راه آبی

داستان و نقد داستان

راه آبی

داستان و نقد داستان

جمله‌ی اول، شکل‌ها و جادوها

 

 برش داشتم. دزدیدمش. شاید هم نجات‌اش دادم. گذاشتمش زیر پیرهنم و پنهانش کردم. واقعاً به درد من یکی می‌خورد. صاحبش می‌شدم و ازش مواظبت می‌کردم. چه صاحبی بهتر از من؟ توی شهری که همه جایش حرفِ فقط قاچاق و جنس و مسافر بود و روی بیشتر میزهای آن کتابخانه‌ی محقرش، با سقفی که هرآن ممکن بود فرو‌ بریزد، تنها روزنامه‌های باطله کوه شده بود، این‌کتاب هم به هرحال، اگر از آن قفسه زهوار دررفته‌ی در حال سقوط بیرون نمی‌کشیدمش و نمی‌آوردمش این‌جا، کنار کتاب‌های دیگری که این همه دوست‌شان دارم و مراقب‌شان هستم، دیر یا زود زیر قشر صخیمی خاک می‌خفت و چه بسا اصلاً فراموش می‌شد؛ فراموشی هم یعنی مرگ.

 مرگ کتاب از مرگ نویسنده‌اش دردناک‌تر است. نویسنده می‌نویسد که جاودانه شود؛ در کتابش و پیش خوانندگانش عمر جاویدان پیداکند. فکر می‌کند هر‌بار، هرجا و هرزمان که خوانده شود، دوباره متولد شده‌است. همین است که بی اندک دریغ تکه‌هایی‌از وجودش را در نوشته‌اش باقی می‌گذارد. با نفس‌اش، بر نقش هزاران کلمه می‌دمد تا داستان جان بگیرد و پوست بترکاند و بال درآورد.

 پرواز این پرنده نوبال اما در گرو خوانده شدنش است. باید که خوانده شود. ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کار می شوند که داستان خوانده شود. چشمان مشتاق، به عطف کتاب‌ها خیره‌اند. اگر از قبل کتاب دلخواه خودشان را بر‌نگزیده باشند ( و این خود می‌تواند موضوع مقاله‌ی دیگری باشد ) به کلمات آغازین، جمله‌ نخست آن و سپس جملات بعدی و بعدی‌بر‌می‌خورد، می‌خواند و اگر آن اتفاق شیرین که در گرو هزاران نکته باریک‌تر از موی دیگر هم هست افتاد، کتاب را می‌خرد و همراه خود می‌برد. سفر جاودانگی نویسنده شروع شده‌است.

 به پله‌ی اول، نقطه آغاز خط مشترک زمانی که خواننده برای خوانش کتاب می‌گذارد و عمر جاودانگی‌ای که اثر می‌تواند بیابد، همین جمله نخست ( واگر هنر نویسنده موثر افتد جملات بلافاصله بعدیِ آن ) بر‌می‌گردم. آن‌چه در این نوشته دنبال خواهم کرد نحوه‌ی اثر همین جمله اول است؛ انواع و محدودیت‌ها و اختیاراتش. و شاهد مثال‌های متعددم، جمله‌های ابتدایی ده‌ها داستان‌کوتاه ایرانی است که به دلایلی خاص، به ویژه محدودیت‌جا، از ذکر دقیق منابع خود‌داری کرده‌ام. اما نمونه‌های انتخابی، جمله‌های ابتدایی داستان‌های کوتاهی هستند به قلم نویسندگان برجسته ایرانی، زنده‌یادها: جمالزاده، هدایت، علوی، چوبک، ساعدی، آل‌احمد، محمود، گلشیری، صادقی و ... و عزیزان خوشبختانه در قید حیات: دانشور، درویشیان، دولت‌آبادی، اخوت ( محمدرحیم )، گلستان، کلباسی، ترقی، میرصادقی، مندنی‌پور، فقیری ( امین ) و...که، طبعاً و حتماً، با توجه به محدودیت‌های دسترسی به آثار بیشتر و زمان در‌اختیار، و از آن بیشتر بضاعت اندک نویسنده در بررسی دقیق‌تر و شامل‌تر، گام کوچکی در پرداختن به این مهم محسوب خواهد شد. سهم مسلم و احترام‌برانگیز نویسندگان و صاحب‌نظران ارجمند دیگری که قبلاً به این موضوع توجه کرده‌اند، از نظر دور نبوده‌است.

 کتابی که در ابتدا، ضمن نمایش نوعی از تعلیق، در شروع همین مقاله، اشاره کردم « داستان از نگاه داستان‌نویس » است. مجموعه چند مقاله‌ی کوتاه بسیار شیرین و آموزنده از اهالی داستان‌کوتاه در غرب به انتخاب و ترجمه خانم‌ها آتوساصالحی و مژگان‌کلهر که نشر زمان منتشر کرده‌است. آن‌چه از این کتاب بیشتر مورد توجه قرار داده‌ام مقاله‌ایست با عنوان « آن‌چه هر داستان خوب نیاز دارد » که نویسنده بر ضرورت حتمی تعلیق در ابتدای داستان تاکید کرده است. این تعلیق آن‌قدر در سرنوشت داستان موثر است که باید از جمله‌ی ابتدایی یک متن داستانی کاملاً رعایت شود.

گفته‌ی معروف سیدفیلد استاد فیلمنامه نویسی، را یادمان هست که در اهمیت دقایق اول هر فیلم و تاثیر مسلمی که بر جلب و جذب تماشاچی برای تماشای باقی فیلم می‌گذارد، در کتاب چگونه فیلمنامه بنویسم‌اش نوشته و چندبار هم تکرار کرده‌است. اگر سید‌فیلد برای یک فیلمنامه و فیلم زمان حداکثر هشت دقیقه را تعیین کرده‌است، این‌حد تعیین کننده برای یک داستان‌کوتاه بیش از یک یا دو یا حداکثر سه جمله‌ی ابتدای داستان نیست. اما این‌ها چه نوع جملاتی هستند؟ الهام‌هایی هستند که فرشتگان تقدیم نویسنده می‌کنند؟ گنجی است که ناگهان در زیر بالش خود کشف می‌کند؟ میراثی‌است که از تجربه‌های سخت و طولانی دیگران حاصل آمده و در اختیار او قرار گرفته؟ چیستند؟

 اشاره شد به الهام. شاید شما هم شنیده باشید جمله‌ی آغازین داستان الهام است! در این صورت بلافاصله باید پرسید منبع این الهام کجاست؟ کسی‌است غیر از نویسنده؟ غیر از جایی که او هست و دست به قلم برده‌است؟ اگر این‌طور باشد نویسنده در طول عمر نویسندگی خود با این غیر از خود، این‌جا یا هرجای دیگر، چگونه همنشینی کند تا پنجره شکوفایی الهام جمله آغاز داستان بر او بسته نشود؟ و چه تمهیداتی بچیند تا این فرشته‌ی تاثیرگذار زود به زود پا بر آستان آفرینش یک یک داستان‌هایی تازه و تازه‌تر، بگذارد؟ 

کدام جمله؟ کدام اول؟

  

 منظور از اول دقیقاً شروع متن اصلی است و جمله اول اولین جمله‌ی این متن‌است. هر آن‌چه پیش از این جمله در باره و یا بالای داستان نوشته شده، از جمله نام آن یا مراتب اهداء داستان به شخص یا اشخاص یا توضیحات دیگر مثل نقل عبارات و جملات از کتب و اشخاص و یا علامت و نقاشی و عکس و غیره که ممکن است مورد استفاده داستان‌نویس قرار گیرد از موضوع بحث این مقاله خارج است. هرچند که بدیهی است نویسنده ممکن است با تمهیداتی از این‌دست در پی جلب توجه بیشتر خواننده و ایجاد تعلیق در ابتدای اثر خود باشد و در مواردی موفقیت‌هایی هم کسب کرده باشد اما برای تعیین حدود موضوع در هنگام بررسی به اینگونه تمهیدات توجه نشده و در ارزیابی بود یا نبود و کم و کیف تعلیق مورد نظر، تنها همان جمله اول متن اصلی مد نظر قرار گرفته‌است. دسته‌بندی این جملات تحت عناوین کوتاه‌ترین، خیلی کوتاه، کوتاه، بلند و خیلی بلند و بیش از اندازه بلند نیز بیشتر جنبه تقسیم و تسهیل بحث دارد و نباید به عنوان ملاک محاسبه دقیق و کاملاً کارشناسنانه منظور نظر واقغ شود.

 برای شروع لطفاٌ به این دو جمله‌ی ابتدایی دو داستان‌کوتاه شناخته شده ایرانی و خارجی توجه کنید: 1- کنیزو مرده بود. 2- اما میشا نمرد.

به نظر شما کدامیک در ایجاد تعلیق موفق‌ترند؟ حق با شماست. من هم موافقم. اما چرا؟

شاید بهتر است به نمونه‌های بیشتر و بیشتری توجه کنیم. 

کوتاه‌ترین جمله:

  

 کوتاه‌ترین جمله می‌تواند یک صوت و صدا باشد. ارجاع به اتفاقی که اگر مستقیماً توضیح داده شود یا به تصویر در‌آید جملات احتمالاً معمولی زیادی را به خواننده تحمیل می‌کند: وای...! آخ...! شترق...! ترق...! نمونه‌های اصواتی هستند که به حادثه‌ای کوچک یا بزرگ اشاره دارند. اظهار تعجب یا ترس یا خبر. اظهار درد یا نمایش سیلی خوردن یا زدن و شکستن و شکسته‌شدن.

 جملات یک کلمه‌ای مثل: شکست. افتاد. رفت. مردند. پریدند. و از این‌دست، چیزی چندان متفاوت با آن اصوات نیستند. در مواردی هم که تعیین و اعلام فرد یا جمع بودن فاعل و زمان انجام فعل قدمی درپیشرفت روایت محسوب شود تعلیقی ( حداقل در این نمونه‌ها که دیده ام ) تعریف نمی‌شود.

« کاشان. » نمونه موجود این نوع شروع است. همان‌طور که می‌بینیم به شهری که احتمالا ًمکان وقوع حادثه یا حوادثی از داستان‌است اشاره دارد. بدیهی‌است لایه‌ی پنهان در پشت این نام با آن‌چه می‌تواند پس‌پشت جایی دیگر مثلاً مشهد یا زابل یا هرمز یا... باشد متفاوت است. شاید خواننده به محض خواندن کلمه مذکور یاد سهراب سپهری بیفتد یا سنت گلاب‌گیری یا حادثه قتل امیر‌کبیر ( دارم اغراق می‌کنم البته! ) و چه بسا هم یاد چیزی که دقیقاً منظور نویسنده بوده بیفتد. بنابراین جمله‌ی بلافاصله بعدی می‌تواند به کمک هر دو بیاید و در مورد خواننده خیال‌اش را راحت کند. اما این «کاشان» به تنهایی کاری برای داستان نمی‌کند و چه بسا به همان لحاظ که گفتم، همان‌که خواننده یاد چیزی بیفتد باعث شود فکر کند: « اه... این‌هم که لابد درباره‌ی مار و عقرب‌های کاشان‌است!» و کتاب را برگرداند توی قفسه‌اش. در این‌صورت خیلی بد می‌شود و او احتمالاً بعدها نخواهد دانست لذت خواندن داستان خوبی از خانم گلی‌ترقی را از دست داده‌است.

« دزدیدمش. » احتمالاً نمونه مناسبی برای نمایش تعلیق در یک جمله خیلی خیلی کوتاه باشد. 

 جمله خیلی کوتاه ( دو تا سه و چهار کلمه ):

  

 بچه مرتب وق می‌زد/ بد آوردیم... خیلی بدآوردیم.../ می‌رود سینما/ خودش بود/ چشم‌ها را باز کرد/ هنوز آن‌جا نشسته است/ چاره‌یی ندارم/ ضلع خانه را پیمود/ باران هنگامه کرده‌بود/ سال 1385 بود/ فرودگاه اورلی.

نمونه‌های فوق هیچ‌یک به آن‌درجه تعلیق ایجاد نمی‌کنند که بلافاصله در خواننده کشش موثری برانگیزند. این ضعف از آن‌جا سرچشمه می‌گیرد که نویسندگان‌شان، بیشتر از آن‌که نگران تعلیق در داستان خود باشند به فکر توضیح هرچه زودتر وضعیت کارآکترهای خود هستند و به این لحاظ، چه بسا که گمان کرده باشند فرصت کم و حرف برای گفتن زیاد دارند. لحن افسرده و ریتم کند گاه از شاکله‌ی جمع و جور همین جملات نیز سرک می‌کشد. شاید نمونه شروع یکی از داستان شهریار مندنی‌پور و نیز مورد بزرگ‌علوی از باقی بهتر باشند. « بچه مرتب وق می‌زد»، هم به لحاظ عدم تعلیق و هم وعده داستانی توام با بیماری و ادبار یا... نمونه ضعیف‌تر است. فراموش نمی‌کنیم پیش از توجه به جمله اول خواننده به نام کتاب و نام داستان و البته نام نویسنده توجه خواهدکرد و ممکن است ترکیب نهایی این چند عامل، موجبات جذب و جلب او را فراهم کند. اما به لحاظ استقلال بررسی فعلاً به آن سایر عوامل توجه نمی‌کنیم.

 جمله سر آغاز یکی از داستان‌های فریدون‌تنکابنی که به سال 1385 اشاره می‌کند حاوی اطلاعات زیادی‌است و چه‌بسا مجموعه اطلاعات القاء شده برای خواننده‌های خاصی ایجاد تعلیق کند. مثلاً خواننده‌ای که ممکن‌است آن‌را اشاره‌ای خفیف به کتاب معروف جرج‌اورول قلمداد کند یا آن‌که می داند در سال 1385 تنکابنی داستان‌کوتاه نمی‌نوشته و چه بسا مقصود 1358 بوده است. در آن‌صورت حدس خواهد زد داستان به انقلاب و مسائل دیگر آن مربوط می‌شود و این خود با موقعیت خاص نویسنده و شرایط خاص‌تر آن‌سال برایش ایجاد تعلیق کند. اما چنین خواننده‌هایی استثناء محسوب می‌شوند. خواننده عادی با خواندن این جمله حداکثر از خود خواهد پرسید که چه؟ چه سالی‌است این مگر؟ و شاید به این اعتبار سراغ جمله و جمله‌های بعد برود یا نرود. قاعده کلی اما می‌گوید اعلام سال، سالی که به دلایل شناخته شده نزد جمع خوانندگان برجسته نشده، به صرف همین، تعلیق موثری ایجاد نمی‌کند.

در جمله‌ی « باران هنگامه می‌کرد » به جز تعلیق مختصر، دافعه‌ای هم مستتر است. باران دارد هنگامه می کند یا هنگامه‌ی باران است یا حتی هنگامه‌ی باران بود حاوی تعلیق بیشتری است. ضمن آن‌که به لحاظ نوعی ساختارشکنی در جمله نمونه اولی، دافعه‌ای را که اشاره کردم کم‌رنگ‌تر می‌کند. 

جمله کوتاه ( چهار تا هفت و هشت کلمه ):

  

 در این نوع تعداد نمونه‌ها بیشتر و متنوع‌ترند:

غروب کدخدا آمد، با عجله/ ظهر دوشبنه 17 مهر بود/ یه ماه نشده، سه دفعه رفتم قم و برگشتم/ آن‌روزها، من چهارده پانزده ساله بودم/ خوب، من چه می‌توانستم بکنم/ مرد به ماهی‌ها نگاه می‌کرد. واقعاً که ماند که بهش سلام کنم/ شب عید نوروز بود و موقع ترفیع رتبه/ امروز یک‌شنبه 10 اسفندماه است/ عصر‌ها همیشه همین‌طور است/ به‌نظرم با زنگ تلفن بود که از خواب پریدم/ خودش بود؛ اما هیچ شباهتی به خودش نداشت/ من با همین فشنگ....بی‌هیچ مقدمه‌ای شروع کرد/ چشمش را که بازکرد اولین چیزی که دید ساعت بود/ راست می‌گویند که خواب دم صبحِ چرسی سنگین‌است.

 درهای اتاق بسته بود و بخاری در گوشه‌ای می‌سوخت/ پسرک تفنگ را گرفت و روی پنجه‌هایش نشست/ زن مشدی‌حسن که آمد بیرون، آفتاب تازه زده‌بود/ پدر می‌پرسد: تانک‌ها هنوز توی خیابانند/ ... تاریکی... های تاریکی...مرموز است تاریکی/ جماعتی از بوزینه‌ها در کوهی می‌زیستند/ با هم می‌رفتند، پا به پا، در کنارهم/ ملک به زنان سخت بدگمان بود/ خوابش نمی‌برد/ زانوهایش زق زق می‌کرد/ روزهای پنج‌شنبه و جمعه، میهمان عمه شمیرانی بود/ به خانه که رسید مرضیه گفت: « فرامرز این‌جاست. »/ پرده را کنار زد، رشته‌های برف پایین می‌ریخت/ سر‌شاخه مانده بود/ باد می‌خواست او را از جا بکند/ از صدای زنگ بیدار شد/ دستش را دراز کرد و گوشی را برداشت.

 خاله گل آمد و مرا برد خانه‌ی خودشان/ بمان گفت: با...با...با...بازم ش...ش...شب شد/ طبقه‌ی ششم بودم که چراغ همکف روشن شد/ حسن سگرمه‌هاش تو هم بود/ صدای اولین گلوله که تو هوا ترکید دل خالد لرزید/ مردگفت: همراه کبکا نکبت و بدبختی بود/ نوبت هرکس که می‌رسید دراز می‌کشید و می‌مرد/ هوا تاریک و روشن بود که رسید/ و بالاخره ما سه نفر شدیم، من، دوستم و برادر دوستم/ اول پاییز بود که باد ابرها را آورد و بارش شروع شد/ آفتاب وسط روز بود که سالم احمد از خواب بیدار شد/ فرودگاه مهرآباد- پرواز شماره 726- ایرفرانس.

پای درخت زردآلو با او آشنا شدم/ طعم لبوی نیم‌گرم هنوز روی زبان ذوالقدر بود/ گندم و جو را که کاشتند اول بی‌کاری‌شان بود.

نویسندگانی مثل محمود و اخوت و میرصادقی به کوتاهی جمله اول داستان‌های‌شان در این حدود که نمونه آوردم مقیدتر به نظر می‌رسند و شاید اگر همین درجه توجه در سایر آثار ایشان رعایت شده باشد از این رهگذر بتوان به نوعی شگرد یا تکنیک در کارشان رسید. اما بحث تعلیق هم‌چنان نکته‌های خودش را دارد. « پسر تفنگ را...»، « صدای اولین گلوله...»، « غروب کدخدا...» نمونه‌های بهتری از اجرای این تعلیق به‌نظر می‌رسند. در « پدر می‌پرسد: تانک‌ها...» از مندنی‌پور لحن با موضوع مطابقت ندارد.شاید باید این هیجان این‌طور می‌آمد: پدر پرسید: تانک‌ها چی؟ هنوز تو خیابونند؟ چرا که زمان حال برای ایجاد این میزان تعلیق ناتوان و نامناسب است. چون باید با تته پته‌ای همراه باشد. بریده بریده و .. اما اگر فعل را گذشته کنیم نقطه نمایش این هیجان ( بخوانید تعلیق ) را به جای دیگری، مثلاً اتفاقی که احتمالاً طی جملات آتی داستان خواهد افتاد منتقل کرده‌ایم.

« باد می‌خواست...»، « نوبت هرکس...» « پای درخت...» هم موفق‌اند. « هوا تاریک و...» و « آفتاب وسط...» و « به نظرم با...» و « ظهر دوشنبه...» با اغماض‌هایی تعلیق‌های همسنگ دارند. در نمونه « شب عید نوروز...»، جمالزاده در کنار نام داستانش، به اشاره، تصویری از فضای مورد نظر خود را پیش‌روی خواننده می‌نهد و تعلیق آن می‌تواند طنزی باشد که در این تصویر گذرا وعده داده می‌شود. « فرودگاه مهرآباد...» نشان دهنده اطمینان نویسنده از پیگیری خواننده‌اش است. شاید آن‌هایی که کتاب‌های موفق داشته‌اند و نگران تعلیق لازم در داستان‌شان نیستند یا نوع روایت‌شان در داستان با ریتم احتمالاً کند و کم حادثه توام است ( شاید مثل همین خانم گلی‌ترقی که گویی نمونه خوبی از همه جهات اشاره شده است ) به این سطح توجه، عمد و آگاهی داشته باشند. واضح است این نوع شروع، آغاز نوع خاصی روایت هم هست: همه چیز را در کمال آرامش و حوصله تعریف کنیم و خواننده هم بنشیند وگوش بدهد. با این حال همین اشاره‌های تلگرافی به مکان و زمان، و از این طریق فضایی را ترسیم‌کردن و تا حدی عینیت بجشیدن یا واقعی‌تر نشان‌دادن آن‌ها، گامی موثری در پیشبرد روایت است. طبعاً کجا و کِی و کی در همین نوع، شروع بازیِ خود را دارند و تاثیر خاص خودشان را. مقایسه کنید لطفاً با « ترمینال بندرعباس. سرویس ساعت دو ظهر. سپاهان‌گرد. »!

 جای تعجب نیست اگر بعضی از این جملات ( زن مشدی‌حسن که آمد بیرون، آفتاب تازه زده بود )، به نظر شما هم خیلی آشنا بیایند. چرا که به داستان‌کوتاه‌های معروفی تعلق دارند. داستانی‌هایی که بارها خوانده‌ایم و لذت برده‌ایم. بنابراین اظهار نظر در مورد این جملات و جملات دیگر چندان هم به خود داستان مربوطه‌شان بر‌نمی‌گردد. داستان می‌تواند شروع بدی داشته باشد اما بلافاصله یا بتدریج خود را پیدا کند. ممکن است با پایان بندی درخشان، حتی خود را در نظر خواننده جاودانه کند. یادش ابدی بشود. چه بسا عکس آن اتفاق بیفتد که بسیار افتاده‌است. شروع بد اما فرصتی است که نویسنده از دست نهاده‌است؛ فرصتی که از داستان خوب دریغ شده‌است.

 « طعم لبوی...» شروع داستان خوب مرد از دولت‌آبادی نمونه این گونه فرصت های احتمالاً از دست‌رفته ای محسوب شود. زمان و زمانه در تعیین میزان از دست رفتگی تاثیر قطعی دارند. ذوالقدر، لبو، نیم‌گرمی و آن هم طعمی که روی زبانش بود، یعنی حالا نیست، یعنی نویسنده دارد از بدبختی وادبارمی‌گوید. بنا براین چندان تعلیقی در کار نیست. تعلیق احتمالی معطوف به گفتن و نگفتن میزانی از بدبختی‌هاست. « گندم و جو ...» امین فقیری نیز از همین‌دست است.

بازهم جمله کوتاه ( شامل هشت، نه و تا حدود دوازده و سیزده کلمه ):

  

 تعجب نکنید اگر هنوز به نمونه‌های جملات بلند نرسیده‌ایم. شاید تعیین مرز انواع این جملات ( صرفاً از نظر طول و تعداد کلمه ) همان‌طور که اشاره کردم ارزش کارشناسانه نداشته باشد اما شک ندارم برای نویسندگان جوان درس‌هایی دارد. هم‌چنان که ممکن‌است توجه خوانندگان داستان‌کوتاه را تا حدودی معطوف به اهمیت و جادوی این کلمات کند و از آن‌جا به زحمتی که پشت پرده نگارش یک داستان سراسر خوب کشیده شده‌است.

نمونه‌های در اختیار این دسته این‌ها هستند:

 های مارال‌جان، مرا بشنو، شوهرت را کشتند/ آقای س. م. به شماره 9/12356 مردی‌است با موی کوتاه/ ظهر پنج‌شنبه خبر شدیم که دکتر برگشته و حالا هم مریض‌است/ ظهر که از مدرسه برگشتم، بابام داشت سرِ حوض وضو می‌گرفت/ راه چون ماری محتاط در سرازیری تنگ می‌لغزید وپایین می‌رفت. غم و شادی با هم مسابقه داشتند، حیاط مدرسه غرق در خنده و گریه بود/ همه اهل شیراز می‌دانستند که داش‌آکل و کاکا‌رستم سایه‌ی یکدیگر را با تیر می‌زدند/ برخلاف همیشه که خواب‌ها یادم نمی‌ماند، این‌بار همه‌اش را با جزئیات به‌یاد می‌آورم/ وقتی قرار شد آن دری را که سی سال بسته بود باز کنم، طبیعی بود که کمی هیجان داشته باشم/ آن‌ دست سپید را بیش از چند لحظه بر چوب سیاه ندیدم/ در شهر بزرگ مهمان ناخوانده‌ای به دیدار آقای « رحمان‌کریم» آمد/ فرض می‌کنیم، اگر شما موافق باشید، که هردو در یک کلاس درس نشسته‌ایم/ خیلی‌خوب، اما نکته این‌جاست که در این خانواده چهار‌نفری وضع کمی مغشوش بود/ اگر یکی از ما نمایشنامه‌نویس بود و می‌خواست نمایشی در دو پرده بنویسد چه می‌کرد؟

مردم دزد را وقتی‌که داشت قالپاق دومی را از چرخ باز می‌کرد گرفتند/ کسی چنان برف سنگین و سرمای سرسام‌آوری را در پاییز به یاد نداشت/ دوگرگ، گرسنه وسرمازده، در گرگ و میش از کوه سرازیر شدند و به دشت رسیدند.

شعله بخاری نفتی در آغوش نرم دود نوک تیز لوله شیشه ای زنگار گرفته‌اش بالا می‌زد/ یحیی یازده سال داشت و اولین روزی بود که می‌خواست روزنامه دیلی نیوز بفروشد/ بسیاری از مردمان قدیمی شهر اعتقاد داشتند که آن چاه انتهایی ندارد/ « ماهور»، تنها، بی ‌گفت و بی‌ شنود، شب مهمانی را به نیمه رسانده‌بود/ آفتاب صبح، از سر دیوار حیاط، نیمی از نارنج باغچه را روشن کرده بود/ من، مردی مفرغی رنگم که چهارسال دیگر به چهل‌سالگی می‌رسم/ یک ساعت از پرواز هواپیما گذشته بود که مهماندار آن متوجه شد سه مرد به مسافران اضافه شده‌اند/ به دیوارکوه تکیه داد. نفس‌نفس می‌زد. صورتش به عرق نشسته بود/ آقای نویسنده ساکت است و به عنوان آخرین کتاب زندگیش « بیم بزرگ » خیره شده/ چمدان‌ها را روی چرخ گذاشتند، یکی را او به جلو راند و دیگری را پسرش/ شبی بی‌خوابی به سر شاه افتاد، از این پهلو به آن پهلو بسی بگشت تا عاجز شد/ دکتر لسانی پشت سرش به رختکن آمد و روپوش سفیدش را درآورد و سیگاری آتش زد/ درمانده شده‌ام، بی چاره...، کی فکر می‌کرد کار به این‌جا بکشد/ از دکه‌ی می‌فروش که زدم بیرون به نیمه‌شب چیزی نمانده‌ بود/ یزدانداد تاس‌ها را پرت کرده بود تو رودخانه: تا پست من این‌جاست قمار بی قمار/ شب که از نیمه گذشت، غلام قاتل بیدار شد و رو پتو چندک زد/ شهرو، تا پهنای جاده‌ی نفتی را که زیر آفتاب تفته بود، بگذرد کف پاهاش سوخت/ بامدادیک روز گرم تابستان آمدند و با تبر افتادند به جان نخل‌های بلند پایه/ چشم‌هایش را ریز کرد و پرسید: اینا چیه که شما می‌کشین/ دانه‌های گندم می‌رسید و رنگ سبز خوشه‌ها به زردی می‌گرایید/ هوا که تا چند لحظه قبل تاسیده بود، رنگی نیمه‌روشن گرفت/ باران ریزی که نرم‌نرمک می‌ریخت سنگفرش خیابان را شستشو می‌داد/ نشستم رو به‌روی آینه‌ی کوچک. خیره در چشم‌هام، سنگین و منگ بودم/ روزی که شبش باید به اصفهان می‌رفتم، وضع خیلی بد نبود؛ یا من این جور تصور می‌کردم/ شب بود و برف، سکوت قهوه‌خانه را عبور تک و توک کامیون‌ها می‌شکستند/ داخل مسجد که شدم، ننه زهرا را دیدم که کنار حجره‌ها نشسته بود/ صدای به‌هم‌خوردن در چوبی پوسیده، سه کلاغی را که روی دیوار کاهگلی نشسته بودند، پراند.

 هرداستان برای خود مستقل است. پدیده‌ای‌ا‌ست منحصر به‌فرد. به این دلیل ساده که هیچ اتفاقی دو بار رخ نمی‌دهد؛ نه کاملاً یک‌جور و یک‌شکل. هم‌چنان که هیچ انسانی مشابه ندارد. بنابراین داستانی که درباره موضوع یا فردی روایت می‌شود منحصر به‌فرد است. شروع داستان نیز از این قاعده‌ی کلی جدا نیست. حال‌که شروع داستان این‌طور مستقل و منحصر به‌فرد است ( چون باید به ایده منحصر به فردی خدمت کنند ) اهمیت آن هم آشکارتر می‌شود.

در جمله‌ی « یک ساعت از پرواز... » که آغاز یکی از داستان‌کوتاه‌های مندنی‌پور است، هواپیما، میهماندار، پرواز... نوید فضایی مدرن را می‌دهند. خصوصاً که پرواز بیشتر از یک‌ساعت طول می‌کشد این فضا پذیرفتنی‌تر است. اما مرد بودن هر سه نفر اضافه شده و دیر متوجه شدن میهماندار تعلیق اندکی را هم در این فضای مدرن ایجاد می‌کند. هر چند غیرممکن بودن این اتفاق یعنی اضافه شدن افراد و متوجه نشدن دیگران داستان را از رئالیسم منتظر دور می‌کند. به همین دلیل می‌تواند حامل این پیام باشد که تعلیق احتمالاً از نوع فانتری وخیال‌بازانه یا وهمی و کابوس‌گونه و ...است.

چوبک با استفاده از حرف گ به دفعات در جمله‌ی « دو گرگ، گرسنه و سرمازده...» بخشی از خشونت دلخواه خود را از متن دریغ کرده. بنابراین به جز موضوع روایت ( طبیعت وحش یا خانگی حتی ) که در فضای فرهنگی ما تعلیق چندانی بر نمی‌انگیزد، واژه آرایی نادرست هم به تعلیقی که صحنه‌پردازی، سرازیر شدن از کوه، آن هم دو تا گرگ با هم، می‌تواند القاء کند لطمه زده‌است. همین نویسنده بزرگ در « مردم دزد را وقتی...» نخست به خاطر استفاده از ترکیب قالپاق دزد و سپس به دلیل اشاره به دستگیر شدن کسی، آن هم دزد، توسط کسی، آن هم مردم، وعده‌ی روایت بدبختی و ادبار ( از نوع چوبکی ) می‌دهد؛ قالپاق دزد ( معادل بدبخت و بی‌چیز و بی‌عرضه و ناگزیر و نادان و ...) و مردم ( عصبانی، مهاجم و...).

 به نظرم گلستان در « راه چون ماری...» گزینه‌های بهتری در اختیار داشته که به آن‌ها توجه کافی نکرده است. شاید اگر مار محتاط او به جای لغزیدن و پایین رفتن تنها می‌خزید تعلیق بیشتری در نمایش اولیه جاده ایجاد می‌شد. اتفاقاً در جایی که لیز باشد ( جایی که بشود لغزید ) مار با سختی حرکت می‌کند؛ چندان کنترل حرکت‌اش را ندارد. حذف کلمه مار، ( چون در خزیدن قابل پیش‌بینی است ) از این هم بهتر می‌شد: راه در سرازیری تنگ پایین می‌خزید. برای ناظری که در بالا ایستاده شاید باید می‌گفت: راه از بالای تنگ پایین می‌خزید. با این‌حال چنین پیشنهادهایی بیشتر جنبه‌ی سلیقه‌ای دارند. از طرفی رعایت موسیقی سراسری متن محدودیت‌های انتخاب را روشن‌تر می‌کند. فاکتورهای دیگری را وارد عرصه انتخاب گزینه‌های فرضی می‌کند. هرچند ممکن‌است اساساً گزینه‌های بیشتر و بهتری را هم مقابل نویسنده بگذارد.

 آل‌احمد و گلشیری، در بین نمونه‌های فوق، به لحاظ رعایت تعلیق در جمله افتتاحیه داستان‌شان، امتیاز موفق محسوب می‌شوند. اما امتیاز بالاتر به نویسنده بزرگ ایران، صادق هدایت، تعلق دارد. او هم‌چنان بر سکوی افتخارات مسلم خود ایستاده است؛ دوست‌داشتنی و بی‌ادعا. جمله ابتدایی داستان با شکوهش، همه ملزومات یک شروع عالی، با تعلیق کافی و دام‌افکنی دقیق برای شکار خواننده را یک‌جا عرضه می‌کند. « همه اهل شیراز می‌دانستند... » از جنس همان جمله فراموش نشدنی ابتدای بوف‌کور این نویسنده‌است: « در زندگی زخم‌هایی هست که...»

 رسیدن به نوعی سبک در نویسندگی، چیزی که در انتخاب کلمات، افعال و صفت‌ها، توصیف‌ها و تشریح‌ها و... به گونه‌ای الگو تبدیل شود شاید در مواردی علاقمندان خاص خود را پیدا کند ( که به خودی‌خود بد نیست ) اما به اصلی که در بالا اشاره شد، استقلال تام و تمام هر داستان، لطمه خواهد زد. خواننده با شروع داستان و با خواندن نخستین جمله یا جملات با زنگ تکراری، لحن و ضربآهنگ و کلمات و تصویرهای آشنا مواجه می‌شود. آشنایی، خلاف‌آمد تعلیق است. به جای آن‌که به خواننده ( این‌جا هم البته با کمی اغراق! ) وعده‌‌ی باد و موج و طوفان و... بدهد سفره خواب و خلسه و... پهن می‌کند. او هم احتمالاً خواهد گفت: آه... دو‌باره همان! همان حرف‌های قبلی، آدم‌های قبلی، جاهای قبلی، همان اصفهان و کوچه و خانه. همان‌ها که سی سال گم‌شده بودند وحالا ناگهان در اول این داستان پیداشان شده. خودشان هستند. خود خودشان هستند. البته همیشه عده معینی، کم یا زیاد، خواهند بود که بگویند: آه ... دوباره همان! همان حرف‌های قبلی، همان آدم‌ها،... خودشان هستند. خود خودشان هستند. چه خوب که همه یک‌بار دیگر دور هم جمع هستیم! 

جملات بلند:

  

 این‌گونه جملات نیز محاسن و محدودیت‌های خود را دارند. برخی از بهترین داستان‌کوتاه‌های فارسی با جملات یک سطر و دو‌سطری آغاز شده‌اند و در این حد نویسنده توانسته‌است مراسم دام‌افکنی خوانندگانش را تام و تمام اجرا کند:  چند دکان کوچک نانوایی، قصابی ، عطاری، دو قهوه‌خانه و یک سلمانی که همه آن‌ها برای سد جوع و رفع احتیاجات خیلی ابتدایی زندگی بود، تشکیل میدان ورامین را می‌داد/ تمام درختان باغ دماوند بار داده‌اند جز درخت گلابی- درخت طناز و خود نمای گلابی و این حقیقت رسوا کننده را با‌غبان پیر سمج، هر صبح، هنگام آب‌دادن درختان باغ، با اندوه و خشم، به گوش من می‌رساند/ داشتن خدمتکار خارجی ( پیش از انقلاب ) فیلیپینی، هندی، افغانی، و، گه- گاه نیز فرنگی- اتفاقی تازه‌ای بود، خارج از رسم وعادت قدیم، مثل ورود کلمه‌ای نامانوس در زبانی مرسوم، حرفی بلاتکلیف و اضافی که به چیزی متصل نمی‌شد و جایی معین نداشت/ باد گرم- باد گرمی که به آهستگی و لختی می‌وزد- لُنگ‌هایی را، که بر دیوار و شاخه‌های پژمرده درخت‌ها آویخته‌اند تکان می‌دهد/ من چون می‌دانستم که دوستم آقای « رحیم موثر » در خانه پسر عمویش « کریم موثر » زندگی می‌کند بهتر آن دیدم که به دیدارش نروم، نمی‌خواستم در این وضع ناراحت سربارش بشوم/ « آقای نویسنده تازه کار است »، اما خواهش می‌کنم، از حضورتان صمیمانه خواهش می‌کنم که فراموش نکنید عنوان داستان این نیست، چیز دیگری است: « آقای اسبقی بر می‌گردد. »/ قفسی پر از خروس‌های خصی و لاری و رسمی و کله‌ماری و زیره‌ای و گل‌باقلایی و شیربرنجی و کاکلی و دم‌کل و پاکوتاه وجوجه لندوک مافنگی کنار پیاده‌رو، لب جوی یخ‌بسته‌ای گذاشته بود.

 چوبک با « قفسی پر از خروس‌های...» خواننده را مرعوب متن می‌کند. او با توصیف چکشی فضا و ردیف‌کردن ناگهانی اسامی انواع خروس و مرغ ها که معمولا کسی به ( نام و نشان ) آن‌ها توجه ندارد و این‌که همانند بیشتر وقت‌ها نوید فقر و فلاکتی را چاشنی آن می‌کند ( قفس کنار خیابان، جوی یخ‌زده و مافنگی و ... ) به جای ایجاد کشش و تعلیق، بیشتر خواننده را می‌ترساند. ترسی که البته ممکن‌است ( به ویژه در داستان‌های پلیسی و وهمی و...که تعلیق دقیقاً مترادف و همجنس با گونه‌ای ترس‌است ) برای گروهی چیزی جز همان تعلیق نباشد و نتیجه نهایی را به نفع نویسنده و متن بگرداند.

 در نمونه‌ی « آقای نویسنده تازه کار...»، بهرام صادقی، بیش از ایجاد تعلیق، شگردی برای درگیر‌کردن خواننده ارائه کرده‌است. مثل این‌که نویسنده ناگهان یقه‌ی خواننده را بچسبد و بخواهد او را بنشاند روی صندلی تا فرصت کند جملات بعدی داستانش، همان‌ها که احتمالاً تعلیقی را به همراه خواهند داشت، را خطاب به او بگوید یا بنویسد. تکینکی که گاهی موثر می‌افتد. چرا که بسته به حال خواننده دارد: داستان از او زمان بیشتری می‌طلبد و انتخاب کننده نهایی هم اوست. این به اصطلاح شگرد چیزی نیست جز نوعی به تاخیر انداختن تعلیق که البته خطرات خود را هم دارد.

« داشتن خدمتکار خارجی...» از ضربآهنگ کندی برخوردار است. این آهنگ روایت که تا حدودی در داستان‌های نویسندگان دیگری نیز رایج است به گمان من برآمده از نوعی سنت قصه‌گویی شب‌ها پای کرسی! است؛ قصه‌گویی پای کرسی با کرسی‌های مدرن و قصه‌گوهای مدرن و البته قصه‌هایی در باره‌ی روزگاران مدرن. هواپیما و فرودگاه و خدمتکار فرنگی و... این‌جا از تعلیق که دنبالش هستیم خبری نیست. باید دراز بکشی و داستان را کم‌کم‌کم گوش کنی یا بخوانی و.... چه بسا خوابت هم ببرد. هیچ اتفاق ناگهانی نمی‌افتد. در مواردی ضربآهنگ کند بعضی از این جملات ابتدایی، کپی ضربآهنگ سکانس‌های سریال‌های تلویزیونی پرطرفداری است که هروقت به هرجایش برسی فقط با کمی دقت می‌توانی قبل و بعدش را در داستان حدس بزنی. اصلاً خود این تلویزیون نوعی کرسی است انگار! بازی با فرم و نثر اتفاق نمی‌افتد. استاد ادبیات فارسی جدید نشسته و مثل یک آقا یا خانم مودب و خوش‌اخلاق و دوست‌داشتنی به همراه لبخندی برایت تعریف می‌کند. شوخی‌ها و رفت‌و‌آمدها و اشارات و تکیه‌ها و ... همه و همه در حد مجاز و کاملاً کنترل شده‌اند. چیزی که در خاطرات بله اما در زندگی واقعی اتفاق نمی‌افتد؛ دست‌بالایش پچپچه‌ای مهربانانه و پدرانه یا مادرانه یا مثلاً عاشقانه در گوش خواننده آشنا.  

 جملات خیلی بلند و خیلی خیلی بلند:

  

 استفاده از جملات بلند و خیلی بلند حتی همین‌جا ( که به پایان مقاله نزدیک شده‌ایم ) بالقوه خطرناک! است و متن را با احتمال بی طاقتی خواننده مواجه می‌کند. مشروط به این‌که قبل از این مقاله را رها نکرده‌باشد و رفته باشد پی کارهای مهم‌ترش!

 بنابراین مصلحت این‌است به ذکر فقط دو سه نمونه و توضیح یکی دو نکته کوتاه بسنده کنم:

 پیش‌از‌ظهر، در یکی از سه‌شنبه‌های ماه آبان، این آگهی در سراسر شهرستان ما به دیوارها الصاق شد: « تیمارستان دولتی به علت تراکم تیماران از این‌پس تیمار دیگری قبول نخواهد کرد و به اطلاع می‌رساند که طبق دستور مستقیم انجمن شهر و جناب آقای شهردار هیچ‌گونه توصیه و تشبثی نیز پذیرفته نخواهد شد. ( بهرام صادقی )

تمام شب را از سرما لرزیده بودم و صبح، وقتی که رشید چاله‌ی وسط اتاق تخته‌ای دنگال را پرکرده‌بود ریم آهن و زغال سنگ و با دم دمیده بود و سرخی خوشرنگ ریم آهن‌های افروخته، تو فضای نیمه تاریک اتاق، رنگ مخمل گرفته بود و من کنار چاله نشسته بودم و قلقل کتری بزرگ مسی را شنیده بودم، انگار تمام سرمای شبانه که همه‌ی تنم را پرکرده‌بود، جمع شده‌بود تو مازه‌ام و حالا، با لرزشی خفیف، که حتی کیف‌آور بود، از تیره پشتم بیرون می‌زد. ( احمدمحمود )

 زندگی آرام و بی دردسر امیرعلی ( بگوییم امیرعلی « ایکس » ) از یک شب، حتا می‌توان تاریخ و ساعت دقیق آن‌را تعیین کرد: جمعه، هفده مهرماه هزار و سیصد و هفتاد و هفت، یازده دقیقه بعد از نیمه شب، به دلیلی مجهول، شاید بتوان گفت به علت نوعی بیماری مرموز جسمانی خمیازه پشت خمیازه واستفراغ- یا بروز یک‌جور آشفتگی روانی ( گرچه امیر‌علی از سلامت کامل عقلی برخوردار بود ) از این رو به آن رو شد. ( توجه کنید لطفاً به فعل جمله که کجاست!) ( گلی ترقی )

خبرهای رنگارنگی که از کرمانشاه، جایگاه کس‌وکار، می‌رسید طاقتم را طاق نموده و با آن‌که پس از هزارها خون دل تازه در اداره ی مالیه ملایر برای خود کسی و صاحب اسم ورسم و سر و سامانی ( توجه کنید به تکرار س و البته ص که همان صدا را می‌دهد ) گشته بودم و در مسافرت به کرمانشاه هم در آن موقع هزارگونه خطر محتمل بود، ولی به خیال این‌که مباد خدای ناخواسته در این کشمکش‌های روزانه آسیبی به مادر پیرم برسد، دنیا در پیش چشمم تار شده و تکلیف فرزندی خود را چنان دیدم که ولو خطر جانی هم در میان باشد، خود را به کرمانشاه و خاندان خود رسانده و در عوض آن همه خون‌ جگری که این پیرزن مهربان در راه پرورش من نوشیده بود، در این روز بی‌کسی کس او بوده و ناموس خانواده را تا حد مقدور حفظ نمایم. ( محمد علی جمالزاده )

 آخیش ! وقت اش رسیده یک نفسی بکشم! توضیح نکته اول را خودتان بهتر می‌دانید. ترجیح می‌دهم توضیح آن یکی نکته دیگر هم که وعده داده بودم بماند به فرصتی بهتر.

 

*توضیح: 

 

 

 شماره‌ی تازه‌ی فصلنامه سینما و ادبیات ( زمستان 89 ) به تازگی درآمده است. بخش سینمایی این شماره به دیوید  کراننبرگ سینماگر کانادایی اختصاص یافته که دوستش دارم. بخش ادبی آن نیز با نقدها و مقالات و مصاحبه‌هایی به موضوع جوان‌ذهنی و جوانمرگی در ادبیات توجه کرده و در کنار آثاری از احمد آرام، علی باباچاهی، حسین پاینده، بلقیس سلیمانی، احمد اخوت و کاوه میرعباسی و... از من هم یادداشت کوتاهی با عنوان نخبه‌گرایی به مثابه زودمرگی چاپ کرده که ضمن آن نگاهی انداخته‌‌ام به داستان « همه از یک خون» از مجموعه‌ داستان « آه، استانبول »، تنها مجموعه داستان چاپ شده‌ی یکی از نویسنده‌های محبوبم رضا فرخفال.

 در شماره‌ی گذشته سینما و ادبیات هم که موضوع کلی آن آغاز و پایان بود در کنار دیگر دوستان مقاله‌ی نسبتاً مفصلی داشتم تحت عنوان « جمله‌ی اول، شکل‌ها و جادوها ». اکنون که سه ماهی از انتشار شماره قبلی ( شماره 26 ) این فصلنامه خوب و خواندنی می‌گذرد بد ندیدم آن مقاله را در این‌جا بگذارم. امیدوارم دوستان سینما و ادبیات ببخشند.

نظرات 2 + ارسال نظر
یک دوست دوشنبه 13 دی‌ماه سال 1389 ساعت 10:12 ب.ظ

آقای عبدی عزیز
می خواهید این کامنت را چاپ کنید می خواهید چاپ نکنید. اما به هر صورت نظرم را می گویم. مطالب شما خیلی پرو پیمان و پر معنا هستند در اینجا. گاهی فکر می کنم خیلی هم تخصصی اند. منظورم این است که گاهی فکر می کنم برای فضای سطحی نت کمی زیادی عمیقند. این فضا چیزهای سردستی تری را می طلبد. حیف....

دوست عزیز

سلام. این را به حساب تعریف و تمجید نمی گذارم اما خیلی ممنونم از اظهار نظرتان.
خودم فکر می کنم مطالب گاهی خیلی جدی اند. مثل خودم البته. بازهم متشکرم

پرستو چهارشنبه 15 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:08 ق.ظ

ای آآآآآآآآآآآآآقا, خانم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ اگه می خواهید تعریف کنید خب تعریف کنید چرا دیگه تو سر اینترنت بدبخت می زنید؟! کجای فضای اینترنت سردستی و شوخیه؟ یعنی هست اما خب تو چاپ هم همون شوخی و سردستی گری ها هست. شما مثل این که با تکنولوژی میونه خوبی ندارید ها!
مرسی جناب عبدی این مقاله خیلی خوب و به درد بخور بود.
ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد