راه آبی

داستان و نقد داستان

راه آبی

داستان و نقد داستان

نیش نقد



بعداز یادداشت کتاب1 در وبلاگ، دوستان معدودی نظر گذاشتند که طبق معمول خودم بیشتری‌ها را تایید کردم. اما از دوست خوب، شاعر و نویسنده، سرکار خانم لادن نیکنام که سابقه ارادت محترمانه من به ایشان به ماهنامه هفت بر می‌گردد و بخشی از مطلب به کتاب ایشان و دو خانم نویسنده دیگر مربوط بود خبری نشد. با توجه به ریتم تماس‌های گاهگاهی بین ما، گذاشتم به  حساب تعطیلات نوروز و گرفتاری‌های خانه تکانی و نویسندگی. اما وقتی این بی‌خبری طول کشید به خودم گفتم دیدی چه کردی باز؟ باز یکی دیگر از دوستانت را از خودت رنجاندی! حالا چه می‌کنی؟

کاری که باید می‌کردم انتظار کشیدن بود. بنابراین منتظر شدم. گرفتاری‌های کاری خودم مزید بر علت شد و برگشتنم به قشم و از آن فضای مانوس عسلویه بیرون آمدن، ارتباط‌هایم را به فاصله‌های بیشتر انداخت. از همه بدتر تلفنی بود که دستم بود و اغلب دوستانم با آن شماره مرا پیدا می‌کردند. آن جابجایی کاری باعث شده بود شماره‌ام عوض شود و این را خیلی از دوستانم از جمله خانم نیکنام نمی‌دانستند. در همین احوال ایمیلی از یکی از نویسنده ناشران معروف دریافت کردم که حاوی کلی تشویق و تعریف از همان مقاله بود و بخصوص همان قسمت که به انتقاد از کتاب مشترک سه نویسنده، خانم‌ها کرم‌پور، رونقی و نیکنام، یاد کرده بودم. اظهار امیدواری شده بود که دستم درد نکند و همیشه همین‌طور صریح و مستقل باشم و خلاصه ...ضمناً از من آدرسی خواسته بودند که کتاب‌‌شان را برایم بفرستند. لابد برای این‌که اگر همت کنم یادداشتی هم بر آن بنویسم. ( یک نتیجه گیری صرفاً منطقی است وگرنه طفلک خودشان اصلاً حرفی در این مورد نزدند ). فکر کردم اگر قرار بشود به این کار ( به اصطلاح نوشتن نقد یا یادداشت ) ادامه بدهم بهتر است پول کتاب‌ها را خودم بدهم که بعداً موجبات گلایه مضاعف فراهم نشود. بنابراین پاسخ آن ایمیل ماند. هنوز هم مانده است.  

 بالاخره دوماهی از آخرین سلام و علیکم با خانم نیکنام گذشت و دیگر داشت واقعاً خیلی فاصله می‌افتاد. این شد که به ایشان زنگ زدم و فوراً بعد از سلام گفتم امیدوارم از دست من عصبانی و دلخور نباشید. دیدم که نه... این خانم نیکنام با آن خانم نیکنام خنده‌رو و خانم نیکنام خیلی پرانرژی که از هفت می‌شناختم و در اعتماد و شرق و سینما و ادبیات با هم همکاری داشتیم و در این مدت حتی یک بار به پیشنهاد من و دعوت انجمن داستان‌نویسان جوان در موسسه رویش به اصفهان سفر کرده بود زمین تا آسمان چی...؟ هیچ! واقعاً هیچ فرق نکرده است. به ایشان گفتم که این، این ظرفیت و حوصله‌ای که در مقابل انتقاد از  کتاب‌تان از خود نشان دادید چیز جز علائم حیاتی یک نویسنده نیست. بعد هم اظهار امیدواری کردم که دستشان درد نکند!

 اما نکته جالب این گفتگوی خوب بعداز آن تاخیر، اشاره‌ای بود که ایشان به یکی از نویسنده- ناشران کرد. این دوست که تصادفاً همان نویسنده - ناشری بود که به وبلاگ راه آبی هم ایمیل زده بود ( اصلاً مگر ما چند تا نویسنده- ناشر داریم؟ )، همراه با کلی علائم حیاتی آب زیرکاهانه و تفرقه افکنانه! ( مثلاً اظهار تعجب ساختگی لابد ) گفته بودند این فلانی عجب آدمی است ها؟ مگر شما با هم این‌همه در آن‌جا و آن‌جا و این‌جا همکاری نداشته‌اید؟ پس چه‌طور این طور دست به قلم برده و نوشته؟

 بعد از این‌که موکداً از خانم نیکنام پرسیدم جدی؟ و باز پرسیدم راستی؟ و قبل از این‌که بگویم ایشان چیزی هم برای من نوشته‌اند گفتند که در جواب آن حیرت ( ! ) گفته‌اند فلانی ( یعنی من ) همه این حرف‌ها را قبلاً تلفنی هم به خودم گفته است.

من هم داستانی از دوستی لاک پشت و عقرب تعریف کردم که به گفتگوی‌مان بار به اصطلاح عمیق‌تری! بدهم.  اما آن داستان:

لاک‌پشت و عقربی سال‌ها با هم دوست بودند. یک‌بار قصد سفر کردند. وقتی کنار رودخانه‌ای رسیدند عقرب شروع کرد به گریه کردن. لاک‌پشت پرسید چی شده چرا حالت گرفته شده؟ معلوم شد ایشان شنا بلد نیست و نگران غرق شدن خودش است. لاک‌پشت گفت غصه نخور دوست عزیز. من شنا بلدم. شما برو روی لاک من، خیالت هم تخت باشد. وسط‌های رودخانه، همان‌جا که معمولاً آب عمیق‌تر هم می‌شود لاک‌پشت صدای تق‌و‌تقی شنید. پرسید این دیگر چه صدایی است؟ عقرب گفت هیچی بابا برو! او هم به شناکردن ادامه داد. باز هم شنید کسی تق‌و‌تق می‌کند. گفت جناب عقرب شما که آن بالایی ببین این صدای چیست آخر؟ انگار یکی دارد با یک چیز سخت وتیز به لاک من می‌زند! مگر این دور و اطراف به جز من و شما کس دیگری هم هست؟ عقرب گفت: گفتم که! این همین‌طوری است. به دل نگیر! برو که زودتر برسیم. توجهی به این نیش‌ها که می‌زنم نکن دوست من! این‌ها از روی عادت است. بگذار به حساب زنگ خطر... برای هشیار شدن بیشتر مثلاً!

حالا...

خانم نیکنام عزیز. شنیدم کتاب علائم حیاتی یک زن به چاپ دومش نزدیک شده. تبریک می‌گویم. ضمناً همین‌طور شنا کنید دوست عزیز! شنا کنید به جلو لطفاً!   

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد