نخورد. کسی از پله‌های لیز آسیب نبیند. حواست به برف هم باشد. به ساعت صبح و شب. دیرت نشود. زود برنگردی. یادت نرود. یک چیزی که گفتم بخر. چیزی که می‌خواهی بردار. این را بخور. این جا بخواب.  ببین! نگاه کن! بیا! برویم! دور بزنیم. پشت چراغ قرمز توقف کنیم. به خانه برگردیم. بچه‌ها را سر جاهایشان بخوابانیم. از پله‌ها لیز نخوریم. شاید بعداً بتوانیم راجع به خانه، محله، شهر و بزرگتر از آن کشورمان همین تم را دنبال کنیم. همین‌طوری اجزاء یک کلیت را که سرشار از رضایت است. فقط یک چیز هست. یک چیز کوچولو...خودمم هم نمی‌دانم حالا که همه چیز سر جایش است و خوب است و به اندازه است چرا لحن من این قدر حسرت آلود است؟ نمی‌دانم حالا که همه چیز بوی شادی و خوبی دارد، دلم برای همین دقیقه، همین حالا تنگ می‌شود؟ حالا که آذر قرص‌هایش به موقع می‌خورد و من هم قرص‌هایم را سر وقت می‌خورم. خیلی عجیب است که او از پیش نمی‌داند ناهار چی درست خواهد کرد. عجیب نیست که می‌داند چه موقع شوری می‌خواهد. روزنامه‌های پنج شنبه، کانال‌های تلویزیون، ظرف شوری... روی میز... روبه روی...

« جدول‌هاش رو بده به من. »

آذر جدول حل می‌کند. به کلاس می‌رود. تلفن می‌زند. قرص می‌خورد. نصفه شب‌ها بیدار می‌شود تا روی بچه‌ها را بکشد. بچه‌ها هم خوبند. من هم خوبم. خانه هم خوب است. هر جا هم بد باشد، مثل وقتی گربه می‌میرد، برای خوب خوب بودن همه چیز یک داستان خوب دروغکی می‌گویم. همه ی چیزهایی که می‌رفت کمی‌تکانی بخورند دوباره به حال خودشان، به همان حال خوب شان بر می‌گردند.

جعبه را تکان دادم. نه، حرکتی نکرد. گذاشتمش توی جوی آبی که خشک بود تا رفتگر ببرد. کنار درخت نارون باجه تلفن بود و یک مغازه خدمات پستی که کوپن‌های شش نفره می‌داد. هنوز کسی نیامده بود صف ببندد.

کتاب اندوه علی، کتاب آذر علی خدایی را تا آخر می‌خوانم. از همه زبردستی‌های خدایی در اجرای روایتی ساده از زندگی‌ای که می‌شناسد و می‌خواهد ثبت‌اش کند لذت می‌برم. به فینیا و سیمون و دوروته داستان آذر فکر نمی‌کنم. این‌طور است که به جزاین یکی، باقی داستان‌ها را دوست دارم. تصویر انزلی و دریا و زن روی ایوان‌را بی اندازه دوست دارم. از این‌که راوی آهسته آهسته حرف می‌زند و چیزهای بی اهمیت معمولی را گاهی تا چند بار تکرار می‌کند به این فکر می‌افتم که چه قدر چیز در اطرافم هست. چه کار‌ها که نمی‌کنم همین حالا حتی! چه قدر زندگی در همه جا هست و جریان دارد!  سیب را بیشتر از همه و بعد سین اصفهان. این یکی را از سال‌ها قبل دوست داشته‌ام. از همان اول بار که در اثنای « مد» « قلعه پرتغالی » خواندمش و از اسکله کاوه قشم به اصفهان و نقش جهان کودکی علی  سفر کردم. گربه هم خیلی خوب است. فرهاد و سهراب و برف زمستانی هم خیلی خوب‌‌اند. خوب‌‌اند. به دل می‌نشینند و حرفشان‌را می‌زنند؛ حرف راوی شان‌را که گاهی خیلی خیلی شبیه حرف‌های خود علی است.

از خودم می‌پرسم علی شبیه کیست؟

دلم برای حتی همین حالای همین دقیقه هم گرفته‌است. دارم همین‌طور بی دلیل حسرت می‌خورم انگار برای روزی دیگر. از خودم و علی می‌پرسم فردا که امروز و این‌جا نیست را چگونه خواهیم گذراند؟   

 

 

* این یادداشت قبلن در شماره ۲۴ ( بهار ۸۹ ) فصلنامه خوب سینما و ادبیات با موضوع نوستالژی چاپ شده است.

نظرات 1 + ارسال نظر
خود خودم پنج‌شنبه 25 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 04:50 ب.ظ

وقت خواندن کتاب را این جوری کثیف می کنید؟ دست شما درد نکند. عمرا" به شما کتاب بدهم! من را باش که می خواستم یک کتاب از کتابخانه ام - که من خوانده باشم و شما نخوانده باشید و خودتان می دانید که چه قدر می تواند تعدادش زیاد؟ کم؟ باشد- بدهم به شما تا بماند به یادگار. حالا شاید این کار را کردم. نمی دانم. در هر صورت لذتی بردیم وافر. هر چند نمی دانم با این کیفیت عکس گذاشتن حالا که به درد بنده خدا نمی خورد، آیا به درد خود خدا می خورد؟! بر شما واجب کفایی است آقای عبدی عزیز که هر چه زودتر این عکس ها را با کیفیت خوب برای من بفرستید. مخصوصا اسکن از صفحات کتاب های خوانده شده. می خواهم ببینم چی نوشته اید. راستی سلام. خوبید؟ چه حال، چه خبر؟

سلام بر آقای یا خانم خود خودت!
باور می‌کنید نتوانستم حتی حدس بزنم شما کی هستید؟ به همین دلیل می‌توانم بگویم خیلی خوب نوشته‌اید.
در نتیجه تنها کار مثبتی که می‌توانم در این رابطه انجام بدهم این است که قول بدهم از این به بعد عکس ها را با کیفیفت بهتری بگذارم.
در مورد این ها هم در اولین فرصتی که دستم به اسکن و وسایل رسید این کار را جبران می کنم.
( باور کنید الان جایی هستم که کتاب نیست. ولی مرد است و قولش!)
کاشکی یک ردی آدرسی ایمیلی شماره ای گذاشته بودی...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد