راه آبی

داستان و نقد داستان

راه آبی

داستان و نقد داستان

نوشتن به وقت خاموشی ( ۱ )

  

 پیداست « زن در پیاده رو راه می‌رود » نامی است که قاسم کشکولی، از سر بی حوصلگی و چه بسا بی اعتنایی آشکار به اهمیت و ارزش انتخاب نام، بر مجموعه چند داستان خود گذاشته است. خودِ به گمانم نه داستانِ « زن در پیاده رو... » هم که بنا داشته مثلاً حسن ختام مجموعه باشد متاسفانه چیزی نیست جز نوعی از بازیگوشی کسل کننده نویسنده و سطح نازلی از اتلاف وقت خواننده که هیچ  توجیه قانع کننده‌ی تکنیکی ما به ازایی هم ندارد.

 نگاهی به عناوین سایر داستان‌ها نیز امید چندان دور از این نظر به بار نمی‌آورد: بازگشت/ سرنوشت زنی که از دنده چپ من متولد شد/ تقدیر آن‌ها را آورده بود این جا تا بمیرند/ صبرکن الله تی‌تی/ نشان خانوادگی/ افسانه‌ی بچه‌های زیتون/ عصیان یک بزاز لنگرودی/ زن در پیاده‌رو راه می‌رود. همان بی اعتنایی و کم حوصلگی!

 مجموعه را نشر ثالث در آورده و چاپ اول آن در سال 1388 بوده است.

 شاید در بررسی و ارزیابی راه و روش نویسندگی قاسم کشکولی در این مجموعه منصف تر از خودش کسی نباشد. آن‌جا که به نقل از « عقل سرخ » و پیش از شروع داستان‌ها آورده است: گفتم: راه از کدام جانب است؟ گفت: از هر طرف که روی. چون راه روی راه بری. به عبارت دیگر و اگر بخواهیم تفسیری بر این گفتم و گفت لابد فیلسوفانه بگذاریم که کم و بیش عالم محدود داستان و داستان نویسی ما و جناب کشکولی را شامل بشود باید بگوییم گفتم: چه طوری داستان بنویسم؟ گفت: چه طوری ندارد! همین که هرطور بنویسی داستان است دیگر. از این روست که داستان بازگشت نوشته می‌شود. مردی در شبی بارانی به شهر زادگاه خود باز می‌گردد. « صدای ناشی از حرکت چرخ به روی جاده خیس قطع می‌شود و اتوبوس می‌ایستد. « لنگرود. »  » ص 14. چمدان بر می‌دارد و توی خیابان‌ها و محله‌های شهری که خاطراتی را برایش زنده می‌کنند زیر باران یک ریز راه می‌رود. آدم‌هایی می‌بیند. چیزهایی به یاد می‌آورد. دلش برای کودکیش تنگ می‌شود. صحنه‌هایی پیش پا افتاده و معمولی پیش چشمانش جان می‌گیرد. فکر می‌کند می‌رود پشت در خانه قدیمی ‌شان و دستمالی جلوی دهانش می‌گیرد و صدایش را تغییر می‌دهد که مادر پیرش او را نشناسد و آن‌گاه سراغ خودش را از او می‌گیرد...

 ساعتی نمی‌گذرد که سر از قبرستان درمی‌آورد. قبرستانی که تا محل خانه‌ی پدری‌اش گسترده شده و یعنی... یعنی که پدر و مادر در عالم واقع مرده اند. این را از پیش می‌دانسته و تا این جای داستان تمهیدی بوده که به این شکل خواننده را نیز در جریان تنهایی خودش بگذارد. حالا دیگر وقت‌اش است برگردد. زیر باران از پیرمرد چای فروش دوره گرد لیوانی چای بخرد و بخورد. بعد به مسافرخانه ای برود و اتاقی بگیرد و به نصایح پدرانه مسافرخانه چی گوش بدهد و آنگاه روی تختی دراز بکشد. برود زیر ملافه و هق هق‌اش در بیاید.

در داستان بعدی، « زنی که از ...» زن جوانی که از آزار شوهر آسیب دیده به خانه پدر پناهنده می‌شو. در حالی که مادر نیز به همین سرنوشت دچار است و به گناه همدلی با دختر از همسر (پدر دختر ) کتک می‌خورد. سرنوشت همه مثل هم است. داستان هیچ جذابیتی ندارد و از سطح رئالیسم دم دستی آثار اولیه بعضی نویسندگان دهه چهل و پنچاه بالاتر نمی‌رود. پدر را نمی‌بینیم. مادر را هم همین طور. شوهر را هم همچنین. خیابان و اتوبوس و ایستگاه و شلوغی و آدم‌هایی که در خیابان ولو اندو متلک می‌پرانند را می‌بینیم اما این ها به تنهایی نمی توانند به معاصر کردن داستان کمکی بکنند. طرح داستان به شدت پیش پا افتاده است و هیچ تخیلی بر نمی‌انگیزد.   

 داستان سوم اما ناگهان جرقه‌های امیدی در دل روشن می‌کند. هرچند عشق توصیف شده، هیچ بعد زمینی ندارد و همه چیز گویی نمایشی است که در پرده‌هایی از باد و باران و تاریکی و ترس جریان دارد اما تناسب فرم و زبان داستان، به ویژه اسب و سوارهای زخمی و گریزان از سرنوشت‌های محتوم به داستان بعدی افسانه ای می‌دهد که متناسب با فضای تصویر شده است. تمهید افتادن از اسب راوی در بچگی، هنگامی که در بغل مادر بوده و منجر به نقص پایش شده به یک روایت و این که شیشه نقت را به جای آب سر کشیده و همین منجر به چلاق شدن او شده به روایت دیگر بسیار خوب در داستان نشسته و به آن عمق بخشیده است. پایان بندی داستان نیز بر امتیازات آن افزوده آن جا  راوی که خود عاشق نرگس بوده و دوستدار فرهاد هر دو را در قبرهاشان می‌گذارد و خود به پشته ای از وهم که همراه باد تکان می‌خورد خیره می‌شود. این داستانی است که اگر پا در زمین داشت و اگر کسی بود بپرسد این جا کجاست که آدم‌ها تیر می‌خورند ( زخم فرهاد از چه بود؟ ) و داز ( داس؟ ) بر مچ دست خود می‌زنند و می‌میرند و به خاک سپرده می‌شوند و آبی از آب ( جز بارانی که یک ریز به همه چیز می‌بارد ) تکان نمی‌خورد می‌توانست تنه به بعضی داستان‌های بورخسی بزند. اما متاسفانه حالا از حد تقلید نیمه موفقی از این گونه داستان‌ها فراتر نمی‌رود. شاید عنصر مکان در داستان‌های مجموعه که می‌توانست در نگاه و پردازشی دیگر به نقطه قوت کتاب تبدیل شود به دلیل اکراه آشکار راوی از بعضی نمودهای آن ( مثل بارانی که ظاهراً به نحو آزار دهنده ای می‌بارد ) از مرکز قدرت و انرژی داستان‌ها فاصله گرفته است.

داستان صبر کن الله تی تی، هم می‌توانست اگر می‌خواست حداقل به همین سطح و شاید کمی  بالاتر هم برسد. اما گفتگوهای با به اصطلاح ماه ( الله تی‌تی! )، عدم توجه کافی به شخصیت پردازی همسر بی وفا و برادر خائن که قادر بود لایه‌های تازه‌ای در داستان تعریف کند و از همه بدتر انتخاب راوی دیوانه گرفتار در آسایشگاه ( یک ایده کاملاً تکراری ) داستان را از جذابیت‌های بالقوه خود ساقط کرده است.

فضای کم و بیش سورئالیستی داستان نشان خانوادگی نیز در زمره همان بازیگوشی‌ها و خرگوش در آوردن از کلاه است که بیش از آن که خواننده را مفتون خود کند نویسنده را از موفقیت‌های نسبی داستان‌هایی که اشاره کردم دور می‌کند. به شکلی که به نظر می‌رسد دغدغه کشکولی تجربه فرم‌های دستمالی شده پیش خوانده و آزمودن  دوباره آزموده‌هاست تا مگر به تصادف از این نمد کلاه نوآب رنگی ساخته شود. نگاه کنید لطفاً به داستان عصیان یک بزاز لنگرودی ( راستی کدام عصیان؟ او که حتی از رختخواب پیری و مرگش هم بر نخاست؟! ) که ناگهان گویی به او الهام شده اگر یکی دو صفحه را رگبار وار جملاتی نیمه تمام و عباراتی را پیاپی ردیف کند و نقطه پایان جمله خود را هر چه بیشتر و بیشتر به تاخیر بیندازید خواننده را یک نفس به دنبال خود کشانده است. کاری که به شکلی کامل تر و هنرمندانه تر در کتاب عسکرگریز آصف سلطان زاده و به نظرم یک کار دیگر ( از مرتضائیان آبکنار ) عرضه شده. در جاهای احتمالی دیگر نمی دانم ( چون از این گونه به اصطلاح نوآوری‌های بی پایه و دلیل چند سالی هست مد شده! ) اما برای استفاده از این تکینک، در حتی داستان سلطان زاده نیز توجیهی وجود ندارد و صرفاً یک بازی لوس فرمی است که نه تنها از دل مضمون و موضوع داستان بر نیامده بلکه در تار و پود آن رسوب نکرده و به همین دلیل قادر نشده وجوه روایت را تحت حداقل تاثیرات معین هم قرار دهد.

 این‌ها چه بسا همان به هرحال داستان نوشتن و نوشتنِ به هر حال داستان است که از قول « عقل سرخ » در پیشانی کتاب توصیه شده: از هر طرف که بروی!... و به تعبیری به هرحالی که بنویسی حتی اگر قصه دندان گیری نداشته باشی و وقت وقت  خاموشی باشد!

 می‌پرسم سرنوشت من نویسنده با این گونه اعلام حضورهای به هر قیمت، مصداق آن چوپان نیست که هر بار گرگ گرگ گفت و گرگی در کار نبود و عاقبت که گرگ آمد کسی به گرگ گرگ گفتن ( در این جا نوشتن )‌اش اعتنا نکرد شبیه نیست؟

 کی تکلیف پرکردن بازار کتاب را بر عهده نویسندگانی مثل قاسم کشکولی گذاشته که حتی وقتی قصه ندارند دست بلند کنند و انگشت نشان بدهند که گفته باشند حاضر؟  

  وقتی اگر شاید روزی از ترکستانی که آن‌همه گفته‌اند و شنیده‌ایم و حدس می‌زنیم سر درآوریم، و گله را همه گرگ برده باشد و بر در دکان همین ادبیات داستانی کم جان‌مان، ثمره و راه توشه تلاش‌ها و دود چراغ خوردن‌های چند دهه گذشته نویسندگان خوش قریحه مان، از سر بی حوصلگی و اصرار بر حضورهایی چنین کم یا بی مایه، گِل پاشیده باشیم باز هم همین را خواهیم گفت؟ همین که راه برویم راهبریم؟

 مگر ادبیات چند داستان نویس دارد که بتواند این طور از سر بی اعتنایی و بی حوصلگی پهلوانانش را بی سپر و سنان به میدان چنین نبردی عبث یا میدان عبث چنین نبردی بفرستد؟

                         

بعداز تحریر:  

این طور که که دوست عزیزی تذکر داد کتاب آقای کشکولی چندسالی پیش ( شاید توسط ناشر دیگری ) در آمده. بنابراین شاید لازم باشد در متن یادداشت نکاتی اصلاح شود. مثلاً ممکن است آقای سلطان زاده از روی دست آقای کشکولی کپی کرده باشد. یا کتاب به عنوان تجربه اولی قابل بررسی بوده باشد. اما به نظر نمی رسد در اصل موضوع، اعتراض به نوشتن در وقت خاموشی، تغییری حاصل بشود.  

   

*این یادداشت با اشتباهات کوچک ویرایشی که در مواردی می توانند مفهوم بعضی جملات و عبارات را تغییر دهند در شماره روز سه شنبه همین هفته روزنامه شرق در آمد. با تصحیح آن اشتباهات مجددا در این جا منتشر می‌شود و از بابت آن عبارات و جملات احتمالی از خوانندگان شرق و بخصوص از آقای قاسم کشکولی پوزش می‌خواهم.

نظرات 2 + ارسال نظر
حسینی زاد دوشنبه 10 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:10 ق.ظ

سلام. خوبی؟- اینو قبلا خونده بودم.ا اومدم سلام کنم!

حسینی زاد دوشنبه 10 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:12 ق.ظ

اها! یادم رفت بگم که عکس هات واقعا خوبه. گاهی کمی شابلونی / توریستی می شه. اما اکثرا خوبه!

چه قدر عالیه که نفس گرم تو همین اطراف هست و مواظب همه چیز.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد