راه آبی

داستان و نقد داستان

راه آبی

داستان و نقد داستان

زنی که دوست داشتیم



 

رمکان روستایی است ( خود اهالی معتقدند شهر است! ) با جمعیتی حدود پنجهزارنفر در فاصله سی کیلومتری شهر قشم. تنها جایی که به لحاظ موقعیت زمینی منابع آب شیرین دارد و چاه هایش معروف است. وقتی می گویند چاه های رمکان به سبزی کاری های و تخلستان و صیفی کاری های آن جا نظر دارند که هنوز هم کم و بیش از آن نشانی هست. غیر از این معروف است کباب های خوبی دارد چرا که دسترسی دکه ها و مغازه های کبابی اش به گوشت کهره ( بز ) هایی که لابد علف خوبی و تازه می خورند ( به لحاظ همان چاه ها و سرسبزی ) آسان تر است. بنابراین شب ها و تقریباً در همه ایام هفته و ماه های سال شلوغی کباب فروشی ها را می بینی و بوی گوشت دعوت ات می کند به نشستن روی حصیر پهن شده بر سکوی های سیمانی و تکیه دادن به دیوارهای بلوکی و به نیش کشیدن گوشت کهره و مرغ از سیخ!

  رمکان در مسیر جاده قشم و به فرودگاه هم هست و جاده درست از وسط روستا می گذرد. با سرعت گیرهای بد و زیاد. ساندویچ با نان اضافه!

زمانی دور به خانه دوستی در رمکان رفت و آمد خانوادگی داشتیم. مردی که می شد ساعت ها باهاش از هردری حرف زد و از معاشرت اش لذت برد. خانه ی همسر دومش بود. همسر جوانی که همان وقت هم برقع از صورت برداشته بود و خیلی شهری می نمود. خوب حرف می زد و خوب می فهمید. زنی  کتابخوان  که شعر فرخزاد و مشیری و سپهری را دوست داشت و سووشون دانشور را خوانده بود. زن دختر مردی بود که کبابی به راهی داشت و مغازه اش درست نبش کوچه ای بود که داماد سن و سال دارش برای دختر فراهم کرده بود و مهمان های شهری اش را آن جا پذیرایی می کرد. مثل بعضی کارگران شرکت نفت در آبادان که وقتی پست شان بالا می رفت و کارمند می شدند زن چادری کارگری شان را رها می کردند و زن کارمندی می گرفتند. زنی که بتوانند باهاش بروند باشگاه و استخر و و میهمانی های دسته جمعی. وسوسه ای که مدتی پدرم را هم غلغک می داد اما خوشبختانه به خیر گذشت! کم کم دوستی ای بین همسرم و زن دوم، دختر کباب فروش معروف رمکانی، شکل گرفت. گاهی که باید می رفتم و شب را در جایی دور و صیدگاهی پرجنب و جوش می گذراندم همسر و بچه هایم را در رمکان که سر راهم بود و جلوی خانه آن زن پیاده می کردم و در برگشتن، آخرهای شب یا نیمه شب یا دم صبح، برشان می داشتم؛ غالباً خواب آلود. همیشه شاد بوداز هم سخنی با زن و این که او را شاد می دید در قاه قاه خنده و حضور.

 زمانی گذشت و رفت و آمد کم شد. کارمن تغییر کرد. بچه ها بزرگ شدند. گاهی دوست مهربان و پیرم را می دیدم و گاهی از او خبری می شنیدم. شیندم که زن به بیماری سختی دچار شده و مرتب به شیراز و یزد سفر می کند. آن قدر بیمار است که بچه هایش را نزد مادرش برده و هروقت که هست در آن خانه نسبتاً بزرگ اما حالا خاک گرفته و نیمه متروک تنهاست. پدر کباب فروش اول و همسرش بعد از آن مردند. همسرش در یک اول شب خلوت، وقتی از نماز مغرب اش بر می گشت دچار حادثه شد. موتور سواری به او زد و به زمین خاکی اش انداخت. به زمینی که دیگر از آن بر نخاست.

 دو هفته پیش، وسط هفته ای در رمکان بودم. ساعت دو بعد از ظهر بود. رفته بودم به پروژه ساختمانی چند طبقه بزرگی در ورودی روستا ( یا شهر )که نیمه کاره است سر بزنم. باید چیزهایی می دیدم و چیزهایی می گفتم. گرمم شد. گفتم شاید آب سردی چیزی پیدا کنم. سوار شدم و تا ته رمکان رفتم. هیچ مغازه ای باز نبود. پسرکی را سر سه راهی سوزا دیدم که یخ در بهشت می فروخت. بهتر است بگویم یخ در جهنم گرم آن ساعت بعدازظهر. پرسیدم چرا همه جا تعطیل است؟ چراحتی یک جا که بطری آبی دست آدم بدهند و پولش را بگیرند باز نیست؟ یعنی همه واقعاً؟ همه ی همه؟ همه رفته اند خواب بعدازظهری بکنند واقعاً؟

گفت همه خوابند حالا. تا ساعت بعداز نماز عصر همه جا بسته است.

لیوانی یخ در بهشت دستم داد. هرچه جیب هایم را گشتم پولی نداشتم. پولی اندکی لای دفترم بود. اسکناسی خرد. با چند سکه در زیر سیگاری ماشین. همه را دستش دادم. گفت پول خرد قبول نمی کند. گفتم یعنی باید حتما اسکناس باشد؟ گفت این جا در این رمکان مردم سکه قبول نمی کنند. سکه پول حساب نمی شود. گفتم تو چی؟ من غیر از این پولی ندارم. اگر به یخ در بهشت اش لب نزده بودم پس می دادم اما حالا...

انگار مجبور شده باشد سکه دویست تومنی را به اکراه قبول کرد. هیچ نفهمیدم با آن چه خواهد کرد. لابد خواهد گذاشت تا وقتی روزی دیگر خودم باز یا کس دیگری شبیه من مشتری اش شود.

امروز، جمعه ساعت دم ظهر، رمکان بودیم. آفتاب خوردیم و خواستیم آبی بخریم. در رمکانی که چاه هایش زمانی معروف بوده و سبزی و خرما و صیفی اش در بازار هر اول صبح قشم جلوه می فروشد مغازه ای باز نبود. در رمکانی که اگرچه هر شب بوی کباب به هوا می فرستد و کلی آدم گرسنه گوشت تازه خوش طعم به نیش می کشند در آن ساعت گرم سر ظهری بطری آبی نیافتیم بخریم و بخوریم. گشتیم و برگشتیم. پسرک یخ در بهشت فروش هم نبود. هیچکس دیگر هم نبود. همه شتافته بودند برای نماز. تاکسی بانوان با راننده خانم دیدیم. خودپرداز بانک دیدیم. ساختمان چند طبقه ی در حال ساخت یک مجتمع مدرن تجاری دیدیم. ساختمان های آجرنما یا نمای کامپوزیت دیدیم اما جایی ندیدیم بطری آب معدنی دست آدم بدهد. جایی حتی که آب کمی لب شور چاه های معروف رمکان عرضه کند هم نبود. برگشتیم و در جاده ای به طول سی کیلومتر، با هرم گسترده لرزان بر اسفالت چشم انداز و با دریایی که سمت چپ را سراسر رقم می زد به سمت قشم راندیم.

 به آن دوستی، آن غروب ها که با لندرور جلوی خانه همسر دوم دوستم برای بردن یا آوردن بچه ها توقف می کردم، به آن کوچه با کباب فروشی نبش اش که بیشتر وقت ها به سفارش زن شام می فرستاد فکر کردم. به شعرهای فرخزاد و سپهری و مشیری و سووشون دانشور. فکر کردم در روستا یا شهری با اینهمه تناقض و رنگارنگی، با این همه فاصله از کف هرچیز تا سقف آن، صندلی و ردیف آن زن که گرچه همسر دوم مردی شده بود اما دلش به هم سخنی گاهگاه با ما هم خوش بود و همیشه از ته دل، با روی باز بی برقع، قاه قاه می خندید کجاست؟    

نظرات 2 + ارسال نظر
صدیقه اسلامی(مدیر وبلاگ انجمن شعر ق سه‌شنبه 10 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 01:57 ب.ظ http://www.qeshmpoem.blogfa.com

سلام
با احترام لینک شدید

سلام متقابل.

صدیقه اسلامی سه‌شنبه 10 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 01:59 ب.ظ http://www.farsipoem.blogfa.com

درود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد