راه آبی

داستان و نقد داستان

راه آبی

داستان و نقد داستان

نزدیک‌تر به صورت ببر

 

نگاهی به مجموعه  « صورت ببر»

محمد کلباسی. آگاه. 1388

 

  

 چاپ و انتشار مجموعه داستانی از محمد کلباسی ( صورت ببر، آگاه، پاییز 88 ) در این دوره‌ی وانفسایی که این گونه‌ی کاملاً جذاب و نسبتاً پرطرفدار ادبی دچارش است، ماجرای تلخ و شیرینی را که سال‌ها پیش یکی از دوستان اینک از دست رفته‌ام تعریف کرده بود به خاطرم می‌آورد:

  « دو سه سالی مانده به انقلاب، اوائل صبح یک روز به نظرم پاییزی در تریای دانشکده نشسته بودم که سرو صدایی در‌گرفت. مناسبت‌اش را یادم نیست ( شاید شانزده آذر ) اما یادم هست که خیلی زود شعارهای تند و تیز « مرگ بر...» و « ننگ بر...» آن‌زمانی بر زبان‌های سرخ جوان جاری شد و چند دقیقه‌ای طول نکشید که نیروهای سپردار و کلاهخود به سر و باتوم به دست سررسیدند. من‌هم که نشسته بودم و فقط چای می‌خوردم بی نصیب نماندم. به هرصورتی بود از در دیگر تریا خودم را نجات دادم و به کتابخانه پناه بردم. به خلوت و سکوتی که البته زیاد دوام نیاورد. اول زمزمه بود اما خیلی زود به فریاد بدل شد. آن‌جا اما اگر چه خیلی بزرگ‌تر از تریا بود ولی یک در بیشتر نداشت. به همین علت وقتی مامورین گارد سررسیدند هیچ فرصتی برای فرار و نجات باقی نماند. آن‌ها هم به روش خودشان عمل کردند. بیست و چند نفری داخل شدند و بیست و چند نفری بیرون ماندند. بیرونی‌ها دو ردیف صف مرتب تشکیل دادند و راه را برای عبور فقط یکی دو نفر باز گذاشتند. سرآخر هم فرمانده‌شان، سرحال و قبراق ایستاد با دست‌های هرکدام به اندازه‌ی یک کفه بیل. داخلی‌ها جمعیت دختر و پسر دانشجو را به باد باتوم گرفتند و به سمت تنها در خروجی کتابخانه کیش دادند. بیرونی ها، هرکس را که از وسط دو صف سیاه پوش‌شان می‌گذشت شل و پل می‌کردند. فرمانده هم که همه می دانستند از قهرمانان وزنه‌برداری کشور است، در آخرکار، یقه دانشجوهای افتان و خیزان و زخمی پخمی را به یک‌دست می‌چسبید و می‌خواست بلند « جاوید شاه » بگویند و اگر به هر دلیل معطل یا خودداری می‌کردند با دست دیگرش سیلی صدادار و محکمی به گوش و گونه‌شان می‌نواخت. انگار بخواهد چیزی را درست و حسابی از سر و صورت گیج بی نواها بتکاند! »

 گویا برای آن دوست عزیزم و بعضی کسانی دیگری که شاید جزء شعار دهندگان آن روز کتابخانه هم نبودند هیچ چاره‌ی دیگری وجود نداشت. باید به هرحال کتاب و کلاسورشان را رها می‌کردند و از میان دو ردیف ده نفره ماموران آماده و باتوم به‌دست می‌گذشتند و به ضربه‌های چپ و راست‌شان شل و پل می‌شدند و در انتها نیز به سیلی سنگین نفر آخر تن می‌دادند.

 گمان می‌کنم وضعیت مشابه‌ای که نویسندگان داستان و رمان امروزه دچارش شده‌اند به این خاطره‌ی تلخ، مزه‌ی کمی شیرین داده باشد! اینان شاید اگر در یک گوشه دنج تریا بنشینند و چای و نان و پنیر خودشان را بخورند و سیگار خودشان را دود کنند و هروقت هم سر و صدایی شنیدند از یک نیم‌در یا پنجره و دریچه خودشان را از مهلکه بیرون ببرند برای‌شان بهتر باشد. در واقع دردسر از آن‌جایی شروع می‌شود که می روند به  جای بزرگ‌تر و شلوغ‌تر و خودشان را درگیر قضایای جدی‌تری می‌کنند. مثلاً تصمیم می‌گیرند به هر زحمتی هست داستان‌هایی جمع و جور و کتابی چاپ کنند.  نوشته‌‌هاشان را تحویل ناشری بدهند و یکی دو سال منتظر بمانند. باید هی سراغ  بگیرند و هی بینند خبری نیست. اما یک باره که‌ خبرهایی می‌شود دیگر نمی‌توانند عقب بکشند. از طرفی کتاب‌شان را تحویل داده‌اند و شکم‌شان را صابون زده‌اند که خودشان را ثبت می‌کنند و نشان می دهند بالاخره یک جورهایی نویسنده‌اند و از طرفی باید از دری رد بشوند که این‌طرف و آن‌طرفش کلی آدم باتوم به‌دست ایستاده. یکی می‌گوید این‌را بزن! دیگری می‌خواهد آن‌را حذف کنی، سومی اصلاً با اصل و اساس کار مخالف است، چهارمی می‌گوید ما  را چه نیاز به ادبیات، پنجمی هم با ...

 حالا این کتاب جناب محمد کلباسی چه قدر شبیه آن مجموعه‌ای است که با خون و دل و به زحمت سالیان فراهم و راهی صف طویل فرضی کرده نمی دانم. اما اگر قرار  باشد داستان‌هایش را بخوانیم و در باره‌شان حرف بزنیم چیزی دردست  نداریم جز همین‌ها که هست. کار دیگری هم نمی‌شود کرد. لابد چشممان کور! می‌خواستیم شعار ندهیم و تریا و کتابخانه به هم نریزیم! شاید انتظار داشته باشند خدا را هم شکر کنیم که حداقل آن وزنه بردار دست کفه بیلی ته صف نایستاده است! کدام را می‌گویم؟ این را!

 از تلخی و شیرینی خاطرات دانشجویی گذشته، « صورت ببر» کلباسی، در بخش قابل توجهی از خود، شباهت زیادی به مجموعه داستان ندارد. یک موخره پنجاه صفحه‌ای ( بخشی از مصاحبه مفصل دوستان اهل ادبیات در اصفهان با نویسنده )، معادل یک چهارم حجم کتاب،که به نظر می رسد بیشتر ابتکار ناشر باشد، و متن چند صفحه‌ای با عنوان باران که در توضیح چگونگی و چرایی نگارش داستان باران آورده شده، مجموعه را به سمت دیگری سوق می‌دهند. امری که به دلیل پررنگ کردن حضور شخص نویسنده در فضای کتاب می‌تواند در ارزیابی ابعاد داستان نویسی او  ( و به طور غیر مستقیم داستان‌هایش ) اثر نامثبت بگذارد.

 این اقدام، که همچنان گمان می‌کنم بیشتر ناشی از ایده و ابتکار و اصرار ناشر بوده باشد، حداقل در یک مجموعه داستان دیگر که توسط همین ناشر چاپ و منتشر شده سابقه دارد. جز نمونه ذکر شده، داستانی در یک مجموعه و  تفسیری بر آن داستان توسط خود نویسنده و در همان مجموعه قراردادن هم هست که طبعاً می تواند فضا را کم و بیش بر حضور آزاد و بی دغدغه خواننده مشتاق  تنگ کند و کشف و قبول صمیمیتی که را لازمه ارتباط با کارآکترهای داستان است از دست‌رس وی دور سازد. موضوع‌هایی که در کتاب‌های مثلاً پژوهشی و اطلاع‌رسانی و از این نوع، احتمالاً محل هیچ ایراد و اشکالی نیست.

 پس با این فرض که بخشی از « صورت ببر» پیش هدیه ناشر و نویسنده باشد به خواننده و دخل چندانی به اصل مجموعه نداشته باشد، کتاب آقای کلباسی شامل نه داستان  خواهد بود با عناوین: گزارش میرزا اسدالله از باغ ملی، مکتوب میرزا یحیی، صورت ببر، این وصلت فرخنده، خون طاووس، مزد ترس، داستان باران، دل از من برد و روی از من نهان کرد، سیل صالح‌آباد.

 فاصله زمانی طرح اولیه چندتایی از داستان‌ها با بازنویسی نهایی‌شان به سه، چهار، پنج، و در دو مورد، بیست سال می‌رسد و این نکته، ضمن کمک به ارزیابی دقیق‌تر روند نویسندگی کلباسی، بیش از پیش تاییدی‌است بر این‌که نویسنده خواسته و شاید بیش از اندازه تشویق شده هر آن‌چه در این اطراف داستان پراکنده داشته در مجموعه‌ای گرد آورد ( حداقل یک مورد ادعای نگارنده را رد می‌کند و آن داستان خوبی از کلباسی است که در زنده‌رود درآمده و جایش در مجموعه خالی است ) و آن یک چهارم را هم وصله کند تا بالاخره به نظر خود صورت قابل قبول‌تری از ببر به نمایش گذاشته شود. و این البته مرا که دوستدار کلباسی هستم نگران هم می‌کند. نگران این که چه شده است مگر؟ یا چه قرار است بشود؟

می‌بینید که به انحاء و بهانه‌های مختلف سعی می‌کنم قضاوت آشکارتر ( یا چنان‌که مصطلح است نقد ) خود داستان‌ها را  به تاخیر بیندازم.  از سویی می‌بینم که معطلی بیش از این‌هم جایز نیست. چه در‌آن صورت به چاهی از جنس همان چاله‌ها خواهم افتاد که دیگران ( از جمله جناب کلباسی ) را از آن منع کرده‌ام. یعنی هنوز نیفتاده‌ام واقعاً؟ واقعاً یعنی؟

 نگاه دوباره و دقیق‌تر به عناوین داستان‌ها، در شروع، و خوانش آن‌ها در ادامه، شمایی کلی از محدوده ( و به اغماض: عرصه ) زمان و مکان مورد توجه نویسنده به‌دست می‌دهد. گزارشی که میرزا اسدالله نامی از باغ ملی ( لابد برای شما هم سئوال مطرح است میرزا اسدالله کیست و خطاب گزارشش به کیست؟ ) تهیه کند نمی‌تواند زیاد دور از زمان حال ما باشد. هم‌چنان که سیل صالح‌آباد. ( در گذشته‌های دورتر انگار فقط سیل می‌آمد و جاهایی مثل صالح‌آباد را می‌برد. کسی به فکر داستانی کردن آن نمی‌افتاد. در گذشته‌های نزدیک‌تر سیل و صالح‌آباد می‌توانستد به تنهایی یا در کنار هم عنوان داستان یا داستان‌های‌کوتاهی باشند.) صورت ببر و خون طاووس و مزد‌ترس عناوین خیلی خوبی هستند که تخیل خواننده را تحریک می‌کنند. این‌ها دیگر مطلقاً تاکیدی هستند بر حس و ظرفیت‌های زیباشناختی نویسنده که در جا‌به‌جای متن کتاب، حتی حین مصاحبه، پراکنده است و بر آن تردیدی نیست. بعداً خواهم گفت که خون طاووس، چگونه داستانی‌است که می طلبد چندبار دیگر خوانده شود.

دل از من برد و روی از من نهان کرد، در کنار داستان باران و صورت ببر جای پای مشخص بورخس، یا شاید بهتر باشد بگویم نوعی نگاه بورخسی در داستان را، به نمایش می‌گذارند. خود نویسنده با تاکید در جایی از کتاب،  به این موضوع معترف و از آن راضی است.

« به هرحال داستان ( منظور متن ترجمه احمدمیرعلایی از داستان ویرانه‌های مدور بورخس است.) را گرفتم و خواندم و حیران ماندم که این دیگر چه‌طور داستانی‌است؟! ما آن‌زمان با آثار همینگوی و فاکنر آشنا بودیم. کم و بیش کارهای خود من  در این دوره شاهد این مدعاست. اما این‌کار، از جنم دیگری بود. ابعاد تازه ای در باب جهان و خواب و آفرینش داشت که مطلقاً تازه بود. ایجاز او، تمثیل درکار او و پرسش‌های حیرت‌آوری که در مقوله‌ی اسطوره و زمان داشت، یک موج تازه بود که ما نمی شناختیم.» (ص 174 )

ترکیب فضایی زنده و معاصر ( سوار شدن سه نفره بر موتور سیکلت و سرو صدایی که نمی گذارد سه نفرحرف‌های همدیگر را خوب بشنوند ) با فضایی گریزنده ( گرد و غبار کور کننده که به مثابه تونلی در زمان، رفت و آمد همین آدم‌ها و آن مرشد استاد آواز و رادیو ساز را متصور و داستانی می‌کند ) در کنار اشاره‌های مستقیم به زلزله بم و خاک و ویرانی لعنتی که منجر به خاموشی ابدی هنرمند برجسته موسیقی ایرانی، ایرج بسطامی، شد در بستری از جغرافیایی به‌خودی‌خود وهم‌انگیز ( به‌ لحاظ قبرستان قدیمی تخته فولاد اصفهان ) و البته قهوه خانه‌ای مفلوک و تقریباً پرت، همه و همه درلفاف لحنی که به سردی می‌زند، داستان را به شدت بورخسی کرده است. مرشد در داستان خود گم می‌شود و ناگهان انگار در داستان ماشین غول‌پیکری ‌که عن‌قریب است مغازه خالی رادیو سازی خودش را دم تیغ ویرانی بدهد پیدا می‌شود: خاک‌آلود و آشنا. تصاویری که مرتباً در داستان تکرار می‌شود؛ ابعاد انتخاب شده‌ای از جهان و خواب و آفرینش با پرسش‌هایی در مقوله اسطوره و زمان. شاید این بهترین نوع ادای دین یک نویسنده خوش قریحه مثل محمد کلباسی باشد به  حیرت و شیفتگی آشنایی آن‌گونه با نویسنده بزرگ و محبوب‌اش ( به قول خودش از جنم دیگر که سنگینی سایه‌اش بر داستان نویسی امروز اصفهان جای بررسی دارد ). نوعی ایرانی و اصفهانی کردن نگاهی که زمانی به داوری و اظهار خود او برایش مطلقاً تازه می‌نموده است.

به نظرم بشود گفت اشاره‌های این‌قدر مستقیم به ایرج بسطامی به داستان اندکی لطمه زده است. شاید این‌گونه پر رنگ کردن میخ‌های نگهدارنده طناب‌های چادر بزرگ خاکستری داستان به زمین زیرپا و قبرستان ملموس که در افقی با ته‌رنگ اندوه و مرگ و موسیقی، وسط هوهوی باد و غبار غلیظ زمان به رقص و بازی گرفته شده، تصور پرواز بلند عن‌قریب و پیش رو را اندکی به تاخیر بیندازد. با این وجود، وه که چه‌قدر این داستان را دوست دارم و از آن چیز می‌آموزم. سیل صالح‌آباد هم، تا یکی دو پاراگراف مانده به آخر، از برکت طنز، شیرین و سبک پیش می‌رود. شاید آن پایان‌بندی بیشتر به نوعی به اصطلاح درز گرفتن سخن و قطع کردن روایت شبیه باشد تا سرانجام بخشیدن به داستان و ماجرایی جذاب. شاید اگر از تکنیک دیگری برای روایت داستان استفاده می‌شد ( به طور مشخص غیر خطی کردن روایت و شروع آن از صحنه کلانتری و زندان و شام و نهار مفت و مجانی و رفت و برگشت‌های بیشتری در زمان ) برجسته شدن بیشتر اصل ماجرای آبگوشت صدقه سری و مسموم شدن همگانی و ... حاصل می‌آمد و فضا برای بروز طنز  بازتر می‌شد. شاید هم خاصیت سیل همین باشد که پر سرو صدا، از جایی شروع کند به آمدن ( و در واقع آوار شدن روی سر مردم ) و در مرحله بعدی همه چیز را بردن و سرآخر گستردن در پهنه‌ای به عمق اندک. مثل رودخانه پرپیچ و خم و خروش ابتدا و مرداب ساکت آخر. واقعیت این‌است هرجا داستان خواسته طعم تلخی به خود بگیرد، شیرینی  و طنز روایت آن را نجات داده است و شاید همین تلخی و شیرینی متناوب و به موقع باعث شده باشد کار از سطح و فضای کلی آثار مشابه طنزپرداز مشهور ترک فاصله تقریباً محسوسی بگیرد. خب البته این هم نقص داستان است که از سطح روایت وضعیت یک منطقه و روستا ( صالح‌آباد درکویر ) به حد توصیف حال و روز همین سه و چهار نفر صالح‌آبادی گرسنه و معطل تقلیل داده می‌شود.

مزد ترس، با وجود بهره‌مندی از یک شروع خوب و معرفی درست آدم‌ها و موقعیت و بستر سازی مناسب، به ویژه توصیف جذاب جزئیات یک ظهر تابستانی اصفهان سالهای کودکی راوی، متاسفانه به‌دلیل بعضی دخالت‌های مستقیم و آشکار نویسنده در روایت (مثل شاهکار خواندن فیلم مزدترس کلوزو و بزرگ و فرانسوی خطاب کردن او در جایی و توضیح مفصل داستان فیلم در جای دیگر ) و در واقع عدم رعایت چهارچوبه داستانی برای حداقل کارآکتر راوی، به سطح یک خاطره‌گویی می غلتد و پایان بندی کم و بیش پذیرفتنی آن‌هم نمی‌تواند به نجاب دوباره متن کمک موثری بکند.

« عمه منور بعدازظهرهای تابستان تا عصر می‌خوابید و حدود ساعت پنج برمی‌خاست و دست به کار نماز می‌شد که بیش از یک ساعت طول می‌کشید. حدود ساعت شش، وقتی سایه خرند را می‌گرفت، نوبر از اتاقش در باربند می‌آمد و دستگاه چای و قلیان را کنار تخت‌های تابستانی راه می‌انداخت. شوهرش موسی فرش تخت‌ها را می‌آورد و پهن می‌کرد و بر چارپایه می‌نشست تا آتش قلیان عمه را باد بزند.» (ص 108 ) ( لطفاً به عنوان مثال فقط به اسامی آدم ها و اشیاء ومکان‌ها و کاری که می کنند یا نمی‌کنند توجه کنید. حسن انتخاب هایی که در تمام داستان‌ها به دقت رعایت شده.  همه چیز انگار سرجای خودش است نه؟ غیر از این هم انتظاری نمی‌رفت البته. )

 کنتراست بین خرند و باربند و پنجدری و خواب آقاجان و قلیان عمه، شاه‌نشین و چرخ چاه و خلوت و باغ شیِش و آن علاف کور در کوچه‌های باریک بعدازظهر اصفهان محله از یک‌طرف وسینما مایاک و چارباغ و مزدترس کلوزوی فرانسوی از طرف دیگر در روایت راوی کودک، به درستی نقطه شروع و ستون استواریِ داستان در نظر گرفته شده. شاید بازگشت محتاطانه و توام با ترس راوی به جهان سنتی ابتدای داستان بیشتر از آن‌که برآمده از وابستگی عاطفی راوی باشد به خانه و خانواده، به عدم آمادگی کامل او ( به لحاظ همان کودکی ) برای ورود جدی‌تر به قطب تازه و ناشناخته‌تر جهان دو قطبی او اشاره داشته باشد. چرا‌که راوی، در طول روایت، همواره از منظری دوری به خاطرات خود نگاه می‌کند و بیشتر از آن‌که به نوستالژیای احتمالی آن خانه قدیمی پرو بال بدهد هیجان جهان بیرون از آن‌را نشانه رفته‌است. صحنه دوچرخه سواری دیوانه وار در کوچه‌های دراز و باریک و ناشناس و دور، وسوسه تند گریز اوست از این دنیای بسته و البته رها کردن و به‌جا گذاشتن سنت‌های بعضاً دست و پاگیر آن در پشت سر. میل و سکونی که به نظرم دغدغه کم و بیش جدی و همیشه راوی‌های اغلب داستان‌های کلباسی در صورت ببر باشد. مثل خود اصفهان لابد. مثل سی و سه پل و خواجو اش شاید که از سویی پای در آب و زمین  چندصد ساله و  تاریخ سفت کرده اند و از سویی ( اگر بتوانند و امان‌شان بدهند ) روزها و شب‌ها در منظر مشتاقان جغرافیای جهان دل ربایی می‌کنند.

کلباسی اما گاهی هم نمی‌تواند. گاهی نمی‌تواند از قید و بندی فرساینده که بیم آن می‌رود در زمره عادت‌های ثانویه‌اش در آمده باشد دست و پا رها کند. این است که دو داستان اول، به فرم گزارش و نامه نوشته می‌شوند. فرم‌هایی به غایت تکراری که نمایش بارز ناتوانی‌های روایت هم هستند.

 اگر در مکتوب میرزا یحیی، اقرار به علاقه یا عشقی ممنوع بهانه‌‌ای برای انتخاب فرم نامه است ، که هست و به جاست، در گزارش میرزا اسدالله از باغ ملی، راوی در حریم منع شده‌ای سیر نمی‌کند که لازم باشد مکنونات خود را در قالب نامه یا متنی خطابی و خصوصی روایت کند.

 غیر از این‌ها در هنگام به‌کارگیری این‌گونه فرم‌ها همیشه یک نکته اساسی مطرح است که معمولاً نویسنده محترم کمتر به آن توجه دارد. گویی تصویری که پاکت و نامه و قلم و مرکب در ذهن او ساخته، همه اسباب لازم و کافی شروع وختم روایت‌اند و باقی اگر هم وجود داشته باشند در حاشیه قرار دارند. نکته اساسی مورد نظرم اما این است که چگونه می‌تواند این فرم، پاسخ همیشه مناسبی برای هرگونه مضمون و محتوایی فرض شود؟ چگونه است که نویسندگان این نامه‌ها ( بخوان راوی داستان‌ها ) با همه تنوع احتمالی در کارآکترهاشان و ترتیب و کیفیت جزئیات حوادثی که روایت خواهند کرد، چنین بی دغدغه و راحت ( انگار مادر زاد نویسنده اند ) قلم به دست می‌گیرند و بدون حتی یک غلط املایی یا انشایی و به ترتیبی کاملاً از پیش تعریف شده ( که البته نویسنده محترم دم دست‌شان قرارداده ) از سیر تا پیاز ماجراها را برای گیرنده فرضی نامه‌شان شرح می‌دهند؟ انگار اگر دنیا را هم آب برده است، برده باشد. مهم این‌است آن‌ها نامه‌شان را تمام می‌کنند و دامانشان را بالا می‌گیرند و قرار نیست نمی حتی جامه‌شان را ترکند. شاید ظاهر نامه که طبعاً یک مشت شکل و شمایل حروف و علامت روی کاغذ است وسوسه‌شان می‌کند و به‌شان می‌گوید این فرم، به خودی خود و ابتدا به ساکن، قادر است در نگاه اول و عبارات اولیه خواننده را دعوت به حضور در جایگاه مخاطب مفروض کند و به این اعتبار باقی مشکلات احتمالی داستان را در نظرشان کمرنگ و حل شده جلوه می‌دهد!

از خودم می پرسم خب این میرزا اسدالله واقعاً چه‌کاره داستان است که بر می‌دارد و با این آب و تاب یک گزارش ( بخوان همان نامه ) پانزده صفحه‌ای به لحن و روال پنجاه شصت سال پیش ( لابد مطابق آن‌چه خود احتمالاً در مکتب‌های قدیمی فرا گرفته ) در باره ماجرایی که باغ ملی و ماشین و سرباز و شهرداری و شهر و خلاصه ده‌ها عنصر همین امروزی دیگر درش دیده می‌شود می‌نویسد و تازه خطاب به کی؟

شاید اگر « گزارش میرزا اسدالله...» مثل داستان مکتوب میرزا یحیی، تاریخ بیست و شش هفت سال پیش ( 1362 ) را به عنوان زمان نگارش اولیه در انتهای متن خود داشت کل قضیه پذیرفتنی‌تر بود. هرچند در آن‌صورت احتمالاً سئوال جدی دیگری پیش می‌آمد که فعلاً به لحاظ خودداری از اطاله بیشترکلام می‌توان از طرح آن درگذشت. هرچند نمی‌توان از تایید و تاکید مکرر بر مهارت‌های فنی نویسنده در عرضه نثری پالوده و یک‌دست و بی اشکال گذشت کرد.   

از داستان یک وصلت فرخنده زود رد می‌شوم و به همین دو خط بسنده می‌کنم که آن را در حد و اندازه آقای کلباسی امروز نمی‌دانم. مهارت و شیرینی قلم او در این یک مورد هم راه به جایی نمی‌برد و نمی‌تواند داستان را به حد قابل قبولی ارتقاء بدهد. انتخاب راوی زن نیز، خلاف آن‌چه شاید مد نظر نویسنده بوده است، نتوانسته درخشش چندانی به رنگ‌آمیزی دم دستی متن بدهد و جزئیات روایت هم به شدت آشنا و لو رفته  به نظر می‌رسند. خواهر بزرگ‌تر در خانه‌مانده‌ای که از سر اجبار تن به ازدواجی غیابی می‌دهد و تک و تنها به دیار غریب سفر می‌کند تا به همسر نادیده و ناشناخته‌اش بپیوندند. خیلی تکراری است نه؟

 خون طاووس را اما بهترین داستان مجموعه می‌دانم و می‌دانم که برای مدت‌های مدید اثر خود را بر خاطرم باقی گذاشته است.

« از صبح آن‌روز تا میان روز، در پنجدری حاجی بی‌بی کاغذ می‌نوشتند. کاغذهای نیم‌ورقی بزرگ. اماعام باقر که عزیز دردانه‌ی حاجی بی‌بی، مادر بزرگ پدری من بود، به هیچ کاری رضا نمی‌داد و مرتب بهانه می‌گرفت.» ( ص 99)

 عبارت کاغذهای نیم‌ورقی بزرگ در همین شروع داستان اشاره کافی و روشنی‌است به جنجالی که قرار است بر سر تقسیم میراث خانوادگی در بگیرد. ( چرا که این جور کاغذها اغلب برای نوشتن شکایت و استشهادیه و عرض‌حال و... به کار می رود.) خیلی زود معلوم می‌شود عام باقر، دردانه حاجی بی‌بی، با کولی‌بازی و رندی قصد دارد سر عمه و عموهای دیگر کلاه بگذارد و آن ها را از معرکه بدر کند تا بتواند بخش بهتر میراث باقیمانده را نصیب خود سازد.

« با سر بزرگ، شکم برآمده و گرده‌ی گرد گوشتی سر ما داد زد: گم شین... پدرم از زمان مرگ حاجی بی‌بی، مرتب با او مرافعه داشت. مغازه را که صاحب شده بود هیچ، سر خانه هم پدرم را که بزرگ خانواده پس از پدر بزرگ و حاجی بی‌بی بود آزار می‌داد. ( ص 100)

تناسب کم نظیر لحن راوی و تصویر زنده فضای حیاط و خانه قدیمی و نقش‌های هرچند کوتاه اما به شدت کنترل شده و کاملاً پذیرفتنی که کارآکترها، ضمن حرکت و دیالوگی مختصر ( صد البته به مدد نویسنده ) از خود ارائه می‌دهند داستان را کاملاً ممتاز  ساخته است.

 حرکت نمادین عام باقر حریص و پرخاشگر که جنگ‌اش با حضور همدلانه‌ی سایر اعضای خانواده در آن خانه هم هست، با تیز کردن قیچی و حمله به طرف تکه نمد یادگاری محبوب حاجی بی‌بی آغاز می‌شود و در اثنایی که دیگران به شدت او را شماتت می‌کنند و ضمن نا باوری ایشان، تا تکه تکه کردن آن پیش می‌رود. نقش طاووس روی نمد با چشمان فیروزه‌ای و پرهای رنگارنگ، نشانه چه چیزهایی می‌تواند باشد جز آن‌هایی که راوی بارها و در جاهای دیگر بر پراکندگی و پیری و مرگ‌شان شهادت داده است؟ آن‌هایی را که خود کلباسی نیز در پس همه اوج و فرودها، دوری و نزدیکی‌ها و درخشش و بیرنگی‌ها، همواره دوست‌شان داشته و در فرصت اغلب داستان‌های مجموعه و از زوایای مختلف ممکن داستانی‌شان کرده است؟

« وقتی دم دمه‌های غروب، مه فرود آمد و پرستوها گوشه کنار حیاط اجدادی جیغ می‌زدند؛ عام باقر تکیه داده به سنگ حوض، تیغه های قیچی را از گلو و میان چشم‌های سرخ طاووس می‌گذراند. ما به اتاق دویدیم. پشت شیشه‌های رنگی سه دری خودمان، چشم به حیاط دوختیم. خون طاووس خطی بود که بر خرند تا باغچه می‌رفت.» ( ص 104 )   

و در آخر، در باره داستان صورت ببر که نامش را هم به مجموعه داده هم حرف زیادی ندارم. به نظرم چند سال پیش که داستان را در فصلنامه زنده‌رود خواندم به شکل دیگری، طور دیگری که الان یادم نیست، دوستش داشتم. شاید در این بین یکی از ما ( داستان یا نویسنده یا من ) از چیزی شبیه همان دالان انسانی ( کدام انسان؟ ) که در اول این مقاله آوردم گذشته‌ایم یا عبور داده شده‌ایم. شاید سرآخر هم به ضربه سنگینی بر زمین افتاده‌ایم. شاید حالا که به هرحال برخاسته‌ایم و درست در جایی از  مجموعه، کنار صورت ببر به هم رسیده‌ایم در بازشناسی یکدیگر دچار مشکل شده‌ایم؟ شاید به همین دلیل است که همین حالا دارم از خودم می‌پرسم این همان داستان است؟ همانی که در زنده‌رود چند سال پیش خواندم و این همه سال در خاطرم جان داشت؟ یعنی این قدر ( چه قدر؟ ) عوض شده‌ایم؟ واقعاً؟ شاید راست است. راست است شاید آن‌چه کلباسی از قول بورخس هم بر پیشانی و هم به عنوان عبارت آخری همین داستان آورده است. به راستی آیا چرخش ستارگان ابدی نیست و ببر از صورت‌هایی‌است که باز نمایان می‌شود؟    

نظرات 4 + ارسال نظر
رضوی شنبه 27 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 12:43 ب.ظ http://mirmohamad.blogfa.com

چه ذوقی دارد اول صبحی چراغ " راه آبی" گودرت روشن باشد.

چراغت دلت همیشه روشن رفیق.

سلام
وبلاگتون را می بینم. موفق باشید.

محمدی شنبه 27 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 02:59 ب.ظ http://farhangkhane.ir

سلام جناب عبدی با اجازه شما این نقد را در فرهنگخانه استفاده می کنم .

خواهش می‌کنم و ممنون.

یک دوست یکشنبه 28 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 11:19 ب.ظ

مثل همیشه این مطلب هم خواندنی بود

به قرار دوستی‌ها و لبخند.

بیل بیلک پنج‌شنبه 9 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 04:20 ب.ظ

خیلی معلم سخت گیری هستین شما. همیشه منتطر می مانم که چه وقت کتابی ایرانی بخوانید و خوشتان بیاید. از این که از بورخس تعریف و تمجید کردین خیلی خوشم آمد. کلمات نقد شما دیجیتالی است بین صفر و یک.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد