خیلی سال پیش، وقتی نه یا ده ساله بودم همراه پدر و مادر و هر پنج خواهر و برادرم به سفر مشهد رفته بودم. مشهد خیلی دور بود. سوار قطار بودیم و قطار از وسط خربزهکاریها میگذشت. ایستگاه سبزوار را یادم هست. گرمسار هم بود انگار. شبِ قبلاش تهران مانده بودیم. خانهای بود حوالی میدان شوش. خانه عمه پیرم با شوهر پیرترش و دو پسر و سه دخترش. محلهی بزرگی که به گودها معروف بود. ماحصل خاکبرداریهای همه طرفه و تدریجی دهها ساله برای مصرف کورههای آجرپزی که دودکشهایشان همان اطراف راست و بلند برپا بودند. کوچههایی که هزار پله میخوردند و پایین میرفتند. درِ تک لنگهای باز میشد و دوباره هفت هشت ده پله دیگر بود. گوشهی حیاط کوچک، پردهی پارچهای را کنار اگر میزدی باز هم پلههایی بود. باریکه راهی که به تاریکی و بوی تند ادرار و نم دیوارهی آبانبار میرسید. وسط حیاط اما، چیزی شادیآور، یک حوض کوچک پرآب بود؛با یک هندوانه بزرگ شناور در آن. عصر بود. غروب شد. شب هم آمد. گرسنه بودم. دلم چیزی میخواست. یادم نیست قاچی از آن هندوانه خورده باشم. یادم نیست خوابیده باشم. یادم نیست شوهر پیرتر عمه پیرم را بعدها هم دیده باشم. به نظرم خیلی زود مُرد. همانشب هم سراسر ناله کرد از دردِ پا. با دهان بی دندانش حرف زد. گفت کسی از کارخانه آجر پزی زنده بیرون نمیآید که بازنشستگیاش را ببیند. هر دو پسر عمهام هم همان سرنوشت را دنبال میکردند. از آنسفر، غیر از آنها و پدر و مادر و خواهرها و برادرهایم ( توی یک عکس دسته جمعی قدیمیسیاه و سفید، با نقاشی ابتدایی گنبد و صحن زیارتگاه، همهمان هستیم. در این عکس که احتمالاً همین حالا هم در راهرو خانه کوچک برادرم در لیور پول انگلستان آویزاناست، ما بچهها به تقلید از پدرم و دیگرانی که در عکسهای روی دیوار دیده بودیم، دست راست و تسبیحهایمان را طوری بالا گرفتهایم و روی سینه چسباندهایم که انگشترهای ارزان مان همه پیدا باشند ) صورت کس دیگری را به یاد ندارم. اما شکل در چوبی اتاق مسافرخانهای که چند روزی آنجا بودیم ( و از تختههای رنگشدهی به هم چسبیده ساخته شده بود، رنگ سبز مغز پستهای و آن قاب نسبتاً باریک شیشه خورش ) یادم هست.
خوب که فکر میکنم میبینم آنقدر که دلم برای دیدن جاهایی که در گذشته بودهام و دوستشان داشتهام تنگ میشود دلتنگ دیدن آدمهایی نمیشوم که زمانی دور در زندگیام بوده اند. این گرایش و ترجیح حتماً ریشه در نوع زندگی و گذرانی دارد که این سالها داشتهام. اگر معنای سفر بیرون بودن از خانه و فاصله گرفتن کم یا زیاد از جایی باشد که دیر یا زود به آن برمیگردیم و مثل نُت پایه هر از چندگاه مدتی برآن آرام میگیریم، به یک حساب سر انگشتی و ساده، بیشتر از نیم مدت عمرم را در سفر بودهام. به تقهی انگشتی بر در بار سفر بستهام و راهافتادهام. رفتهام یا برگشتهام. همه آنچیزی که خواستهام، تقریباً مختصری که در یکی دو کیف دستی یا پاکت پلاستیکی دستهدار جا میگیرند و یکی دو کتاب، را برداشتهام و سر جاده ایستادهام. خودم را رساندهام به ترمینال اتوبوسهای بین شهری، به فرودگاه، به اسکله یا بندرگاه و به راه دراز یا کوتاه مقصد را در پیش گرفتهام و رفته یا آمدهام.
خیلی وقتاست عکس میگیرم؛ عکسهای همین طوری و زیاد و از هرچه میبینم. درستتر ایناست بگویم از هرکجا، انگار که دوربین دفتر یادداشتی باشد مثلاً؛ کادرهایی از یک نوار فیلم. از یک آگفا گِوِرت شروع کردم و بعدها لوبیتل و زِنیط خریدم. مدتی هم کانن داشتم. این دوربین سونیام تحولی در کارم محسوب میشود! به نظرم بیست هزارتایی عکس با آن گرفته باشم. اینروزها میشود با یک دوربین نه چندان گرانقیمت دیجیتالی که حافظه کمکی هم داشته باشد، هزار و حتی بیشتر عکس کمحجم گرفت. میشود شب به شب همه را ریخت در حافظهی کامپیوتر و دوربین را برای هزار و حتی بیشتر عکس بعدی روز بعد آماده کرد. خط سفید جاده، تابلو چند کیلومتر مانده به کجا، درختی که تنها کنار تخته سنگی خودش را نشان میدهد، دهانهی تونلی در آن بالاها یا پایینهای جادهی کوهستانی و مارپیچ، مزرعهی ذرت، درختهای پشت سرهم دو طرف جادهای فرعی که به چاهی و پمپ آبی و استخری سیمانی میانجامد، رنگ خاکستری سیمان خانههایی نزدیک به هم، خطوط برق یا تلفنی که پشت تپهای گم میشود، دودی که از سوختن ته ماندههای درو گندمزارها اندکی بالا رفته و بلافاصله خودش را سپرده به باد، کوهها، کوههایی از جنس خاک یا سنگ یا ماسه و رنگ، کوههایی از جنس غرور و تنهایی، خورشیدی که میخواهد حوالی آنها خودی نشان بدهد یا پنهان شود، دریا که گاهی بی منظور همه جا را فرا گرفته و انگار به همه چیز اطرافش کار دارد.
ناگهان سرم را برمیگردانم و از اینکه غفلت کردم و ندیدم و قابی از دستم رفت حسرت میخورم. میسپارمش به وقتی دیگر. به هروقت دیگری که رفتم یا برگشتم. به شب یا روزی از هفته یا ماه یا سال بعد.
از مشهد و سبزوار و گرمسار نه اما عکسهای جاهای دیگر را، هرچند تا که باشند یا اضافه شوند، در فایل بزرگی ذخیره میکنم. اسمش را گذاشتهام سفر. فایلهای کوچکتر هم برای خودشان اسم دارند: سفر اصفهان، سفر قشم، سفر شمال، سفر دانمارک، سفر اسفرجان، جزیرهی هنگام، انزلی، زاهدان، استکهلم، شفارود، ازنا، خوانسار، دَیِر، کازرون، نخل تقی.
شبها، شبهایی که کسی کاری به کارم ندارد و صدایم نمیزند گردنم را کمی بالا پایین کنم یا سرم را طور دیگری روی بالش بگذارم که اینقدر ( چه قدر؟ ) خرو پف نکنم، شبهایی که اغلب کولر گازی هم روشناست، لبتاپم را روی صندلی چرخان و کنار تختخوابم باز میگذارم و میگذارم همهی آنهایی که دوستشان دارم بخوانند. میگذارم عکسها یکی یکی بیایند روی صفحه. چند ثانیهای یا بیشتر بمانند. خود را به خاطرم بیاورند و بعد به آهستگی جایشان را با بعدی عوض کنند. میگذارم نور اتاق را کم و زیاد کنند. گاهی زرد، گاه آبی یا سبز و قهوهای و قرمز. میگذارم پا بگذارند جلو و از پشت پلکهایم رژه بروند غلت میزنم. رو به دیوار میمانم تا خوابم ببرد. بیدار میشوم. نور را میبینم. حدس میزنم بالایم. حدس میزنم پایینم. اینطرفم یا... غلت میزنم. رو برمیگردانم ازگچ دیوار. رو برمیگردانم از پرده روشن رنگی. درقاب کوچک لرزان زیر درخت ایستادهام که میخندم. انگشت پا در آب زدهام که نگاه میکنم. کوه بوده که گفتم همین. آه از درخت! آه از سنگ! آه ای پرندهای که از عرض جاده گذشته! ابری در آینه رفته! مهی خیسم کرده! کفی بی تعجیل به دریا برگشته. درختی خانه را پاییده، خانهای دورتر از نیمکت چوبی، دوچرخه ای در دالانی دراز، کبوتری کنار سفره، جادهای به شمال، ماه در آب، آب در جوی، جوی در باغ...
روزی به تماشای دلفینهای اطراف جزیره هنگام رفته بودم. در آب غوص میکردند. دیدم که از هم پاشیده شده و مرده بودند هر دو. از پهلو در آب افتاده بودند و مرده بودند هر دو؛ دورتر از موج شکن تازه ساز جزیره، رو به دریای بزرگ، و باقی ماندههای اندکشان در ماسه و گل بود، در ساحل خلوت هنگام. مخلوطهای مبهمی از کف و سقف آهن ویران، چوب خیس خورده چرب و پلاستیک و فرمیکا. یک جا نوشته بود: یا، جای دیگر: طره. جاییشان شکسته، جاییشان فرو ریخته، غرق شده جایی دیگرشان زیر لکهها نفت و چربی. کفش در آوردم. تمام پاشنه یاد توی کادر آمد. با نور بیشتر، چند عکس دیگر، چند عکس روشنتر از خاطره برداشتم. از اینطرف، از رو به رو. عرشه در آنسر بود که عمق آب بیشتر بود. چسبیده بود به اسکله وقتی دوان دوان خودم را رساندم به انتهای بارانداز. جاشوی پیری داشت طنابها را باز میکرد. پرسیدم ابوموسی؟ سر تکان داد که بله. نامه استانداری را نشان دادم و سوار شدم. جا برای نشستن هیچکس نبود. همه جا آدمها ایستاده بودند. صندلیها را برداشته بودند که جا بازتر باشد برای مسافر. بشکههای گازوئیل و آب یا روغن صف داده شده بودند روی پاشنه. اسمش یاد بود. خودش یاد بود و خواهرش خاطره. دو کشتی همشکل و هم اندازه ی تفریحی زمان شاه. شاهپورها را اینطرف و آنطرف میبردند. روی آب اطراف جزایر میایستادند لابد تا آنها و زنهای همراهشان تن به آب بزنند. ماهی بگیرند. چیزی بخورند. چیزی بنوشند. چیزی بخوانند؛ بشنوند یا که ببینند. حالا اما چند سالی از انقلاب گذشته بود. صندلیهای راحتی، کاناپهها و تختخوابهای دونفرهشان را از پایه کنده بودند و انداخته بودند دور. نه خیلی دور حتماً. توی همین دریا شاید. و چندین و چند ده تا چهارپایه کوتاه چوبی و پلاستیکی گذاشته بودند آنجا. کارگرهای مینابی و بلوچ را به جزایر اطراف میبردند و برمیگرداندند. به ابوموسی و هنگام. به تنب کوچک و بزرگ. فقط یکی از موتورها کار میکرد. دود میکرد. پر از تاپ تاپ و تکان و بوی گازوئیل بودیم. ظهر بود که راه افتادیم. فردا، نزدیکیهای ظهر به ابوموسی میرسیدیم. خاطره را شب، شاید اطراف جزیره هنگام میدیدیم که یک عده کارگر را به بندر برمیگرداند. جایی که مرغهای دریایی در تاریکی پناه جزیرهها روی تکههای سرگردان چوبها به خواب میرفتند. همه جای یاد چرب و سیاه بود. بلوک سیمانی شکستهای پیدا کردم و تکیه دادم به ستون آهنی باریکی. تق تق موتور در گوشم بود. بندر هنوز پیدا بود. چیزی برای خوردن داشتم. پاییز آن حدود را پشت سر میگذاشتیم. دلفینها در اطراف ما بازی میکردند. فکر میکردم حالا نه، حالا نه، مسلماً نه حالا اما شاید تصادفاً روزی، روزی مثل امروز در حوالی مرجانها، کفشها را در میآورم و در ساحل هنگام پا در آب میگذارم. روزی از پاشنههای پریشان یاد و خاطره عکس میگیرم. روزی شاید...حالا اما قشم روبرو بود. هنگام هم پشت آن. لارک در این بغل. هرمز کنارتر. شب پر بود از ذرات درخشان فسفری در آب. انگار سفرهای زیر ستارهها پهن کرده بودند و نسیمی آن زیر میسرید. روشنایی دوری در آسمان پیدا بود. هواپیمایی میگذشت. حتماً کسی دارد سفر میکند! کسانی دارند از خانه شان دور میشوند. کسانی دارند به خانه شان برمیگردند!
روزی هم بود که هواپیما در فرودگاه شارجه به زمین نشست. پولی در بساط نداشتم. کسی را در شارجه نمیشناختم. زمان جنگ بود و خروج یک ذره ارز هم ممنوع. همه امیدم به دو سکهی یک درهمی بود. دو درهمی که دوست قدیمیام در فرودگاه بندر پنهان از چشم مامورین گمرک در جیبم انداخته بود برای تلفن. صف دراز مسافران جلوی اتاقک کنترل پاسپورت تشکیل شد. سکه اول را در دستگاه انداختم. زنی از آنطرف خط به عربی چیزی گفت. انگار گفت بحر. تکرار کرد بحر، بحر. حتماً معنیاش این بود احمد سعید، ناخدایی که برایم ویزا فرستاده بود رفته است دریا. با سکه دوم شماره دوست دیگرم را گرفتم. منشی فیلیپینیاش گفت رفتهاست دبی. منظورش جبل علی بود حتماً. بعدها عکسهای زیادی از محوطه شرکتهای معروف در منطقه صنعتی بزرگ جبل علی گرفتم که در فایل عکسهای کاریام ذخیره کردهام. شکسته پکسته گفتم پولی ندارم و در فرودگاه گیر کردهام. گفت عصر زنگ بزنم. گفت به او دسترسی ندارد. چارهای نداشتم. باید تا عصر در فرودگاه وقت میگذرانم. تا آنوقت اما اگر به منشیاش زنگ نمیزد چه؟ اگر از همان جبل علی مستقیم میرفت به خانهاش؟ چهطور خبرش میکردم که اینجا هستم؟ با کدام پول؟ کدام سکه؟
به هوای رفتن به سالن اصلی و یافتن راهی احتمالی فرم پلیس فرودگاه را با عجله پر کردم. هنوز یک عده توی صف بودند. عدهای هم کارتها را دردست گرفته بودند و بلاتکلیف به اینور و آنور نگاه میکردند. بیشتر افراد محلی، بندری و لنگهای و قشمی. یکی سلام کرد. خواست کارتش را برایش پرکنم. به انگلیسی نوشتم. یکی دیگر جلو آمد. گفت سواد کافی ندارد. گفت خانوادهاش آنطرف دیوار شیشهای سالن منتظرش هستند. شرطی گذاشتم. قبول کرد چند درهمی بدهد. کارت را نوشتم و بدستش دادم. صف کوچکی پشت سرش تشکیل شد. کارتها را دست شان گرفته بودند. قرارگذاشتم. از هر کدام ده درهم، از بعدیها بیست درهم گرفتم. دویست درهمی جمع کردم . آخرین نفر پیرمردی اهل بندرلنگه بود. بیست درهمیاش را آماده کرده بود. گفت دامادش به استقبالش آمده. گفت راضیاست بیشتر هم بدهد که زودتر به سالن اصلی برود و از فرودگاه خارج شود. مقصدش را پرسیدم. گفت میرود راسالخیمه. قرار گذاشتم مرا هم با خودشان ببرند. خوشحال بیرون رفتیم. تمام راه از شارجه تا راسالخیمه را توی ماشین آخرین مدل خنکشان خوابیدم. بیدار که شدم تندیس عظیم ظرف مخصوص قهوه خوری طلایی و استکان های کمر باریک عربیاش، نماد راسالخیمه، وسط میدان و در ابتدای بلوار ورودی شهر پیدا بود. باقالی پلو با گوشت زیاد مهمان را پیرمرد و دامادش بودم. ایرانی صاحب رستوران عمر خیام راسالخیمه با دوستم آشنا در آمد. دو سه ساعت مانده تا عصر را پیش او ماندم.
چهار سال بعد که همراه ناخدا حسن با قایق و قاچاقی به راس الخیمه رفتم از میدان قهوه خوری طلایی و فنجانهای کمر باریک لب برگشتهاش عکسهای جور واجور برداشتم. رستوران عمر خیام تا اطلاع ثانوی تعطیل بود. از اسکله راس الخیمه و ناخداهای قایقهای قاچاقچی قشمی و بندری عکسهایی از دور گرفتم. از قایقهایی که بز آورده بودند و سیگار و ویدئو بار میزدند و آماده رفتن به ایران میشدند. دوازده روز ماندیم و دم ظهری، آخر هفتهای به نظرم، که اتفاقاً هوا کمی ضربه بود راه افتادیم که برگردیم. اجازه خروج از موج شکن صادر شد و روی درجه قطب نما راه قشم را در پیش گرفتیم. یک ساعتی نگذشت که موج بیشتر شد. باد تند کرد. یک ساعت بعدی دیگر ساحلی پشت سرمان پیدا نبود. آب سیاه شد. ابر پایین آمد. امواج بالا میزدند. قایق را از این پهلو به آن پهلو میانداختند. مجال عکس گرفتن نبود. خودمان و بارمان خیس بودیم از پشنگهی آب نمک. طناب لنگر را دور دستم پیچانده بودم و جلو ایستاده بودم؛ شاید خیره به امواج دور. که سرم گیج نخورد، که دلم پیچ نخورد، که عق نزنم از دریا زدگی، که سیاهی نرود چشمام. چهار ساعت بعدی هم در بی ساحلی و تکانهای روی آب گذشت. پرت میشدم بالا و پایین میافتادم. آخ اگر موتور... آخ اگر بنزین... آخ اگر پوستهی فایبرگلاس کف قایق پاره شود ناگهان و فرو برویم در آب؟ آخ اگر شب برسد حالا؟ اگر قطب نما پرت بشود از دست ناخدا حسن؟
ساعت هفت شب چراغهای هنگام و بعداز آن سوزا و مسن پیدا شدند. به سمت ساحل راند. یادم به دوربین افتاد. در آن دو سه عکس اما، جز چند نقطه روشن و یک تکه شانه ناخدا، پیدا نیست. همه هشت نه ساعت توی توفان را سرِ پا ایستاد و رو به رو را با حواس خیلی جمع پایید. همه هشت نه ساعت، دریا خود را کوبیده بود به قایق. من هم طناب لنگر را سفت پیچانده بودم دور دستم و پا فشرده بودم به کف فایبرگلاس. با موج شل کرده بودم خودم را و محکم ایستاده بودم سر پا. نیم ساعتی از کنار ساحل راندیم و انگار نه انگار چه شده آرام وارد موج شکن رمچاه شدیم. چند سطلی آب شیرین روی خودم ریختم و شب را، تا فردا لنگ ظهر، در اتاق گوشهای خانه ناخدا سیر خوابیدم.
از تماشای عکسهای سیرجان اما سیر نمیشوم هیچ وقت. سه روز میهمان دوست شاعرم بودم. در پارک و خانه و باغ پسته داییاش بودیم. روزی هم رسید که بیاید به بدرقهام. در عکسی، تابلوی پلیس راه پیداست. سرمای سیرجان دارد از کت و کاپشن و کلاه میگذرد. همین سرما، چند سالی پیش از آن، داوود، راننده اتوبوس ترمینال صفه اصفهان به بندر را واداشته بود پردهها را بکشد و بخاری را روی هور هور خیلی زیادش بگذارد. داشتیم سرازیر میشدیم به جنوب. از فرصت ساعت زدن برای دستشویی قبل از خواب استفاده کردم. رفتم و به دو برگشتم. سوار شدم و راه افتادیم. تعارف و چای و پولکی چسبید. دو صندلی اول ردیف شاگرد را گرفته بودم که لم بدهم. مسافرها خواب بودند. دست به جیبهایم زدم؛ به کمرم و جای خالی موبایل. داوود را صدا زدم. راننده کمکیاش پا گذاشته بود روی گاز. گفتم موبایلم را جایی انداختهام انگار. ده دقیقه ای بود از سیرجان بیرون زده بودیم؛ شاید سی کیلومتر. ساعت دو بود با سرمای دی یا بهمن آنجا. وقتی مطمئناش کردم، سر به گوش رانندهاش گذاشت و چیزی گفت. جاییکه شانه خاکی جاده پهن میشد دور زد. همه همچنان خواب بودند. اینها دیگر در عکس ها پیدا نیست. باید همانجا باشد. طرف آن دیوار، همانجا که نشسته بودم توی تاریکی. توالتهای نزدیک قرارگاه را قفل و زنجیر انداخته بودند. مجبور شده بودم بزنم به بیابان و پشت دیوار محوطه. اتوبوسها و کامیونها نور میانداختند. جلو رفته بودم. جلوتر رفته بودم و همهجا خاکی و تاریک بود. موبایلم در جلد چرمیاش به کمرم بسته بود. یک نوکیای قدیمی، صداش میزدیم آجر نمای کارتنی! همان قدر سنگین و بزرگ. نشسته بودم که نپاشم به شلوارم. زوری هم زده بودم حتماً که فشار آورده بودم به جلد گندهاش. بیرون زده بود از جای چرم سیاه و در تاریکی نزدیک افتاده بود. امروزه روز بود با آن یکی گوشی میشد زنگ بزنم و نورش توی تاریکی پیدا باشد.
راست رفتم بالای سرش و دست دراز کردم و برداشتمش از روی خاک سرد. انگار نشانه گذاشته باشم آنجا را. آن قدر که بعدها هم، توی بیابان ها و زیر پلها و پای درختها نشانه گذاشتهام! مثل موش که میگویند با ادرارش مسیر رفت و آمدش را علامت گذاری میکند! دویدم و اتوبوس را که دور زده بود و آن طرف جاده، سمت بندرعباس کنار زده بود پیدا کردم. توی رکاب ایستاده بود داوود و میلرزید از سرما. نشانش دادم که پیدا شده. خوابِ خواب افتاده بودند همه. انگار نه انگار که برگشته بودیم و من دویده بودم در تاریکی و دست دراز کرده بودم چیز سرد و سیاه گران قیمتی از زمین برداشته بودم و دویده بودم باز تندتر که برسم به اتوبوس و راه بیافتیم و برویم هرچه زودتر و به سمت صبح و بندر؛ به بندرسال ها و سالهای بعد، به بندر حالا که اغلب در عکسهای مسافرت های نوروزی پیداست. بندر همین حالا با اسکلههای تازهاش. اسکلههای شناور آلمینیومی سبک که با جزر و مد پایین و بالا میشوند و مسافر، حتی مریض و پیر میتواند به راحتی از قایق پیاده شود. بندر با اتوبوسهای دریایی تندرو مجهز به کمکهای اولیه و بی سیماش؛ با آرم بهداری و تیم آماده پزشکی و دوا و داروهای خیلی لازم.
در این عکسها، جا به جا میلگردهای لاغر شده و پوسیده از لای بتن متلاشی پایههای اسکله قدیمی پشت شهر بندر عباس پیداست. مرد و زنی تاریک رو به خورشید وقت غروب ایستادهاند. قطار مسافری در ایستگاه تِزِرج برای نماز توقف کردهاست. لنجی در بارانداز اسکله بندر لنگه پهلو میگیرد. لایروب زهوار در رفته خرمشهر ته قاب چند عکس از ساحل بوشهر لنگر انداختهاست. دو کارگر نوجوان مینابی دست زیر چانه، روی کپه هندوانهها لم دادهاند. قایقهای هرمزی آن پایین اند. اما از قایق سپاه هیچ عکسی ندارم. از آمبولانسی که اینجا، جای همین هندوانهها، در آخر شبی اوایل فروردین سال شصت و نه پهلو گرفته و طناب بسته بود هم نه. آن موقع همه خانوادهام در قشم بودند. پسرم سخت بیمار بود و از هوش رفته بود. دندانهایش قفل شده بودند به هم و زبانش خون افتاده بود. ساعت از دوازه گذشته بود که دستپاچه و محکم در زدم و همسایهی دیوار به دیوار خانهمان در قشم را بیدار کردم. خواستم ماشیناش را امانت بدهد. خودش حاضر شد و آمد و کمک کرد. محوطه درمانگاه در تاریکی بود. سرایدار بومی دکتر هندی را بیدار کرد. زنم سخت بیتابی میکرد. مرگ بود در آناطراف انگار فقط که قدم میزد. میرفت و میآمد. مینشست و میخوابید و سنگین بود. کاری از دستشان برنمیآمد. گفتند میتوانیم خبرکنیم فقط. که بیایند پشت شهر برای کمک. گفتند زود به بندر برسانید! همین حالا! زود باشید!
دو ساعت بعد به واسطه آشناییها و سفارشها، یک تخته تشک ابری کهنه کف قایق بزرگی با دو موتور دویست و پنجاه اسب یاماها انداخته بودیم. زنم، پا گذاشته بود توی قایق که بیاید. به التماس راضیاش کرده بودم که بماند و مواظب باقی زندگی مان باشد. ناخدا، سرباز سپاه بود. ابراهیم سرودی گلستانی نوزده ساله از محله فینیهای قشم که از بچگی با پدرش به صید ساردین میرفت و در بازار ماهی فروشها میپلکید. سیاه مثل شبهای خیس و براق جزیره. با حرکت دستهای طناب کشیدهی جوانش دعوتم کرد کنارش بنشینم. باید خودم را سفت نگه میداشتم. گلف شب را میشکافت و یازده دقیقه بعد کنار اسکله بندر بودیم؛ راهی که وقتهای دیگر دست کم یک ساعت طول میکشید. یازده دقیقه یا کمتر، به برکت دوستیها و آشناییها. آب اما پایین بود. فکرش را نکرده بودیم. آسان سوار شده بودیم و حالا...آمبولانس بیمارستان شهید محمدی بندر، با تلفن دکتر درمانگاه، آمده بود تا نزدیکیهای پلههای اسکله. پلهها در هوا معلق بودند. آب دو متری پایینتر بود. ناخدا قایق تندرو را چسبانده بود به ستون سیمانی اسکله و مواظب بود از تکان پا و جابجایی ما واژگون نشود ناغافل. پسرم را بغل کرده بودم که بدهم بالا. باید میدادمش بالا که برسانمش به دسترس پرستارمرد و راننده آمبولانس. نگه داشته بودم که پسرک بیهوشم را از یقه پیرهن و پاچه شلوارش بگیرند و بالا بکشند. ناگهان تکانی خورد. چیزی نمانده بود که غلت بزند در بغلم و هر دو در آب بیفتیم. میافتادیم مثل یک تکه سنگ پایین میرفت. لعنت به فاصله! لعنت به دست و بازوها! پایی زدم و خودم را برگرداندم به داخل قایق. افتادیم روی تکه ابری که خیس خیس بود از شرجی. ناخدا ابراهیم کمک کرد. راننده آمبولانس به داخل قایق پرید. سه نفری جسم بی خبرش را بالا نگه داشتیم تا پرستار مرد بتواند او را بالا بکشد و روی برانکار بخواباند. ناخدا را بوسیدم. دستش را چندبار فشاردادم توی دستهایم شاید. داشتم گریه میکردم شاید آنموقع. از ناتوانی خودم، از اینکه ممکن بود بچهام از بغلم توی آب بیفتد و برود پایین و در تاریکی و تنهایی آنجا و آنوقت نتوانم نجاتاش بدهم، گریه میکردم حتماً. خودم را کشیدم بالا و کنارش نشستم. درست پیش از آنکه آمبولانس راه بیفتد به خودم چیزی گفتم. عهدی بستم. دست کشیدم به سرش و انگشتهایم را لای موهایش فرو بردم و سر بیهوشاش را به سینه چسباندم. گلف دو موتورهی سپاه، همان که این جا، جای هندوانه های حالا بسته شده بود خیلی زود به تصمیم ناخدای جوان و مهربانش، ابراهیم سرودی گلستانی، برگشته بود به قشم و آمبولانس راه افتاده بود بهطرف بیمارستان شهید محمدی آنسال و پسرم همچنان بیهوش توی بغلم بود.
این جا، در عکسی سه نفره، سرش را با موهای کوتاه کم پشت به شانه همسرش تکیه داده و هر دو دستهاشان را روی شانههای کوچک پسرشان گذاشتهاند. بادی مختصر در روسری و مانتو مادر افتاده و جزیره هم از دور پیداست. سنگ چین دیوار ساحلی از آب شور خیساست.
هفده هیجده سالی هست که از آن نیمه شب سنگین مرگ اندود میگذرد. شب سوگند و عهد به ترک همیشهی جزیره . عهدی که چند ماه بیشتر دوام نیاورد. پایان تابستان همانسال بود که به بهانهای راهی تهران شدم. از آنجا به رشت و انزلی و سنگاچین و کپورچال رفتم. دو سال بعد از آن دوباره به قشم برگشتم. به وسط آب. خط خیس افق با کوههای سر صافش در اغلب عکسهای اینسالها پیداست، پیش یا پس، بالا یا پائین. از گوشهای سر میزند و تا گوشه دیگری کشیده میشود. با رنگ سفید شور و آبی نا شیریناش خودمانیاست. حوالی جایی که شبی در تب و ترس از احتمال مرگ فرزندم، که خوشبختانه حالا هست و قبراق و سر حال همیشه رو به دوربین و من میخندد، با خودم و خودش عهد کرده بودم که دور باشم از این دریا و پا بر هیچ جزیره این اطراف نگذارم.
در آن تابستان عهد شکنی در اصفهان اما، چند باری با زاینده رود قدم زدم. بر شانهاش نشستم و دیدم گذر عمر که میرود. دیدم که مردمانی از هر دست، دل بستهاند، عکس میگیرند و لبخند ثبت میکنند. دیدم که قهر نیست رود با هیچکس یا هیچکس با آب روان فراوان آن. پرندهها و درختها و طاق نصرت پلها با آوازهای زنده اصفهان را دیدم که میریخت هر دم بر پوست کشیده تابستان همآنسال؛ از سرچشمه تا مرداب.
گفتم با خودم گفتم بله درست که گفتم اما نگفتم آن دریا که! گفتم این! یعنی آن! آن یکی دریا که جزیره ندارد اصلاً را نگفتم که! گرم نیست و به اقیانوس هم نمیرسد و به جای حرا، پرتقال و نارنگی و لیمو دارد! شهر و شلوغی و جاده، جنگل و ابر و باران فراوان دارد و به همه جای هر دو جهان نزدیکاست. نگفتم که گفتم؟ گفتم با خودم گفتم که سخت نگیر پسر! گفتم که سخت میگیرد یادت هست باور میکنی هنوز تو اصلاً که این جهان همین جهان و آن یکی میگیرند سخت بر مردمان سخت گیر؟ و خیلی زود و کمتر از دوسال، از اینهم پایینتر آمدم. راضیتر شدم بیشتر و بیشتر که برگردم. سرازیر شدم به جنوب و باز سر از جزیره در آوردم. دریا دوباره خواهر شد، من هم برادرش. ته مانده اندوه شکستن عهد آنشب مرگ آلود جزری که آب پایین بود، در دیدار دوباره با دریا رنگ باخت و همراه مَد سالهای پس از آن به دریای بزرگ عمان و اقیانوس هند برگشت.
در این اواخر اما همین اواخر، اینسالهای رفت و آمد بیشتر و نوشتن، زیاد اتفاق میافتد و هربار که اتفاق میافتد عکس میگیرم، و میدانم این کافی نیست؛ هربار که از این حوالی و اطراف عکس میگیرم و میدانم بیشتر شبیه بی حوصلگیاست، چیزی را میگذارم، چیزی را برمیدارم، چیزی را به یاد میآورم و چیزی را فراموش میکنم. میدانم در قابی که به اندازه لحظهایاست، اندکی و تنها اندکی از دریا، نقطهای از اینهمه رنگین کمان همیشه، را برمیچینم و سوغات میبرم. عکسی میگیرم که در یادم باشد، عکسی میگیرم که در خاطرهاش باشم. تنظیم میکنم برنامه نمایش تصویرها را که لختی بیشتر بمانند بر صفحه. از شب تا شب، از حالا تا بعد. از بعد تا ابد. هر بار میپرسم اما تکلیف من پس چیست؟ آنچیزها که ندیدم چی؟ آنچیزها که نبودند در لحظه خیره شدنم؟ آندورها که دوربین نمیبیند، آنچیزها که هرچه نگاه میکنم گم شدهاند. آنها که هر چه نگاه کردهام میان چند کلیک، میان حالا و یک لحظه دیگر، میان شروع و تمام شدن و باز؟
برادری را، عهد کردم با خودش که اگر بتوانم، بتوانم اگر، از او بنویسم؛ او که هیچ وقت به تمامی در عکسی جا نمیگیرد. او که خواهر مناست و... آه راستی! یک چیز دیگر! پسرها را میبینید! در این عکس ها پیدا هستند. مرد شدهاند و هر دو تا اینجایند، سلامت و سرحال؛ با زن و دخترم که مثل همیشهی خدا سفارش میکند و دلواپس مناست. میگذارم همچنان اینجا باشند؛ کنار زاینده رود و نزدیک پل. تا مدتی که عکس تازهتری بگیرم روی صفحه مونیتورم هستند. چسبیدهایم به هم و در کنار رودخانه، که به قول اخوان ثالث عزیز چه میرود یا نه چه میآید، رو به دوربین و برق فلاش لبخند میزنیم.
سلام ... یه سایت : http://www.roozoshab.com/
دوستان همه جمع اند
جای شما خالیست
گاهی خاطره ها انقدر زیبا هستنند که فریاد افسوس تمام وجود آدمی را فرا میگیرد و آرزو میکنی کاش خاطره ها بار دیگر از قاب خاک خورده ذهن بیرون بیایند
با تشکر مطلب خیلی زیبایی بود ما روو هم به گذشته برد
سلام .اینجا دوتا مطلب عمده بود که وادارم کرد سلامی کنم و پیوند ی بزنم . مطلبی در باره ی یودیت هرمان و نام و یادی از ولایت ما مشهد . به کافه داستانسرا هم سر بزنید . جای شما که جای خوبیست . شاید جای ما راهم بپسندید .