راه آبی

داستان و نقد داستان

راه آبی

داستان و نقد داستان

ناگهان امشب

                                                                                                                 

  دلیلی ندارد دلم گرفته باشد. خودم را خوب می‌شناسم. چند ساعتی بیشتر نیست که رسیده‌ام و پا گذاشته‌ام به سفینه‌ام؛ اتاق لب دریایم را می‌گویم. دریایی که آرام‌تر از خیلی شب‌ها و نا آرام‌تر از خیلی شب‌هاست امشب. گرفته‌ است اما ناگهان امشب، و تکه‌های شعری که محمدرحیم اخوت، به نقل از نیما، برپیشانی داستان کوتاه «در مهتاب  پس از باران»‌اش آورده  تاب از آن برده است:

بر سرِ قایق‌اش اندیشه‌کنان قایق‌بان

دائماً می‌زند از رنج سفر بر سرِ دریا فریاد:

« اگرم کشمکش موج سوی ساحل راهی می‌داد...»

داستان با توصیف خانه خالی و خواب به‌هم ریخته راوی آغاز می‌شود. صدای زنگ تلفن، خواب ازسرش پرانده است. اما در آن‌طرف سیم هم، مثل این‌طرف که خالی و خلوت است، کسی نیست. اگر هست، حرف نمی‌زند. بادی می‌وزد. مثل این‌که در گوشی تلفن فوت می‌کنند. انگار یک نفر در آن طرف نفس نفس می‌زند. گمان‌هایی از پایان سکوت. کی ‌آن‌جاست؟ چه کسی صدا می‌زند؟ به این گمان‌ها هم بوق ممتد پایان می‌دهد. حالا، دوباره بیشتر تاریکی اتاق است و کمتر، نور مختصری در پشت پرده‌ها. کتاب‌هایی که جایی روی زمین مانده و فراموش شده برداشته شوند. آینه بالای روشویی که موهای سفید شانه نخورده و ریش چند روزه راوی را نشان‌‌اش می‌دهد تا در آن بیداری محو و گیجی پایدار که آب هم گرم و بد مزه می‌نماید و خواب دائماً از چشم سر می‌خورد پائین، به یادش بیاورد که تنهاست؛ به شکل غمناکی تنهاست و مدت‌هاست جامانده از سفری که دیر زمانی دور همراه کسی بوده‌‌است.

«فهمیدم باید از خیر خواب بگذرم. اگر همان طور می‌خوابیدم و خوابم نمی‌برد لحظه‌های خوش و ناخوشی سی وچند سال زندگی مشترک از میان تاریکی  و فراموشی پیداشان می‌شد...»

دست می‌کشد روی آن بالش خالی و سرد و این گویی همان کشمکش موجی است که سوی ساحل راهی باز نمی‌کند. شب پر از حادثه‌‌ای که نیما در آن چند تکه شعرِ روی پیشانی داستان اخوت می‌سراید از این لحظه آغاز می‌شود.  از این جا که راوی صورت خیس‌‌اش را می‌شوید و چند لحظه‌‌ای در آن نور تند می‌ایستد و خیره می‌شود به پیرمردی که با صورت نتراشیده و موهای سفید پریشان نگاهش می‌کند.

 اخوت در این داستان، ملودی موجز و عالی تنهایی راوی داستانش را، چندین و چند بار وهربار در گامی متفاوت می‌نوازد و خواننده را این گونه همراه او پله پله بالا می‌برد:

لحاف را کشیدم تا زیر گردن. گوشه ی پرده را زدم عقب و نگاه کردم به آسمان. توده‌های ابر با نور ماه روشن شده بود.

لحاف را کشیدم روی صورتم. دستم را دراز کردم و گذاشتم روی بالشی که 9ماه بود خالی مانده بود.

برگشتم نشستم جلوِ تلویزیون. صدا را تا ته بستم و مدام از این کانال به آن کانال پریدم...

و بعد، آن گاه که به راوی‌‌اش لباس می‌پوشاند و از پله‌ها، پله‌هایی که دمی‌پیش، خواننده را جمله جمله بالا کشانده، پائین می‌فرستد، نت آخر این ملودی غمبار را به سنگینی‌‌اش فرود می‌آورد:

«...از پله‌ها آمدم پائین. دم پایی‌های سیاه زنانه همان طور زیر قشری از غبار مانده بود ‌آن‌جا... درِ خانه را بستم و از بن بست تاریک و خالی آمدم بیرون.»

سخت توفان زده روی دریاست

ناشکیباست به دل قایق بان

شب پر از حادثه، دهشت‌‌افزاست.

از این جاست که داستان با روایت دیگر و دوباره‌‌ای از تنهایی ادامه می‌یابد. خیابان خیس و خالی و روشن، چند ماشین شخصی پارک شده در ‌این‌جا و‌آن‌جای کنار خیابان و پیاده روها، هوای سرد و خیس و آسمان تقریباً صاف با لکه‌های پراکنده ابر، ماه گوش بریده با چند ستاره‌‌ای که در آسمان دیده می‌شوند،... اما اخوت دارد به نرمی، صحنه دیگری می‌آفریند تا ملودی قبلی خود را، با سازبندی تازه و گسترشی نو تکرار کند. اگر در ورسیون پیشین همه چیز در چهاردیواری خلوت و خالیِ شب تنهایی راوی روایت شد، این بار چهار دیواری، فروریخته و زندگی‌های بیشتری به سایه رفته‌‌اند:

 ماشین‌های  خاک برداری ، لودر و بیل مکانیکی و ماشین‌های بارکش، در میان خرابه‌های کنار خیابان پارک شده بود. در دیوار اتاق طبقه دوم ساختمانی که خراب شده بود، دکور چوبیِ زردِ بد رنگ و یک سر بخاری پر از گل و بوته‌های گچی با رنگ‌های طلایی و تَرَک‌ها و ریختگی‌های فراوان هنوز سرِ پا بود. روی یکی از رف‌ها چیزی مثل یک شاخه گل پلاستیکی توی یک شیشه ی خالی نوشابه از دور در میان تاریکی دیده می‌شد. 

شب و پل و پیاده رو و درخت وخیابانِ خیسِ پس از باران و پرده‌‌ای از مه و خلوتی که تاچشم کار می‌کرد پرنده‌‌ای هم پر نمی‌زد و صدای عبورِ گاه گاهِ ماشینی از دور و بوی چمنی از نزدیک به نمِ اشکی آغشته می‌شوند که از چشم راوی می‌چکد. « یکی از دستمال‌ها در آوردم وصورتم را پاک کردم.» این روایت دیگر و دوباره از تنهایی راوی‌‌است که این سوی شیشه‌های بخار گرفته اتومبیلی، با چهار سرنشین ساکت مرموز شکل می‌گیرد. گویی این چهار تن از سیاره دیگری آمده‌‌اند که در رفت و آمد مکرر و ایست و حرکت گاه و بی گاه شان، جنس راوی را به جا نمی‌آورند و جسم او را نمی‌شناسند شان و رفتارش را در نمی‌یابند. یا راوی ست که در زمان دیگری، غیر از زمان جاری خانه و رختخواب سرد و خالی خود سیر می‌کند. ساحلی از آن دریای توفان زده سرِ شبی شاید؛ یا دریایی که، در کشمکش موج‌‌اش، رنج سفر به ساحل امن را بر قایق بان مهتاب پس از باران نویسنده سخت تر کرده‌‌است.

 این پاره بلند از داستان کوتاه اخوت که روایت ساده سوار شدن راوی است در اتومبیلِ چهار نفر مرد مرموز، برای ایجاد فاصله کافی از فضای ابتدای داستان و بازگشت به موقع و مجدد به آن کارکرد درست و موثری دارد. ضمن این که توصیف درخشانی از شب بیرون از قاعده هر شب راوی‌‌است. هرشبی که زنگ تلفنی او را بیدار و بی خواب نمی‌کند و می‌گذارد آن لحظه‌های خوش و ناخوش سی وچند سال زندگی مشترک را فراموش کند و بسپرد به تاریکی، تا تحمل پذیر شود. بیرون اما  شب و قاعده دیگری برپاست. با لب بسته و نگاه خیره سین جیم‌‌اش می‌کنند که چه می‌کنی  در این وقت باران زده و این خیابان‌های خلوت خیس؟

«هیچ کدام حرفی نزدند. مرد سمت چپی چشم ازمن بر نمی‌داشت. مردجلویی بیرون را نگاه می‌کرد... مرد سمت چپی یک لحظه چشم از من بر نمی‌داشت. فکر کردم اگر تکان بخورم مچ دستم را می‌گیرد و می‌گوید: بنشین سرِ جات!»

بالاخره که راوی به زمان خودش بر می‌گردد و سیاره خودش را باز می‌یابد شروع می‌کند به جست و جو در جیب‌ها.

« شروع کردم به جست وجو در جیب‌ها. مردی که جلو نشسته بود، دستش را بالا آورد و بی این که نگاه کند به من گفت: یاعلی! به سلامت!  مرد سمت چپی هنوز به من نگاه می‌کرد. از پشت شیشه ی بخار گرفته عقب چشم‌های او را می‌دیدم که برگشته بود به عقب، و همان طور که ماشین از فلکه رد می‌شد، مرا می‌پائید.»

حالا وقتی‌‌است که «باز ره بر خطه ی دریای گران افتاده »‌‌است. وقتی‌‌است مثل حالا که از پشت دیوار نازک این سفینه کوچک صدای امواج نه چندان آرام و نه آن قدر توفانی امشبی می‌آید که بی دلیل دلم گرفته‌‌است. بی دلیل نه، شاید، کاری‌‌است که پایان بندی درخشان داستان با دل بی قرارم کرده‌‌است: بازگشت با شکوه به نقطه آغاز و مضرابی که بر سیم ساز زده شده تا نت آخر را در گوش طنین‌‌انداز کند:

 «نفسی کشیدم و نگاه کردم به آسمان. ماه نبود. اما لکه‌های سفید ابر ‌آن‌جا بالاتر از چراغ‌های برق در آسمان پیدا بود...دلم برای رختخواب گرم پرپر می‌زد؛ چاره‌‌ای نبود جز این که تمام راه را از کنار رودخانه یی که انعکاس نور چراغ‌ها در آن می‌لرزید بروم تا خانه یی که هیچ کس در آن در انتظار من نبود.»

چاره‌‌ای نیست. این طور که دلیلی نمی‌بینم برای چیزی، به شیوه راوی، پیاده می‌شوم حالا از سفینه خودم و به حوصله پا بر ماسه‌های گرم ساحل شبی، امشبی، می‌گذارم که «مهتاب پس از بارانش» این طور در دلم چنگ می‌زند.

   ________________________

باقی‌مانده‌ها». مجموعه داستان‌های کوتاه محمدرحیم اخوت. انتشارات آگاه. 1385

 این یادداشت قبلا در فصلنامه خوانش به چاپ رسیده است.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد