راه آبی

داستان و نقد داستان

راه آبی

داستان و نقد داستان

زینت امروز

 

 زینت را دیدم. با خودم قرار گذاشته بودم هروقت دیدمش یادداشتی بنویسم و این جا بگذارم. خب دیدمش. امروز که عید قربان بود رفتم آن‌جا، صلخ، و دیدمش. به آقای احمدی زنگ زدم که می‌آیم. ساعت یازده حرکت کردم که نهار آن‌جا باشم. خبردادم یک ساعت دیگر می‌رسم. از جاده جنوبی رفتم. پیش از آن‌که از قشم بیرون بزنم به خودش زنگ زدم و پرسیدم چیزی لازم نیست؟ می‌توانم بخرم و بیاورم. گفت حالا دیگر نه. اما اگر صبح زودتر راه افتاده بودید و می پرسیدید بهتان می‌گفتم مسواک بخرید. مسواک‌ها تمام شدند این‌جا. هرچه با خودم از تهران آورده بودم و هرچه این‌جا در چند مغازه صلخ موجود بود تمام شدند.حالا دیگر خودتان بیایید، چیزی لازم نیست. این جا عید است و سفره میوه و شیرینی و آجیل پهن است.

 سمت چپم دریا بود. از قشم که راه افتادم تا وقتی رسیدم یک دقیقه هم پنهان نشد. در داستان عکیل از مجموعه دریا خواهر است همین راه را، که آن وقت خاکی بود، توصیف کرده ام. خاکریزی داشت به طول چند ده کیلومتر که بریده بریده دریا را از چشم می پوشاند. گله به گله سنگرهایی هم ساخته بودند. حالا همه را برچیده اند. دریا تمام راه پیداست و سنگرها هم اغلب با ماسه بادی و خاک درهم شده اند. راست رفتم تا آن طرف مسن. چشم چشم کردم عکسی بگیرم. کادر  کادر سمت راستم را کاویدم. همه جا آشنا بود. این طرف هم آبی، آبی، که کم کم تیره شد. ابر افتاده بود پایین. بادی در دوردست خاک نرم دامنه بلندی های خاکی و قهوه ای و خاکستری را جارو می کرد. مثل مه که نشسته باشد بر دشت کوچک. عکس گرفتم؛ از ماشین و جاده هم.

در همان کتاب، دریا خواهر است، نامه به لاک پشت هم هست. همان جا نوشته ام که بعداز صدسال هم که باشد به ساحل خودش بر می گردد. حالا برگشته است. بعداز هشت سال و نیم برگشته است به صلخ. شاید بگوید چرا. اما من که می دانم! می دانستم. می دانستم که نوشتم. وقتی با همان لباس به پیشواز ما آمد در هلسینگوری سوئد و در آشپزخانه کوچکش نان تمُشی قشمی پخت به ساحل صلخی اش فکر می کرد. بارانکی بارید. غبار خوابید. دریا تیره بود یکسر. اسفالت را دنبال می کردم جدا می شدم می رفتم می راندم در وسط جزیره. دور می زدم از طبل و بر می گشتم به صلخ. خاکی را برداشتم. باید می دیدم حالا، امروز، دراین ساعت دم ظهر، تنها، در جاده تیغ نخورده خاکی پراز بالا و پایین، در جاده پراز گونی های پاره ی گیر کرده به بوته ها خار، تکه های کوچک مقوای جعبه کفش، باقی مانده بار قاچاق از دور و دیر، جاده در احتمال باران. باید می دیدم ساحلی که آدمی، زینت امروز، را صدا می زده از آن طرف دریاها و اقیانوس ها. باید می کاویدم چند کیلومتری که در دوساعت گذشت. جایی تا چند متری آب رفتم. یکی نشسته بود و افق را می پایید. ماهی گیری حتماً که مراقب مشتای خود بود. عکس گرفتم. گفت بیست دقیقه ای مانده تا صلخ اما با فرض موتور سیکلت خودش گفت حتماً. یک ساعت دیگر گذشت تا دکل مخابرات موج شکن پیدا شد. تلفن آنتن داد. زنگ زدم و گفتم در باران نم نم می رانم. گفتم مهمانم، میهمان سفره عید قربانم. میهمان لاک پشت مهربانم.

زنگ زدم. احمدی نگفت تهران است. طوری حرف زده بود که نفهمیده بودم آن جا نیست. آن جا بود حتماً. از پسرکی جلوی مسجد سراغ خانه گرفتم. دوتا با دوچرخه، چند تایی پیاده، یکی دوتایی با پای برهنه حتی، دویدند جلو. همه بچه ها خانه احمدی و زینت را بلد بودند. بعداً که حرف مسواک پیش آمد و پرسیدم فهمیدم همه بچه ها آن روز مسواک هدیه گرفته اند از دست زینت. همه بچه های کوچک، حتی بزرگ ترها.

گفت: سی چهل تایی از تهران خریده بودم چند تایی هم اینجا پیدا کردم. هرسال عید، به خاطر شکلات و شیرینی که زیاد می خورند، بهشان مسواک می دهم. امروز زیاد بودند. همه آن هایی که تمام آن سال ها گرفته ام موقع به دنیا آمدنشان. بعضی بچه هایم بیست و سه و چهار ساله اند حالا. به همه شان نرسید. زیاد بودند.

 می گویند لاک پشت ها از سال باران خبر دارند. می گویند در سالی که می دانند باران بیشتری خواهد بارید تخم های بیشتری می گذارند.

داشتم از بشقاب برنج و گوشت نهار عیدم می خوردم و به شعر زینت که در سفارش حفظ محیط زیست برای بچه ها سروده بود  گوش می دادم که تورک تورک باران، بر ورق آهنی سایبان کولر حواسم هردومان را پرت کرد.

گفت: از قدم شما بود امروز!

گفتم: شما هم خیلی وقت نیست آمده اید.

گفت: بله اما...

گفتم: باشد قبول! اما به جای مسواک، عیدی بچه های شما که دیدم دیگر همه جا هستند!   

نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] یکشنبه 22 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 06:00 ق.ظ

منم اینجا توی این عکس بودم. عروسی بود. جای مارو خالی کردید؟ سر سفره چی؟ این عکس مال دوربین من بود یا شما یا بقیه؟ کی باید کپی رایت این عکس رو داشته باشه. من حاضر نیستم در غنائم عروسی با کسی شریک بشم ها! به مامان و خواهر بی نظیر زینت سلام رسوندید؟ اصلن به اون خونه ای که این قدر زن های شجاع داشت؟ اصلن به اون خونه با طعم شیرینی که به جا گذاشت. مرسی از این عکس و از این دوباره زندگی بخشیدن به اون روزها. مرسی

شما هم همین حوالی بودید. هم چنان که هستید. اما عکس... بله عکس مال دوربین من بود. خواهر و مادر زینت را ندیدم اما از شجاعت شان خیلی نشانه به جا بود. مرسی از این نوشتن قشنگ.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد