راه آبی

داستان و نقد داستان

راه آبی

داستان و نقد داستان

سین

 

 

 

 قرارنیست بمیریم اما مردن اتفاق می افتد. برای من، برای تو، برای زنی که هم الان مرد. هم الان شنیدم که میم مرد. صدای گریه سین از آن طرف خط، آن طرف دریاها و اقیانوس ها و کوه ها،  نگذاشت بپرسم چه طور؟ کی؟ کجا؟ صدای گریه نمی گذاشت فکر کنم برای این یکی، و حداقل این یکی که همین چند روز، شاید چهار روز پیش، باهاش حرف زدم و ازش خواهش کردم هر وقت دلش خواست به من زنگ بزند و... چرا؟ این که دستم نزدیک دستش بود و صدایش در گوشم ماند تا هم الان که...

گفتم: چه می کنید؟ مزاحمتان نیستم؟ نمی دانستم چه وقت زنگ بزنم... می توانم بعداً...

مثل پرنده ها چهچه زد و وقتی گفتم این صدا، چه صدای عجیبی است، چه صدای خوبی با تکیه بر سین ها و صاد ها... تکیه نه، یک جور پریدن از روی... ندیده گرفتن شاید...یک جور آهنگ خوش... یک جور کودک مآبی انگار وقتی می گوید سوسک یا...

گفت: باور نمی کنید... خنده تان می گیرد حتماً... دمپایی بر داشته ام سراغ سوسک ها... گفت از سرکار آمده است تازه و قبل از اینکه چیزی بخورد، قبل از اینکه چیزی بیاشامد یا دوشی بگیرد حتی رفته است سراغ سوسک ها.

پرسیدم: نمی ترسید؟ می ترسند معمولاً خانم ها شما اما انگار...

گفت: فقط وقتی خواب باشم. وقتی که...

گفتم: شنیده اید آن شوخی را...سوسکی که می خواست خودکشی کند رفت کنار دمپایی نشست؟

خندید. میان تاریکی بود حتماً. گفت حوصله نکرده حتی چراغ ها را روشن کند. گفت یا الان فکر می کنم در تاریکی ایستاده بود بی حوصله شاید که این ها را آن طور می گفت. انگار بخواهد زودتر قطع کند حالا. انگار بخواهد برود... حالا که فکر می کنم می گویم شاید که زودتر برود. برود گوشه ای دراز بکشد بر ملحفه سفید... ملحفه بی نقش...

 

 

   وقتی می گفتم، وقتی می شنیدم، وقتی دلم می خواست اجازه بدهد بازهم به همین زودی زود بهش زنگ بزنم و بیشتر حرف بزنیم، برای خودش فقط برای میم نه هیچ کس دیگر، نمی دانستم این صدا همین حالا دارد از حوالی مردن می آید.

نظرات 5 + ارسال نظر
رضوی پنج‌شنبه 3 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 11:55 ق.ظ http://mirmohamad.blogfa.com/

سلام
تازه رسیده‌ام. پشت میزی که نمی‌دانم اگر نباشد پشت کی و یا چی پنهان کنیم همه این تنهایی‌ها را، با عکس روی جلدی که همین صبحی داغ داغ گرفته‌ام از کیوسک جوانک سر کوچه که اگر تا شماره بعدی هم نروم یکی برایم کنار می‌گذارد و دو سرباز خندانی که نمی‌دانم به تنهایی‌های ما می‌خندند و یا خود و دمغم از فهرستی که اینبار یک نام عباس کم دارد.
کاش بودی...

برقرارباشی دوست من.

راشدانصاری پنج‌شنبه 3 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 12:01 ب.ظ http://www.khaloorashed.blogfa.com

سلام. خواندمت مانا باشی
در ضمن لینک شدی

مگر تو ما را نجات دهی گاهی که این طور گرفته ایم.

محمود شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 02:24 ب.ظ

باید درد سنگینی باشه. زنده و سلامت باشی. جمله آخرت رو کاشکی برای ( این برف...) استفاده می کردم!! صدا از حوالی مرگ.سلام برسون

سینا سه‌شنبه 8 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 02:40 ق.ظ

چقدر مبهم نوشته اید. کی بوده کسی که این طور درباره ش نوشته اید؟‌‌برای چی مرده ؟ منظورم این است که چه اتفاقی براش افتاده ؟

شهلا دوشنبه 14 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 09:45 ب.ظ http://herfeh-ravy.blogfa.com/

بعضی وقت ها بعضی نوشته ها را که آدم میخواند به شک می افتد و به خودش می گوید"نکند این را من فلان روز که غمگین بودم، که فلانی برای همیشه از پیشم رفته بود، نوشته باشم" بس که در آن لحظه ی خاص به حال و هوای دل خود آدم نزدیک است...
سلامت باشید.

سهم شما شادی باشد دوست من.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد