راه آبی

داستان و نقد داستان

راه آبی

داستان و نقد داستان

عکس‌های تقویم

  هرسال حوالی عید نوروز که چشم‌اندازی از بهار، درپس تعجیل‌های کارمنتظر است وسبز، رنگ مسلم جاده‌های شمال می‌شود و عکس‌های تازه‌ای از عکاسان مناظر و چهره‌های دلپذیر و شاد کودکان،کارت‌های تبریک و تقویم‌های رومیزی خوش چاپ را تزئین می‌کند خاطره روزهایی در پانزده شانزده سال پیش برابرم جان می‌گیرد و دیرگاهی می‌ماند تا بهار بگذرد. اگر می‌رود، نمی رود و مثل خودش، گوشه‌ای می‌ایستد. کمی دورتر از آن مرکز مهی که روی جاده نشسته و نمی‌گذارد ببینم در اطراف ساعت هفت صبح، لندرور سبزش را تند می‌راند و از کپورچال به رشت می‌رود. می‌بینم اما هربار، بعداز آن‌که چراغی، برف‌پاک‌کنی،‌ و بعد هم حتماً بوقی کشدار به ضمیمه این سلام شاد و شتاب‌دار پرتاب می‌کند از سر لطف و باز، فکر می‌کنم دیرشد این‌بار هم. دست پیش گرفت. فکرمی‌کنم لابد فکر می‌کند این‌بار حتماً همان غروراست که نگذاشته خوب و به موقع ببینم لندروری که از مقابل می‌آید تند‌، در این وقت صبح  و این جای جاده مه گرفته یا خیس از باران مورب، محمدکوچکپورکپورچالی است نه کس دیگر با سه پایه و دوربین ها و لنزها و آلبوم عکس‌هایش از بچه‌ها و زن‌ها و شالی و دامنه و مه و شمال، در کار و کوچ و نگاه می‌آید وتند می‌گذرد و می‌راند به سمت رشت باز هم سلام او جلو افتاد و من توانستم بوقی کشدارتر بزنم، فقط به خیال خودم گفته باشم ارادتم برجاست بیشتر از آن وقتی‌که از کپورچال می‌گذشتم بار اول و بار اولی بود می‌دیدم کسی در رستورانی نمایشگاه عکس برپا کرده، بی‌هیچ ادعا. سینی برنجی که زیر باران مختصر دانه‌ها و نگاه مواظب زن تاب می‌آورد وآن خط طویل دامنه کوهی سبز که راه پریشانی و فرار یا هجرت برای دختری نوجوان که کودکی برپشت می‌برد را سخت‌تر می‌نمود و چه‌قدر که دیده بودم آن عکس‌را در جاهای دیگر و حدس هم نزده بودم روزی می‌رسد، با کپورچالی و رستورانی کنار جاده و فرصتی برای نهار. از آن هم بیشتر، چندین ماهی که برای کار با ماهی و تُن،‌ تن به دوری از اصفهان و دورتری از بندرعباس و قشم بدهم با رضایتی که گمان نمی‌کردم اصلاً پخش باشد همه جای آن مدت و انصافاً بود و اعتراف می‌کنم جاده انزلی تا سنگاچین و کمی جلوتر که ما بودیم پایه اصلی آن رضایت بود.

 محمد کوچکپور کپورچالی عکاس کشف و اختراع خودش بود. من فقط زود توانستم برای خودم جایی پیداکنم پای پرچین مزرعه سبزخیالی که گسترده بود همه جای شمال و با لندرورش سرمی‌زد به هر طرف و روزی هم آمد به کارخانه. بزرگوار بود که آلبوم‌هایش را داد ببینم و با خبر باشم جز آن عکس‌ها در رستوران برادر یا برادرزاده‌اش در کپورچال، صدها و هزارها زیبایی وکشف و حرف دیگر در دست دارد.

   چند بار دیگری که رفتم یا آمد گمان نکنم دریاد ماندگارمان مانده باشــد. اما بارآخری که برای خداحافظی رفتم و جایی نزدیک آبکنار دیدمش، از عکاسی یک‌روزه‌ای در جنگل شفارود برگشته بود تازه و تازه‌ها تعریف می‌کرد که ساعت‌ها درازکشیده پای درختی یا درخت‌هایی تا خورشید در زاویه معلومی بتابد برچیزی و او حبسش کند با رنگ و کاغذ و قاب.

 یادم مانده اما که عذر خواستم برای آن‌همه برف‌پاک‌کن و بوق که هر بار پیش از من به سلام فرستادی روی جاده در فاصله سنگاچین و انزلی هرصبح می‌خواستم بداند که چقدر سعی کردم یک بار و حداقل یک بار زودتر ببینمش و من سلام کنم پیشتر ازآن‌که او بوق بزند یا چراغ بوق و چراغ و برف پاک‌کن و دستم را و اگر با سرعتی که لندرور داشت ببیند لبخند ارادت واحترامم را به علامت سلامی و صبح بخیری نثارکنم و نشد.

می‌خواستم گفته باشم که نگذارد به هیچ حساب تنبلی و غروری مثلاً و بپرسم چه‌طور مرا می‌دیدی این‌همه بار در این چند ماه همیشه زودتراز من که ببینم ترا که می‌دانستم این دم آن دم است پیدایت شود سرپیچی یا از درون مهی و بارانی، اگر می‌بارید، که می‌بارید بسیار وقت‌ها پرسیدم چه‌طور است راستی آقای کوچکپور؟ این همه که سعی کردم و نشد!؟

   ساده بود. گفت خیلی ساده است من عکاسم من باید حتماً سوژه را زودتر ببینم؛ هر سوژه‌ای را زودتر و بهتر، اگر بتوانم.

     همه این پانزده یا شانزده سالی که از او بی خبرم، حوالی بهار که می‌شود از فرصت گردش خیابان‌ها و ویترین‌ها و گاه،‌ نگاه به عکس‌ها و تقویم‌ها بر می‌دارم که اگر نه زودتر،‌ کمی بهتر ببینم لبخند ســبزی که محمد کوچکپور کپورچالی درمردمک چشم بچه‌ها، پشت درخت‌ها یا پای پنجره‌ها و دیوارها و درها، در توده ابرها و مه و گوشه‌های پنهان پهنه‌ی  شمال، برای ما کنار می‌گذارد.

نظرات 2 + ارسال نظر
[ بدون نام ] دوشنبه 20 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:26 ب.ظ

بابا ایول برانداز!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! هی گفتم این قصه هارو ننویسید با نشر چشمه کار نکنید اسم و فامیلتون رو عوض بکنید!!!!!!!!!!!!!!!!! حالا خداروشکر که رنگ وبلاگتون سبز نیست!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

کی؟ من؟ من‌که هنوز چیزی نگفتم!


آها...! تازه الان که چند ساعت گذشته و روزنامه شرق دستم رسیده متوجه شدم. منظورتان همان گزارش است که در مورد ناشران و نویسندگان چیزهایی گفته و آن اشتباه لپی را تکرار کرده!

دیگه نمی‌دونم چه‌طور داد بزنم من اون نیستم. یکی دیگه‌ام!

شادی چهارشنبه 22 دی‌ماه سال 1389 ساعت 10:04 ب.ظ http://WARBLER1.BLOGFA.COM

ممنون از لطف شما . راستش همین که از یودیت هرمان اسم بردم یاد شما افتادم .
عکس ها روح بهاری دارند به قول خودتان . و البته نسیم خنکی که اغلب شمال را خواستنی تر می کند ازشان می آید .

من هم ممنون. به دوستانم هم توصیه می‌کنم وبلاگ شما را از دست ندهند.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد