آن شب، بعداز چندین و چندبار که آرش گفته بود و جور نشده بود یا پشت گوش انداخته بودم، خودم را رساندم به خانه ای که آن بالا بود؛ چسبیده به ساختمان استیجاری کلانتری. آن قدر نزدیک که پنجره خوابگاه سر بازها و درجه دارهای مجرد به همان حیاط خلوتی باز میشد که با یک دیوار کوتاه بلوکی از حیاط خلوت آن خانه جدا بود. به قول آرش خر و پف سربازها را میشد شنید. پرسیدم ایراد نمیگیرند؟ گفت برعکس خیلی هم خوششان میآید. دیشب که بلند بلند سفارش امشب شب مهتابه را میدادند. پرسیدم حالا چی؟ امشب چی؟ گفت خیالی نیست. فعلاً که سر پستهاشان هستند انگار. صدای خرو پفی نمیآد!
گروه شان هفت هشت نفری میشدند. همه شان آماتور. تازه دست به ساز شده بودند. آرش کمانچه میزد. یکی بود که گیتار داشت. سنتور و تنبک هم بود. خواننده هم مرد چهل و هفت هشت ساله اهل مشهد بود که مدیر یک شرکت تولید تیرچه بلوک بود. من هم عاشق. صدای ساز که در میآمد حواسم پرت میشد و آرش این را میدانست. میدانست که دعوت کرده بود بروم و اصرار کرده بود تا رفته بودم آن شب.
تازه مجلس را گرم کرده بودند و هرکدام وینگ وینگی میکردند که آرش آمد کنارم نشست و پرسید چیزی میخوری؟ گفتم چی مثلاً؟ گفت شام! گفتم شام؟ گفت چایی هم هست. میخوری بریزم؟ صدا خواننده هم در آمد که امشب شب مهتابه عزیزم را میخوام را زمزمه میکرد.
زدم روی زانوی آرش و گفتم برو! برو تو هم با شام و چاییت! برو زودتر گرمش کن.
صدایی آمد از حیاط خلوت. صدایی پشت پنجره بود. یکی گفت سربازا هستند. یکی گفت دارد گریه میکند. آرش گفت لابد کمانچه دلش را سوزانده... صدا بلندتر شد. پنجره را باز کردند. سربازی با سر تراشیده و زیر پیراهن آستین دار پشت پنجره بود. با کف دست میزد که بشنویم.
بلند و عصبی پرسید خبر ندارین مگر؟
کسی پرسید چی شده سرکار؟ یکی دیگر گفت عزا که نیست. سر شب هم که تازه...
سرباز صورتش را به پروفیلهای آلمینیومی حفاظ پنجره چسباند و پرسید اخبار نمیبینید؟ بعد دست گذاشت روی سرش و گفت: زلزله شده! خبر ندارین؟ کرمان و بم و آنجاها! ده هزار نفر کشته شدهاند. از صبح تا حالا دارند مرده در میآورند. نگاه کنید چی شده!
صداها افتاد از سازها. آرش سیگار روشن کرد. آمدیم بیرون. گفتم من موتور دارم. سوار شدیم و رفتیم تا ساحل جنوبی. آنجا که اگر خوب به شب نگاه میکردی و چشمات را هیچ بر نمیداشتی از آن دورترها، سیاهی پهن و پخش کوههای جزیره لارک را میدیدی. چراغها، اگر روشن بودند و اگر دریا میگذاشت از طرف دیگر جزیره دیده میشدند. باید میرفتی سر اسکله و موج شکن و خیره میشدی. موتور را کناری نگه داشتیم و پیاده شدیم. تعارف سیگار کرد. سیگار نمیکشیدم. پرسیدم ده هزار نفر؟ گفت ده هزار نفر؟ گفت اخبار گفته. از صبح تا حالا، توی آن سرما...پرسید بم رفتی؟ پرسیدم تو رفتی؟
فکر میکنم آنشب هر چه چشم انداختم جایی را ندیدم. فکر کردم کاش مهتابی بوده باشد. عزیزم اگر خواب است... اگر نمرده است هنوز... گفتم باید شاعر باشم. کاش شاعر باشم. دریا کمی توفانی بود بی مهتاب. خانوادههاهمان سرشب رفته بودند و محوطه میزها و تخت ها خالی بود. لابد همه اخبار را دیده و شنیده بودند تا حالا. هوا چیزهایی را به هم میزد که چیزهایی دیده نشوند. نمیشد بمانیم. نمیشد تا صبح بمانیم. شاید فقط چون دریا به هم ریخته بود و باد از پا نمیافتاد و نمیشد آنجا بمانیم و بغض توی گلویمان باشد و دلمان بخواهد یکی آرام آرام تا صبح برایمان کمانچه بزند و دلمان را بسوزاند، سوار موتور شدیم و برگشتیم. آمدیم تا میدان نزدیک بازار قدیم و آنجا بی خداحافظی از هم جدا شدیم.
*
*
*
ساعت چهار و نیم از خواب بیدار شدم. لب تاپ ام روشن مانده بود و تکنوازی های پیانو جواد معروفی را پخش می کرد. هرچه کردم نشد این لعنتی سنگین را با پتویی که پس زدم از رویم پرت کنم یک گوشه. با چشم نیمه باز آمدم نشستم و عینکام را پیدا کردم دوباره که همین را بگویم. که بپرسم شما هم از کارهای معروفی این قدر غصه تان می گیرد و دلتان برایش تنگ میشود؟ آه... یادم رفته بود که نه... که نباید... یادم رفته بود واقعا. بنابراین میگذارم که باشد و می روم که بخوابم. اگر بخوابم.
به نظرم همین وقت های شب یا صبح بودآنسال. نبود؟
آقای عبدی عزیز می شود لطفن این رنگ پس زمینه وبلاگتان را عوض کنید؟! چندین بار است که آمده ام اینجا برای خواندن مطالبتان هربار هم می خواستم این را بگویم اما با خودم گفتم شاید برایم عادی شود. نشد. یکجوری نامانوس است این رنگ و آزار دهنده البته. فقط اگر می شود اگر نه هم که هیچ
سلام
ممنون از این همه توجه. راستش اصراری بر این رنگ ندارم. حداقل خیلی اصرار ندارم. اما اگر دو سه نفر مثل شما نظر داشته باشند ( که تا به حال اعلام نکردهاند یا شاید نداشته اند) حتماْ این کار را میکنم. به شرطی که از نظر فنی بشود.
اگر بشود میشود هر چند وقت مثلا سه ماه به سه ماه این کار را کرد. کار میکنم و می پرسم. بازهم ممنون از توجه تان.
سلام جناب آقای عبدی. از این که لطف کرده بودید و سری به وبلاگ زده بودید ممنونم. خیلی خوشحال میشوم ارتباط و رابطهای با بزرگواری چون شما داشته باشم. از نوشتههایتان هم استفاده میکنم.
دوستان می توانند با مراجعه به وبلاگ جناب اکبریانی توضیح مفصل تر ایشان را بخوانند و مثل من خوشحال بشوند از این همه بزرگواری و نقد پذیری.
با سلام : تقریبا هر شب به وبلاگ شما سری میزنم و نوشته های جدیدتان را می خوانم و استفاده می کنم. چند بار می خواستم یادداشتی بگذارم و دعوت تان کنم که به وبلاگم سری بزنین که خودتون سورپرایزم کردین. از توجه تون ممنون.
خوشحال می شم که نظرتون رو در مورد داستان هام بدونم.
من هم موافقم که رنگ را عوض کنید. خوتندنش خیلی سخت است. خب این دو تا رای. PLZZZZZZZZZZZZZZZZZZZ
مرسی
با سلام
جناب عبدی ارادتمندیم نقدهای خوب ودقیق تان را همیشه می خوانم
سلام متقابل
من هم به شما ارادت دارم و کارهاتان را دنبال میکنم. ممنون از این محبتها و با امید به ادبیات بهتر.
حالا که جای نظر دادن دربارهی مطلبتان، بحث قالب وبلاگتون داغ است...
میتوانید هر وقت که بخواهید از قالبهای دیگر بلاگ اسکای استفاده کنید و قالب وبلاگتان را عوض کنید.
اگرچه رنگش خیلی رنگ شماست.
مثل اینکه حق با شماست. رنگ من است خیلی.
درست که اصرار ندرام بر آن اما از پی حادثه اینجا به پناه نیامدیم که!
قالبهای دیگر بلاگ اسکای هم به جز دو تای دیگرشان زیاد چنگی به دل نمیزنند. با اینحال...
رنگ آدمها نه؟... نکتهی جالبیست!