دو ماه مانده به نمایشگاه کتاب پارسال، دوست شاعرم که بسیاری از شعرهایش را دوست دارم و داستان هم مینویسد و در جایی که هست دست هرکه، خصوصاً شاعران و داستان نویسان جوان را، محکم میگیرد و میکشد بالا روی صحنه، حتی وقتی خودش پایین پایین است، و خلاصه آخر حمایت بی چون و چرا از داستان و شعر پست مدرن هم هست زنگ زد و خبر داد کتاب تازهاش، مجموعه داستانی که با هزار خون دل فراهم کرده و درآورده بود، چاپ شده و به نمایشگاه امسال میرسد. خوشحال شدم اما وقتی طمع اندکش را از سلام و احوالپرسی خودمانی مطرح کرد کمی عقب نشستم و دنبال راه فراری گشتم از زیر بار مسئولیت رفتن اما پیدا نکردم.
می خواست کتابش را بفرستد تا من مثلاً نقدی مشفقانه ( لااقل به عنوان حمایت از نویسنده های دور از تهران ) در باره کارش بنویسم که با توجه به سلام علیک مختصری که با بعضی اصحاب! صفحات ادبی بعضی رسانههای کاغذی! دارم نزدیک زمان برگزاری نمایشگاه کتاب چاپ بشود. قرار شد کتاب را با پست سفارشی بفرستد. ده روز بعد زنگ زد و پرسید کتاب را خواندهام یا... گفتم: نفرستادی که! گفت فرستادم بخدا! زنگ زدم اداره پست. معلوم شد به علت شناخته نشدن آدرس گیرنده برگشت داده شده. خبر دادم وقتی رسید دوباره بفرستد. تاکید کردم زنگ بزند خودم تا بروم اداره پست. یک هفته دیگر گذشت و بالاخره کتاب به دستم رسید. لطف کرده بود سه نسخه کتاب فرستاده بود که به دیگران هم بدهم.
کتاب را خواندم. بد نبود. یعنی خوب نبود. راستش نتوانستم اصلاً درست و تمام بخوانمش. چون یک غلط نامه سه صفحه لای صفحاتاش گذاشته بودند و در همان صفحه اول هم حداقل ده دوازده تا غلط چاپی دیگر داشت. این هم آفات خاص چاپ کتاب در شهرستان است که خبر داشتم! به هر حال به هر جان کندنی بود چند تا از داستانها را خواندم. دیدم نه بابا. چنگ زیادی به دل نمیزد. تازه هزار هزار علط چاپی هم داشت. چند باری زنگ زد گوشی را بر نداشتم. اما دست بردار نبود. یک روز خودم زنگ زدم گفتم آخر مرد حداقل قبل از چاپ خودت یک نگاهی می کردی! گفت که از دستش بیرون رفته و فلان و فلان... گفتم راستش نوشتن من اصلاً به درد تو نمیخورد اما یک پیشنهاد دارم. گفت هر چه بگویی قبول فقط کاری کن که قبل از نمایشگاه مطلبی در باره اش بنویسند. قرار شد همه سعیام را بکنم به شرط اینکه خودش کسی را پیدا کند در باره کتابش بنویسد. از اینطرف هم زنگ زدم و رو انداختم که بدجوری تو رودر بایستی گیر افتاده ام شما را بخدا یک کمکی بکنید. قول دادند جایی در ستون معرفی کتاب برایش در نظر بگیرند. خواستند عکسی هم از روی جلد کتاب برایشان بفرستم.
یک هفتهای گذشت. مطلبی درحد چهار صد کلمه برایم ایمیل کرد. جلد کتاب را هم اسکن کرده بود و فرستاده بود. خواندم. کتاب را معرفی کرده بود و دو سه نکته مثبت در کتاب دیده بود و یک نکته منفی. شما لطفاً نپرسید چی که اصلاً یادم نیست. بلافاصله ایمیل را فوروارد کردم تهران. یادداشتی هم نوشتم که این همان است. خواهش کردم یک روز قبل از چاپ خبر بدهند که من هم به دوست داستان نویسم خبر بدهم که برود روزنامه را بخرد. گفتم ظاهراً روزنامه در آنجا بعد از دوازده سیزده ساعت میرسد و پخش میشود. روزنامه صبح میشود مال عصر یا شب. آن هم به شرطی که در زمان مقرر به فرودگاه مهرآباد رسیده باشد.
چند روز دیگر هم گذشت. خوردیم به تعطیلات عید. از فکرش بیرون آمدم. تعطیلات که تمام شد زنگ زد. گفتم خبرت میکنم. خبری نشد که خبرش کنم. باز زنگ زدم و پرس و جو کردم. گفتند شما که نفرستادید! گفتم: ای بابا...بازهم؟... بعداز این همه مدت تازه می پرسید لیلی کجاست؟ من که دوبار ایمیل زدم. تایید هم گرفتم. مگر می شود نرسیده باشد. بی فایده بود. قرار شد دوباره بفرستم و بلافاصله زنگ بزنم و آنها هم بلافاصله بدهند مسئول صفحه یا ستون معرفی کتاب بخواند و نظر بدهد که قابل چاپ است یا نه. زنگ زدم. شماره مستقیم گرفتم. مسئول مربوط خانم زبر و زرنگ حاضر جوابی و به نظر میرسید از نویسندگی سر رشتهای هم دارد. شاید زمانی نویسنده بوده یا میخواسته باشد اما از شانس خوبش روزنامه نگار شده! آن هم مبصر روزنامه نگارها! گفت:
یک : مرغ همسایه غاز است!
دو: تعداد کلمات زیاد است. حداکثر 100 کلمه جا می دهیم.
سه: همهاش تعریف کرده. اگر اینقدر کتاب خوب است پس چرانداده فلان ناشر چاپش کند؟
چهار: عکس روی جلد همراه مطلب نیست.
و پیشنهاد کرد: نکتههای نقد را ول کند فقط معرفی را بچسبد!
همه را منتقل کردم. پرسید: این کارها و اصلاحات را انجام بدهم چاپاش به نمایشگاه میرسد؟ گفتم: تو فقط زود باش! زود بفرست!
دو روز بعد خبرشدم مطلب را روی تخت داموکلس خودش خوابانده و کوتاه بلندهایش را زده بود و کرده بودش به اندازه صد و خوردهای کلمه که شیرفهماش کرده بودند. چهقدر که حرص خورده بود و فحش داده بود به خودش! نکتههای تعریف و تمجیدی را گذاشته بود کنار و تا اندازهای هم ادویه و فلفل به سر و روی نویسنده پاشیده بود. گفت کتاب را توسط کسی فرستاده برای یکی که کمی با او لج بوده. بهش پیغام داده هرچه میخواهد دل تنگات بگو. خواسته بود بداند بالاخره میتواند روزی با چشمهای خودش در این دنیای فانی نقد یا معرفی راجع به کتابش، فحش باشد یا طییات ببیند یا آرزویی است که با خودش به...دور ازجان همگی!
نمایشگاه شروع شد. دیگر رو نداشتم پیغام ببرم و بیاورم. ایمیل آن دوست توی روزنامه را دادم به این دوست نویسنده شهرستانی که خودشان با هم کل کل کنند. این یادش میرفت آن یکی یادش میآورد. دوباره یکی جای دیگر یادش میرفت. آن یکی اصرار تا بالاخره...
نمایشگاه تمام شد. دوست نویسندهام با من قهر کرد و دیگر زنگ نزد. یکی دو ماه بود ماجرا از یادم رفته بود تا آنکه دوستی چند شماره نشریه سینما و ادبیات برایم فرستاد. یک نسخه روزنامه ویژه پنجشنبه هم گذاشته بود روی مجلهها. چه لطف شیرینی!
زیارتاش کردم . هرچند در نگاه اول نشتاختماش. انگار موقع چاپ چیزی تکان خورده باشد سایهای از کلمات همراهشان بود. گذاشته بود اما چه گذاشتنی! در ستون آخر و آن هم در پایین پایین ستون. معرفی در حد چند خط، آن هم بدون عکس اسکن شده روی جلد. همه را زده بودند و بی سر و ته کرده بودند. با خودم گفتم لابد کار سفارشی بهتر از این نمیشود. چهقدر ساده دلاند اینهایی که فکر میکنند...باز با خودم گفتم ولشکن بابا بیکاری؟
حالا می خندم و شماها هم بهتر است فقط بخندید به حال و روز تیره رفیق داستان نویسام. آن از غلط نامه چند صفحهایاش و صفحههای چند غلطی کتابش... اینهم از نقدی صد و چند کلمهای که یکی، به نظرم رویش نشده بود بگوید خودش، نوشته بود و به امید چاپ مطلباش در وقت مناسب نمایشگاه کتاب همه جور زور زده بود. حتی در ویرایش آخر مطلب انتقادهایی هم کرده بود به امید آن که شاید کسانی به شفاعت آن انتقادهای تند یکی دو نکته کوچک و کوتاهی را که با کلی خجالت به عنوان جنبههای مثبت کتاب یادآوری کرده بود بخوانند و اگر به نمایشگاه کتاب رفتند دلشان بکشد و...
حتی نتوانسته بود به موقع خبر بشود که روزنامه را بخرد و همین نیم بند معرفی را بخواند.
درود بر آقای عبدی گرامی. دلم خواست سلامی عرض کنم. خانواده گرامی سلام برسانید.
درود بر شما. شما لطف دارید. حتماْ.
تلخ بود!
دوست عزیزم سلام!بهار مبارک...
به روزم با:
127 ساعت تعلیق
چند پیشنهاد خوب و خواندنی
یک عاشقانه ی آرام برای بهار
و
چار/پاره ی تنم که منتظر نقدهای شماست!
با سپاس:
صدیقه حسینی/رشت