عنوان این یادداشت غیر از اشاره داشتن به نام کتاب معروفی از مسعود احمدزاده که تاثیر بسیاری بر یک دهه جنبش چپ و دانشجویی داشت، قسمتی از یک شوخی قدیمی بین من و چندنفری دوستانم که در یک آپارتمان چهاراتاق خوابه درنارمک تهران زندگی می کردیم هم هست. آنموقع تخم مرغ نقش کلیدی در برنامه غذایی ما چند دانشجوی مجرد شهرستانی داشت. آنقدرکه نیمرو و املت، هم استراتژی و هم تاکتیک ما بود. تخم مرغ میخوردیم که زنده بمانیم باز بتوانیم تخم مرغ بخوریم!
خواندن داستان که بخش قابل توجهی از برنامه کتابخوانی این سالهای مرا تشکیل میدهد برایم مثل خوردن تخم مرغ است در آن سالها. داستان میخوانم که بتوانم داستانهای بیشتری بخوانم. شاید به همین دلیل است که هیچ کتاب داستانی که دستم برسد را، به دلیلی غیر از دلایل به اصطلاح تاکتیکی کنار نمیگذارم. مثلاً ممکن است حداکثر نوبتاش را تغییر دهم.
در موقع خواندن وشاید به سبب همین نگاه به موضوع مقدمات و مقررات خودم را دارم. بدون مداد، آنهم از نوع اتود با نوک پنچ دهم، هرگز! کتابها از این لحاظ که کتاباند، غیر از اینکه در هنگام خریدشان وسواسی به خرج رفته، غیر از پولی که بابت شان پرداختهام، غیر از هزینههای پست یا زحمت جابه جاییشان ( گاهی از این سر کشور تا آن سرش و حداقل از یک شهر به شهر دیگر! ) و غیر تنگ کردن فضای محدودی که دور و بر تختخواب و ... ( عادت قدیمی کتابخوانی در رختخواب! ) ارزش دیگری، ارزشی ویژه، برایم دارند: دفترچههای یادداشتاند. حاشیه کتابهای رمان و مجموعه داستان تقریباً پراست از اظهارنظرهای جورواجور. هرچه مفصلتر بهتر. معمولاً از صفحه اول عنوان کتاب، صفحه مشخصات نشر و اگر داشته باشد مقدمه و توضیح ناشر شروع میشوند، در سفیدی نیم صفحهای پایان فصول اوج میگیرند و درهم میروند و در پایان کتاب به چندستاره یا دایره یا علامت تیک که نشانه رضایت یا رضایت نسبی یا احساساتی شدن مناند ختم میشوند: عالی... پایان بندی خوب... درست... دستات درد نکند!
شاید گفتن این خاطره بی جا نباشد که وقتی یکی از نویسندگان موفق اینسالها، کتابش را در دستم دید و دید که اغلب صفحاتش پراز یادداشتهای کوتاه و مفصل و علائم سئوال و تعجب و ...است به اصرار خواست کتاب را بگیرد که به بعضی، گمانم منظورش دوستان خارج کشوریاش بود، نشان دهد که مثلاً کتاب خواندن اینجوری هم داریم!
اینها را به قصد تعریف از یا تبلیغ خودم نگفتم. گفتم که نوع دیگری از نقد کردن کتاب ( شاید فقط در مورد کتابهای داستان عملی باشد ) را معرفی و تشریح کنم. نوعی که عنوان دیگری برای آن ندارم: هم استراتژی، هم تاکتیک.
دکتررضا براهنی، منتقد هر هفته مجله فردوسی دهه چهل و پنجاه درنقد اشعار شاعرانی آنقدر تند و بیترمز مینوشت که شکی باقی نمیگذاشت دارد با شخص شاعر تسویه حساب میکند. شاید شما هم تاخت و تاز او را در مواجهه شخصی با فریدون توللی و یدالله رویایی به یاد داشته باشید. در همان زمان نقدهای بیآزار و نجیبانه! عبدالعلی دستغیب هم در همان فردوسی در میآمد. جالب اینکه ایندو، هیچکدام خود نویسندگان یا شاعران محبوب و موفقی نبودند.
به نظر میرسد طیف وسیع منتقدان در ایران، هیچگاه نخواهند توانست نقشی تاریخی و پیشتاز درعرصه ادبیات داستانی ایفا کنند. شاید هم ازاینرو باشد که همواره سعی کردهام در بررسی و ارزشگذاری بر یک اثر از روش ویژه خودم به عنوان یک نویسنده استفاده کنم. به ایننحو که خودم را بهجای نویسنده میگذارم، از همان ابتدا؛ از مقطع انتخاب نام و چیدمان داستانها یا فصلبندی رمان و عنوانبندی برای هرکدام تا شروع توصیفها و دیالوگها و..(همین جا باید از سرکار خانم بلقیس سلیمانی داستاننویس تشکر کنم که یکبار با نکته سنجی خاص این موضوع را درجایی توضیح دادهاند. ) همواره یک سئوال اساسی میپرسم: تو اگر به جای او بودی چه میکردی؟
سئوالات دیگری هم هست که اتودم را تحریک به حرکت میکند: حدس میزنی چه میخواهد بگوید؟ چرا این کلمه را گذاشته؟ منظورش از تاکید روی این عدد یا این شخص یا این مکان چیست؟ این شیئی کجا و به چه درد خواهد خورد؟ حالا حتماً شاید...
اگر بخواهم توضیحات عملیتر بدهم مجبورم با یکی دو مثال پیش بروم. ازآنرو که هر نمونهای، چون و چراهای خودش را دارد که خارج از حوصله این یادداشتاند، مجبورم چشمم را ببندم و دست دراز کنم و یکی دو نمونه کتابی را از قفسه بردارم و به شما نشان بدهم که در بارهشان جایی چیزی ننوشتهام اما در حاشیه صفحاتشان یادداشت به اندازه کافی گذاشتهام که احتمالاً بتوانند مصادیق اشارههای بالا باشند.
نخست یکی دو داستان کوتاه، داستانهایی از نویسنده خوب آقای خسرو دوامی، از مجموعه خواندنی هتل مارکوپولو.
در صفحه اول، در کنار جملههای: « بالاخره این شتریه که درِ خونه همه میشینه، مرگ حقه، حالا هرکس که میخواد باشه...» نوشته شده: دلیل بازگشت به وطن، یا بهانه آن، مریضی نزدیکان است ، مثل مادر. اشاره تقی به مرگ حقه... مردن نزدیکان است که به هرحال اتفاق میافتد.
در جملههای اول داستان اول، داستان هتل مارکوپولو میخوانیم: حسین روی سقف تاکسی دراز کشیده بود و به آسمان نگاه میکرد. تقی هم کنارش. منهم روی تاکسی خودم چرت میزدم... تقی سیگار را از من گرفت.
و چند جمله بعد: تقی دود سیگار را حلقه حلقه بیرون داد.
همان جا نوشتهام: اگر چرت میزد، چطور سیگار میکشید؟ اگر روی تاکسی خودش بود تقی چه طور سیگار را از او گرفت؟ آنهم وقتی که تاکسیها در صف انتظار نوبت مسافر ایستادهاند؟ و جایی پایینتر ادامه دادهام: این کار ( حلقه حلقه دود سیگار را بیرون دادن ) در فضای بسته بله و در فضای باز، آنهم روی تاق تاکسی!؟
در صفحه دوم همین داستان، آمده: غروبها، صف انتظار تاکسیها برایم جذبهای خاص داشت. روزها در شهر میراندیم. آخر هفته همراه با رانندههایی از ملیتهای مخلتف در فرودگاه به انتظار مسافران مینشستیم.
من نوشتهام: دقت! غروبها در صف انتظار... روزها در شهر میراندیم... آخر هفتهها همراه با رانندههایی...شما سردرآوردید کیها درصف ایستادهاند؟
این یادداشتها و یادداشتهای بسیار دیگر در صفحات همین داستان بخشی از مواد خام لازم برای تهیه مقاله مفصلی بود که با عنوان راننده تاکسی در مجله هفت چاپ شد. در آن مقاله از لزوم داشتن تجربه عینی نویسنده حرف زده بودم و ادعا کرده بودم آقای دوامی تصویر درست و دقیقی از راننده تاکسی ارائه نکرده و این می تواند بخشاً به این دلیل باشد که ایشان تجربه رانندگی تاکسی را از نزدیک از سر نگذرانده است.
اما خسرو دوامی نویسنده خوبی است و داستان هتل مارکوپولو اگر چه در نقد آن چنانی مورد تایید قرار نگرفت اما در کل امتیاز سه ستاره ( که در خوانش بعد به دو ستاره تقلیل پیدا کرد ) را دارد.
در داستان شاهد نیز ( در جهت خلاصه کردن مطلب ) که داستان خوبی است ( با چهار ستاره که در خوانش چند سال بعد به دو ستاره تقلیل یافته ) نیز این یادداشتها اشاره به برداشتهای هنگام خواندن متن دارند:
سه داستان با هم پیش میرود: گم شدن گربه، ترک کردن زن کمال ( آذر )، وضعیت علی مکانیک. باید دید این سه داستان چه ربطی به هم دارند؟ آیا اینها راننده تاکسی به دنیا آمدهاند که ترانه شهپر را بردهاند آنجا ( آمریکا ) و برای خودشان میگذارند؟ درست انگار در زمانی در ایران یخ زدهاند و ناگهان ده سال گذشته و آنها هم پرت شدهاند به خارج! آها! انگار مدتی هست راننده تاکسی است. زن ظاهراً همسر کمال است. لابد او به تنوع فکر می کند؟ تکرار مضمون خرگوش ( علت ناراحتی زن از مرد در زمان مهاجرت..) آنجا هم طرف خرگوش دارد، اینجا گربه دارد. ضبط صوت نه و پخش صوت! کمال، عباس مکانیک، آقا رضا، من، دایی عباس... (دنیای ایرانیهای مهاجر! ). اینجا ناگهان در چند سطر ماجرایی تازه به روایت میچسبد که برای خواننده باورپذیر نیست. روایت تزریقی به متن! یعنی باید چیزی رازآمیز و توطئهگرانه در گذشته او و سرگرد مقصودی وجود داشته باشد. اینکه قرار بوده سرگرد باشد حالا چند ساله است؟ همسن داییعباس؟ داییعباس را پیرمرد خطاب میکند خودش چی؟ در کجا؟ در گذشته در جنگ و جبهه ؟ آیا او، داییعباس، برای کشاندن دوباره سرگرد مقصودی به ایران گربه او را کشته یا دزدیده است؟ از فضا و خیابان و... آمریکا بعضی اسامی را داریم فقط. مارتا و Lower's Nest را داریم. بقیه: عباس، علی مکانیک، آقا رضا، کافه ... همه از ایران آمدهاند. ...
خب حق دارید حوصلهتان سر برود. اما اینها کمتر از نصف یادداشتهاست و...همانطور که ملاحظه میکنید همه جا سعی کردهام فاصله خودم و دریافتم از متن و سلیقهام در نوشتن یا توصیف و مستند کردن داستان به واقعیتهای عینی را در یادداشتها بگنجانم. در واقع این نوعی بازی است با متن. بازی که در پایان به ارزشگذاری ( کاملاً سلیقهای ) میانجامد. دو ستاره برای داستان شاهد جناب خسرو دوامی. داستاننویسی که داستان بسیار زیبای رودخانه تمبی را در کارنامه خود دارد.
کتاب دیگری که به عنوان نمونه برگزیدهام، احتمالاً گم شدهام خانم سارا سالار است. در صفحه اول، کنار عنوان، آوردهام: به جز روایت روزمرهگیهای راوی سه ماجرا: 1- فرید راهدار نویسنده جوان مورد توجه راوی و سایر دانشجوها، 2- مکالمه با دکتر ( دکتر چی؟ روانکاو ؟ ) و 3- گندم، دختری که به نظر میآید بلوچ است و پراز شور زندگی مثلاً. اینها در راوی بههم میرسند. وگرنه چی؟
جای دیگر همین صفحه آوردهام: بیان معاصر بودن موفق است.
اما در صفحه اول اسمی برای مقالهای که شاید در نظرم بوده در باره کتاب بنویسم را آوردهام: کدام چاله؟ کدام چاه؟ بعد در کنار اولین جمله متن ( صدای زنگ تلفن ترتیب مغزم را میدهد ) و... صداش را کم کنم... نوشته ام: شروع خیلی کلیشهای. کم یا قطع؟ در صفحه بعد پرسیدهام: آیا گندم همین راوی است؟ آیا میشود پدر گندم را هم پدر راوی فرض کرد؟ یعنی چی که پدرش هست و هیچ وقت نیست؟
در صفحات بعدتر دور عدد 1 خط کشیده ام و پرسیدهام: ازچه چیزهایی یاد گندم میافتد؟ و پایینتر نوشتهام: خب این یعنی تعلیق لابد؟ حالا ما حسابی کنجکاویم ببینیم این گندم کیست که به هر بهانه از او یاد میشود؟ حتی فحشاش هم میدهند. تعلیق دوم: کبودی پشت چشم!
لابد منظور دکتر از « کی با گندم آشنا شدی؟ » این است که کی شخصیتی به نام گندم در ذهنت ساختی؟
سی و پنج سالشاش و یادش هست نصف سرش مورمور میشد. کی؟ بیست سال پیش!
باید دید این ناخودآگاه وقت دیگری میآید سراغش که عربی بلغور میکند؟ با ببینیم چه خواهد شد بعداً این نگاه آیتالکرسی؟! در پانزده سالگی؟ همه کدام دستها؟ دستهای دخترها؟ پسرها؟ بومیها؟ چی؟ همه کدام دستها اینقدر داغاند؟ اینها کلک زدن است به خواننده که اگر گندم همان راوی است این امتناعها از گفتن و برملاکردن تصنعی و تقلبی است. چرا این قضاوت را در مورد ساختمان میکند؟ مهندس است؟ معمار است؟ یا نسبت به ساخمان مشکوک است؟ زلزله دیده؟ چرا نمیتواند اعتماد کند؟
در مقابل جمله: نمیدانم از جان حرفهای من درباره فرید راهدار دیگر چه میخواست. نوشتهام: یعنی چی؟ از جان حرفهای من درباره... چه نثر ضعیفی!
یا در مقابل: « پسره موهای بلندش را از پشت بسته. فکر میکنم این روزها مردهایی که موهاشان را بلند میکنند! زیاد شدهاند. آن وقتها از ترس بگیر بگیرها کسی جرات نمیکرد از این غلطها بکند » آوردهام: کی؟ این زمان را با چه زمانی مقایسه می کند؟ با چه زمانی مقارن است. از این غلطها هم که باج داده درست...
اگر راوی سی و پنج ساله است و پسرش در حد مهد کودک پس در چه زمانی ازدواج کرده و کی بچهدار شده؟ جالب است که هیچ کس هیچ وقت شاهد حضور توام دو نفر نیست. اینها همه مکانیکیاند.
در پایان فصل میخوانیم: دکتر گفت: « نباید اینقدر به گذشته فکر کنی.»
گفتم: « انگار یک چیزی را یک جایی در گذشته جا گذاشتهام.»
و نوشتهام: خیلی تصنعی و کلیشهای. یعنی تعلیق لابد به فصل بعد!
با اغماض از بعضی یادداشتهای دیگر، نوشتههایی که هست سرنوشت مقاله فرضی کدام چاله کدام چاه را روشن میکند.
دارم فکر میکنم چهقدر کوچکیم حالاحالاها که با خواندن چنین کتابهایی احساساتی میشویم و به به و چه چه راه میاندازیم. کتاب سال و کتاب دهه و رمان برتر... راه میاندازیم ونمیگذاریم نویسنده.... منظورم این است که هنوز حرفش را... فکر میکنم چهقدر باید بیشتر و بیشتر کار کنیم، اگر بکنیم!
ترکیبی از نقد و اتوبیوگرافی! موفق باشید آقای عبدی
سلام
از این که با چنین دقت و نکته سنجی حواستان به من هم هست ممنون. ممنون که دنبال می کنید.
سلام جناب عبدی
پاینده باشی و نقد کنی که وجودت هم لازم است هم ضروری
سلام
شما هم. از آشنایی با شما خوشحالم.
سلام جناب عبدی
عالی بود. ریز نوشتن کنار کتابها را دوست دارم. البته خیلی وقتها شده که انقدر نوشتهام که در میانههای راه دلزده از این همه نکتهای که از چشم نویسنده پنهان مانده کتاب را رها کردهام و رفتهام. و حالا میخواهم این ستاره دادن آخر کتاب را از شما وام بگیرم.
http://goftogoo.nokia.ir/promotions/%D8%A2%D8%AE%D8%B1%DB%8C%D9%86-%D9%85%D8%B1%D8%AD%D9%84%D9%87-%D9%85%D8%B3%D8%A7%D8%A8%D9%82%D9%87-%D8%B9%DA%A9%D8%A7%D8%B3%DB%8C-%D9%86%D9%88%DA%A9%DB%8C%D8%A7-%D8%A8%D8%B1%D9%86%D8%AF%D9%87-nokia-8/
لطفا در مسابقه انتخاب بهترین عکس شرکت نمایید
من که چیزی نفهیمدم!
سلام
ممنون از مطالب خوبتون
برای نقد داستانک "سمفونی کفش ها نیاز به راهنمایی ارزشمند شما دارم ممنون میشم همراهیم کنید