اگر قول ابوتراب خسروی نویسنده خوب کشورمان در کتاب تازهاش « حاشیهای بر مبانی داستان ( نشر ثالث،1388، ص 75 )» را بپذیریم که گفتگو در هر داستان این امکان را برای نویسنده پدید میآورد تا محدودیت های زاویه دید در آن داستان را ترمیم نماید و از طریق گفتگوهای مابین شخصیت ها است که اطلاعی که بر اساس منطق داستان نمیتواند در حیطهی آگاهی راوی باشد باز نموده میگردد و به مثابه نوعی کنش، باعث بازنمایی و شناخت شخصیتها ( شخصیت سازی ) میشود، شاید نگاهی گذرا به کتاب تازه خانم فریبا وفی، نویسنده خوب دیگر کشورمان و برنده چندین جایزه ادبی ارزشمند، « ماه کامل میشود »، بر این مبنا، خالی از نکته نباشد.
« ماه کامل میشود»، ( نشر مرکز، اسفند 89 )، روایت زن نسبتاً جوانی است حول ماجرای سفر به مکانی تازه و در مواجهه با مردی که خود را متعلق به جغرافیای دیگری میداند و وعده زندگی مشترک در مکانی متفاوت را مطرح میکند به درک کاملتری از وضعیت موجود خود دست مییابد و از پس تردیدی نه چندان جدی یا تلخ یا سخت یا طولانی به جغرافیای پیشین خود بر میگردد؛ با این امید که شاید آینده خود را با کسانی که به همین جا تعلق دارند و بر این تعلق و وابستگی مصر و آگاهند گره بزند.
داستان از منظر اول شخص روایت میشود و آنچه این یادداشت دنبال میکند نه کشف دوبارهی ارزشهای مسلم داستاننویسی خانم وفی و بازنمایی آنها که برجسته کردن نقش عنصر گفتگو در این کتاب ایشان است.
در ابتدا بد نیست اشاره کنم به لحن راوی اول شخص داستان که به نظرم به جز در موارد عاطفی تناسب کافی با جنسیت راوی و سن و سال او و موقعیت و وضعیتی که از خود بروز میدهد دارد. اما جمله ابتدای داستان اگر چه به طور موثری موجز، متفکرانه و جذاب به نظر میرسد تعلیق کافی ایجاد نمیکند و همراه با جملات بعدی ترسیم دایرهای کامل میکند که امیدی بر نمیانگیزد. چه بسا عنوان کتاب هم به همین رفت و برگشت صرف و سیکل بسته جابه جایی در مختصات زمان ومکان اشاره دارد. ماه همواره از نقطهای شروع به کمال میکند و پس از طی سیکلی تکراری کامل میشود.
اما چرا تکراری؟ شاید از آنرو که راوی اول شخص گرچه به طور طبیعی و پیشاپیش از وقوع بعضی حوادث و ادای جملات و گفتگوها آگاهی دارد اما بهطور تکرار شونده ای و در مقام توضیح عملکرد یا توصیف وجوه شخصیت اشخاص داستان بیش از حد و اندازه تواناییهای زاویه دید انتخابی خود را به نمایش میگذارد. در نتیجه بخش عمده وظیفهای که به شکل موثر میتواند بر دوش گفتگو ها باشد و به دلیل زنده بودن آن، جذاب و غیر قابل پیش بینی به نظر آید در سطح عبارات و جملات توضیحی راوی پخش میشود. تا آن حد که ممکن است در یاد نماند و جدی گرفته نشود.
بهادر برادر راوی و اولین شخصیت داستان است که معرفی میشود. این معرفی طی چندین مرحله اتفاق میافتد و در روند آن در مییابیم:
بهادر آدمی است که اگر جمجمهی مفت هم به او بدهند به دیوار میخ میکند. انتظار دارد خواهرش ( راوی ) شرح و بسط کاملی از ماجراهای سفرش ارائه دهد؛ چیزی شبیه سفرنامه. سرش کممو است. برایش مهم نیست کچل هم باشد. فکر میکند از او گذشته که به خودش برسد. شعر میگوید ولی شاعر نیست. به قول خودش آدم بدبخت علافی است که وقت میگذراند و شعر که نه، معر میگوید. عاشق شعرهای عربی است. ترجمه میکند و برای این مجله و آن روزنامه میفرستد و از این راه نان میخورد. چون نانی از شعر و ترجمه در نمیآید همیشه گرسنه است. اگر پولی گیرش بیاید میدهد سیگار میخرد. بعد میرود این پارک و آن پارک برای قدم زدن. با شعر عربها و شعرهای خودش بقیه را سرگرم میکند. شعر بهادر را تبدیل میکند به مرد عاشق و رمانتیکی که به خاطر محبوبش به صحرا میزند. همیشه چندتایی قبض در کیفش دارد. از آنها متنفر است اما هیچ وقت دورشان نمیاندازد. چند شعر در باره قبضها گفته. چندشعر گفته در باره قبضها که با مبالغ متغیر و متحرکشان شبانه به خوابش میآمدند و قبض روحش میکردند! از ظرف میوه فقط گوجه سبز بر میدارد. هروقت میخواهد سر بهسر راوی بگذارد او را یکطور خاصی خواهر صدا میکند. اما برادر واقعی اوست. به شدت منفیباف است. گاهی از حرف خودش غش غش میخندد. گویی خودش خودش را خوشحال میکند.
نمونه چندی از دیالوگهای این شخصت به قرار زیرند:
« سعی کن اقلاً یک چیزی گیرت بیاید خواهر. »
« جای تو باشم میروم ولگردی. خودم دفعه اولی که رفتم خارج همین کار را کردم. خیلی کیف دارد. نه تو کسی را میشناسی و نه کسی تو را. غریبهای و برای غریبه هم همه چیز تازه است.»
« خودت نمیفهمی. مرا قاتی نکن.»
« نگذار این آدمها رویت اثر بگذارند. »
« خیلی چیز سرشان میشود اما ربطی به ما ندارند. مسائلشان با مسائل ما فرق دارد. از زندگی ما چیزی نمیدانند. علاقهای هم ندارند بدانند. صدتا کتاب میخوانند تا معلوماتشان زیاد بشود اما حوصله نمیکنند از تو بپرسند چه مرگت است. برایشان جالب نیستیم.»
پرنده نیستند. میمیرند و هیچ وقت هم جفت خودشان را پیدا نمیکنند.»
« شما هم با عشق بیگانهاید. فقط من راستش را میگویم . نمیترسم. شما میترسید.»
« من فکر میکردم عشق آدم به چیزی یا کسی کم نمیشود. بعد دیدم شد. مثل این کباب دونرهای ترک که لایه لایه ازش میبرند عشق هم لاغر میشود.»
کارآکتر بعدی فرزانه است که از دوستان خیلی نزدیک راوی است. هم اوست که به اتفاق شهرنوش دوست دیگرش، مقدمات سفر راوی به ترکیه و آشناییاش با بهنام را فراهم میکنند. مردی که نمیتواند به ایران بیاید بنابراین در ترکیه قرار میگذارد راوی را ملاقات کند و اگر یکدیگر را پسندیدند با هم ازدواج کنند. فرزانه در جای جای متن و بهقدر کافی توسط راوی به خواننده شناسانده میشود. بنابراین شاید دیالوگهای او میتوانستند تااندازه ای فارغ از این وظیفه ادا شوند.
او عقیده دارد قبل از رفتن به سفر باید کمیاطلاعات جمع کرد و چشم و گوش بسته جایی نرفت. نقشه خرید، یاد گرفت از تلفن چهطور استفاده کرد. از تبدیل پول و از جاهایی که حتماً باید رفت خبر داشت. معتقد است باید دوربین هم برد. اهل مقدمه چینی نیست و بیشتر به نتیجه علاقمند است. به جزئیات علاقهای ندارد. میپرد توی حرفت و جمله را زودتر از خودت تمام میکند. آن وقت تو باید فعل غلطی را که او میگوید هر دفعه اصلاح کنی و فعلی را که قرار است خودت بگویی به یاد بیاوری. از توانایی هایش است که بر محیط اثر میگذارد. در طرز کشیدن شال از گردن و گذاشتن کیف روی مبل و یکریز حرف زدن و رفتن و برگشتن او خاصیتی است که گاهی حضورش را ضروری میسازد. کشف آدمهای خاص مشغله جدی فرزانه است. رفتار تند او را نمیرنجاند. سمجترش میکند. خنده به او میآید. از تواضع خوشش نمیآید. خوشش میآید نظرش را بخواهند. وسواسش همین است. عاشق برنامهریزی و این جور چیزهاست. از زیادی کار مینالد اما لحظهای نمیتواند بی کار بماند. بعضی وقت هاکتابی حرف میزند. فقط با خنده و شوخی میشود فضایی را که فرزانه میسازد و اغلب هم جدی است سبک کرد. فرزانه به حرف زدن اعتقاد دارد. سکوت نمیکند و تن به سکوت هم نمیدهد. عادت دارد حاشیه بلوزش را روی دامنش صاف کند و محکم با دست اطو بکشد.
همسرش مهندس ناجی است. عاشق رشد و تغییر است. بیشتر وقت ها با دیگری مخالفت میکند تا فقط به بحث رونق بدهد. ضعف در مقابل مردها رابه رسمیت نمیشناسد. فرزانه از این جور مخفی کاری ها بلد نیست. نیازی به دروغ گفتن پیدا نمیکند. نمیفهمد چرا بقیه دروغ میگویند. ذهنش ازذهنهای رازساز نیست. همه از مسائل زندگیاش خبر دارند. میدانند مشکل از مهندس است که بچهدار نمیشوند.
حالا توجه کنیم به نمونه هایی از دیالوگ های فرزانه:
« آدم خاصی هستی. »
« بگو ببینم شیری یا روباه؟»
« اینهارا نمیبرم. افتضاحند.»
« دلاور عصبی بود. با آدم عصبی هم بناید بحث کرد. فایده ندارد.»
« نه مراد است نه معبود نه پیر. آدم با سوادی است.»
« این آدمی که من دیدم خیلی چیزها میدانست.»
« این طور نیست. بهاره جوری تایپ میکند که نمیتوانی انگشت هایش را ببینی. تمیز و دقیق کار میکند.»
«تو هنوز او رانمیشناسی. »
« دو روز بعد با ناجی رفتیم پیشش. کلی زحمت کشیدیم تا راضیاش کردیم بیاید شرکت پیش ما کارکند. میتوانست هم برای ما کار کند هم برای خودش.»
« میرویم میبینی. این دفعه با هم میرویم.»
« بهاره با پیش داوریهای من و شما درباره آدم یا طرز فکرش قضاوت نمیکند. قضاوت خودش را دارد.»
« اینقدر زندان زندان نکنید. من که مثل شماها فکر نمیکنم. ما آزادیم که از عقل و شعورمان استفاده کنیم.»
همان طور که ملاحظه می شود اطمینان و اراده و شفافیت در گفتار و تصمیم گیری که به عنوان خصوصیات بارز فرزانه مورد تاکید راوی است در لحن و عبارات و دیالوگهای او آشکار و برجسته است.
اما شخصیت مهم دیگر داستان و شاید مهمترین شخصیت آن ( بعداز راوی ) مردی است که دوست عزیز نامیده میشود. از او نیز به همان سیاق و لابلای شرح و بسط راوی تصویری ارائه شده که دیالوگهای مربوط گویی تنها نوعی تاییدیه نقطه نظرات تاکید شدهاند:
ممکن است مسخره ات کند اما با گوش دادن بیشتر از آنچه تو میگفتی میفهمد. سلام سرد میدهد. مینشیند پشت میزش و جوری غرق کار میشود که اگر هم برقصی سرش را بلند نکند. خوشش نمیآید چایش را عوض کنی یا لیوانش را بشوری. زمانی خودش همه را دوست عزیز صدا میکرده ( چه زمانی؟ ) و وقتی این عادت از سرش افتاده اسمش مانده روی خودش. کیفیت صدایش عالی است: تازه و رسا. عمد دارد انگار کفشهایش را روی زمین بکشد. بدنش بر خلاف کله پربارش نحیف و لاغر است. ریش دارد. سیگار میکشد. یک تار موی سفید هم ندارد. ریش دارد. گوشت تلخ است. ترجمه میکند. به رخت و لباسش اهمیت نمیدهد؛ همین طور به خورد و خوراکش. سخت نمیگیرد. سخت گیر است. فقط بی غلط بودن متن برایش مهم است. فقط در کارش جدی است و وسواس دارد. صدای ترو تازهاش با سر و روی زنگ زدهاش نمیخواند. میتوپد به هر رابطهای که بوی مریدی و مرادی بدهد و یکی در سایه دیگری قرار بگیرد. صدایش مثل شیپور بیدار باش است...
و نمونه دیالوگها:
« سرتان به کار خودتان باشد خانوم.»
« این جا قند پیدا نمیشود. مجبوری تلخ بخوری.»
« معبود است؟ مراد است؟ پیر است؟ »
« دنیا پر است از باسوادهای بی شعور.»
« نخیر، منظورم سکینه خانوم است!»
« اگر بروی تو زندگی همین استاد خان میبینی خیلی هم پاک و منزه نیست. فقط ژست مقدس به خودش گرفته و شماها را مبهوت خودش کرده. ما بچه که بودیم فکر میکردیم شاه هیچ وقت مستراح نمیرود.»
« کسی که همه چیز بداند هنوز به دنیا نیامده. ما آدمها خیلی چیزها را نمیدانیم. من خودم را میگویم. در خیلی چیزها کورم. خرم. حالیام نمیشود. عاجزم.»
« اگر همه با کامپیوتر کار میکردند الان این جا نبودی خانوم. نمیخواهیم که مردم را از نان خوردن بیندازیم.»
« پس چرا افاضات میفرمایی؟ »
شخصیتهای اصلی دیگر، بهاره، و شهرنوش و بهنام هم به همین شیوه طراحی و توصیف شدهاند و دیالوگها با دقت ستودنی و با حفظ لحن مناسب و استفاده از فرهنگ کلمات مربوط نوشته شدهاند که برای رعایت اختصار از ذکر این نمونه ها خودداری شده با این اشاره که در مورد کارآکتر دوست عزیز به کرات صدای او از لابلای کلمات و عبارات شنیده میشود و نمونه موفق تر این هنر خانم وفی در « ماه کامل میشود» است.
اما هر چه محصول تسلط ایشان بر فن دیالوگ نویسی بهتر باشد این سئوال برجستهتر مطرح میشود که در چنین احوالی توضیحات ضمن متن (منظور بیرون از دیالوگهاست ) در توصیف خصوصیات آدمها و جزئیات رفتاری ایشان از ارزشهای ایجازی که به طور کلی به نحو شایستهای در سرتاسر متن رعایت شده نمیکاهد؟
سلام گرامی.با داستانی کوتاه به روزم.منتظر نقد و نظر شما
سلام دوباره
عکسهای خوبی بود. هم آنهایی که عکاسش تو نبودی و هم آنها که تو گرفتی و در آن انرژی و حرکت و بازی دیده می شد. یاد قشم به خیر