راه آبی

داستان و نقد داستان

راه آبی

داستان و نقد داستان

دریچه رو به باغ پردرخت

 

 

 نمی دانم سالروز مرگ اخوان ثالث شاعر کی است و اهمیتی هم نمی دهم. برای من او همیشه زنده است.در چند شعر ماندگارش و در حضور شیرین اش در خاطرات جوانی ام. دیروز بود که تصمیم گرفتم در باره اش یادداشتی بنویسمِ. دیروز، همین که شعر معروف قاصدک  را شنیدم. کسی، نمی دانم کی، شاید یکی از این جوان ها که گاهی دست به کارهای جالبی می زنند و بر روی شعر شاعرانی مثل فروغ و اخوان و شاملو و سرشک آهنگ می گذارند و گاهی در گاهی آهنگ هاشان به دل امثال من هم می نشیند باعث شد، شاید چون بوی خفیفی از زمستان آمد و اخباری از برف و باران آن طرف ها شنیدم...

 زمستان آبادان هم مال خودش است. مرطوب و سرد و گاه به قولی استخوان سوز. اخوان ثالث آمده بود آن جا و قراردادی با تلویزیون آبادان داشت که دوسال ( شاید هم پنج سال یادم نیست ) برنامه ای هفتگی ( به نظرم نام برنامه دریچه ای به باغ پر درخت بود ) در شعر وشاعری اجرا کند. اخوان خوان هشتم، اخوان نادر یا اسکندر، اخوان پاییز در زندان و از همه زیباتر اخوان دو پنجره:

ما چون دو دریچه روبه روی هم

آگاه زهر بگومگوی هم                                              

یک روز جواب و پرسش و خنده

یک روز قرار روز آینده...

اخوان کتیبه و نماز و البته اخوان قاصدک.

قاصدک هان چه خبر آوردی

از کجا وزکه خبر آوردی

خوش خبر باشی اما اما

گرد بام و در من

بی ثمر می گردی.

در ابتدای آمدنش، کی خبرداد یادم نیست، شب شعری در ساختمان تلویزیون برگزار شد. کت و شلوار نو ام را پوشیدم. به نظرم هیجده سالم بود. از این اوستا و ارغنون و پاییز در زندان اخوان را خوانده بودم. ردیف سوم یا چهارم سالن نسبتاً بزرگ نشسته بودم و اخوان هنوز نیامده بود. چهره های آشنا حاضر بودند. معلم های ادبیات سال های قبل و آن سالم هم بودند. آن ها که گاهی به کتابفروشی حسین حقایق، کتابفروشی امیرکبیر ( یا ابن سینا ) رفت و آمدی داشتند و دیده بودمشان. دخترهای دبیرستان، شاید شاعره های بعد و پسرهای جوان، دلباختگانشان شاید.

 سالن تقریباً پر بود و دو صندلی دو طرف من هنوز خالی. ته دلم امیدوار بودم او، آن دختر جوان بیاید و کنار دستم بنشیند. در آن کت و شلوار رنگ روشن با پارچه انگلیسی و آن هیجده سالگی دل سپرده به آتشی و اخوان و شاملو منتظر بودم. سالن پرشده بود و صندلی های نزدیکم هنوز خالی بودند. ناگهان همراه دو خانم جوان دیگر وارد شدند. قلبم تپید و دلم خواست طوری بشود. طوری که هرسه و اگر نشد دو نفرشان و اگر نشد یکی که دوست تر داشتم کنارم بنشینند. اما من بودم و دو صندلی خالی. راهنما پیش آمد. نمی دانستم چه می شود. رنگ خفیف شادی بر چهره محبوبم هم نشست. اتفاقی بی نظیر افتاده بود و از آن سالن دو یست نفره دوصندلی کنارمن بود خالی بود فقط و دوست نازنینم که چند وقتی بود دلم می لرزاند داشت به سمتم می آمد. می شد با هم اخوان بشنویم. باهم واخوان... اخوان شاعر... با تو دیشب تا کجا رفتم...

مردک راهنما پیش آمد و بلند، طوری که همه شنیدند از من خواست جایم را به خانم ها بدهم. آن ها سه نفر بودند و این طور صندلی ها کافی شان می شد. همه از دستم رفته بود و معلوم نبود چه پیش خواهد آمد. شاید مجبور بودم تمام وقت را سرپا دور از محبوبم باشم.

« برای شما یک جای بهتر پیدا می کنم آقا... بفرمایید لطفاً! »

صندلی را سپردم به خانم ها و امیدوار بودم دختر دلخواهم روی صندلی خودم بنشیند. راهنما اشاره کرد دنبالش بروم. به زحمت راه بازکردم و از ردیف صندلی ها بیرون رفتم. همین موقع بود که اخوان هم وارد شد و کف زدن حضار بالا رفت. پروژکتورها روشن شد و سه پایه های فیلم برداری جا به جا شدند. مرد اشاره کرد و خواست عجله کنم. صندلی خالی ای پیدا کرد و آن جلو گذاشت؛ چسبیده به میزی که مهدی اخوان ثالث پشتش نشست  و این دم آن دم بود دهان باز کند و با آن لهجه و آهنگ مخصوص خودش شعری بخواند. خواست همان جا روبه روی جمعیت بنشینم. شاید چون صندلی ام را در ردیف سوم سالن گرفته بود، شاید چون هیچ اعتراضی نکرده بودم، شاید چون دیده بود عرق شرم بر چهره ام نشسته و نمی دانست چرا، شاید چون جوان بودم و پوستم زیر نور پروژکتورها برق می زد، شاید چون کت و شلوار خوش دوخت از فاستونی انگلیسی پوشیده بودم، شاید چون حدس زده بود بعدها بیش از پیش عاشق اخوان خواهم ماند، یا روزی مثل امروز مثل حالا، این چند کلمه را در یاد و اندوه فقدان او می نویسم.

آن شب، همه دو ساعت شعرخوانی و بعد پرسش و پاسخ اخوان را در سالن تلویزیون آبادان، روبه روی دوربین نشسته بودم. تمام دو ساعت در کادر تصویر بودم اما هیچ نفهمیدم اخوان چه خواند و چه طور خواند. تقریباً همه آن مدت  روی صندلی کنار دست مهدی اخوان ثالث شاعر، محبوب و دلخواهم را که روبه رویم بود و تنها چند متر با من فاصله داشت نگاه می کردم. درست همان طوری که اخوان می دید، اگر نگاه می کرد. 

* عکس ها تزئینی است و شب قلعه پرتغالی‌ها در قشم را نشان می دهد.

نظرات 2 + ارسال نظر
قو شنبه 19 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 10:25 ق.ظ http://ghooha-bar-bad.blogfa.com

یاسمن سه‌شنبه 22 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 06:19 ب.ظ http://www.azbalayebalcon.blogfa.com

اخوان دوست داشتنی است و شعرهایش زیبا و زبانش باشکوه.شعر "کتیبه" اش رو به خصوص خیلی دوست دارم.
متن بسیار قشنگی بود.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد