راه آبی

داستان و نقد داستان

راه آبی

داستان و نقد داستان

زردهای سرخ


همه آن ها یی که اهل کتاب بودند، آن هایی که ده سالی قبل از انقلاب را به خاطر دارند، آن هایی که کله شان کمی بوی قورمه سبزی می داد و گوشی به آوازهای ممنوع می سپردند به احتمال زیاد « زردهای سرخ » را می شناسند. من هم مثل بیشتر همبازی ها و همسالانم نمی دانستم منظور از  « چینوی » که رسم بود در آبادان دهه سی و تا حدودی چهل شمسی بچه ها را از آن می ترساندند و می گفتند می آید و آن ها را می خورد یا می برد همان « چین نویی » و به عبارتی طرفداران حکومت چین نو یا چین کمونیست دوران مائوتسه تونگ است. شاید بزرگترهاشان هم، پدر و مادرها، نمی دانستند این ولوله و ایجاد ترس و دلهره دربین بچه ها و بزرگ ها از همان مرکز یا مراکزی هدایت می شود که در سوگ کندی، ریئس جمهور ترور شده آمریکا زبان بچه ها را با ترانه ی خداوندا چه می شد؟ کندی زنده می شد... آموخته کرده بودند.

 « زردهای سرخ » در قطع جیبی با جلدی به رنگ زرد و تصویر سرخ شده مائوتسه تونگ معروف، نامی کتابی بود به ترجمه هوشنگ منتصری.دکتر هوشنگ منتصری علاوه بر « زردهای سرخ » سلسله مقالاتی در مجله خواندنی ها می نوشت و کتاب مفصلی در شرح سفرش ( با جزئیات کاربردی و راهنمایی های موثر عملی برای مسافران عازم دیار  فرنگ! ) از راه های زمینی ودریایی داشت که انصافاً خیلی خواندنی بود.

 منتصری تحصیل کرده فرانسه و دارای دکترای ریاضیات بود ( خوشبختانه هست ) و در کابینه دولت هویدا در قبل از انقلاب هم کاره‌ای بود. از استانداری کرمانش خبر داشتم و این که طرف اعتماد شاه هم بود. خواهر زاده دکتر رادمنش معروف بود و به معنای کامل و دلچسبش آدمی با فرهنگ و مجرب. اهل لاهیجان و از سرزمین سیاهکل و دیلمان بود و اسم شاهنامه ای اش را از آن جا داشت. سرزمینی در فراز ابرها که خودرا از دوره های تاریخ باستان ایران، بکر و دست نخورده، به زمان حال رسانده بود.

دکتر منتصری، منتخب کابینه علی امینی هم بود و قرار بود به همراه سی نفر دیگر از یاران امینی، دولت را، در سال 53 یا 54 تحویل بگیرند که نشد. تصمیم شاه بر ادامه حکومت به سبک سابق قرار گرفت و شد چند سال بعد شد آن چه شد. اما دکتر منتصری قرار بود وزیر فرهنگ یا آموزش عالی دولت امینی شود.

 من او را وقتی دیدم که بیش از هفتاد سال داشت. قبراق و سرحال با حواس کاملاً عالی و به جا. در دانشگاه شریف درس ریاضیات می داد و جزوات اش را به خط خوش خودش نوشته بود و تکثیر کرده بود. کتاب می خواند و جهانی از خاطره و تجربه بود ( و همان طور که اشاره کردم خوشبختانه هست؛ تا این لحظه غیر از این نشنیده ام ).

 حدود یک سال استاد و مدیر و مرادم بود. من در یک کارخانه کنسروسازی در حوالی انزلی کار می کردم و او مدیرعامل شرکت بود. نمی دانم چه طور گذارش به آن شرکت و آن شرکا افتاده بود اما افتاده بود دیگر و گاهی خودش هم به وضعیتی که پیش آمده بود و مجبور بود با آدم هایی خاص سر و کله بزند می خندید اما... بود. کارخانه در آستانه راه اندازی بود و من با مشکلات خط تولید و ساماندهی و بهره برداری اش درگیر بودم.

  این ها البته بخش های معمولی کار بود. بخش هایی که در هرکاردیگری هست. هرچند کار در شمال، آن هم خطه گیلان، آن هم حوالی سنگاچین وکپورچال و اقامت در ویلایی خالی در کنار مرداب آغشته به هیجان های عجیب بود. به تقلید از دوست نویافته ام محمد کوچکپور کپورچالی ( که در پست دیگری در همین وبلاگ از او یاد کرده ام ) یاد گرفتم دور و اطرافم را به نوعی و تا حدی کادر کادر ببینم. اما هم نشینی و هم سخنی با دکتر هوشنگ منتصری که به اختصار دکتر صدایش می کردیم مرتبتی افزون داشت. هربار به تهران می آمدم او را در آپارتمانش در طبقه چهاردهم ساختمانی در بلوار کشاورز ( ساختمان های سامان؟ ) می دیدم و میهمانش بود و هروقت به کارخانه می آمد با هم به طرفی می رفتیم: رشت، جنگل شفارود، آبکنار، هشپرطوالش،... همه جای آن اطراف را می شناخت و به سبک خودش نشانم می داد. از آدم های معروف آن جا می گفت. از نشست و برخاست هایش با آدم های مهم. از فرانسه، از ریاضیات، از سیاست و سیاست بازها و از هر در که بود یا نبود. غذاخوری های کوچک، جاده های فرعی، جنگل و روستاها، داستان های پنهان بین آدم ها و اشیاء، بین سال ها و فصل ها، آن طرف رسوم و عادت ها و... می گفت. طوری که انگار همه دارد دوباره، بعداز پانزده سالی که از ایران دور بود،  در چند قدمی اش اتفاق می افتد یا جریان دارد واو شاهد جزئیات است.

 نمی دانم چرا این قدر مطمئن هستم خاطراتش را جایی نوشته و روزی در خواهد آمد. روزی شاید یک بار دیگر با او باشم. پاس احترامی که می گذاشت و احترام بیشتری که بر می انگیخت این چند کلمه نیست. این چند عکس که در سفری برداشتم هم نه. اما بضاعت من اندک است. سال ها دور و فاصله ها زیاد.

 از آن کتاب، از زردهای سرخ، از مائوتسه تونگ و انقلاب چین چیزی یادم نمانده جز همان که گفتم و این که به ترجمه دکتر هوشنگ منتصری دست به دست می گشت در بین جوان های آن موقع. خودش با خنده و کمی غرور به آن اشاره می کرد. از هوشنگ منتصری اما یک عالم جزئیات دیگر، هرچند پراکنده در ابرها و جنگل ها و کوه های گیلان با من است. دلم می خواهد و خیلی هم می خواهد در این لحظه که نام اش را می نویسم یک طوری، هیچ نمی دانم چه طور اصلاً، خبر بشود به یادش هستم. این هم از حسرت های  بزرگ من است که در وقت لازم به کسانی که کم هم نبودند، زن یا مرد، در وقتی که می شد در چند سانتی متری هم بایستیم و صدای هم را بشنویم، بلند و واضح نگفتم دوستتان دارم.

  به دکتر هوشنگ منتصری، دوست و مراد آن سال هایم نگفتم بله اما...اما او چی؟ یعنی او هم نشنید؟                                                                                                                                                                              

نظرات 2 + ارسال نظر
سمیه یکشنبه 6 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 02:52 ب.ظ

سلام این لینک پرسشنامه آنلاینی در مورد امنیت فرهنگی است. ممنون می شم اگه آن را تکمیل و ارسال کنید. http://fws.ut.ac.ir/rtl/winquestion.aspx?path=http://bakhshaei.com/mo3/default2.html

ببخشید شما کی هستید؟

ساسان پنج‌شنبه 10 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 01:40 ق.ظ http://www.sasan349.blogfa.com

سلام آقای عبدی
نگاهی به مجموعه داستان "قلعه پرتغالی" داشته ام . خوشحال می شوم مطالعه بفرمایید . ممنون .

با کمال میل. حتماْ و پیشاپیش متشکرم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد