راه آبی

داستان و نقد داستان

راه آبی

داستان و نقد داستان

شعبده داستان‌نویس در شبکلاه متن

 

حاشیه‌ای بر رام‌کننده محمدرضا کاتب 

با همه این‌ها اما جای هیچ نگرانی نیست. اراده کنی لرزی می‌کنی و از خواب سرشبی بیدار می‌شوی و در می‌یابی آن‌چه دیدی یا شنیدی، آن‌چه با دنبال کردن کلمه‌ها و عبارات و پاراگراف‌هایی از پس همدیگر، تو را ترساند یا به سخره گرفت و بازی داد کابوس و شعبده‌ای بیش نبوده و حالا تمام شده. تقصیر خودت است که رحم نکرده‌ای به این معده بی‌چاره و از همه چیز چپانده‌ای آن تو و خیلی زود رفته‌ای زیر پتو و خواب هم از خدا خواسته افتاده روی پلک‌هایت. پاشو زود! حالا به نظرم دو راه بیشتر نداری. راه بیفتی بزنی بیرون و هوا، حتی همین هوای آلوده پر از گاز‌های منتشر از مشعل‌های نیمه روشن پالایشگاه و پتروشیمی‌ها را که عمیق بدهی تو و در تاریکی یا روشنی خیابانی نزدیک قدم بزنی و فرصت بدهی آن توده قاطی ناجور هضم بشود و از معده ات بگذرد و برسد به نزدیکی‌های ته روده و از پایین یا... انگشت بزنی چندبار ته حلقت و سرت را با اکراه و نفرت حتی نگه داری جلوی سوراخ گشاد چاه و از بالا... شاید بتوانی آن جا و این‌جایت را چند مشت آب سرد بزنی و دوباره برگردی به رخت‌خواب عزیز و پلک ببندی و این چند ساعت معدود مانده به صبح خوشحال باشی یک طوری جلوی ضرر بیشتردر وقت را گرفته‌ای.

یک راه دیگر هم هست. این‌که به سبک وسیاق انسان‌های خیلی منصف و با حوصله و جستجوگر که این‌جا و آن‌جا در باره‌شان شنیده‌ای و شینده‌ای خیلی وقت پیش تکلیف خودشان را با این نمودها و کارکردها و شعبده بازی‌ها و خرگوش از توی کلاه در آوردن و کبوتر به هوا پراندن‌ها روشن کرده‌اند و بوی ادکلن تقلبی و عطر آبکی هرچه ژانگولر را از صدمتری تشخیص می‌دهند و هربار هم که به تصادف به ایشان بر می‌خورند خودشان را مشغول به تماشای ابر و آسمان و درخت و هواپیما و دود نشان می‌دهند تا هوهوی سیرک گردانی امثال بوقی به سرها بگذرد، بله به شیوه آنان و امیدوار به اندک آموزه‌ای از هوشیاری و دانش‌شان، تا مگر دست خرگوش پرست قورباغه پران تاریک نشین رو بشود، اگر بشود.

 معلوم است چه‌قدر عصبانی‌ام نه؟! راستش هنوز هم دلم خنک نشده اما خوب می‌دانم این حرف‌ها علاج درد نیست. دارم به سیلی و داد و تشر پدرم ( که در آخرمفصل خواهم گفت ) و آن داستان معروف کتاب‌های دوره دبستان فکر می‌کنم. داستان آن دو که یکی مار می‌نوشت و آن یکی مار می‌کشید. به داستان دیگری هم فکر می‌کنم:

می‌گویند در زمان‌های قدیم ( به نظرم که برای رد گم کردن داستان را به زمان های قدیم برده‌اند وگرنه همین زمان، همین حالا و همین اطراف خودمان، از این ‌جور حکایت‌ها به وفور پیدا می‌شود. لازم هم نیست توی کتاب‌ها بگردیم. ) یک کسی بود که هزار عیب آشکار و پنهان داشت. مثلاً کوتاه قد و زشت‌رو و کچل بود و کاری هم بلد نبود و پولی هم نداشت. این‌قدر که کسی حاضر نبود دخترش را به همسری او بدهد. از قضا یک پادشاهی پیدا شد ( از این پادشاه‌های احمق همه جا پیدا می‌شوند ) و اعلام کرد که دخترش و نصف ثروتش را به کسی می‌دهد که هرچه از او بپرسد بلافاصله جواب بدهد. در نماند از جواب دادن. حتماً حدس زدید. دوسه چهارنفری ( برای گرم کردن فضای داستان ) رفتند و سر خودشان را به باد دادند. چون به باد دادن سر در صورت درماندن از پاسخ شرط دیگر پادشاه داستان بود. اما طفلک خبر نداشت یکی هست که سرش کچل است؛ آن هم روی هیکل کوتاه بی‌قواره. آماده از دست دادن. حالا پادشاه هیچ بالاخره پادشاه بود و نصف ثروتش را که می‌داد هنوز نصف دیگر ثروتش برایش می‌ماند. بی‌چاره دختر که روحش خبر نداشت ممکن است زن چه آدم پر رو و زشت و کچلی بشود. ( البته این‌ها را برای داغ کردن داستان می گویم اگر نه خودم هم بیشتر وقت‌ها طرفدار همین آدم‌های یک لاقبا هستم و صد البته به شرطی که فقط پر رو نباشند ). خلاصه کنم طرف آمد و یک کارهایی کرد و یک حرف‌هایی زد و... معلوم است دیگر آخر این داستان‌ها چه می‌شود. نصف ثروت پادشاه و دختر خوشگل‌اش را برد که برد. فقط با پر رویی و این که بقیه را آدم حساب نکردن. حالا دختر هیچی ( چون بالاخره یک طوری خودش به وجودش آورده بود و ای بفهمی نفهمی زحمت بزرگ کردنش را کشیده بود! ) اما راستی راستی کلاه اصلی سر مردم رفت که ثروت‌شان از قبل تو چنگ پادشاه بود و آخرش هم صرف خودخواهی‌ها و بازیگوشی‌های او شد. دارید به چی فکر می‌کنید؟ به این‌که کچل بودن طرف فرقی تو قضیه نداشت؟ کوتوله و زشت و بی قواره و بی پول بودن چی؟ آن ها هم؟ فقط پر رویی؟ همین که طرف سرش را انداخت پایین و با یک عالم خرگوش و کبوتر و قورباغه رفت جلو؟ انصافاً که یک چند قدمی از من هم که آخر داستان و حتی آخر این یادداشت را می دانم هم جلوترید.

دیدید؟ باز هم نتوانستم جلوی عصبانیت خودم را بگیرم. به خودم نهیب می زنم اما بی فایده است. یادم که می‌افتد یادم می‌رود.

به نظر شما وقتی یک عالم آدم دهاتی، خسته و کوفته از شخم و کشت و داشت و برداشت و خاک و باد و بدبختی نشسته اند رو به دیوار و عکس مار و کلمه مار را می بینند و یکی هم هست آن بالا با هزار جور کلک و معلق و ترفند و رفیق بازی و اطوار می خواهد بهشان بقبولاند که این مار است ( در بهترین حالتش یک چیزی را که تو کیسه است جلوی چشم شان تکان تکان می‌دهد ) نه آن م و الف و ر که آن یارو می‌گوید و هیچ به درد حالا و بعد، دنیا و عقبی شان نمی ‌خورد و خوب جور پیش هم می‌برد و مرحبا مرحبا هم می‌شنود چه کار می‌شود کرد؟ البته جز جر دادن خود!

اه... بازهم که عصبانی شدم! ولش کن اصلاً. عصبانیت ندارد. الحمدلله به قول یکی توی این شهر هرت جا برای همه هست. دنبالش را نگیرم. اما نه... یک کار هست که می توانم بکنم. با این توضیح که اولاً ساختن شیشه شبیه شیشه های یک مارک اصلی خیلی هنر می‌خواهد و کمی هم امکانات. پیدا کردن یک مایعی که رنگ و ظاهر آن مایع اصلی را داشته باشد از آن هم سخت‌تر است. قالب کردن محصول به فروشنده‌ها که بگذارند توی ویترین‌شان و با یک تعصب و هیجان حسابی از پیش طراحی شده نزد خریدارهای تشنه بوی خوش اش را تبلیغ بکنند ( مثل تو ایستگاه های مترو!) از همه شاق‌تر است. حالا اگر همه این‌کارها به نحو احسن انجام شد و تازه... یک عده هم پیدا شدند و به این شعبده بازی و قورباغه پرانی صد بارک الله هم گفتند دیگر فبها...حالا کی جرات دارد به طرف بگوید چی! کی دلش می آید؟  بگوید هم... کو گوش شنوا؟ حالا گوش شنوا هم باشد، مگر می‌شود این راه رفته و این همه بساط و بازی را گذاشت کنار؟ بازی بعد از این را چه کند؟ یعنی هیچی به هیچی؟ یعنی این مردم نباید از این جور سرگرمی‌ها داشته باشند؟ خوب می میرند که! مغازه باید جنس‌اش جور باشد! نمی شود که! ادبیات همه جورش خوب است. قفسه ها پر باشند بهتر است یا...؟ پول پای کتاب برود بهتر است یا... پس تکلیف آزادی و تنوع و سلیقه و شهری و روستایی و دختر و پسر چه می‌شود؟

بازهم که...! می گویم. به آن سیلی و غیظ و غضب پدر هم می رسم.

 فعلاً کوتاه می‌آیم.  ساکت می‌شوم.  اما اگر دل‌تان خواست و دل‌تان کشید وقت بگذارید همین الان و این جا یک کمی ( که چه عرض کنم، یک بشکه بیست لیتری از یک تانکر هزار تایی! ) از آن ادکلن تقلبی ارزان را می پاشم به خودم.  شما بو کنید لطفاً. بو کنید شما لطفاً:

«... قصه‌ای که مرحبا از زبان شهرزاد در شب آخر زندگی‌اش می‌گفت، ( این شهرزاد را حالا دیدی دیگر نمی بینی! مرحبا هم که قرار است قصه‌ای را از زبان شهرزاد بگوید خودش می‌شود آدم یک قصه من در‌آوردی بی مزه و درهم برهم! ) در باره‌ی مردی به نام زمان بود که عاشق و دیوانه‌ی دختری به نام خورشید شده بود. زمان مدت‌ها از دور خورشید را زیر نظر گرفته بود: سایه به سایه همه جا همراهش می‌رفت. و ( لطفاً به این « و » بعداز نقطه پایانی جمله‌ها توجه کنید! ) عاقبت یک شب پا به باغ ( این هم از آن باغ‌های بی مقدمه است. قبلاً در این مورد حتی اشاره‌ای هم نشده. لازم بوده گفته شود، گفته شده. همین و بس! ) آن‌ها گذاشته بود. و خیلی زود کار هر شبش همین شده‌ بود:  وقتی همه می‌خوابیدند، او از دیوار باغ بالا می‌رفت. و وارد باغ می‌شد: پشت در اتاق خورشید می‌نشست و تا صبح به صدای نفس‌های او گوش می‌کرد. می‌دانست خورشید تا صبح مثل او بیدار است و با صدای نفس‌هایش با او حرف می‌زند. آفتاب که درحال زدن بود ( آفتاب که طلوع می‌کرد؟ )، زمان از باغ بیرون می‌زد. ( به نظر می ‌آید خود نویسنده هم از بازی با کلمه زمان و خورشید و معانی مختلفی که به ذهن متبادر می‌شود ذوق می کند )

زمان تمام روز مثل روحی سرگردان در کوهی که پشت خانه‌ی خورشید بود ( باز به خورشید و خانه و کوه فکرکنید! ) حیران می‌گشت، و انتظار شب را می‌کشید. و هرشب، قبل از آن‌که خورشید پنجره‌های اتاقش را برای او باز کند، هراسان از کوه پر برف ( حرف برف خیلی بی‌مقدمه و ابتدا به ساکن است نه؟ ) پایین می‌آمد. تنها غم زمان مرحبا بود ( کیف نمی کنید از این جمله؟ این همان مرحبایی است که باید یک طوری داستان را از زبان شهرزاد بگوید): مرحبا و خورشید با هم بزرگ شده بودند وبه‌ مرور عاشق همدیگر. ( کجا؟ کی؟ معلوم نیست. مجبوریم همین طوری قبول کنیم تا داستان جلو برود! ) بالاخره ( ! ) ( فقط به خاطر همان یک کلمه کوه پر برف لابد! )  بهار رسید و مرحبا از سفر برگشت. ( یکی یادش رفته بگوید این مرحبا سفر رفته بوده ) مرحبا همان لحظه‌ی اول، از غمی که ته چشم‌های خورشید بود همه چیز را فهمید. ( هیچ اصلاً نثر شلخته پلخته‌ای نیست فعلاً ) ابتدا می‌خواست با پول زمان را از سر راه بردارد. اما وقتی فهمید او مرد ثروتمندی است مجبور شده بود به زور متوسل شود: ( اما حالا بگویی نثر شلخته یک چیزی! ) و چند شب بعد میان کوه عده‌ای به جان زمان افتاده بودند و تا حد مرگ او را زده بودند. و (  «و» را به سُک! ) با سنگ، پاها و دنده‌هایش را یکی یکی شکسته بودند. چند روز بدن نیمه‌جان زمان میان کوه افتاده بود. تا اتفاقی چوپانی او را پیدا کرده بود. زمان مدتی در رختخواب افتاده بود. و خیلی زود دوباره پشت در باغ بود: و با بدنی رنجور ( خب البته همه می دانیم این صفت رنجور آوردن نوعی همدلی با موصوف است هر چند در متن هیچ توجیهی ندارد )، به زحمت می‌خواست از دیوار باغ بالا برود. رفت و آمدهای زمان ( معلوم می‌شود با همان بدن هم کلی کار از او برمی آمده است ) باعث شد مرحبا برای چندمین بار نقشه قتل او را بکشد. و باز مثل هر بار ( کی؟ کجا؟ کدام چندبار؟)، چیزی منصرفش کرده بود: می دانست این کار او را به کلی از خورشید دور می‌کند. ( منظور از چشم افتادن است؟ ) یک بار وقتی زمان در بستر بیماری رو به مرگ بود، خورشید بهش گفته بود:

« هیچ عاشق واقعی یی نمی‌تواند کسی را بکشد.» ( لابد جمله قصار با پوشش حداکثری در هر شرایط حتی جنگ میهنی! )

خورشید می‌دانست مرحبا، زمان را به آن روز انداخته. جلو جلو دست او را بسته بود. غیر از این بود، مرحبا او را کشته بود. ( منظور این است با آن جمله تابناک دست مرحبا جلو جلو بسته شده! ) حالا دیگر باید مرحبا راه‌های دیگری پیدا می‌کرد. ( عشق چی شد پس؟ عاشق واقعی کجا رفت؟ ) مرحبا گیج شده بود. نمی ‌فهمید چرا با این همه سختی که به خودش می‌دهد باز دارد از خورشید دور می‌شود... نمی فهمید وقتی از قدرت، ثروت و دوستانش برای نابودی زمان یا به دست آوردن دل خورشید استفاده می‌کند، او ( کی؟ زمان؟ خورشید؟ ) چرا این کار را نمی‌کند و می‌گذارد فرصت از دستش برود. جواب سئوال‌هایش را مرحبا وقتی پیدا کرد که دیگر دیر بود: خورشید از او داشت دور می‌شد: چون مرحبا با دردهایی که نصیب زمان می‌کرد، عشق او را بیشتر به خورشید ثابت می کرد. و چهره‌ی زشت خودش را بیشتر نشان می‌داد: کینه‌اش از زمان طوری قلب و فکرش را گرفته بود که دیگر جایی برای خورشید نگذاشته بود. و خورشید به زمان نزدیک می شد، چون تمام قلب وذهن او را پر کرده بود: زمان به جز عشق و اشتیاق هیچ چیزی برای اثبات عشق و اشتیاقش نمی خواست. و هرچه مقابل خورشید کوچک می‌شد در قلب او بزرگ می‌شد. مرحبا نمی‌خواست شکست را قبول کند، اما هرچه بیشتر روی پیروزی خودش اصرار می‌کرد، شکست را بشتر به خودش نزدیک می‌دید.

یک شب که زمان پشت پنجره‌های اتاق خورشید نشسته بود، پنجره‌ها بسته شده بود. و چند دقیقه‌ی بعد خورشید از عمارت آمده بود بیرون: و پایین پله ها به بهانه‌ی تماشای زمان زمان ایستاده بود. می خواست زمان او را تماشا کند از تماشای هم سیر نمی‌شدند: خورشید هر چه می‌خواست به او بگوید، بی آن که چیزی بگوید گفته بود. ناگهان از میان درخت‌ها سر و صدایی شنید: با عجله به عمارت برگشت.

زمان تاصبح پشت در باغ نشست. و به صدای گریه مرحبا که از میان درخت‌ها می‌آمد گوش می‌‌کرد. آفتاب  که می‌رفت بزند به در می ‌کوبید. وقتی خورشید عموی پیرش را هراسان میان راهرو دید گفت:

 « نترسید، چیزی نیست. مرد بی صبری است که آمده شمار ا از شر دختر برادرتان راحت کند.»

عمویش تنها کسی بود که او داشت: تمام خانواده‌اش  بر اثر مرضی عجیب مرده بودند. زمان بی‌تاب بود: همان روز زمان و عموی خورشید وقت عروسی را مشخص کردند و شب باز زمان به عادت همیشگی از دیوار باغ به زحمت بالا آمده بود و این بار خورشید او را به اتاق  خودش دعوت کرد. زمان جلو در اتاق برای مدتی طولانی ایستاده بود. جرئت وارد شدن به اتاق را نداشت: خورشید همین طور زُل زده بود به باغ: میان درخت‌های پاییز زده، سایه‌ای را دیده بود: می دانست مرحبا به این زودی‌ها از آن‌جا نمی رود. خورشید به سمت پنجره‌ها رفت. مثل کسی که وقوع توفانی را حدس زده به سرعت پنجره‌ها را بسته بود: نمی‌خواست دیگر به مرحبا فکر کند. اما هنوز از آخرین پنجره بسته به باغ نگاه می‌کرد:

« می‌گویند هوای پاییز دزد است و آدم را ناغافل مریض می‌کند. »

زمان بی آن که بخواهد به کسی یا چیزی لبخندزد، و وارد اتاق شد و صبح زود باز به در می‌کوبید. ( جناب ویراستار انگار رفته گل بچیند ) . به عروسی شان دیگر چیز زیادی نمانده بود. یک شب وقتی زمان به اتاق خورشید آمد او را آن جا ندید. هرشب خورشید از مدت‌ها قبل انتظارش را می‌کشید. ( کجا خواب ماندی ویراستار عزیز؟ ) زمان اتاق را گشته بود. خبری از خورشید نبود. همه‌جا را گشته بود به جز سرداب  که از تو درش قفل بود. از میان شبکه‌های چوبی  سرداب نگاهی  تو انداخت. غیر ازتاریکی هیچ چیزی پیدا نبود. بی آن که خورشید را ببیند او را میان تاریکی دید. ( جمله نغز نتیجه انتخاب اسامی خاص برای کارآکترها! خورشید در میان تاریکی! حیف که  فعلاْ بدردی نمی‌خورد!) نمی فهمید چرا او خودش را توی سرداب حبس کرده. نمی خواست کاری بر خلاف میل او بکند. رفته بود از سرداب بیرون. و رزوها و شب های بعد هم همین ماجرا بود.  وقتی عمویش به زمان گفت که خورشید چیزی تو این چند روزه نخورده، زمان  در را شکسته بود. و چراغ به دست وارد سرداب شده بود. خورشید با چشم های بسته روی تختی دراز کشیده بود. صدای  نفس‌هایش می‌گفت بیدار و خشمگین است. زمان چراغ را خاموش کرد. میان تاریکی و نم سرداب در سکوت نشسته بود وانتظار چیزی را می‌کشید که خودش را بهش نشان بدهد. دیگر احتیاجی به حرف زدن هم نبود. از سرداب زد بیرون: عمویش به زمان گفته بود که خورشید دیگر قصد ازدواج با او را ندارد.

 زمان تمام روز میان درخت های پاییززده‌ی باغ در انتظار می‌نشست و به سرداب خیره می شد. ( به چه چیز سرداب و چه‌طوری خدا می‌داند! ) بالاخره روز ازدواج شان از راه رسید و شب شد و خورشید از سرداب بیرون نیامد: با چشم‌های بسته تمام روز بی‌حرکت گوشه‌ای افتاده بود. ( لابد اینها، شب و خورشید و سرداب  و روز همه یک جورهایی استعاره هم هستند! ) و با خودش درحال جنگی بی‌نتیجه بود. نمی‌توانست فکر کند که زمان یک تله کننده است. و آدم‌های زیادی را کشته وعده‌ای را بیمار ورنجور کرده و... دیگر حالا خورشید مطمئن بود پدرش، مادرش و برادرهایش به دست زمان تله و یا کشته شدند. فکر انتقام تمام ذهن و قلبش را پر کرده بود: حالا مرحبا رابهتر می‌فهمید: دشمنی زیاد مرحبا با زمان نشانه‌ی بدی او نبود، بلکه بهترین هدیه‌ی عشق او به خورشید بود ( می بینید چه‌طور یک باره بدون هیچ توضحی و توجیهی ورق روایت برمی‌گردد؟ ): به جز انتقام دیگر چیزی برایش مهم نبود. شاید این فکرها از هوش زیادش بود، چون تنها چیزی که در این شرایط می توانست او را به زنندگی برگرداند آن کینه بزرگ بود. نمی‌خواست این‌طوری زجر بکشد وتمام شود. شاید به همین دلیل بود که گذاشت زمان آخرین بخت خودش را هم امتحان کند: ( قاعدتاً حالا باید بگوید کدام آخرین بخت اما...) از سرداب بیرون زد و به سراغ زمان رفت. مقابلش روی کنده‌ای وسط باغ نشست تا آخرین حرف‌های او را بشنود. زمان برایش گفته بود ( کی گفته بود؟ یک وقتی بیرون از رمان... موقعی که ... بی‌خیال بابا! یکی دو تا نیست که دنبال این یکی‌اش بخواهی بگردی! ) آن‌ها عده‌ای دانشمند ( لابد از نوع مرسوم امروزی‌اش! ) هستند که با هم کار می‌کنند... و برای آن که بتوانند جلوی برخی بیماری‌های مهلک را بگیرند، گاهی مجبور می‌شوند بعضی از داروها و مواد را روی حیوانات و آدم‌ها امتحان کنند. ( حتی آدم‌ها؟ ) تا از نتیجه‌ی قطعی آن داروها و مواد مطمئن شوند. ( عجب! ) و دراین بین کسانی مردند یا بیمار شدند. و این قسمتی جدانشدنی از کارشان بوده. برای نجات جان هزاران نفر، مرگ چند نفر  نباید زیاد مهم باشد. ( تا آن هزاران نفر کی‌ باشند و این چندنفر کی! ولی به عنوان یک اصل خیلی خیلی کلی می‌شود راجع بهش فکر کرد به شرطی که نویسنده یا راوی محترم نیمچه امانی بدهد! ) تلاش همه‌ی آن‌ها این بوده که جلو برخی ( لابد همین نشانه برای درجه علمی بودن کارشان کافی است: برخی بیماری‌های ... البته مهلک! ) بیماری‌ها را بگیرند و تا اندازه‌ی زیادی موفق شدند. و همین کارشان حرف‌های زیادی سر زبان‌ها انداخته. زمان گفته بود:

« چه سخت است، آدم زندگی و جوانی‌اش را برای نجات دیگران بگذارد و از ترس‌ آن که نکند عده‌ای احمق به خاطر یک مشت حرف بی دلیل، قصد جانش را بکنند، شبانه روز در ترس و وحشت باشد. ما اولین قربانی علم نبودیم، آخری‌اش هم نیستیم. »

خورشید بلند شد و به داخل عمارت رفت و چند روز بعد عده‌ای میان کوچه راه را بر روی زمان بسته بودند و او را به قصد مرگ زده بودند. زمان برای مدتی باز در بستر افتاده بود. تمام روز در نور تند آفتاب دراز می‌کشید و فکر می‌کرد چه طور مرحبا به اسرارش دست پیدا کرده: مطمئن بود مرحبا پول زیادی برای به دست آوردن اسرارش خرج می‌کند. و این ( چی؟ ) نشان می‌داد او (کی؟ او که خرج می‌کند یا او که اسرارش فاش شده؟ ) دست بردار نیست: دردی تازه امان زمان را بریده بود: عاقبت  یک شب با آن‌که حال خوبی نداشت، از خانه زده بود بیرون. و لنگ لنگان ( چرا؟ آدم‌ها که حال شان خوب نباشد لنگ لنگان راه می‌روند؟ ) رفته بود سمت باغ. باغ سوت و کور وساکت بود. درها همه قفل و خانه از اثاث خالی شده بود. تازه آن وقت بود که زمان فهمید ( از چی؟ از این‌که باغ سوت و کور بوده؟ یا همین طوری از روی الهام در اطراف باغ ساکت و شب و خانه خالی؟ ) کسی که دستور داده او را بزنند و به آن روز بیندازند خورشید بوده. می‌خواست زمان از آن جا دور شود تا او بتواند فرار کند. حتماً ترسیده بود زمان بلایی سر او و عمویش بیاورد: پس باور کرده بود او یک تله کننده (؟) بزرگ است.

 زمان پول زیادی خرج کرد تاتوانست رد خورشید را در اصفهان ( چرا اصفهان؟ چه‌طور؟ خب اصفهان نه یزد، تبریز، همدان... قرار نیست چیز دیگری مثلاً فضاسازی و تاثیر مکان و این چیزها تغییر کند که! شما حالا قبول کن! اصفهان را قبول کن! قبلاً کجا بوده؟ چه‌‌کار داری به این‌کارها. تله شدن و تله بودن و تله‌ها و... را بچسب که تعلیق کم نیاوری و بکشی بروی جلوتر! ) پیدا کند. شبانه به سمت اصفهان حرکت کرده بود. و نیمه‌های شب از دیوار خانه‌ی او بالا رفته بود. ( ریتم روایت را می‌بینید؟ جزیی نگری را حواس‌تان هست؟ شبانه به سمت اصفهان حرکت کرده و نیمه‌های شب از دیوار خانه‌ی او بالا رفته ) اتاق‌ها را یکی یکی گشت تاخورشید را پیدا کرد. خورشید  درخواب بود. زمان کنار تخت او نشست ودر سکوت خیره شد به چشم‌های که مدت ها به روی او باز نشده بود. ( از آن جا که احتمالاً وقتی آدم خوابیده چشم‌هایش را می‌بندد می‌توان حدس زد از پشت پلک خیره شده بود به چشم‌ها! ) می دانست او بیدار است. و مدت‌ها انتظار آمدنش ار می کشد: ( قربان این دو نقطه بروم که این‌قدر بی‌آزار این جا و صد جای دیگر نشسته و اصلاً کاری به کار متن ندارد! ) بی خود نبود جرئت نمی‌کرد بهش نزدیک شود. زمان صدایی شنیده بود. وقتی سر بلند کرد چشمش به مرحبا خورد ( خانم ویراستار!؟ ) که در آستانه‌ی در ایستاده بود: زمان از دیوار خانه که بالا می‌آمد، مرحبا با تپانچه‌ی پدر خورشید ( دقت شود که آدم اول از دیوار بالا می‌رود و بالای سر یکی که خوابیده است به چشم‌های او خیره می شود بعد دوباره از دیوار بالا می‌رود و  این دفعه جرئت نمی‌‌کند بهش نزدیک بشود چون یکی دیگر منتظر ایستاده دخلش را در بیاورد. هرچند تپانچه تو دست طرف بوق زده که من مال پدر خورشیدم و توضیح داده، آخر تپانچه هم طفلی حرف برای گفتن دارد، که خورشید پدر داشته چون نمی‌شود که آدم عمو داشته باشد و پدر نداشته باشد ) انتظارش را می‌کشید: ( آخر می‌دانست اصفهان رفتن فایده ندارد و او در یک جمله آن‌ها را پیدا می‌کند. تازه شاید از همان اولش هم پیدا کرده بوده چون آن‌ها از همان اولش هم جایی نبودند که معلوم باشد اصفهان نیست. بنابراین می‌‌شده اصفهان باشند یا مثلاً کنار اصفهان یا یک کمی این طرف‌تر و حتی وسط‌تر و توی یک کوچه که باغ هم داشته باشد! اصلاً این را نگفته که بعداً یک تعلیق درست کند. شاید معنی تله یعنی همین اصلاً! ) قرار بود با علامت خورشید وارد اتاق شود و زمان را بکشد وانتقام مرگ همه‌‌ی کشته شدگان را ( آمار این همه را نویسنده داشته البته و متاسفانه ویراستار یادش رفته در این قسمت از او بگیرد. شما هم فعلاً همین‌طور بسته بندی شده بپذیرید! ) این طوری بگیرد. خورشید علامت نداده بود هنوز: مثل مرده‌ای روی تخت افتاده بود. بعد از سکوتی طولانی خورشید گفته بود: ( شما هم به این نثر پالوده و نقطه گذاری دقیق ارادت پیدا کرده‌اید؟ )

« اشتباه می‌کنی. همسرم مرحبا اسرار زندگی‌ات را به من نگفته، چون چیزی در این باره نمی‌داند! ( این علامت خطاب و تعجب اولین بار است در کتاب مشاهده می‌شود. شاید معنی خاصی می‌دهد. شاید می‌خواهد به من و شمای خواننده حالی کند که منظورش از اسرار زندگی همانی است که خیام گفته و شاملو با آن صدای عجیب و غریب‌اش خوانده نه تو دانی و نه من. هرچند هیچ جای دیگر متن حرف‌ها عمق و جدیتی ندارند و فقط همین حرف‌اند! ) اگر می بینی ساکت است ( کی؟ مرحبا؟ ) و این گناه را ( گناه گفتن اسرار زندگی یک نفر مثل آقای زمان به همسر ) به گردن می‌گیرد ( فکر کردم می خواهد بگوید نمی گیرد ) برای این است که می‌خواهد عشق و شجاعت‌اش را به من نشان بدهد. اسرارت را دوستانت به من گفته‌اند. ( کدام دوستان؟ شاید آقای زمان هم مثل خانم خورشید یک گروه دوست لات و چاقوکش دارد که تو کوچه ولو و سرگردان‌اند و منتظر دستور رئیس ولی انگار نا خواسته بند را آب داده‌اند ) چون می خواستند تو همچنان مثل گذشته خودت را صرف علم و تله‌ها و آن‌ها بکنی و این طور به من مشغول نباشی. ( یادمان باشد که تا همین دو خط پیش انگار قرار بود طرف را بکشد ) گویا دل‌دادگی تو کار دست آن داده. ( شاید هم وابستگی زیاد آن‌ها و ارزش عمیقی که برای دوستی و نوچه بازی قائلند دارد کار دست تو می‌دهد ) آن ها تو را برای ساختن تله‌های تازه  ( همان عرصه علم لابد. تله هم از این تله‌هایی نیست که سر راه موش و خرگوش و توی جنگل و زیر زمین و انبار کار می‌گذارند. کلی معنی دیگر می‌دهد که جناب نویسنده همین طوری داده دم کار. کنتور نمی‌اندازد که! ویراستار هم خودمانی‌است. او هم بهتر این هم بهترتر. خواننده هم مجبور است قبول کند چون نکند چه کند؟ ) لازم دارند. نمی‌خواهند خودت را حرام یک زن بکنی. ( انگار یک نوع مرام حلال و حرامی هم در کار است که احتمالاً از لات و لات بازی‌ها و خشونت سرچشمه و چهارراه صابون‌پز خانه و گذر آب منگل‌ها  مایه می‌گیرد ) اما آن چیزی که باعث شده ما دور شویم ( دور شدن یعنی متنفرشدن احتمالاً به حدی که من دستور بدهم آدم‌هام حساب تو را در کوچه پسکوچه برسند و تا حد مرگ کتک‌‌ات بزنند‍! شاید هم اسمش چند لایه نویسی و نثر متفاوت باشد! ) از هم، گفتن از زندگی‌‌ات نبود، خود زندگی‌ات بود. ( این بهترین جمله برای پایان دادن به نقل قول است. به خاطر این که حداقل یک خاطره معنی داری در ذهن باقی می‌گذارد! یک چیزی که حداقل به خاطر این که از مدل ضرب‌المثلی چیزی کپی شده شباهت بیشتری به زبان فارسی دارد.)

بس نیست این‌قدر که حرص می‌خورم؟

شما فقط فکرکن دوتا آدم یا شبیه آدم که حتماً باید همه چیزشان شبیه افغانی‌هایی که تو موزائیک سازی‌ها و سنگ‌بری ها کارمی‌کنند باشد و اسم‌های اجق وجق داشته‌ باشند تو تاریکی بنشینندو وسط یک عالم خاک و خل و بوی گند ( مستراح معمولاً خیلی تو کار این آدم‌ها لازم می‌شود ) و در حالی که معلوم نیست کفش پوشیده‌اند یا دمپایی پلاستیکی ششصدتومنی، پیرهن گل گلی تن‌شان است یا کلاه پشمی تا روی ابروشان پایین آمده و ته سیگار همدیگر را قرض می‌گیرند و تله تله می کنند برایت از زمین و زمان و شرق و غرب و هرچه به آن‌جایت خطور نمی‌کند ببافند و تو مجبور باشی بخوانی و بروی جلو که ببینی آخرش چی؟ آخرش یک ملات به اندازه یک داستان معمولی ته اش در می‌آید؟ یا مثل باقی وقت‌ها همه اش دوغاب است؟

 از همه تکه پرانی‌های من که بگذریم ( و بابت شان به هرحال یک عذرخواهی درست و حسابی به خواننده بدهکارم) و از این که ممکن بود تحت تاثیر نثر مشعشع داستان و نقطه گذاری محشر آن من هم می‌توانستم هرجا دلم می‌کشید ( ؛ )، ( / )،  ( !؟! ) و علائم اختصاری و تجاری و بین ‌المللی بگذارم و شما را به سلیقه‌ی تابناک خودم در ویرایش متن دعوت کنم انصافاً شما، بله شما خواننده محترم این یادداشت، در این نقل ( دو سه صفحه از دویست و سی و دو صفحه ) که از کتاب آوردم فرق اساسی بین مرحبا، خورشید و زمان و عمو دیدید؟ هر فرقی! نه واقعاً همین است داستان؟ شخصیت پردازی و دیالوگ نویسی و فضاسازی و رنگ‌آمیزی در روایت کو؟ سه چهار تا مهره برداری و اسم سه تا آدم و یک عمو را روشان بنویسی و دویست سیصد جمله هم سر هم کنی و همه را بریزی توی یک کیسه دربسته و بدهی یک نفر همین‌طوری در بیاورد و با یک مشت علامت نقطه و ویرگول و دو نقطه روی هم و سه نقطه دنبال هم بگذارد و ...

والله دارم دعا می‌کنم و مگر خدا و فقط خودش می‌تواند رحم کند به آن مارها که تو کیسه وول می‌خوردند، آن کفتر‌های توی‌آستین و خرگوش‌های توی کلاه هم... و البته آن دهاتی‌های توی کتاب سوم دبستان آن سال‌ها و خودم!

 زمانی در جشنواره ادبی اصفهان به کتاب  « من ببر نیستم پیچیده به بالای خود تاکم» جایزه اول دادند. هیئت محترم داوران اعتراف کرده بود که اغلب‌شان این کتاب را نخوانده‌ انتخاب کرده‌اند. یکی دو نفرشان هم صریحاً گفته بودند تا صفحه هشتاد کتاب خواندیم و سردر نیاوردیم از بس سخت و پیچیده بود. گفته بودند به همین دلیل فکر کردیم حتماً کتاب خیلی خوبی‌است که ماها هم نفهمیده‌ایم. بی‌چاره‌ها فکر کردند با این اعتراف دارند خدمتی به ادبیات می‌کنند ودیگر کمتر کسی می‌رود سراغ اعوج و معوج نویسی اما به نظرم از همان وقت این هم شد یک سنت. لااقل برای یکی دو نفر و در واقع یک نفر نان دانی باز کرد. باز خدا پدر و مادر « محمد رضا صفدری » را بیامرزد اگر سخت و پیچیده نوشته بود بی سر و ته و ور ور ور ننوشته بود. همان وقت آدم‌های خوب و محجوب و نازی ( فروشندگان بعضی جاها را دیده‌اید که؟ با اخلاق خوش و نوکرم و چاکرم یاد گرفته‌اند هر آشغالی را آب ‌کنند ) پیدا شدند که فهمیدند نویسندگی فکرکردن و تجربه زندگی داشتن و توی مردم گشتن و کارهای خوب دیگران را خواندن نمی‌خواهد. وقت این حرف‌ها نیست حالا! بنشین پشت میز و روغن ترمز قلم‌ات را خالی کن زیرپایت و بده دم‌‌اش برود. آه ماشاء‌الله ها! بالاخره یک چیزی تویش درمی‌آید. از فیلم هندی و فارسی که سخت‌تر نیست. توی این مملکت هم جنسی روی دست آدم باقی نمی‌ماند. دیدند و ندیدند و بنا را بر حرافی زیاد و تف پرتاب کردن سمت خواننده به جای  داستان گویی و شخصیت پردازی و صحنه آفرینی گذاشتند و دیگرانی هم شروع کردند به به و چه چه کردن و جایزه دادن به آن‌ها. بی خودی نیست بعضی‌ها می‌روند تا کجا و می‌شوند چی!

این شد که بدبختانه انگار امر بر این جور نویسنده‌ها مشتبه شد همه چیز پایان یافته و دیگر شاهکار‌نویس شده‌اند و فرت و فرت باید هنر یک‌تاشان را عرضه ‌کنند. دو ریال گرفته‌اند رفته‌اند بالا و حالا هزار تومن هم که بهشان بدهی حاضر نیستند پایین بیایند. ولی جای خوشحالی است که هنوز البته مجبور مجبور هم نیستیم همه و همیشه تن به خوانش این گونه آثار بدهیم و بالاخره عرصه خالی از داستان‌نویسان خوب نیست. همین چند روز اخیر تعدادی کار شاخص از این نویسندگان در دسترس علاقمندان ادبیات داستانی قرار گرفت. نویسندگانی گاه حتی خیلی جوان که اگر چه نه طبعاْ ایده آل واکامل، اما محکم و درست قدم بر می‌دارند و به نظر می‌آید بی دغدغه و تردید در کار خلق داستان‌های بهتری‌اند. برای نمونه نگاه کنید به: عطری در نسیم رضیه انصاری، شیفت شب غلامرضا معصومی، یکی دو کاری که در همشهری داستان این شماره در آمده، کار سلمان باهنر و خصوصاً داستان بسیار جذاب پیرهن هدا گابلر اصغر عبدالهی.

 برادری دارم ( کوچک ترین عضو خانواده ماست ) که الان سی و چند سالی سن ازش گذشته. ده یازده سالش که بود به خاطر رنگ پوستش که کمی تیره بود پدرم سر به سرش می گذاشت و می گفت این توی بیمارستان  با یک بچه آفریقایی عوض شده. قبل از او همه ما تو خانه و توسط قابله به دنیا آمده بودیم و او تنها عضو خانواده بود که تو بیمارستان ( آن هم بیمارستان شرکت نفت آبادان ) به دنیا آمده بود. این شوخی هم انگار در بین خیلی خانواده های کارگران شرکت نفتی که تازه دستشان به زایشگاه و این حرف ها رسیده بود مد بود. بگذریم. برادرم که انگار امر بر خودش هم مشتبه شده بود از یک کره دیگر آمده یا تافته جدا بافته ای هست و تو رویاها و خیالات خودش سیر می کرد یک زبان مخصوص اختراع کرده بود و وقت وبی وقت جواب دیگران را با آن زبان می داد. یک مشت اصوات که عمدتاً ترکیبی از ژ و گ و ل و و بود مرتب ژوگله پوگله لو قو می کرد. البته معنی حرف هاش را وقتی می توانستیم بفهمیم که اشاره ها دست و پا و چشم و ابرو و لب و لوچه و سر و کله اش را می دیدیم. کلی می خندیدم و خودش هم خوش خوشانش بود که با زبان خودش می تواند با عالم و آدم حرف بزند. بگذریم که آش این قدر شور شد که تو مدرسه هم همین بساط را پهن کرده بود و با همکلاسی ها و یکی دوبار با معلم اش همین طوری حرف زده بود و خودش را توی دردسر جدی انداخته بود. داشت کم کم زبان آدمیزادی یادش می رفت که پدرم به دادش رسید و آن ماجرای بیمارستان و عوض شدن را راست و ریست کرد و بهش رساند که بابا همه اش شوخی بوده و بس. اما دیگر کار از کار گذشته بود و برادرم یکی دو سالی حسابی آلوده زبان من در آوردی خودش شد تا بالاخره ... حدس می زنید حتماً. یکی دو تا سیلی چپ و راست و تهدید  و غیظ و غضب پدر و دست برداشتن ما از آن شوخی عوض شدن در بیمارستان و...

 کاش یکی، یک ماموری، سانسورچی محترمی، معاون اداره باسوادی، یکی که یک کاره باشد و تعهدی هم برای خودش قائل باشد برود روی بلندی بنشیند و نظری بیندازد... اما نه. پاک کردن این بازار مکاره و غیظ و غضب احتمالی لازم کار خودمان است. خود خودمان مگر بخواهیم و بتوانیم کاری بکنیم. این‌ها سوک‌سرایی در ازدست رفتن استعدادهای قابل توجهی مثل محمدرضاکاتب هم هست. رودهایی که به گمان من اگر چه از ارتفاعات حسی هنرمندانه سرچشمه می‌گیرند اما دربازی خودخواسته ای نادانسته و ناغافل به مرداب‌ها رومی‌کنند. همچنین گمان نمی‌کنم  دار و درختی پیرامونشان برویانند. یا مثلاْ روزی باغی از پرنده که... 

 

اما به هر روی امیدوارم فقط همین تلخ گویی‌ها و نیش و کنایه زدن‌ها ( بگوتوپ و تشر و غیظ وغضب‌های کمی تا اندازه‌ای پدرانه! ) نباشد و برای ادای دین و پرداخت سهم لذتی که می‌‌برم مجال پرداختن و معرفی بیشتر بعضی کارهای آن دسته نویسندگان خوبی که گفتم هم برای صاحب این قلم فراهم شود.         

نظرات 5 + ارسال نظر
[ بدون نام ] جمعه 24 دی‌ماه سال 1389 ساعت 02:30 ق.ظ

سلام جناب عبدی
خیلی خوب و جامع و خواندنی بود نقدتون. یه پیشهناد دارم. من هنوز فکر می کنم یک معرفی کوچک از خود کتاب و خلاصه ای از داستان در اول نقد، خیلی جذاب تر و پرکشش تر از به یک باره وارد حالت نویسنده شدن است. هرچند که ممکنه این کار غیز کلاسیک و مدرن تری به نظر بیاد اما بخصوص در این متن جا نیفتاده. من تا مدت ها متوجه نبودم چی دارم می خونم متن شمارو یا متن کتاب رو. در ضمن گذاشتن نقل از کتاب در گیومه خیلی به جدا کردن جملات شما از متن اصلی کمک می کنه. شاید منظورم اینه که متن خیلی یک پارچه به نظر میآد. در غیر این صورت خواننده حداقل انرژی رو برای سعی در روان کردن متن به کار می بره و می تونه بیشتر روی حرفی که دارید می زنید تمرکز کنه. در ضمن به نظرم مقداری که از کتاب آورده می شه یه کمی کار رو به طور غیرلازمی طولانی می کنه. اما به هرحال خیلی لذت بردم --ممنون به هرحال من نظر شخصی خودمو می گم(یعنی نظر همسایم نبود) ها ها ها اینم گفتم که خیلی جدی نگرفته باشم

ممنون از راهنمایی‌ها و اشارات. راستش می‌خواستم یک طوری نشان بدهم نقد به روش و اسلوب‌های شناخته شده- نشستن روبه روی چنین راوی‌ای و یکی یکی شمرده و با ترتیب نکته ها را گذاشتن و برداشتن اصلا به کار جناب نویسنده منظورم این نویسنده است نمی خورد. کار ایشان از این حرف ها گذشته. به گمان الان پنجمین یا ششمین اثر ایشان باشد که به همین سبک و سیاق در می‌آید. بیشتر این نکاتی که گفتم در آفتاب پرست نازنین هم بود. انصافا شما نگاه کنید ببینید چه چیز آن راوی ( آفتاب پرست نازنین ) با این راوی فرق دارد. فضا چی؟ انگار یک باغ است با یک ساختمان گوشه آن که جناب نویسنده کرایه کرده برای فضاسازی هر دو کار.
خواسته بودم یعنی به خیال خودم یک تکانی به ایشان بدهم شاید از این کابوس یا رویایی که درش هستند بیرون بیایند. بد کردم؟ شاید. شاید یک روزی هم به این نتیجه برسم که اشتباه کردم. شاید یک روزی هم ایشان به این نتیجه برسند که لطفی در حق شان شده. هرچند حالا ممکن است کمی تلخ باشد. عین همان توپ و تشری که باباها سر آدم می زنند.
حتی کمی بیشتر از آن....

جور استاد ( منظورم استاد است نه من ها ) به ز مهر پدر!

... خب انگار شد یک کاری بکنم. نقل قول را های‌لایت کردم. بنابراین می‌توانید رنگ مربوطه را دنبال کنید.

نیما جمعه 24 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:27 ق.ظ

چرند نوشتی پیرمرد.

شاید فکر می‌کنی خیلی مدرنی که ساعت سه ونیم تو تاریکی می توانی پشت کیبوردت مخفی بشی؟

با این‌حال برای این‌که خیلی شرمنده نشی اگر حرفی داری بنویس حذف ات نمی کنم.

سینا پنج‌شنبه 30 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:28 ق.ظ

سلام
یه بار نشد یه پست توی این وبلاگ تا آخر بخونم!کلا بی استعدادم!هی میام اینجا گیر میدم به عکس روی کتاب جناب عبدی!

سلام
تا این جاهم که می آیی خیلی خوب است و جای تشویق دارد.

یکی پنج‌شنبه 30 دی‌ماه سال 1389 ساعت 08:02 ب.ظ

حاشیه ها رو ول کن دوست من. ارزشش رو ندارند. خودت بهتری. خودت و نوشته های گزیده ترت. محمدرضا کاتب از همان اول هم مالی نبود. یک بار در تهران یک اشاره ای بهش کردم اما گوش نکرد. از آن آدمهایی است که اصلا گوش نمی دهد . طفلی تقصیری هم ندارد . یک عده از همان اول بادش کردند و براش هورا کشیدند. حالا هم باورش شده . نویسنده ای که فقط به خزعبلات اهمیت می دهد و گوشش به هیچ چیز دیگر بدهکار نیست ارزشش را ندارد. اگر قاطی این قبیل آدمها شوی مثل این است که خودت را در حد آنها پایین آورده ای.

خواستم به شان گفته باشم شما تو بیمارستان عوض نشده ای بخدا. شوخی کرده اند با هات!

ناصر سه‌شنبه 3 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 06:46 ب.ظ

نقدهای شما بهترین مصداق این جمله ی معروف اند:
" بعضی منتقدها کلیدی در دست دارند و می خواهند با آن درِ هر متنی را باز کنند؛ جایی هم که می بینند نمی توانند, در را می شکنند! " ( ژولی ین گراک )
بر اساس دو صفحه نمی شود در مورد کلیت یک کار نظر داد؛ آن هم بر اساس اصولی که هیچ نظریه پردازی نگفته وحی منزل اند. بد نیست با همین اصول موردعلاقه تان نگاهی به آثار بعضی از نویسندگان بزرگ غرب بیندازید. شاید آنها هم از شلاق شما بی نصیب نمانند.

سلام
در مورد اینکار نویسنده و کار قبلی او که واقعاْ مشت نمونه خروار است. دو صفحه نه و هفت یا هشت صفحه از متن را عیناْ نقل کردم که بعضی حداقل یک بار برای همیشه دسپخت ایشان را دیده باشند.


اگر در مورد دیگری حرف می زنید خب بزنید. سراپا گوشم واقعاْ می‌گویم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد