دوسال پیش تماشای فیلم مستندی که از کانال چهار تلویزیون خودمان پخش میشد، در یک بعداز ظهر خلوت جمعه عسلویه، در لابی ساختمانی که به جز خودم کس دیگری آنجا نبود، پاک غافلگیرم کرد. فیلمی از یک کارگردان به نظرم زن ایرانی که روستایی نزدیک یک جا، کجا؟ نمیدانم، را نشان میداد. همان روستایی که فیلم مشهور « گاو » در آن فیلمبرداری شده بود. خانهها و هوا و مردمی که در فیلم معروف مهرجویی حضور داشتند، مردهایی اغلب خیلی پیرکه در زمان ساخت فیلم پسر بچههایی بیش نبودند،... یادتان هست که؟ هست؟ همان بچههایی که دنبال اسماعیل داورفر می دویدند و به دیوانه بازیها او میخندیدند. صورتش را سیاه کرده بود و چشمهایش به مرغ ترسیده میماند. بچههایی که سر راه مشدحسن میایستادند و وقتی میدیدند دارد از ته کوچه پیدا میشود پر سرو صدا از سر راهش میگریختند. پیرمردها میگفتند که در زمان کودکیشان، یادشان میآید، مشدی حسنی بود که گاوش مرده بود. میگفتند که آنها دنبال گاو میدویدند و در استخر آبی که همان روزها وسط میدانگاهی ده کندهاند آببازی می کردند. استخری که جز گودالی با دیوارهای فروریخته چیزی از آن باقی نمانده بود. در فیلم مستند آن روز جمعه عسلویه همه طوری حرف میزدند انگار واقعاً گاوی، مشد حسنی، گاو مشد حسنی و مشد حسنی که گاو شد بوده. همه داستان فیلم جزیی از خاطرههاشان شده بود.
امشب، اینجا در تنهایی خواب افتادن روی مبل جلوی تلویزیون، ناگهان با زنگ بیوقت تلفن بیدار شدم. دوستی بود که از آن سر دنیا تماس میگرفت. گویی میدانست از شنیدن صدایش، به خصوص که با بغضی در گلو خواب افتاده بودم، شاد میشوم که گوشی را برداشته بود و در وسط روز آن سر دنیا شماره گرفته بود. تلویزیون روشن مانده بود از آخرشب و با صدای کم، سیاه و سفید نور میریخت به هر طرف. سیاهپوشهایی روی دیوار حرکت میکردند، داس به دست. مرد و زن جوانی پای دیواری، پچپچ، خلوت کرده بودند. آدمهایی از روشنایی بیرون میریختند. چوب بهدستهایی ترسیده، و نگران گوسفندهاشان بودند.
« بلوریها اومدند! »
نمیدانم کدام کانال بود که با کیفیتی عالی گاو مهرجویی، گاو ساعدی، گاو انتظامی و نصیریان و فنی زاده و والی و مشایخی را پخش میکرد. یادم افتاد به فیلم مستند دوسال پیش که جایی هم مشایخی گله کرده بود که از گاو فقط یکی دو نفر بیرون آمدند. نام دو نفر فقط باقی ماند. در حالیکه همه زحمت کشیدند. همه خوب بودند. می گفت فیلم را دوست ندارد. هیچ وقت آن را ندیده است. نگاه نمیکند به فیلم که دلش را به درد می آورد. شاید برای همین، یک بار که بیست و خورده ای سال پیش به همراه رضا کرمرضایی برای بازی در یک فیلم بد به قشم آمده و شبی هم میهمان من بودند میلی نداشت در باره گاو و مهرجویی حرفی بزند و در عوض چندین و چند بار اراداتش را به بیضایی اعلام کرد. به نظرم خیلی درست می گفت. میبینم همه خوبند. همه چیز عالی است. باز تاکید کرد هیچ وقت دلش نخواسته فیلم را ببیند اما نگفت، یادم نمی آید گفته باشد، گاو ساعدی یا گاو مهرجویی.
« چه خبره بابا؟»
« هیچی بابا! بلوریها اومده بودند مشد حسن را بدزدند!»
هیچ چیزی نیست که دوستش نداشته باشی. در این فیلم را میگویم. هیچ عکسی، هیچ صدایی، هیچ لحظهای نیست که نخواهی همینطور باشد. عصمت صفوی محشر است. زن جوانی که میگذارد برادرش، فنیزاده، به خواب سنگین برود و آنگاه آرام در را برای محبوب باز میکند. بچهها ... آه بچهها. آن پنجره که مثل قاب عکس هر بار ده دوازده صورت زن و مرد را در خود جای میدهد. به آغل نگاه میکنند. به مشدحسن. به گاو مشد حسن. من نمی دانم فیلمبرداری گاو چند روز، چند شب، چند شب و روز طول کشیده اما میدانم اگر ساعدی آن دور و برها نبود همه چیز اینقدر عالی در نمیآمد. به نحوه نشستن مشایخی، تکیه دادنش به دیوار آجری توی قبرستان، نگاه میکنم. به شکم جلو آمده و گردن کوتاه وسر فرو رفته در شانهها. به کپه کپهی آدم ها، سیاهپوشهایی که در باد آرام میگذرند، که آرام در باد میگذرند. آه که این زنها، جز زنهای ذهن و قلم ساعدی نیستند. ترس و لرزش را به یاد بیاورید!
سال 48، در سالن اجتماعات دانشکده نفت آبادان، دکتر غلامحسین ساعدی در باره سینمای مستند سخن میگفت. عصر یک روز پاییز یا زمستان آن سال بود. وقت پرسش و پاسخ پیش آمد. همه از نمایشنامه و تئاتر، از آی باکلاه آی بیکلاه، از لالبازیها و دیکته و زاویه او پرسیدند، از چوب به دستهای ورزیل... از گاو.
دوباره بچهها دویدند. باد در شاخهها و برگهای درخت کنار استخر میپیچد. دارند طناب دور و گردن مشد حسن را میکشند. انتظامی صدای گاو در میآورد. آدمها روی خط افق محو میشوند. باران میبارد. در فاصلهی دورتر، گاو را میکشند. بلوریها روی تپه ایستاده و مواظبند.
گفت: وقتی تصمیم گرفتیم فیلم را بسازیم به همراه مهرجویی به اداره فرهنگ و هنر رفتیم. گفتند کجا؟ گفتیم اینجا. گفتیم فیلم را اینجا میسازیم. عکسها را نشانشان دادیم. بیشتر از پنجهزار عکس که از هر گوشه روستا برداشته بودیم برای بررسی لوکیشها... روستایی بود عجیب. از خانه حسن به حیاط حسین میرفتیم. از سوراخی ته اتاق یکی دیگر به آشپزخانه آن یکی راه پیدا میکردیم. آغل بعدی به حیاط آخری راه داشت.
عصمت صفوی صورت زن جوان را بند میاندازد. آدم ها، مردها و زنها روی دیوارها پخشاند؛ مثل کلاغ.
آه که عاشق این همه ایجازم. وه که زیباست، زیباست و میدانم هیچ چیز این زیبایی بی بدیل بصری اتفاقی نیست. وه که دلم را خط میزند ساز فرهت. زن میایستد بالا بام. پیش از آنکه پایانی در کار باشد شروعها آغاز میشوند.
گفت: هر چه اصرار کردیم نپذیرفتند. گفتند چنین روستایی در هیچ کجایی از ایران نیست. گفتیم هست. عکس داریم این قدر! گفتند نه! مجبورمان کردند در جاییکه آنها میگفتند فیلم را بسازیم. فقط در آنجاها که آنها نشانمان میدادند.
گفت: وقتی رسیدیم، همهجا را سفید کرده بودند. گچ و دوغاب مالیده بودند به هر چه دیوار بود. یک کامیون پیفپاف آورده بودند و همه جا پاشیده بودند، از دست مگسها. بچهها صندوقهای خالی حشرهکش را چیده بودند پست کله هم و کم مانده بود دور آبادی دیواری بکشند. آنقدر زده بودند به همه جای گاو که وقتی کارگردان به فیلمبردار کات میداد و همه میرفتیم برای احتمالاً چای یا نان و آب و گاو را میبردند به آغل دنبالش راه میافتادند... نرم میخندید ساعدی با قد نسبتا کوتاه و خنده پخش روی سبیلهای کلفتاش، به نظرم زمستان بود و کت و شلوار سرمهای پوشیده بود، میخندید باز و عینکش را در میآورد و دستمال میکشید، به نظرم خیلی دوستش داشتم در آن سن هفده یا هیجده سالگیام و دلم میخواست نزدیک بودم به او نزدیکتر از آن ساعت هفت غروب یک روز زمستانی در سالن دانشکده نفت آبادان با کف مکالئوم و بوی خوش چوب، به نظرم... به نظرم همه چیزها کمر بستهاند با هم در این شبی که چهل سال گذشته از آن لبخند پخش و آن کت و شلوار سرمهای و عینک. معلوم است دیگر. گفتند دنبالش راه میافتادند شاید با این فکر خندهدار که نکند این گاو، چیزی دیگر، شاید کود شیمیایی بیندازد از زیر دمبش به کف آغل و میخندید باز. می خندید به بچهها و گاو و سانسور.
یک سال بعد جلوی دانشگاه تهران دیدمش. در حلقهای از چند دانشجو ایستاده بود و در باره آرامش در حضور دیگران که تقوایی تازه روی پرده فرستاده بود حرف میزد. روز بعد هم دیدمش، کمی آنطرف تر وسط باز چند نفری دانشجوی پسر. روزهای بعدهم جاهای دیگر جلوی دانشگاه میشد پیدایش کنم. هر روز عصر، در آنروزهای سال اول دانشجویی، به کتابفروشی نمونه سرمیزدم. عاشق دیدن کتابها بودم. عطف یکی یکی کتاب های نیل و امیرکبیر و گوتنبرگ و رز و مروارید را میخواندم. گاهی میکشیدم بیرون و نام نویسنده و شاعر و طرح جلدش را نگاه میکردم. بیژن اسدیپور دوستم داشت و کاری داشت اگر کتابفروشی را نیمساعتی میسپرد دستم که برود و زود برگردد. خیلیها میآمدند. خیلی ها را میدیدم. ساعدی هم سر میزد.
روزی هم آمد که با دوستی آنجا بودم. دوستی که بعد از آن روز هم این جا ماند. در این خانه وخانه و خانه من. خانهای که در این ساعت شب هنوز بوی خوب گاو میدهد. بوی خوش انتظامی و فرهت و فنیزاده و مشایخی. بوی نصیریان حتی. بوی داورفر.
پرسید: دندانات؟ چندتا شان؟ درد میکند هنوز؟
سلام دادیم به دکتر. چند روز قبلاش از برادرم شنیده بودم که در یک بیمارستان در جنوب شهر هر روز صبح مریضها را، روانیها را، ویزیت میکند. برادرم پزشکی میخواند. برایمان تعریف کرده بود دکتر دانشجوها را بالای سر بیمارها میبرد و از تک تک میخواهد با بیمار مصاحبه کنند. بگردند بیماری را پیدا کنند. تعریف کرده بود آن روز هم بالای سر زنی ایستاده بودیم با دکتر . زن سردرد داشت. هر روز صبح که از خواب بیدار میشد ناگهان سردرد سراغش میآمد و به هم میپیچاندش. هر کدام چیزی گفته بودند به دکتر و نظری داده بودند. از زن سئوال کرده بودند هر چه به نظرشان آمده بود. بیفایده. کسی علت اصلی سردرد صبحگاهی زن را در نیافته بود. چرا صبح؟ چرا فقط سر درد؟ بی هیچ نشانه دردی دیگر؟ معلوم هست چرا؟ معلوم نبود. دکتر خود شروع کرده بود به پرسیدن. چند سئوال کوتاه. معلوم شده بود زن شوهر مرده است. در خانههای بالای شهر رختشویی و کلفتی میکرد. با دست در تشت آب یخ زده زمستانی لباس میشست برای چندرغازی که بیاورد شکم شش هفت بچه بی پدرش را سیر کند. گفته بود به آنها که همین است دوستان جوان. هر روز صبح وقتی از خواب بیدار میشود یادش به بدبختیهای زیادش میافتد. به این که تنهاست. به اینکه دیگر حتی آنقدر جوان نیست که... سرش درد میکند از شدت بیچارگی.
گفتم: دکتر جان. شما لطف دارید. ما اکثر کارهای شما را خواندهایم. آ رامش در حضور دیگران را هم تازه دیدهایم.
گفت: فردا صبح بروید مطب برادرم. دکتر علیاکبر ساعدی. بگویید من فرستادم. دندانپزشک است. میدان قزوین. بگویید دانشجو هستید. ملاحظه میکند. هر چند تا و هر چهقدر هزینه داشته باشد. نگرن نباشید. حتماً بروید. حتماً ها!
دکتر پرسید: حالش خوب بود؟ سالم بود؟ کتک نخورده بود تازه؟ آنطور که هرشب سهمیهاش را میدهند با خودش ببرد خانه. آنطور که پاسبانی منتظرش هست هرشب سر کوچهشان. سفارش کردهاند مشت و لگدی نثار دکتر بکند هرشب. به بهانهاینکه مست است مثلاً. که کلیدش را مثلاً گم کرده و مثل دزدها آهسته میخواهد برود بالا از دیوار خانه خودش!
اینجا، در این نزدیکی ، خانهای بود. در چوبی کوتاهی داشت که رو به اسکله قدیمی باز میشد. هیچ ندیدم باز بشود. وقتی در را دیدم سالها بود که بسته بود. بسته ماند. اما زمانی باز میشد. زمانی دکتر غلامحسین ساعدی، شش هفت ماهی در قشم بود. زمانی که روی کتاب معروفش اهل هوا کار میکرد. وقتی تازه به قشم آمدم بابا زار و ماما زار کتاب اهل هوا را دیدم. عکسها توی کتاب بودند. هر دو شان را شناختیم و به هم نشان دادیم.
یادم بماند هروقت رفتم تهران بگردم دنبال آن فیلم مستند در باره روستایی که زمانی گاو مشد حسن داشت و استخر بزرگ پرآب وسط ده. شاید پیدا بشود. اگر پیدا کنم دوباره تماشا میکنم و خبر میکنم بقیه هم ببینند. اما حالا چه؟ حالا چه کنم؟ چه میتوانم بکنم؟ خب کاری هست البته. میتوانم همین الان تلویزیون را که دارد تبلیغ چند چیز بزرگ کننده یا کوچککننده پخش میکند خاموش کنم. کفش راحتی بپوشم و پیاده بروم تا آنجا. جایی که زمانی دری چوبی کوتاهی روبه اسکله قدیمی قشم باز می شد؛ جایی که اهل هوا پرسه می زدند. روبه روی اسکلهای که حالا دیگر نیست. در نیست اصلاً. هیچ چیز نیست انگار که روبه روی چیزی دیگر باز بشود. خب اما با اینحال بهتر است بروم. میروم. هنوز فاصله تا دریا زیاد نیست. هنوز ساختمانهای خیلی بلند و بزرگ ساخته نشدهاند. بنابراین شاید بتوانم بروم بالای دیوار کوتاه سنگی موج شکن. قدمی بزنم. نفسی بکشم. شاید بتوانم بایستم آن بالا و به نوربازی ستارهها در آب شور نگاه کنم. شاید دریا آرام باشد. آنقدر که ... آن قدر که...بله... به نظرم شاید همین حالا بتوانم. حالا که ساعدی هنوز هم با من و اینجاست.
سلام
میخوانمت آقای عبدی عزیز در پس هر خطی و هر آپی که گاه جان به سرمان میکند تا بیایی. "گاو" را چند شب پیش دیده بودم در یکی از کانالهای غیر خودمانی. باز هم نصف و نیمه. که تعداد این نصفه دیدنهایم دارد از تعداد انگشتان دستم فراتر میرود. صدای دلنشین و البته خسته شما را هم شنیده بودیم یک دو ماه پیش که داشتیم از مهمانی دوستی برمیگشتیم. قسمتی از داستانی را میخواندی. نمیدانم چرا اما بنظر صدایت بیش از اندازه خسته و یک خطی بود بیهیچ بالا و پایینی. اما لذت بردیم.
همیشه حال میکنیم باهات و با صدایت و با کتابت و با گفتارت و با نوشتارت و با شبانه تنها زیستنت و با حسرت نبودن در کنارت و دلخوش به از دور شنیدنت.
اما تنها یک سوال...؟ از فیلم "گاو" گفتی و از همه آنهایی که بودند و هنوز یادشان هست در اذهان مردم. اما نگفتی از آنکه از جنس خودت بود. از جنس قلمت. از جنس داستانهایت و از جنس همه عرقریزان روح. چرا؟
سلام
بیشتر حرف بزن با من دوست عزیزم. از بیشتر حرف زدن بنویس. از نوشتن بیشتر گفتی... بگو باز از گفتن بیشتر.
من اصلن خسته نیستم دوست من. بد است که این طور به نظر می آید.
تازه دارم دلم می خواهد که این طور باشد اگر باشد که راه بیفتم. راه می افتم. شما هستی که به او برسم. به مهر بی دریغ و زبان زیبا در همراهی.
خوب است که این طور است. چرا خسته باشم پس؟ خسته نیستم. خسته نباشی.
یادم هست سالها سال پیش بود که مجموعه کارهای آقای غلامحسین ساعدی را خواندم و چقدر دوست داشتم. تئاتر دیکته و زاویه را دیدم و دوست داشتم. فیلم گاو را دیدم و دوست داشتم. همه ی اینها جزء به جزء شان حرفها برای گفتن دارند.
من هم با شما و آن جا هستم.
سلام خوشحالم وبلاگتونو پیدا کردم
سلام
خوش آمدید.
سلام
صبر کن ! شب تمام خواهد شد
بعد از این روزهای بی تابی
می روی توی غـــار مـــردمـــکــــش
مثل اصحاب کهف می خوابی !
به روزم با شعری تقدیم به شیرین ترین حقیقت زندگی ام .
و منتظر نظرات ارزشمندتان .
با تشکر
یاسر قنبرلو
باز سلام
باز نگفتی از آنکه قرار بود بگویی. البت همچین قراری هم که نبود. پرسشی بود از من و درخواستی یک طرفه باز از من که دلم میخواست بشنوم از زبان شمایی که قشنگ مینویسی از آنکه بخواهی. از آنکه چند خطی از زبان خودش در وصف همان زمانش مینویسم شاید که به یاد آری.......
"...به من هم - مثلاً - نقش جوان پوش فیلم را دادند که عاشق دختری است که نقش آن دختر را خانم نجم آبادی بازی می کرد. در عین حال آن جوان که عاشق دختری بود، برادر زن مشد حسن (انتظامی) هم بود. پس نقش جوان فیلم گاو را هم با رغبت و صمیمیت کار کردم و نمی دانم در ویرایش فیلم گاو هنوز هم آن جوان و مناسباتش با دیگران در فیلم همچنان گنگ باقی مانده یا روشن شده است؟ به هر صورت، آنچه همه هنرپیشگان را در آن ایام دور هم جمع می کرد - دست کم در میان اکثر افراد- دوستی و رفاقت و نوعی قلندری بود. مثلاً اغلب اوقات فنی زاده- شجاع زاده و من که از زمره جوان ترهای جمع بودیم با هم پرسه می زدیم در اوقات فراغت. یک جور گذران غم فراموشی، مثلاً یک روز که بنا شده بود چنین روزی - مثلاً- دو روز کاری نداشته باشم، از محل فیلمبرداری «بوئینک» در مسیر تهران - قزوین آمدم سر راه که اتوبوس تو راهی سوار شوم بیایم تهران. ساعتی سر راه ایستادم و اتوبوس نیامد. بعد از ظهر بود و می دیدم که اتوبوس ها از تهران می آیند می روند جهت غرب و شمال کشور. حوصله ام سر رفت و آمدم این طرف جاده. اتوبوسی ایستاد و من سوار شدم. کمک راننده پرسید کجا می روی؟ گفتم مقصد؛ اتوبوس راه افتاد و غروب هنگامی که من در ساحل انزلی قدم می زدم و نگاه می کردم به دریا... آنجا آقای نصیریان و مشایخی را دیدم از روبه رو می آیند سلانه سلانه. سلام کردم. پرسیدند «اه، تو که گفته بودی می روی تهران؟،» گفتم «آخه اتوبوس نبود طرف تهران،» و گذشتم. به یاد می آورم شان و دوست می دارم. ساعدی و آل احمد یک بار آمدند بوئینک، گمان می برم بانو سیمین هم بود یا نبود؟ قوانلو - فیلمبردار- آن آدم نازنین و کوشا. ایام خوشی بود. ایامی خوش..."
خواستم مطلب را خصوصی برایت بنویسم تا که شاید به بهانه جوابی و عتابی هم که شده، سری به کلبه محقر ما بزنی. دیدم که به دور از رسم ادب است.
در پناه حق
جناب رضوی عزیز
تلفنی بده لطفا. ممنونم از حضورت. با ارادت