برای اعتراف به کلیسا میروم و رو در روی علفهای روییده بر دیوار کهنه میایستم و همه گناهان خود را یکجا اعتراف میکنم بخشوده خواهند شد به یقین علفها بیواسطه با خدا سخن میگویند. "زندهیاد حسین پناهی"
این واژه "نخلها" و "علفها" عجیب دوست داشتنیاند.
میکائیل
یکشنبه 23 آبانماه سال 1389 ساعت 11:59 ب.ظ
سلام آقای عبدی نادانی من را بگذارید به حساب سن کمم با هزار امید و آرزو چند داستان نوشتیم و از آن مجموعه ای ساختیم از رویاها و آرزوها و اندکی اندیشه و اندکی کمتر دلخوشی هایمان می خواهیم به ناشری بسپاریمش شدیدا گردن کلفت و چشمی داریم کمسو به نتیجه اش نمی دانیم اگر مهر تایید بر پیشانی بی نشانش نخورد چه کنیم؟ بدهیمش به دست ناشر شهر خودمان؟ می گویم شهر خودمان و اسمش هر چه می خواهد باشد(به قول ساراماگو «تو نامی را که به تو داده اند می دانی نامی را که داری نمی دانی») همان قدر از شهرم می گویم که فاصله ای ۶۰۰ کیلومتری با پایتخت دارد و در تمام خیابان های خاک آلودش فقط یک کتاب فروشی هست (که اسم هایی همچون جیمز جویس و فاکنر یکسره با آن غریبه اند چه برسد به عبدی ها و مندنی پور ها و ...) چه کنیم سفید موی واژه ها؟ به تیغ نگاه سست ناشرهای زیرزمین نشین وطن بدهیمش یا به جادوی نسیان کشو میزمان؟ راهنماییمان کنید که یکسره از شما و امثال شماها دوریم لطفا
میکائیل
دوشنبه 24 آبانماه سال 1389 ساعت 12:09 ق.ظ
سلام آقای عبدی من همان میکائیل غریبه ام همان نظر قبلی(همان خواهان راهنمایی) گفتم شاید راهنمایی تان بیشتر از یک پاسخ به کامنت باشد گفتم ایمیلم را بنویسم گفتم نکند نشود هر حرفی را توی جمع زد گفتم ایمیلم را بنویسم saatshekasteh@yahoo.com هر چند همینجا راحت ترم فکر کنم شما هم اینجا راحت تر هستید و یک سوال دیگر اگر من داستانی یا نقدی داشته باشم که بخواهم توی یکی از مجلات خوب چاپش کنم چکار باید بکنم اصلا مجلات خوب کدامند به اینجا فقط اطلاعات و همشهری می رسد راهنمایی کنید بازهم لطفا
کاری را بکنید که من کردم. من هم به نصیحت دوست خوب نویسنده ای عمل کردم. هرچند از این نصیحت ها بایدبیش تر و بیشتر بشنوم و بکار بگیرم تا به نتیجه نزدیک بشوم. فکر می کنم خیلی خلاصه اش این باشد. عجله نکنید. برای مجلات و جنگ های ادبی بفرستید. بگذارید دور از تعصب و حضور شما از خطر سطل آشغال سردبیرها و شوراهای نویسندگان رد بشوند. باید که در بوته آزمایش قرار بگیرند.
حداقل این ها را می شناسم: زندهرود/ مهرآوه/ سینما و ادبیات/ همشهری داستان/ دفترهای نیلا/ و البته بعضی از سایت های اینترنتی ادبی و... خب فعلا شرق
راستش من خودم با یک روزنامه محلی در بندرعباس شروع کردم. ندای هرمزگان. بعد کار فرستادم برای نشریات سراسری و مرتبا رد شد. اما از رو نرفتم. در نوشتن و در فرستادن و آن ها هم سخت گرفتند و هر چه سخت بگیرند البته بهتر است. به شرطی که دلایل خودشان را هم توضیح بدهند. این پروسه قشنگ و سالم و غرور انگیزی است. با همه نقص ها و اشکالاتش. شاید وقتی روزی این ها را هم بنویسم. حداقل برای ثبت در تاریخ نه... در وبلاگ راه آبی مثلا.
برایتان موفقیت آرزو دارم جناب میکائیل.
میکائیل
دوشنبه 24 آبانماه سال 1389 ساعت 10:56 ب.ظ
برای اعتراف به کلیسا میروم
و رو در روی علفهای روییده بر دیوار کهنه میایستم
و همه گناهان خود را یکجا اعتراف میکنم
بخشوده خواهند شد به یقین
علفها بیواسطه با خدا سخن میگویند.
"زندهیاد حسین پناهی"
این واژه "نخلها" و "علفها" عجیب دوست داشتنیاند.
سلام آقای عبدی
نادانی من را بگذارید به حساب سن کمم
با هزار امید و آرزو چند داستان نوشتیم و از آن مجموعه ای ساختیم از رویاها و آرزوها و اندکی اندیشه و اندکی کمتر دلخوشی هایمان
می خواهیم به ناشری بسپاریمش شدیدا گردن کلفت و چشمی داریم کمسو به نتیجه اش
نمی دانیم اگر مهر تایید بر پیشانی بی نشانش نخورد چه کنیم؟
بدهیمش به دست ناشر شهر خودمان؟
می گویم شهر خودمان و اسمش هر چه می خواهد باشد(به قول ساراماگو «تو نامی را که به تو داده اند می دانی نامی را که داری نمی دانی»)
همان قدر از شهرم می گویم که فاصله ای ۶۰۰ کیلومتری با پایتخت دارد و در تمام خیابان های خاک آلودش فقط یک کتاب فروشی هست (که اسم هایی همچون جیمز جویس و فاکنر یکسره با آن غریبه اند چه برسد به عبدی ها و مندنی پور ها و ...)
چه کنیم سفید موی واژه ها؟
به تیغ نگاه سست ناشرهای زیرزمین نشین وطن بدهیمش یا به جادوی نسیان کشو میزمان؟
راهنماییمان کنید که یکسره از شما و امثال شماها دوریم
لطفا
سلام آقای عبدی
من همان میکائیل غریبه ام
همان نظر قبلی(همان خواهان راهنمایی)
گفتم شاید راهنمایی تان بیشتر از یک پاسخ به کامنت باشد
گفتم ایمیلم را بنویسم
گفتم نکند نشود هر حرفی را توی جمع زد
گفتم ایمیلم را بنویسم
saatshekasteh@yahoo.com
هر چند همینجا راحت ترم
فکر کنم شما هم اینجا راحت تر هستید
و یک سوال دیگر
اگر من داستانی یا نقدی داشته باشم که بخواهم توی یکی از مجلات خوب چاپش کنم چکار باید بکنم
اصلا مجلات خوب کدامند
به اینجا فقط اطلاعات و همشهری می رسد
راهنمایی کنید
بازهم
لطفا
کاری را بکنید که من کردم. من هم به نصیحت دوست خوب نویسنده ای عمل کردم. هرچند از این نصیحت ها بایدبیش تر و بیشتر بشنوم و بکار بگیرم تا به نتیجه نزدیک بشوم.
فکر می کنم خیلی خلاصه اش این باشد. عجله نکنید. برای مجلات و جنگ های ادبی بفرستید. بگذارید دور از تعصب و حضور شما از خطر سطل آشغال سردبیرها و شوراهای نویسندگان رد بشوند. باید که در بوته آزمایش قرار بگیرند.
حداقل این ها را می شناسم: زندهرود/ مهرآوه/ سینما و ادبیات/ همشهری داستان/ دفترهای نیلا/ و البته بعضی از سایت های اینترنتی ادبی و... خب فعلا شرق
راستش من خودم با یک روزنامه محلی در بندرعباس شروع کردم. ندای هرمزگان. بعد کار فرستادم برای نشریات سراسری و مرتبا رد شد. اما از رو نرفتم. در نوشتن و در فرستادن و آن ها هم سخت گرفتند و هر چه سخت بگیرند البته بهتر است. به شرطی که دلایل خودشان را هم توضیح بدهند. این پروسه قشنگ و سالم و غرور انگیزی است. با همه نقص ها و اشکالاتش. شاید وقتی روزی این ها را هم بنویسم. حداقل برای ثبت در تاریخ نه... در وبلاگ راه آبی مثلا.
برایتان موفقیت آرزو دارم جناب میکائیل.
ممنون از لطفتان
نمیدونم چرا فکر میکنم این عکس زیادی تکراریه.
Tired of lying in the sunshine staying home to watch the rain
نکند شماهمان سینایی هستی که مال همین طرفهاست؟ اگر این طور است ندانستن ندارد. از بس می بینی!
اما اگر منظورت از تکراری بودن خسته کننده بودن و بد بودن و دم دستی بودن است گمان نمیکنم. برای من نیست هنوز شاید.
ممنون سینا.
نخل ها صبورانه عاشق اندُ
بی چشمداشت
از صنوبر ها ُ قد بلند تر ند
ولی مثل آنها
ژا زده اند به روز خانه خشک
حالا کی
آب
لب بزند و بیاید
خوشش به حال شان