راه آبی

داستان و نقد داستان

راه آبی

داستان و نقد داستان

آوازخوان نه، آواز

 

چند ماه پیش که دو سه روزی تهران بودم فرصت مغتنمی حاصل شد با دوست خوب و نویسنده خوش قریحه و مترجم نام آشنای این سال ها، محمود حسینی زاد، در باغ مصفای سفارت آلمان دیدار کوتاهی داشته باشم؛ آبی که از پس دو سه سال تشنگی در کامم ریخت. در آن دیدار بود که حرف از جایزه جدیدی به میان آمد: جایزه رمان ( چرا رمان؟ کلاَ بماند. ) دهه هشتاد. ضمنی خبر شدم که حسینی زاد یکی از ( نفهمیدم چندتا ) داوران جایزه است و دارد سخت و جدی کتاب هایی که برایش فرستاده شده را می خواند. جایزه دادن فی نفسه کار خوبی است. نوعی « تو نیکی می کن و در دجله انداز» است! اصلاً نیکی کردن کار خوبی است. نیکی کردن در جایی که فقر و محرومیت هست  کار  از آن هم بهتری است! خواهم گفت.

 در آن دیدار کوتاه دوستانه، از برگزار کننده جایزه هم حرف به میان آمد. همان جا گفتم که جناب حسینی زاد با این نگاه های مهندسی و از بالا که در ایشان خبردارم بهتر است رخت خودتان را یک جورهایی از این ورطه بیرون بکشید. حق داشت بخواهد بداند به چرا و خواست. به نظرم پاسخ اش را، ضمن ارجاع به مقاله ای که یگ سال پیش با عنوان « ریختن موضوع در قالب » در باره کتاب « در محاق » نوشته و در اعتماد چاپ کرده بودم، با روایت ماجرایی دادم. اما نه، این را الان از خودم در می آورم و آن موقع راست و صریح رفتم سر اصل موضوع.

  اما آن ماجرا: سال ها پیش که من هم یکی از پیمانکاران احداث ساختمان عظیمی بودم و در جمع بقیه پیمانکاران از وضعیت کار و نا هماهنگی ها و نقایص و اشتباه کاری ها و... برای یکدیگر نقل و نمونه می آوردیم و حرص می خوردیم و از همه جای کار ایراد می گرفتیم. یکی از ما که با تجربه تر از بقیه بود صدایش را بلند کرد و با لحن اعتراضی ساختگی پرسید: چیه همه دارید ایراد می گیرید؟ یعنی چه این جا هزار تا مشکل دارد؟ چه مشکلی؟ این جا هیچ مشکلی ندارد به جز یکی البته... و وقتی همه یک صدا پرسیدیم آن چه مشکل منحصر به فردی است که تو می بینی و ما ندیده ایم با پوزخند گفت: این جا فقط یک مشکل دارد و آن هم مدیرش است!  به جناب حسینی زاد توصیه کردم خودت را سپر این مدیریت نکن. می خواستم بگویم شما که می دانم ندید بدید داوری نیستی خدای ناکرده که فکر کنی... اما لب گزیدم که خودش تصمیم بگیرد.

 خوب حالا اگر چه هنوز یک ماهی از پاییز مانده اما جوجه ها سر از تخم در آورده اند که بشماریم شان. داوارن دیگر پیدا شده اند و غیر از جناب حسینی زاد عزیز، شخص مدیر و آقای محترم دیگری که نمی شناسم ( شما ایشان را می شناسید؟ ) اما خیلی خیلی مطمئن هستم رد پایی از ایشان در عرصه نوشتن و خواندن و نقد کردن رمان در جایی ندیده ام ( حداقل من ندیده ام! ) هیات سه نفره داوری انتخاب بهترین رمان دهه هشتاد را تشکیل می دهند.

 دوستی که کنارم نشسته و دارد همزمان که این عبارت هایی را که می نویسم می خواند می گوید سرت درد می کند باز؟ حوصله زیادی داری...؟ ول کن بابا! می گویم ولش که نمی کنی این جور است وای به وقتی که دم به وقت نگران شاخ زدن گربه باشی!

به لحاظ همین دوست پهلونشین خودم هم باشد فکر کنم مجبورم دلایل و شواهدم را بنویسم تا لااقل قانع شود دم خروسی پیداست که « نیکی کردن » و در دجله انداختن جناب مدیر جایزه و هر نیت دربست خیر در این رابطه را حاشیه دار می کند. اما آن دلایل و شواهد این هاست:

1-    در حالی که جایزه معتبر موجود با سوابق در مجموع قابل قبول هنوز در اجرای هریک از مراحل خود با مشکلات کهنه و نو فراوانی روبروست راه اندازی یک جایزه ادبی در پس حرف و حدیث ها، احتمالاً جز همان ادعای « من بهتر می زنم حالا خواهی دید! » نیست واگر به سوابق بعضی مجادلات سال گذشته و قبل از آن مراجعه کنیم تقریباً شکی باقی نمی ماند که یکی که می خواهد حال آن یکی دیگر را بگیرد رمان و رمان نویس های دهه هشتاد را وسیله کار خود قرارداده. ( خودمانیم حسابش پر بی راه هم نبوده! ده سال دیگر کی مرده کی بجاست! تازه خرج و دردسرهایش هم که... لابد حالا که دارد و سرحال است می دهد و می کشد تا ده سال دیگر هم خداکریم است! )

2-    از آن جا که یک سر نخ شبکه کنترل هر انتخاباتی، انتصاب داور یا داوران مورد نظر! است ( حالا دیگر همه یاد گرفته اند! ) این انتخاب حتماً از منظر سرکار خانم از ضریب اطمینان بسیار بالایی برخورداراست ( حتی مطمئن تر از راه اندازی اتاق تجمیع آرا! ). چرا؟ برای این که از برای!! یکی خودِ خودم، یکی هم تقریباً خودم، سومی هم که یک آدم با ملاحظه ی مهربان که دلش نمی آید کسی را از خودش برنجاند. تازه برنجاند هم به جایی نمی رسد. احتمالاْ خودم و خود خودم که هستیم. تصویب کرده ایم دوتارای از سه تا رای هم کافی است!

3-    بعضی ها اصلاً مدیر و مهندس به دنیا می آیند و تا آخر عمر هم باید مدیر و مهندس باقی بمانند. بخصوص وقتی خرج اشتباهات احتمالی شان را خودشان می دهند و بنابراین قاعدتاً هیچ وقت حساب کشیدنی در کار نیست. این هم مثل موارد مشابه دیگر. یک مقداری پول هست و یک ساختمان و یک دفتر و منشی و تشکیلات که چندین سال هم در برگزاری مسابقات و چاپ نشریه و گرداندن امور سابقه دارند. بنابراین کافی است سربرگ و عناوین و اسامی عوض بشود. می شود همان مدل را برداشت و به جای اثر مثلاً معماری اثر ادبی را در قالب زد. بقیه کارها هم اتوماتیک پیش می رود. پس دیگر معطلی جایزه، ببخشید جایز نیست! بی فایده نیست آن مقاله که آدرس دادم را بخوانید! در آن جا هم دو تا داستان هست که از یک فرمت! معین تابعیت می کنند. یک بنای مهندسی، قالبی که می شود دائم درش موضوع ریخت و  تاپ و تاپ چاپ زد و بیرون داد.

4-    یکی لطفاً بگوید این عدد جادویی 45 از کجا آمده؟ 45 سال در وقت نوشتن رمان یا زمان چاپ آن ( که با وضعیت خاص مجوز و این حرف ها معمولاً دو سه سالی فرق دارند! ) یا زمانی که داوران محترم رمان را خوانده اند... یا شاید صرفاً این عددی خاطره انگیز است؟ آواز یا آواز خوان؟ به رمان جایزه می دهید یا رمان نویس که شرط سنی تعیین کرده اید؟ همین که گفته شده دهه هشتاد کافی نیست؟ نویسنده اندازه کفش اش هم باید بگوید؟ نویسنده هر گناهی داشته باشد ( مثلاً با سانسور همکاری کرده و کوتاه آمده باشد تا کتابش فوری در آید یا زود دست به کار شده یا موهایش را رنگ کرده یا با شناسنامه خواهر و برادرش کارش را به ارشاد فرستاده یا...! ) به دنیا آمدنش که دست خودش نبوده که! حالا اگر 46 یا 47 سالش باشد چی؟ اگر پدر و مادرش برای فرار از سربازی شناسنامه اش را بزرگ گرفته باشند؟ این هم شد معیار؟ وزنش چه قدر باشد؟ کچل باشد یا مودار؟ که گفته هرکس در چه سنی به عقل یا ضرورت یا شرایط نوشتن می رسد؟ انصافاً این شگردی نیست که کلی آدم که سرشان به تن شان می ارزد را پشت خط نگه دارید و دست هاتان را هم بشویید که تقصیری ندارید؟

5-    راستی چه دلیلی دارد که همه انتخاب ها از یک دهه در محدوده دوسه سال اخیر جمع شده؟ شاید نویسنده ای که در ابتدای دهه رمان برجسته ای مثل ماهی ها در شب می خوابند( تصادفاْ نویسنده در زمان چاپ کتابش ۴۵ سال داشته است! ) را می نویسد در پایان دهه سن اش از محدوده آن تخت باستانی دم دروازه ای جایزه بیشتر می شود و  بنابراین باید که حذف شود. به هرحال بزرگ تری  کوجک تری گفته اند! این یعنی هرچه قدیمی تر باشی باید موقع نوشتن رمان ات جوان تر بوده باشی که به داخل حرم رهت بدهند! ( این هم شد مهندسی؟‌) همین نیست که سر آخر منتهی می شود به مثلاْ سین سین. شاید هم این شگردی نیست ( آخر تقریباْ هم سن هستیم ) که کتاب های خود خانم داور محترم کلاْ دربوته آزمایش قرار نگیرند!

6-    انتخاب رمانی فارسی برای ترجمه فی نفسه کار بسیار خوب و قابل تقدیری است. هر چند به هزار و یک دلیل اصلاً چشمم آب نمی خورد کتابی را که ما ( حالا هر کدام از ما که باشد )  برای ترجمه به زبانی دیگر انتخاب کنیم آنی باشد که مترجم یا ناشر زبان مقصد ممکن است خودش مورد توجه قراردهد و زحمت ترجمه و چاپش اش را بکشد. اگر شما می خواهید رمانی به زبانی ترجمه و منتشر کنید این کار را بکنید. هرکار دیگری هم که برای معرفی ادبیات داستانی ایران به جامعه جهانی ازتان بر می آید کوتاهی نکنید. اصلاً مرتب نیکی کنید و در دجله بیندازید. اما این که مسابقه راه بیندازید و خودتان بشوید داور و شرایطی ابداعی بگذارید و عده ای را رد و رفع کنید موضوع دیگری است. راه انداختن این جور مسابقات مال وقتی است که شرایطی از بیرون ( مثلاً یک مرکز فرهنگی معتبر ) اعلام شود و خواسته باشند در آن چهارچوب خاص بهترین نماینده برگزیده و برای رقابتی با دیگر نمایندگان جاهای دیگر معرفی گردد. ما بهترین رمان انتخابی خودمان در یک دهه را ترجمه می کنیم و می فرستیم کجا؟ چرا بهترین رمان انتخابی این پنج سال آخری را انتخاب نمی کنیم که معاصر تر باشد؟ چرا زمانش را نمی کنیم دوسال؟ همین برای این که ما می گوییم یا خرجش را قرار است خودمان بدهیم؟    

7-    اصل شروع آشنایی من با این فکر که « جایزه ای برگزار بشود بد نیست! » مربوط به است به شبی در سال گذشته و گفتگویی یکی دو ساعته در اتاق هتلی در قشم. همان وقت هم اسم این کتاب ها را از ایشان شنیدم. مدتی پیش اش در سایت شان خوانده بودم قراراست ]طرح مدرن یک کمپ مسافرتی در روستای لافت حالا چرا لافت و نه مثلاً جایی که از دیرباز حرفه اصلی و اولی مردمش صید و صیادی است و نه تجارت ( تو بخوان قاچاق کالا) خشکی و دریا! بماند [ اجرا شود. لابد نظر مشاوران  بوده در آن جا ( یا لافت همین طور تصادفی سر راه شان قرار گرفته! ) اجرا شود. وقتی شنیدم نام چه کسانی در میان است به صداقت بعضی در این « ... و در لافت انداز! » اندکی شک کردم. به ایشان گفتم و در جهت روشنگری تاکید هم کردم. اما کار از کار گذشته بود. فکر کردم از محصولات کارخانه رویاسازی پایتخت نشینان است که می خواهند نیکی کنند و وقتی بنا به دلایلی کاملاً شخصی به این منطقه آمده اند فکر کرده اند حالا که این جا هستند و قرار است هرسال چند ماهی چنین بگذرانند پس بد نیست به عطر و بوی نیکوکاری هم آغشته اش کنند. پیشرفت کار، آن طور که گفتند راضی شان می کرد اما ناگهان کسانی از اهالی آمدند و گفت اگر دارید برای ما کار انجام می دهید متوقفش کنید. دیده بودند این ها اصرار دارند پولی خرج کنند و خیری برسانند خواسته بودند به جای ساخت یک کمپ نمونه کوچک با این معماری که تناسبی با کوچه پسکوچه های خاکی ماسه ای شان ندارد ( گفته بودند این جور سنگفرش محوطه کمک فنر ماشین ها و موتورسیکلت های ما را داغان می کند! ) یک نیسان کمپرسی حمل زباله بخرند بهشان هدیه کنند. این ها هم دیده بودند انگار حرف حساب می زنند همین کار را کرده بودند. پس سر اسب نیکی را به طرف کارخانه تولید خودرو نیسان کمپرسی کج کرده بودند و هفده میلیون و نیم تومان در دجله اهالی انداخته بودند.

8-     دستشان درد نکند. به هرحال... بهتر از هزار کار دیگر است.

9-    آن شب حرف های دیگری هم در آمد. از جمله نیم سفره کردن شکم گلشیری به چاقوی تیز نق و خاطره. گفتند که ایشان کلاً و قطعاً با کار و سبک گلشیری مخالف اند و خود آن عزیز ( عزیز را من اضافه کردم! ) هم در جلسه ای ادبی واقف و متقاعد به این موضوع شده و دفاعی هم نداشته بکند در مقابل قدرت معنوی دلایل خانم نویسنده. بعدها البته نکات دیگر و بیشتری روشن شد.

10-   به دلایلی دیگر خبر ندارم چه کردند یا چه می کنند در این جا. ( خانم سر یادداشتی که بر کتاب  شان نوشتم با وجود هشدارهای اولیه من قهر فرمودند! ) هستند اصلاً یا نه. هیچ هم جستجو نکردم در لافت که چه شد و چه بر سر آن کمپرسی نیسان آمد. اگر آب و خاک شور و شرجی است که هست، به زودی پدر همه چیز در می آید. حالا...

11-   فکر کردم شاید دیگ قاعدتاً جایی می رود که باز آورد قدحی! حالا نه از این دیگ ها و نه از آن قدح ها! فکر کردم پول داشتن هم ممکن است گاهی وبال گردن آدم باشد. از جمله این وقت که صرف ماجرای پردردسر انتخاب بهتر کتاب رمان یک دهه شود. اگر کتاب ریاضی و کامپیوتر و حل المسائل فیزیک و ... بود یک حرفی اما ادبیات آن هم رمان آن هم در این دهه هشتاد پر فراز و نشیب واقعاً پراز دردسر است. یکی اش از نوع من که هنوز هم عادت دارم رک و پوست کنده تو صورت طرف، حالا هر که می خواهد باشد، بگویم. فکر کردم این جا غیر از لافت خیلی جاهای دیگر داریم که اگر چه به طرح های مدرن و کاربردی کمپ های مسافرتی کوچک نیاز ندارند اما به ماشین زباله کش محتاج اند. فکر کردم چراغی که مثلاً به صلخ و باسعیدو و طبل و سوزا و رمکان و... رواست... ( اما ده سال دیگر، یعنی دهه بعدی، چه می ماند باقی از نیسان کمپرسی حمل زباله در صلخ یا سوزا یا باسعیدو جز آهن پاره سوراخ سوراخ؟ )

12-   آقا اصلاً حرف حساب شما چیه؟ می گویید چی؟ مگر نه هرکه جایزه می دهد هست؟  خب من هم هستم دیگر!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد