راه آبی

داستان و نقد داستان

راه آبی

داستان و نقد داستان

آقای نویسنده ( ۱ )

 همین چند روز پیش، یکی از دوستان نویسنده، عزیزی که سه چهار عنوان کتاب چاپ شده دارد و در دوتایی که من از او خوانده‌ام بد ندرخشیده و شایسته تشویق و تایید هم هست نسخه ورد کتاب جدید خود را که هنوز به ناشر نداده‌‌‌‌‌است برایم فرستاد. قرار شده بود بخوانم و اگر نظری دارم، مثبت یا منفی، اعلام کنم.

 با این که خواندن ار روی صفحه مونیتور و اصلاً خواندن کتاب پیش از چاپ طعم زیاد خوشی ندارد با دقت و حوصله شروع کردم و در فرصت چند روزه‌‌‌ای که برای ماموریت کاری به قشم رفته بودم و در هتل اقامت داشتم دو ساعتی بعداز نهار و دو ساعتی بعداز شام دو سه روز اول را به آن مشغول شدم. از امکانات همان ورود استفاده کردم و در حاشیه صفحات جزء جزء یادداشت کردم و حذف و تعدیل‌های پیشنهادی‌ام را گذاشتم. حدود صفحات چهل و پنجاه، که به یک حساب سردستی صفحات شصت و هفتاد کتاب چاپ شده می‌شود، به مشکل برخوردم و دیدم نمی‌توانم پیش بروم. گذاشتم به حساب بی حوصلگی و صبری و بد سفری و ده صفحه‌‌‌ای دیگر ادامه دادم. حالا فصل سوم تمام شده بود و وسط‌های فصل چهارم بودم. دیگر دست از پیشنهادهای ریز و ریزتر و اشاره به نکته های ویرایشی احتمالی برداشته بودم و در عوض به عباراتی مثل: بازهم که!، دوباره همان طور!، پس کی شروع می‌شود؟، یک پیچ تازه!، و... متوسل شدم و در صفحه شصت و دو یا سه بود که تصمیم گرفتم و تصمیم خودم را با دو صفحه یادداشت آبی رنگ داخل پرانتز به دوستم که حدس می‌زدم احتمالاً باعث رنجش‌‌اش خواهد شد ( کی از انتقاد خوشش می‌آید که او دومی باشد؟!‌) اعلام کردم. این که: دیگر نمی‌توانم بیش از این منتظر شروع قصه‌ات بمانم و حوصله ادامه متن با این لحن را هم ندارم و پیشنهاد می‌کنم فلان و فلان و خلاصه یک تجدید نظر کلی بکنید و ...پیش بینی می‌کنم خواننده قبل از رسیدن به این جا دست از خواندن رمان شما بشوید و کتاب را ببندد. ( لابد اگر به گوشه‌‌‌ای پرت نکند! )

 از خودم کم و بیش راضی بودم که با دقت خیلی زیاد متن را خوانده بودم. از خودم تعجب کرده بودم که چرا آن را به هر صورتی که بود تمام نکردم. از خودم انتظار نداشتم با این صراحت نظرم را بنویسم. به هرحال فکر کردم در اولین فرصت فردا بروم کافی نت و متن را با پیشنهادات اصلاحی و حواشی نوشته شده ریپلای کنم. همین کار را هم کردم. بلافاصله هم زنگ زدم که بگویم بله... ببخشید از تاخیری که شد و ببخشید از بابت... دو سه ساعت بعد هم زنگ زدم و موفق به تماس نشدم. غروب بود که آقای نویسنده در کمال مهربانی و احترام تماس گرفت و پیش از آن که بتوانم توضیحی بدهم گفت: می‌داند باعث زحمت شده و می‌داند سر من شلوغ‌‌‌‌‌است و در جای خودم نیستم و کار دارم و راستش توقع ندارد که دیگر ... و بهتر از دیگر به خودم زحمت ندهم و ... و اصلاً هدف اصلی‌‌اش از فرستادن کار برای من این بوده که ... بنابراین نخواندم هم خیلی فرقی نمی‌کند و ..

گفتم: ولی من خواندم و با دقت هم خواندم و برای شما هم فرستادم. ایمیل‌‌تان را کی چک کرده‌‌‌اید؟

گفت که هر روز چک می‌کندو تازه هم دیده و چیزی نرسیده و شاید...

گفتم: من فرستاده‌‌ام و حتماً پیش شماست اما...

توضیح دادم که کتاب را تا پایان فصل پنجم‌‌اش خوانده‌‌ام و دیگر به دلایلی که مفصل گفته‌‌ام ادامه نداده‌‌ام و همه حرف هایم را در حاشیه صفحات و لابه لای متن نوشته‌‌ام.

حرف حرف آورد و گفتگوی تلفنی مان نیم ساعتی طول کشید. گفتگویی که منجر به نوشتن این یادداشت شد. دو روز بعد، وقتی ایمیل های فرستاده شده‌‌ام را کنترل می‌کردم متوجه شدم چیزی برای دوستم نفرستاده‌‌ام. گشتم و دقیق شدم. نه، نفرستاده بودم. عذرخواهی مفصلی کردم و نوشتم که واقعاً نمی‌دانم چه‌طور شده و... حالا می‌فرستم. هرچند بیشتر حرف‌ها را زده‌ایم و دیگر تکراری به نظر می‌رسد اما می‌خواهم مطمئن باشید با علاقه و دقت کارتان را خواندم و سعی کردم ادامه بدهم و شاید بهتر همین شد که نتوانستن خودم را نوشتم و توضیح دادم.

به نظرم دوستی ما همچنان خوب و محترمانه باقی بماند. به نظرم ادامه این یادداشت نیز به آن خدشه‌ای وارد نکند. به نظرم می‌شود بدون اشاره‌های مستقیم دو سه نکته‌ای که در گفتگوی تلفنی آن شب مطرح شد را باز گفت. به این امید که به خود من و دوستان دیگری که این یادداشت را می‌خوانند کمکی بکند. شاید بهانه‌ای شود برای ورود عده‌ای به بحث و... و اظهار نظر. ( خیلی امیدوارم نه؟! ) 

 از شروع داستان گفتم و این که به نظرم تعلیق و کشش کافی ندارد. اعلام بیماری یک نفر در جمله اول یک داستان و بخصوص یک رمان به خودی خودی امتیازی منفی برای کتاب محسوب می‌شود. ادامه دادم که در این مورد، منظورم جمله اول در داستان‌‌‌‌‌است، خیلی مفصل با مثال و نمونه‌های کافی یک مقاله نوشته‌ام با عنوان « جمله اول، شکل‌ها و جادوها » که در همین شماره سینما و ادبیات در آمده. یادداشتی هم در باره مجموعه داستان « زن در پیاده رو راه می‌رود » قاسم کشکولی هست که برای شرق فرستاده‌ام که شاید بزودی چاپ بشود و تاکید کردم که به هرحال نوشتن در این موارد برای خودم هم آموزنده‌‌‌‌‌است بنابراین...

گفتم که داستان‌تان شروع نمی‌شود. همه‌‌اش این راوی دور خودش‌‌‌‌می گردد و به‌این و آن گیر‌‌‌‌می دهد و راجع به هرچیز هم کلی مزه‌‌‌‌می پراند و توضیح‌‌‌‌می دهد. گفتم هرچه منتظر شدم و پیش رفتم شروع نشد. حوصله‌‌ام سر رفت و فکر کردم اگر من بگویم شما حساب کار دست‌‌تان‌‌‌‌می‌آید که خواننده معمولی چه خواهد گفت. ادامه دادم که بعداً این سئوال برایم پیش آمد نکند اصلاً قرار نبوده داستانی شروع بشود! حالا که شما‌‌‌‌می‌گویید به نظرم... اما راستی اگر قرار نیست داستانی گفته شود و گفتن داستان به قول شما کتاب را یک بار مصرف‌‌‌‌می‌کند و اساساً  حسن کار در نگفتن یا نداشتن داستان‌‌‌‌‌است پس چرا رمان‌‌‌‌می‌نویسیم؟ دوستم توضیحاتی داد که یادم نماند. اما به دو کتاب اشاره کرد که به نظرش چندان قصه‌‌‌ای نگفته اند و همچنان جالب هستند و خودش سه یا چهارمین بار‌‌‌‌‌است آن ها‌‌‌‌می‌خواند وهنوز ازشان خسته نشده. کتاب هایی که نام برد یکی چراغ ها را من خاموش‌‌‌‌می‌کنم بود و یکی همنوایی شبانه ارکستر چوب‌ها.

 گفتم: به نظرم تصمیم‌‌تان را برای چاپ گرفته‌‌‌اید؟

گفت که راستش از قبل هم تصمیم‌‌اش را گرفته بوده و این که داده کتاب را من بخوانم بیشتر به خاطر شک مختصری بوده که حرف های یکی از دوستان مشترک مان به جانش انداخته و فکر کرده حالا که سه نفر گفته اند خوب‌‌‌‌‌است و سه نفر هم گفته اند خوب نیست بگذارد ببیند رای من به کدام طرف‌‌‌‌‌است و...

گفتم راستش چیزی که در کتاب آزار دهنده بود لحن راوی بود. توضیح دادم راوی شما لحن طنز خودش را رها نمی‌کند و مرتباً دیگران را و حتی گاهی مثلاْ خودش را دست‌‌‌‌می‌اندازد و برای هر سئوالی یک جواب دندان شکن دارد و یک توضیح منکوب کننده. به نظر‌‌‌‌می‌رسد این لحن در این متن ضمن آن‌که نوعی پنهان کردن راوی است به نوعی و در جایی دامن خواننده را هم بگیرد و او احساس کند طرف اصلی این لحن ‌گزنده‌‌‌‌است و کم‌کم کم بیاورد و اگر این احساس اتفاق بیفتد از راوی شما بدحوری فاصله ‌‌‌‌می‌گیرد و ...

 گفت که لحن او این طور‌‌‌‌‌است و دوستش دارد و نمی‌تواند عوض‌‌اش کند و...

گفتم این لحن در داستان کوتاه شیرین‌‌‌‌‌است و کمک کننده اما در یک رمان دویست و بیست سی صفحه‌‌‌ای فکر نمی‌کنید...

دوست من فکر‌‌‌‌نمی‌کرد بخواهد تغییر زیادی در کتاب‌‌اش بدهد. فکر‌‌‌‌می‌کرد حداکثر به چند نکته ویرایشی باید بپردازد و اگر... اگریک خواننده معمولی پیدا کند بدهد به او هم بخواند و عکس العمل او را هم بداند و ...

 دوستانه خداحافظی کردیم و به امید دیدار در اصفهان گفتیم. حدس‌‌‌‌می‌زنم هرچند که دوستی ما کاملاً سرجایش هست اما گمان ‌‌‌‌می‌‌کنم  ظرف یکی دو هفته آینده دوست نویسنده‌ام کتابش را به همان شکل و شمایل اولی که برایم فرستاده بود به ناشر تحویل بدهد. انتظار تغییر داشتن تا این حد شاید انتظار بجایی نباشد. اما باید نظرم را می گفتم. خودش این طور خواسته بود. شاید این خواستن هم نوعی شروع یا آمادگی برای شروع تغییر باشد. در مورد نقد پذیری که شک ندارم این طور است.  

 

 بعداز تحریر:   

 در فاصله چند ساعتی که از انتشار این پست می گذرد دوست خوب و فرهیخته ای تماس گرفت و گفت انتظار داشته دقیق تر و عمیق تر به موضوع پرداخته شود. بخصوص دلش می خواسته مصادیقی از نقطه نظرات خودم را حداقل بیاورم و به این شکل شاید جنبه تکنیکی مطلب را تقویت کنم.

 به او حق دادم و به خودم هم. به او از این بابت که انتظار بیشتری داشته که برآورده نشده و به خودم از این جهت که اگر چه طرح مقاله قاعدتاً باید منجر به روندی می شد که احتمالاً نظر این دوست را تا اندازه ای تامین می کرد، اما چون شرح مبسوط تر دو نکته از سه نکته گفته شده به دو مقاله دیگر ( یکی در فصلنامه سینما و ادبیات و دیگری در شرق ) ارجاع و موکول شده، تکرار و تشریح بیشتر آن‌ها در این‌جا حتماً زیاده گویی بود.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد