فیلم سرگرمکننده سینمایی پلیس مرکز خرید ( Paul Blart, Mall Cop.) را دیدهاید؟ کاش دیده باشید. یک کمدی سبک است محصول 2009 انگار. یک هالیوودی تمام عیار. داستان مرد خوشقلب و مهربانی که پلیس یا نگهبان داخلی یک مرکز خرید بزرگ است. فیزیک متفاوت بدنش ( وزن زیاد و شکم جلو آمده و بیماری کمبود قند ) او را از دیگر پلیسهای آنجا و البته پلیسهای معمولی دیگر متمایز میکند. فیلم از همان ابتدا ضمن برجسته سازی خصوصیات فردی و خانوادگی پل به شناساندن جزئیات محیط اطراف او هم میپردازد. همچنین با حفظ و اجرای کلیشههای مختلف هالیوودی به سرعت بیننده را وارد ماجرایی ساده و سرگرم کننده میکند و تا پایان نیز به ارائه ترفندهای موثر و آشنایش برای حفظ او ادامه می دهد. میتوانم بگویم ( حداقل در مورد خودم که در تنهایی فیلم را میدیدم و کلی سرگرم شده بودم ) موفق است.
آنچه توجه یکی مثل من را به فیلم جلب کرد چیدمان حرفهای حوادث و سکانسهای متعدد فیلم هم بود و شاید پایبندی فیلمنامه نویس به توصیهها و تاکیدهای جناب سید فیلد که در « چگونه فیلمنامه بنویسیم » معرف حضورتان هست؛ اثری که هر داستان نویسی باید حتماً بخواند.
از چیدمان گفتم و منظورم کنارهم گذاشتن و چسباندن یکییکی صحنههایی است که بعداً به کمک میآیند تا داستان سرعت مطلوبتری به خود بگیرد و توجه خواننده در همه حال متوجه همه کارآکترها و به ویژه شیرینکاریهای پل بالارد باشد. توجهای که بیشتر حول نگاه انسانی او، آرزوها و امیدهایش برای پیدا کردن زنی دلخواه دور میزند و البته اجرای نقش مامور وظیفه شناس که در نهایت تحقق الگوی شناخته شده آمریکایی در یک زندگی متوسط و معمولی است؛ با چاشنی مناسب و پیوسته طنز و خنده و تفریح البته.
شاید نگاهی دقیقتر به نحوه این اجرا به من نویسنده کمک کند ضمن نوشتن و بعداز آن، بتوانم نوعی متر و کیل داشته باشم که حدس بزنم چهقدر میتوانم امیدوار باشم خواننده اثرم درگیر داستان خواهد؟ بهتر است مواردی را نشان بدهم:
1- درست درشروع فیلم شاهدیم پل همراه دیگرانی در یک تمرین بدنی برای اثبات لیاقت ورود به رسته پلیس نیوجرسی سخت به آزمون گرفته شده. این جایی است که شکست او در لحظه آخر و درست چند سانتی متر مانده به خط پایان تمرین به تصویر در میآید. اوکه در ابتدای تمرین ( بر خلاف باقی ) مشغول جویدن و خوردن چیزی ( بعداً معلوم میشود شکلات و شیرینی است ) نشان داده شده ( دقیقه اول، ثانیه 50 ) در نزدیکی خط پایان بیهوش روی زمین میبینیم ( دقیقه دو، ثانیه 40 ).
2- ده ثانیه بعد و هنگام صرف شام در پاسخ به اظهار تاسف دخترش از بابت شکست در آزمون با خوشرویی میگوید: ما همه مشکلاتی داریم. من هم قند خونم پایین است. بنابراین قبل از رسیدن دقیقهی سوم فیلم اطلاعات مختصر اما بسیار مفید و موثری از پل پیدا میکنیم: اینکه او چاق است، آرزو دارد پلیس خوب و سرسختی بشود، از بیماری افت قند خونش رنج میبرد، همیشه باید به شکلات و شیرینی دسترسی داشته باشد، با زنی مسن ( روشن است که همسرش نمی تواند باشد ) و دختر نوجوانش زندگی میکند.
3- در ابتدای دقیقه چهارم موضوع ازدواج او پیش کشیده میشود. دختر و مادر پل موفق میشوند او را وادارند پرسشنامهای را در اینترنت پرکند. دیالوگ کوتاه بین این سه و تصویری که از همسر قبلی پل نشان داده میشود ( به عنوان همسری نمونه و دلخواه پل ) از شوخیهای بامزه فیلم است. مادر میگوید بهتر است فیلمی که پارسال از تو گرفتیم را هم در اینترنت بگذاریم. این فیلمیاست که بازیگوشی و در عین حال مهارت های پل را در استفاده از یک وسیله نقلیه یک نفره نشان میدهد. همه این موارد در باقی فیلم کارکرد موثر دارند و بعداً به آنها ارجاع داده میشود.
4- در ثانیههای پایانی دقیقه ششم شاهد حضور پل در لباس فرم مخصوص و سوار بر همان وسیله در محل کارش ( یک مرکز خرید بزرگ و چند طبقه ) هستیم در حالی که دارد یک مشتری را در پیدا کردن سرویس های بهداشتی عمومی راهنمایی می کند!
5- در پایان دقیقه هفتم شاهد چند صحنه ضروری دیگر هستیم. محوطه پارکینک روباز مجموعه ( که محل بعضی از حوادث بعدی داستان خواهد شد )، پله برقیها و طبقات متعدد ساختمان ( نشان دادن موقعیت مکانی غرفهها و مرور امکانات بالقوه برای تجسم و باور پذیری صحنههای درگیری و تعقیب و گریز در ماجرای سرقت از غرفهها )، کمک به زن بچه بغل و آرام کردن بچه دیگر او و نیز استخر توپهای پلاستیکی رنگی که بچه ها مشغول بازی در آن هستند و چندتایی توپ کوچک به سمت پل پرتاب می کنند ( تاکید روی توپهای رنگی به معنی شادی توام با ایمنی بچهها ).
6- ثانیههای نخست دقیقه هشتم مختص کارآکتر زن فروشنده، اِمی، است. زنی جوان و کمی لاغر و بسیار مهربان، شخص مناسبی که پل به او دل بسته یا میبندد و ضمناً به لحاظ خودش و دوستان قبلی که دارد موجد یک سلسله شوخیهای میانی فیلم است. در لحظه دیدار اِمی آنقدر حواس پل پرت میشود که سوار بر همان وسیله به شیشه خودروی گران قیمت و بزرگی که به عنوان تبلیغ در آن نزدیکی به نمایش گذاشته شده برخورد میکند و هیکل گنده تماشاییاش جلو چشم دختر روی زمین پهن میشود. همین ماشین هم بعداً و در صحنه تعقیب و گریز دزدان به کار گرفته میشود. یادتان به تفنگ چخوف نیفتاد؟ همان که اگر نشان داده شود باید تاآخر نمایش شلیک کند؟ پل از زمین بر میخیزد و با نوعی خجالت میگوید: خب! این ماشین نباید اینجا گذاشته میشد!
7- در شروع دقیقه نهم شاهدیم پل به اتاق فرمان دوربینهای فروشگاه میرود و در حالی که نگهبان دیگر روی صندلی خوابش برده ( اشاره به ناهشیاری نگهبانان دیگر ) دختر را از طریق دوربین نزدیک به دکه او تماشا میکند؛ کاری که لابد قبل از آن بارها تکرار کرده است. مهارت او در استفاده از سیستمهای کنترل حفاظت الکترونیکی ساختمان نیز بعدها به کار داستان و ماجراهای آن میآید.
8- در ضمن بقیه این دقیقه و طی یک دیالوگ کوتاه شاهدیم که همکار پل توجه او به امینت فروشگاهها و ارتقاء سیستمها را به مسخره و انتقاد میگیرد و میگوید نمیشود تو هم مثل ما سرت را بیندازی پایین و خفه بشوی کارت را بکنی؟ پل در پاسخ میگوید: امنیت فروشگاه و مشتریها از همه چیز مهمتر است. همکارش هم به مسخره می پرسد: نکند این را مامانت روی بالشت گل دوزی کرده؟ ( اشاره غیر مستقیم به شخصیت سالم پل و تربیت خانوادگی او)
9- قبل از اتمام دقیقه نهم کارآکتر به اصطلاح منفی داستان، مامور دیگری که بعداً معلوم میشود سردسته دزدان فروشگاه است به پل و بیننده معرفی میشود. این فرصتی است که عکس العمل دو نفر در بعضی وقایع بعدی ( رسیدگی به درگیری دو مشتری زن بر سر یک تکه لباس زیر ) و قبل از شروع عملیات سرقت با هم سنجیده شود و فاصله شخصیتی این دو نفر که بعداً مثلاً مقابل هم قرار می گیرند برجسته شود.
10- ...
برابر آنچه سید فیلد گفته و نوشته و توصیه کرده، فیلم و فیلمنامه باید قبل از رسیدن به دقیفه هشتم یا نهم یا حداکثر دهم تکلیف خودش را روشن کند. بیننده باید بتواند تصمیم بگیرد که بنشیند و باقی فیلم را ببیند یا بگذارد و برود پی کارش؟
شاید مقایسه فیلم و داستان چندان دقیق نباشد اما مسلماً می تواند آموزنده باشد. دقیقه دهم از یک فیلم مثلاً صددقیقهای معادل با صفحه بیستم از یک رمان دویست صفحهای است. بنابراین شاید بشود گفت نویسنده باید تلاش کند در حداکثر بیست صفحه اول رمانش همه یا بیشتر مقدمات و معرفیهای لازم را انجام داده باشد و به شکلی خواننده را درگیر داستان خودش کند. ( به جای آن که فکر کند شاید اساساً قصه در داستان یک چیز اضافی و دست و پاگیر است! )
معلوم است که متر و کیل دقیقی برای این کار نیست. برای هیچکاری نمی شود فرمول دقیق و کاملی ارائه داد. همیشه استثناء ها وجود دارند. اما دنیا را قاعدهها پیش میبرند و تغییر میدهند. استثناءها فقط باعث تعجب می شوند.
نه! نشد. یعنی باید اصل کالر عوض بشه. یغنی این بنفش ها. باید بره. با فتحه بخونید البته. سعی خوبی بود مرسی... اما نه. هنوزم چشمو اذیت می کنه. ببخشیدا.
خوب دارم بازهم سعی میکنم. اما به نظرم آخرش مجبور بشوم ( اگر بخواهم رنگ را عوض کنم ) قالب را عوض کنم. راستی اینها چه قدر به خود خود ادبیات مربوط میشوند؟
معلوم است که...
نه آقا اومدید که نسازید. این یک فکر کاملن ایرانیه که این چقدر به خود ادبیات مربوط می شه. خیلی زیاد مربوط می شه. چون این هم بخشی از زیبایی شناختی ست. یعنی یه کل محسوب می شه. مثلن فکر کنید که یک کتاب رو باز می کنید و اینقدر پرینتش ریزه که پدرتون برای خوندنش در می اد خب ...چشمتون... می شه. اونوقت می گید بابا بی خیال و این برای چیزایی که شما می نویسید خیلی حیفه. پس من تا "آخرین قطره ی خونم ایستادم" تا شما رنگ رو عوض کنید. حالا بگید این چقدر به خود ادبیات مربوط می شه. این ادبیات بیچاره چه هیزم تری به شما فروخته که باید قالبش نخوندنی باشه. آقا ما هم گیر دادیم ها. اما نه جدی. واقعن این رنگ چشم رو می زنه و من خیلی دوست دارم که بتونم به راحتی کارهای شمارو بخونم. اوکی ؟مرسی!
سعی کردم. نشد. بنابراین...
اما خب ناامید نشید. همیشه یه راهی هست. حوصله کنید. ضمناهنوز نتوانستهاید چندتا هم عقیده پیدا کنید.
سلام به عبدی عزیز
آقا خسته نباشی. منم با این دوستان موافقم که این رنگو عوض کنی؛ یعنی زودتر. در ضمن شاید بد نباشه بدونیم که در امریکا اسم اون وسیله ی یک نفره که تو فیلم بلارت استفاده میشه سگویSegway است.
نکته دوم این که میشائیل هانکه در صحنه ای از فیلم بازی مسخره چاقویی را تقربین در ابتدای فیلم تو قایق نشون میده، قهرمان داستان جلو چشم زن و مرد فیلم چاقو رو بر میداره و با نگاه به آن ها نچ نچ کنان چاقو رو پرت می کنه تو آب. یعنی از این چاقو در ادامه ی فیلم استفاده نخواهد. یعنی بیخود به بینده وعده وعید نمی ده.
سلام
خیلی خوب بود. خوبتر هم حتی. نکته چاقو که دیگر واقعن.
نه آقا حالا که این طور شد (که خودتون می دونید چطور شد) همین رنگ خوبه. بی خیال!