راه آبی

داستان و نقد داستان

راه آبی

داستان و نقد داستان

نیش نقد ( ۲ )

 

 

 آورده‌اند(بابا چندبار این داستان را تکرارمی‌کنی؟ خسته نشدی؟) در بلاد فلان لاک‌پشت و عقربی* نزدیک هم زندگی می‌کردند. از قضا دوستانی یک‌دل و یک‌رنگ بودند و هیچ روز بی تلفن و تماس با هم نمی‌گذراندند. روزی که توفانی برآمد و زلزله‌ای حادث شد و سیلی جاری گشت عقرب نزد لاک‌پشت برفت و بگفت: دوست عزیز، من این‌جا بس دلم تنگ است و هرسازی که می‌بینم بدآهنگ است و خلاصه ... اجازه بده بر لاک تو بنشینم شاید امنیت بیشتری بیابم!

لاک‌پشت گفت: بیا بابا من‌که می‌دانم دردت چیست هوات رو دارم بی خیال!

عقرب بر لاک دوست بنشست و از نعمت امنیتی نسبی برخوردار شد ولی بنا به اقتضای طبیعت‌اش بعداز مدتی شروع کرد به نیش‌زدن.

لاک‌پشت گفت: این‌چه صدایی است دوست من؟ داری چه کار می‌کنی؟ این تق تق یعنی چه آخر؟

گفت: یعنی تحمل‌اش این‌قدر سخته برات؟ این‌قدر؟ تو آنی که از یک تق تق نا قابل این جوری هم رنجه‌ای؟ آن هم با این لاک کت و کلفت‌ات که ادعا می‌کنی؟

می‌بینی که آقا که...دور و برت خلوته... نصفه شبه آقای عقرب! سنگ‌اندازی تو عروسی دیگران و نیش زدن به این و آن عاقبت خوشی نداره. حالا بازهم بگو بعله... ما کار خویش را بگیریم دنبال! کدام کار؟ کدام دنبال؟ دست بردار بابا تو هم بیا زودتر قاطی جماعت ما شو! نمی‌بینی خود استاد شاطرخان هم رفته تو صف دکان نانوایی خودش وایستاده؟ بسه دیگه من این‌جا بس دلم تنگ است و ببینم آسمان هر کجا آیا... و خبری هست هنوز و کسی راز مرا داند که از این سو به آن سویم بگرداند و این حرف‌ها...

اما...

امان از این اما... 

زنده باد این اما!( بازهم تکراری! ) 

 

سنگی است دو رو هر دو می‌دانیمش

جز هیچ به هیچ رو نمی‌خوانیمش

شاید که خطا زدیده‌ی ماست بیا

یک‌بار دگر نیز بگردانیمش 

 

* می‌گویند ازخصوصیات عقرب یکی هم این است که وقتی کارحسابی سخت می‌شود به خودش نیش می‌زند!

نظرات 3 + ارسال نظر
محمود دوشنبه 12 دی‌ماه سال 1390 ساعت 08:34 ق.ظ

سلام. خوبی؟ خبری که ازت نیست. اومدی تهران خبری بده حتمن. سلام به خانم

سلام

اگر بگم خیلی خوبه که اونجایی، منظورم همینجاست فقط نیمی ازاحساس خوشم را گفته ام. باید بگم خیلی خیلی خوبه که اونجایی و اونجا یعنی همین جا که منم هستم.

قربان تو

رضا زنگی ابادی دوشنبه 12 دی‌ماه سال 1390 ساعت 05:59 ب.ظ

سلام
هر دوتا شماره تون خاموشه! می خواستم یه گپی بزنم باهاتون!

سلام عزیز

اولا تبریک می گم به خاطر کتابت. بعدهم شنیدم خیلی خوب است. جز این هم انتظار نمی رفت. چهارمن خوانش این شماره به دستم نرسید. شماره های قبلی دیگر نیستندبا من. شماره ات را بنویس من باهات تماس می گیرم. هفتمن قربانت. هشتمن خیلی خوب شد تماس گرفتی. و بالاخره... بگذار نگاه کنم... انگار شماره‌ات را این جا دارم آخرش ۷۶ است درسته؟ فقط الان ساعت پنج صبح است. امروز انشاءلله.

کهنه سرباز دوشنبه 19 دی‌ماه سال 1390 ساعت 06:45 ب.ظ http://kohne-sarbaz.blogfa.com

واااااااااااااااای چقدر خوب که اینجا رو پیدا کردم !

این جور وبلاگ ها تشنگی یه دانشجوی ادبیات داستانی مثل من رو می تونه کم تر کنه ...!!

خدایا شکرت ...!!

وقتی این نوشته رو خوندم یاد این نوشته حسن پناهی افتادم:

دم به کله اش می کوبد
و شقیقه اش دو شقه می شود
بی آنکه بداند
حلقه آتش را در خواب دیده است
عقرب عاشق ...!!


اینم یکی از خصوصیاته عقربه ...

سلام
خوش آمدید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد