راه آبی

داستان و نقد داستان

راه آبی

داستان و نقد داستان

ستایش سردبیری

 

 سینما و ادبیات مجله‌ای است که هر سه ماه یک بار منتشر می‌شود. چند شماره‌ای است که من‌هم با آن همکاری می‌کنم. هربار به زور و اصرار خانم سردبیر که اغلب به طور مستقیم و گاهی هم که بیشتر ملاحظه می‌کند غیر مستقیم ( معمولاً از طریق همکار خوب و پایدارش که دوست مشترکمان هم هست ) وادار می‌شوم در باره یا حاشیه‌ی موضوعی که انتخاب شده  مطلبی بنویسم. به نظرم پارسال همین وقت‌ها بود که با دکتر احمد اخوت، دوست و استاد راهنمایم، در پارک ناژون اصفهان، حاشیه زاینده رود، نشسته بودیم و در باره مشکلات سردبیری مجلات ادبی، انواع آن و انواع سردبیرها حرف می‌زدیم. او به شیرینی همیشه خاطراتش را مرور می‌کرد و من نگاه می‌کردم به آب که برخلاف قول اخوان ثالث نه می‌رفت و نه می‌آمد! از خدمت سردبیران خوب به ادبیات و آدم‌های ادبی می‌گفت و چه خوش مثال می‌زد: آن‌ها که آن‌قدر سخت و سخت گیرند که اغلب مجله یا فصلنامه یا جنگ را به محاق تعطیل می‌کشانند ( البته تعطیلی مجلات و فصلنامه و جنگ‌های ادبی علت‌های مهمتر و اصلی تری هم دارد که فعلاً بماند! ) و آن‌ها که همت‌شان از وصف بیرون است. آن‌ها که نویسنده تربیت می‌کنند، استعداد‌های تازه کشف می‌کنند، فضاها نو می‌آفرینند، و...

 می‌گویند در وصف احمد شاملو، از جمله، گفته‌اند او مهارت عجیبی در اداره مجله و نشریه‌ها داشت. به طوری که می‌توانست هر نشریه تعطیلی را سر یک هفته دوباره راه بیندازد و هر نشریه‌ای سرپایی را هم ظرف یک هفته به تعطیلی بکشاند!

 اما خانم سردبیر جوان ما شاملو نیست و سینما و ادبیات هم هرنشریه‌ای نه!! سینما و ادبیات بی ادعا و مرتب و پرو پیمان دارد در می‌آید و معلوم است خیلی‌ها به سردبیر کمک بی شائبه می‌کنند. خیلی‌ها ( یکی همین دوست مشترکمان خانم شاعر و داستان نویس و روزنامه نگار نیک‌نام مثلاً )  که اگر بخواهد خودش می‌تواند نام ببرد و شاید روزی این کار را بکند. آن‌روز، آن روز نشستن در پارک حاشیه زاینده‌رود، از جمله حرف‌های به یاد ماندنی دکتر یکی هم در تعریف از خانم  سردبیر بود. دکتر اصرارها و پیگیری‌ها و تلفن‌های همین شخص باعث شده ظرف مدت همکاری تا آن موقع پنج مقاله بنویسد که اگر نبود، چه بسا هیچ‌یک به تحریر در نمی‌آمدند. اخوت از این بابت راضی بود و ممنون و به من‌هم سفارش می‌کرد بنویسم. می‌خواست همین تلفن‌های ساده و پیگیری‌های به اصطلاح خستگی ناپذیر اما را بهانه کنم و بنویسم و هر وقت حوصله‌ام سر می‌رود از دست چیزی و روزگاری، هر وقت وقت کم می‌آورم، هر وقت زبانم به لکنت دچار می‌شود، هر وقت مغزم قفل می‌کند، هروقت کسی از وسط تاریکی فریاد می‌زند و می‌پرسد که چه؟ چه بشود؟ چه شده تا حالا؟ کجا را گرفته‌ای؟ به کجا می‌خواهی برسی؟ این همه که رفت زاینده رود چی شد؟ مگر نریخت به مرداب؟ مگر این همه که نوشتند نمردند؟ کارشان به خاموشی و فراموشی نکشید مگر آخر؟... به آن یک ذره نور فکرکنم. به صدایی که نازک و مهربان و سپاسگزار و ملاحظه گر سلام می‌کند و می‌گوید: چی شد؟ هنوز آماده نیست؟ فرصت مان تمام شده‌است ها! بدون شما در نمی‌آوریم ها؟ برایتان جا گذاشته‌ایم ها!...

 یک ماه پیش هم تلفن زد و مثل هر بار این هفت هشت شماره اخیر خواست در حول و باره موضوع تازه مطلبی بنویسم و من هم بی مکث و تردید پذیرفتم. هرچند می‌دانستم نه در بضاعت من است و نه دسترسی به منابع لازمش را دارم ( نقل مکان تازه‌ام هنوز تمام و کامل نشده و کلی از کتاب‌هایم در انبار جای قبلی که کار می‌کردم توی هشت نه کارتن چسب زده و نخ کشیده منتظرند بار شوند فرستاده شوند این جا که...). قبول کردم و تا الان هم که دارم این یادداشت را می‌نویسم ( ساعت پنج صبح روز هفتم شهریور ماه نود ) نتوانسته‌ام کاری بکنم. هر چند خیلی دلم می‌خواهد، خیلی سعی می‌کنم و خدا را چه دیدی شاید معجزه‌ای اتفاق افتاد. حرف دکتر اخوت هم در گوشم است و این بار، اگر نگویید دوباره زد به صحرای کربلا، زاینده رود را برداشته‌ام و دریای همین اطراف را گذاشته‌ام جایش! و لذا ( ! ) بحث رفتن و آمدن و سرچشمه و مرداب به طور کلی منتقی است!

 اما مهمتر از این ماموریتی بود که قبول کرده بودم و قرار شده بود با یکی، بعد شد دوتا، و بعد خودم سه تایش کردم، تماس بگیرم و از شان خواهش کنم مطلبی بدهند برای این شماره سینما و ادبیات. بنابراین بلافاصله دست به کار شدم و چند دقیقه بعد از تلفن مهرآمیز سردبیر به دومی زنگ زدم. دومی که می‌گویم می‌خواهم مخفی کاری کنم و گرنه کافی است اشاره‌ای به نام عزیزش بکنم یا مثلاً دو سه حرف اول اسمش را بگویم همه می‌شناسیدش ( یکی دو بار به خودش گفته‌ام که شهرت تان را باید تا اندازه‌ای مدیون اسم و فامیل عجیب تان باشید که راحت در زبان جاری نمی‌شود و بنابراین خوب در یاد می‌ماند ). بعداز اگر و مگرهای همیشگی که دارد و هر بار کلی با آن شوخی می کنم ( بی چاره آن سردبیرهایی که خودشان به ایشان زنگ می‌زنند و درخواست مطلب می‌کنند، آن هم بدون سابقه دوستی شعف انگیز چند ساله این چنینی و گفت و گوهای تلفنی هر دو سه ماه حداقل یک بارم با او ) بالاخره موفق شدم نظرش را جلب کنم و راضی شد که داستانی بدهد برای این شماره. فکر کردم در این شماره اسمم کنار اسم این دوست خواهد بود و ... فکر کردم چه خوب بالاخره حریف این قدرت دیوار برلینی دوستم شدم و یک ترک کوچک، یک درز یا دریچه در این رد و انکار مکرر باز کردم و خلاصه کلی خوشحال بودم.

 به سومی هم ایمیل زدم. بعد هم تلفنی حرف زدیم. او هم دوستی قدیمی است و دوستی اش باعث شادی. چند سالی است دور از این جا در  بلاد کفر! زندگی می‌کند و بنابراین می‌تواند به زبان آن جا بنویسد و بخواند. خواستم مطلب دندان گیری گیر بیاورد از آن جا و به زبان این جایی ترجمه کند برای این شماره سینما و ادبیات و قول دادم که سینما و ادبیات جای خوبی است و مطلب اش هدر نمی‌رود و تا آخر. دو روز بعد ایمیل زد که ترجمه نه، ترجیح می‌دهد خودش در باره موضوع مطلبی بنویسد و پرسیده بود چه قدر وقت دارد؟ نوشتم  حداکثر یک ماه. یک هفته تخفیف داده بودم ولی کار از کار گذشته بود دیگر.

 به سردبیر عزیز زنگ زدم و گزارش پیشرفت دادم. گفتم از اولی مدتی است شماره‌ای ندارم. شماره‌اش را روی گوشی ام فرستاد. زنگ زدم نبود. گفتند عصر شاید باشد. عصر زنگ زدم گفتند اشتباه است، کسی به این نام این جا نیست. دوباره شماره گرفتم. زنگ زدم نبود. گفتند شب زنگ بزنید لطفاً. سلام رساندم و فکر کردم چه قدر مودب و مهربان است این خانم همسر دکتر. چند روزی گذشت و باز زنگ زدم و بالاخره بعداز سه هفته پیگیری یک بار دیگر صدای آرام و صمیمی خودش را، بعداز به گمانم دوسالی، شنیدم. آخرین بار در یک دفتر فنی تکثیر دیدمش. خسته از روزگار دون، گفت که از نوشتن و ترجمه ادبی دست کشیده و از تدریس حتی. گفت رفته در یک مرکز ترجمه متون پزشکی و روان شناسی کار می‌کند برای کمک به گذران زندگی. گفت که چه بلاهایی که این ناشرها ( بیشتر البته منظورش یک ناشر خاص بود ) سرش در نیاورده‌اند. گفت که دلش به کار سرد است به خاطر اوضاع و ترجیح می‌دهد همین کاری را بکند که به تازگی انجام می‌دهد: ترجمه متون پزشکی.

 اول به خاطر خودم که مطلبم را هنوز آماده نکرده‌ام، دوم به خاطر این دوست مترجم و نویسنده اول، سوم به خاطر دوست خارج نشین ام که هم الان دلم برایش بی اندازه به درد آمده و چهارم به خاطر دوست خوب چند ساله‌ام، دومی، که قول ارسال داستان کوتاهی داده بود از خانم سردبیر عزیز سینما و ادبیات عذر خواهی می‌کنم. هر سه، شاید هم چهار پروژه، به شکست انجامید و دیگر هیچ طوری به ذهنم حتی نمی‌گذرد این خانم چه گونه و با چه مرارتی و زبانی این همه آدم را تشویق و شاید وادار می‌کند برای هر شماره سینما و ادبیات مطلب‌های خوب و خواندنی بدهند و هر بار با چه نفس گرم و عصای آهنی و کفش امیر ارسلانی از صحرای این شماره تا شماره بعد را طی می کند!

 دکتر پرسید آیا تا کنون اسم مرا روی جلد مجله‌ای دیده‌اید؟ گفتم نه. گفت: آیا مطلبی از من در روزنامه‌ای خوانده‌اید؟ گفتم: نه. گفت: واقعاً هم هیچ وقت از این کارها نکرده‌ام. گفت که لطف کرده‌ام یادش بوده ام و بهش زنگ زده‌ام و حالش را پرسیده‌ام و ازش درخواست مطلب کرده‌ام اما...

 گفت من مثل برادرم نیستم که. شاید باید باشم اما نیستم. او دوست داشت اسمش همه جا باشد. عاشق شهرت بود اما من نه. گفتم ممنون جناب دکتر. همین که گوشی را برداشتید و جوابم را دادید ممنون. می‌دانید که برادرتان را چه‌قدر دوست دارم. هرچه عادت داشت یا عاشق بود یا می‌نوشت یا... شما را هم همان قدر... به خانم سردبیر هم می‌گویم که با مهر حرف زدید و همین شاید شادش کند به قدر کفایت. هرچند اگر...

 دوست دیگر، دوست دوم، گفت که هرچه فکر کرده نتوانسته خودش را راضی کند که... گفت از کارش راضی نشده و کار دیگری هم آماده ندارد. اصرار کردم و گفتم که قول دادید شما و ... گفت حالا که اصرار می‌کنید مجبورم بگویم ( به نظرم منظورش نوعی اعتراف کردن بود ) اصلاً دست کشیده‌ام به کل از کارکردن. شاید هم گفت می‌خواهد دست بکشد. گفت یک سالی هست دارد به این موضوع فکر می‌کند. فکر می‌کند که چه؟ بس نیست؟ فکر می‌کند حرفی دارد باز برای گفتن و نوشتن؟

هر چه گفتم و اصرار کردم بی فایده بود. بغضی از ته صدایش به گوشم خورد. فکر کردم چه قدر حق دارم اصرار کنم و بخواهم و بگویم و وانمود کنم همه چیز به کل طور دیگری است و او اشتباه می‌کند و حیف است و باید باید باید... فکر کردم خاکستر مرگ تا کجا‌ها پاشیده شده مگر؟ فکر کردم خودم چی؟ خودم تا کی می‌توانم یا می‌شود یا ممکن است وانمود کنم و...

 دوست سومم از آن طرف دریاها و اقیانوس‌ها به ناگهان، در اندوه و بهتی که بعداً همه در آن شریک شدیم، خودش را پرتاب کرد  این جا در یک شب شوم و پردرد.

 چه‌طور می‌توانستم ازش بپرسم چه نوشتی وقتی در ایمیلی کوتاه نوشته بود: این جا در فرودگاه دبی نشسته‌ام در سوک خواهرم و منتظر. جایی ندارم حتی فریاد بزنم!     

نظرات 1 + ارسال نظر
نورشمسی دوشنبه 28 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 08:53 ق.ظ http://norshamsi.blogfa.com

چه ماجرای عجیبی. البته می دانم که درکش برای همه سخت است. قلمتان استوار جناب عبدی

پاینده باشی دوست من.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد