به نقل از روزنامه فرهیختگان. چهارشنبه 31 خردادماه 91
مهربانو ابدیدوست: صدایش خیلی شادتر از داستانهایش هست، ولی آنچه او و داستانهایش را به هم نزدیک میکند راستی و صداقتش است؛ عبدی را میگویم، نویسنده مجموعه داستانهای «قلعه پرتقالی»، «دریا خواهر است» و «باید تو را پیدا کنم». هر وقت دفترچهام را بر میدارم تا برای صفحه چاپ اول داستانی بگیرم اولین کسی که دوست دارم به او زنگ بزنم عباس عبدی است. وی با لحنی دوستداشتنی با جمله کوتاه «بسیار خب» جواب میدهد. شام عروسی یکی از داستانهایی است که از او در صفحه چاپ اول فرهیختگان منتشر کردهایم.
مدتهاست بحث داستانهای آپارتمانی و کافهای بهعنوان آسیبی برای داستانهای کوتاه مطرح است. گویا شما هم یکی از منتقدان داستانهای آپارتمانی هستید؟ این پرسش خط و ربطش به آثار شما هم که خارج از این موقعیت شکل میگیرد، برمیگردد.
در این بحث صرفا آپارتمان یا کافهبودن؛ یعنی مکان داستان مطرح نیست، بلکه مشکل در جایی ریشه دارد که نویسنده به جز در این فضاها رفت و آمدی ندارد و تجربه زیستیاش محدود به چهاردیواری آپارتمان و کافه و آدمهای خاص (اغلب شبیه خودش) و اینگونه جاهاست؛ در حالی که داستان زاییده تفاوتها و تنوع است.
مجموعه داستان «باید تو را پیدا کنم» واگویه نوستالژی سپریشده خوش دوران نوجوانی یا جوانی راوی یا نویسنده است. این مسئله با توجه به نویسنده به روایت خودش در ابتدای کتاب پررنگتر به نظر میآید؛ در واقع حسرت گذشته گریبانگیر راوی زمان حال است.
بر فرض قبول، این موضوع که به خودی خود نباید نکته منفی یا مثبتی باشد، هست؟ نگاهی به وضعیت موجود این زندگی که از سر میگذرانیم، به من و شما و خیلیها مثل ما حق میدهد نوستالژی گذشته را داشته باشیم. ضمن اینکه من نویسنده، داستانهای خودم هستم. راوی نگاه خودم هستم که از تجربه زیستی و تواناییهای تکنیکی من سرچشمه میگیرد. من که قرار نیست ادای آدمهای خوشوقت یا خوشبخت دیگر را در بیاورم. مهم این است که شما داستانی بگویید. مهم این است که داستان شما آدمها، مکانها، دیالوگها و لحن و زبان و تخیل خودش را داشته باشد.
خاطرات،گذشته ماست و با تعریفکردن از آنها چیزی در ذهن مخاطب نمیماند، مگر اینکه خاطرات مشابه آن را داشته باشیم. به نظر شما مخاطبی که تجربه مشابهای داشته به راحتی میتواند با داستانهای شما که خاطرهگویی در آن نقش مهمی دارد، همذاتپنداری کند؟
به نظر شما چی؟ ضمنا خاطرات، گذشته ما نیستند. خاطرات، روایتی است که در زمان حال از گذشتهای انتخابشده داریم. ما انتخاب میکنیم که چه چیزهایی را با چه ادبیاتی نقل کنیم. چرایی این انتخاب هم از همان تفاوتها که در پرسش قبلیتان اشاره کردم، میآید؛ تفاوت بخشی از گذشته با بخشهای دیگر آن و با زمان حال. جنبه مهم دیگر این به قول شما نقل خاطرات، کیفیت و جنس جایی است که حالا و همین حالا در آن هستیم. اگر چیزی کسی را آزار بدهد یا باعث رضایتش شود بیشتر به خاطر وضعیتی است که او در این زمان دارد.
به نظر میرسد لحن یکنواخت و خستهکننده راوی که خاطرات کلیشهای خود را آن هم اغلب با تکرار مکررات با به هم ریختن سیر خطی به شکل و فرمی درآورد، مخاطب را دلزده میکند.
بله، ممکن است اینطور هم به نظر برسد. حتما، به جز همان تلاشی که برای ارائه شکل و فرمی متفاوت یا به هم ریختن سیر خطی شده (که هنوز نفهمیدم به نظر شما خوب است یا بد!) چارهای به نظرم نرسیده است. حتما نشده کار دیگری بکنم. هرچند حق این پرسش اساسی را برای خودم محفوظ نگه میدارم که منظور و تعریف شما از مخاطب چیست و کیست؟ نکند همان هزار نفری را میگویید که هر روز تعدادشان بیشتر آب میرود؟
در اغلب داستانها اندوه، غم، حسرت، غصه، غربت، تنهایی، بیگانگی نهفته، تم اصلی است. چرا آدمهای داستانهایتان تا به این اندازه به دور از سرخوشی زندگیاند؟
پاسخش در متن داستانهاست. یادمان باشد داریم از راویای حرف میزنیم که در یک گوشه خلوت خاک گرفته خشن و خالی زندگی میکند و سرخوشیای را در اطرافش سراغ ندارد؛ شاید اگر داشت برای رنگآمیزی گذران اینچنینی خود کمتر به «خاطرات» خودش متوسل میشد! اما خودمانیمها؛ سرخوشی از این بیشتر؟ نکند منظورتان از سرخوشی همان مشغولیاتی باشد که کم و بیش در بعضی آثار نویسندگان «شهری»نویس یا «تهران»نویس به ضرب و زور گنجانده میشود؟ یک خورده رقص، کمی موسیقی، مقداری دود، چندتایی سیگار و کمی بیشتر و بیشتر...؟
یکی از خصوصیات مهم این مجموعه داستان، دیالوگهای ساده و معمولی و در عین حال سهل و ممتنعی است که در برخی جاها اغلب به گفتار نزدیکترند تا نوشتار، بهطوری که لحن، روایت و زبان داستان را سرراست و روان میکنند و این موضوع به باورپذیری متن کمک زیادی کرده است. این تعمد و تجربه از کجا میآید؟
شاید به این دلیل که دیالوگها بیشتر از آنکه در جهت تدقیق شخصیتها نوشته شده باشند در راستای کمک به فضاسازی و پرکردن پرشهای متنی و به تعبیر شما سرراست و روان کردن لحن و زبان داستانها آورده شدهاند. ضمنا در مواردی دیالوگها خواستهاند نسبیت کاراکترها را با جغرافیای مورد نظرم نشان بدهند؛ کاراکترهایی که از این لحاظ نهتنها با خواننده بلکه با شخص راوی نیز فاصله دارند.
دغدغه شاعرانگی در برخی از داستانها خیلی مشهود است، بهگونهای که بعضی از داستانها با شعر تمام میشود. زبان شاعرانه نیز یکی از مولفههای مهم داستانهای شماست. شما از آن دست داستاننویسانی نیستید که در آرزوی شاعرشدن هم هستند یا اینکه از دغدغهشعر گفتن نتوانستهاند در داستانهایشان فاصله بگیرند؟
من در آرزوی شاعرشدن نیستم. دقیقتر بگویم، من شاعر هستم. بدیهی است که البته با تعریف خودم از شعر. شعر، موسیقی، نقاشی، سینما، معماری و عکاسی به داستاننویسیام کمکهای زیادی کردهاند. هنرهایی به غایت لذتبخش و جذاب که خوب است هرچه میتوانیم به خدمتشان بگیریم. اما شعر، به لحاظ موسیقی کلمات و تخیل ویژهای که برمیانگیزد در فراخواندن همه حواس خواننده برای حضور در فضای داستانها و همگرایی لحن و زبان متن به کار گرفته شده است. شعر پایانی داستان اول، خود یک حادثه داستانی است؛ شعری است که راوی در شب سفر با قطار روی لاشه بلیتش نوشته و نقل آن نیز در حد و اندازه یک مونولوگ نسبتا بلند دیده شده است. همچنین بازگشتی است به آغاز متن؛ به مکانی که داستان از آن جا شروع شده، بنابراین حاوی حرکتی در متن هم هست.
اغلب داستانها با گزارش شروع میشوند و این گزارشها یک راست نقب به خاطرات راوی میزند. بعضیها معتقدند شما با این کار رندانه توانستهاید داستانی را در داستان دیگر تعریف کنید. مثلا در داستان بهاریه ما مشکلات و معضلات حذف سینماها در آبادان را خواهیم دید یا در داستان ایستگاه مبدا، با اعتقاد به سرنوشت، خیلی ظریف به قول و قرارهای نوجوانی و جوانی دختر و پسر اشاره کردید.
بله. من هم خواندهام دوستانی بعضی داستانها را رندانه توصیف کردهاند. مثلا گفتهاند در داستان شناگر خواستهام نسبت به ممنوعیت شنای مختلط مرد و زن موضع انتقادی بگیرم. اینطور نیست، حتی اگر چنین به نظر برسد. موضوعی مثل حذف سینماها در آبادان و دلخوری بابت قول و قرارهای ادا نشده عهد جوانی و نوجوانی دختر و پسر در داستان ایستگاه مبدا ارزش داستانی چندانی نداشته که مدنظر من باشد. حتی شنای مختلط مرد و زن به خودی خود موضوع دندانگیری نیست که ذهنم را بهخودش مشغول کرده باشد.
در داستان اول، بهاریه، که روایت سفری است با قطار از بندرعباس به اصفهان، همه صحنهها به مثابه کادرهای نوار سلولئیدی فیلم از مقابل دیدگان راوی میگذرند. گذشته منتهی به حال و حال دلخواه، سفره عید و سال تحویل در کنار خانواده. دقت کنیم که پنجرههای قطار و خود قطار و حرکت قطار در شب، همه تصویرهای گردش نوار فیلم هستند که در ذهن راوی متبادر میشوند. بنابراین بیجا نخواهد بود که فیزیک سینماهای آبادان و ماجرای حول آنها در خاطرش جان بگیرند.
در داستان ایستگاه مبدا، زبان روایت ناشی از اتفاقی است که میتوانسته بیفتد، اما نیفتاده. زن و مرد داستان در حال نوشتن داستانی هستند و هرکدام نگاه خودشان را دارند به گذشتهای که اتفاق نیفتاده، اما میتوانسته بیفتد. این فرصت بهخودی خود وجود داشته که در گذشته و نوجوانیشان همدیگر را دیده باشند و به هم دلباخته باشند. اما آنها فقط در زمان حال است که همدیگر را پیدا کردهاند و با هم هستند. بنابراین در پایان داستان دوباره برمیگردند به ابتدای متن، به ایستگاه مبدا؛ به جایی که دوباره روایت شروع میشود. آنها باید از نو گذشتهشان را بکاوند و روایت کنند و راهی پیدا کنند به زمان حال. حالی که بهواقع کنار هم روی تخت دراز کشیدهاند و به هم محبت دارند. آن میگویی، میگویم، میگویی، میگویمها هم مشخصه عدم قطعیتهای داستان هستند. همه عبارات و سراسر متن به چنین عدمقطعیتی آغشته است. نگرانی آنها بابت عشقی است که فاقد گذشته دور است؛ عشقی که از ملاقات در گذشته نزدیک در بیشه کنار زایندهرود آغاز شده و چهبسا مثل تبی که تند شروع شده، زود هم فروکش کند. آنها به آشناییای که در گذشته دور شروع شده باشد، در حضور پدر و مدرسه و جوانی و شهر زادگاهشان اعتماد و باور بیشتری دارند. در سراسر داستان از آن سخن میگویند و ما را به آن ارجاع میدهند. این است که جستوجو میکنند و هر یک سعی دارند گذشته خود را به گذشته محبوب گره بزنند.
اما داستان شناگر، روایت آدمهایی است که در استخری کوچک همدیگر را مییابند و با همه تفاوتها، انگار تکههای پراکنده جسمی یگانه باشند؛ در شنا، در دریای بزرگ به همراهی و همدلی میرسند.
داستان مورچهها با پایانی دور از ذهن تمام میشود، فکر نمیکنید با پایانبندیای منطقی روبهرو نباشیم؟ این موضوع حتی در لحن و زبان نیز دیده میشود و داستان را دچار اختلال به لحاظ یکدستی میکند. چرا یکدفعه داستان طنز میشود؟
داستان مورچهها، اشارهای است به این حقیقت ساده که راهحل خیلی از مشکلات همینجا جلوی چشم ما و کنار دست ماست. جایجای متن کسی از جایی میپرسد: میبینی؟ این کیست و از چه کسی میپرسد؟ جز از خواننده؟ در آخر راوی است که میبیند و متوجه میشود به بیماری دیابت دچار است. میبیند مورچهها در جایی که ادرار کرده جمع شدهاند. راهحل بعضی مشکلات مثل دریا در داستان شناگر، بزرگ است و در مواردی هم مثل مورچه در این یکی داستان کوچک. به هر حال هر دوی آنها همینجا کنار دست راویهاشان هستند.
شاید تعجب نکنید اگر بگویم بعضی دوستان، بهطور خاص، همین داستان مورچهها را خیلی زیاد و بیشتر از باقی کارها دوست داشتهاند.
داستان به به، بهار بنفشه داستانی کاملا گزارشی است و راوی به نوعی حس اعتراض دارد به اینکه زحمات بعضی از افراد نادیده گرفته میشود. درواقع با داستانی یکنواخت و خستهکننده روبهرو هستیم و با زیادهگویی راوی روبهرویم.
وقتی میگویید یکنواخت و کسلکننده حتما اینطور به نظرتان آمده است، اما منظور شما را از زیادهگویی نمیفهمم. هرچند خوب میفهمم که سعی کردم روایتی داشته باشم از آدمهایی که پشت هیاهوهای رایج شب عید در تلاشی غیرقابلتصور مشغول کارند و در برقابرق ویترینها، سکهها و انتشار خوشبوکنندهها و شلوغی و رفت و آمدها شادمانه دیده نمیشوند؛ مثل همان مورچهها و دریا. اگر موفق نبودهام معلوم است که باید بیشتر کار و سعی کنم. حتما این کار را میکنم.
اغلب داستانهای شما در جغرافیای جنوب میگذرد، یا در رفت و برگشت راوی به جنوب شکل میگیرد، اما نمیتوان گفت شما داستاننویسی جنوبی هستید. از سوی دیگر مراودات شما با نویسندگان اصفهانی زیاد است، ولی سبک و سیاق داستانهایتان شباهت چندانی به نویسندگان اصفهانی ندارد. آیا این فاصلهها و تمایزها آگاهانه شکل گرفته است؟
شاید تعریف شما از داستاننویس جنوبی یا اصفهانی این باشد که مثلا باید به زبان و لهجه خاصی داستان نوشت یا از آدمهای خاصی گفت یا نگاهی از داخل اینجاها به بیرون داشت. به هر صورت دقیقا نمیدانم نویسندهای جنوبی هستم یا نه و منظورتان از مراوداتی که با نویسندگان اصفهانی دارم چیست. اما این را میدانم که دوستان بسیار خوبی در اصفهان دارم که داستاننویسان تراز اولی هستند. جمع «زندهرود» خیلی خوبند و تلاشی که در خدمت به ادبیات داستانی دارند پررنگ و ستودنی است. کارنامه داستاننویسی اصفهان هم به نامهایی مثل بهرام صادقی و هوشنگ گلشیری و رضا فرخفال و محمدرحیم اخوت و احمد اخوت و محمد کلباسی و علی خدایی و خیلیهای دیگر مزین است. راوی داستانهای من البته خودش در حال کشف است. شما در هیچکدام آنها او را نمیبینید که با لحن و لهجه خالص جنوبی حرف بزند. او همواره بهگونهای محسوس یا نامحسوس مترجم شخصیتهای بومی داستانهاست. این شخصیتها هم واقعا به لهجه اصیل جنوبی (از نوع قشمی و بندری) حرف نمیزنند. لهجه آنها کاملا ساخته و پرداخته قلم من است. آن را به نوعی تعدیل کرده و در جاهایی بلافاصله با ترفندی ترجمه کردهام. این نوع استفاده از زبان سعی دارد به فضاسازی داستان کمک کند، بیآنکه بخواهد نقش فرهنگنامهای و زبانشناختی یا مردمشناختی داشته باشد. خوانندگان بندری داستانهای من ایراد میگیرند که این آدمها قشمی و بندری نیستند؛ معجونی از بومی و غیربومیاند. حق با آنهاست. این مسئله تلاشی است تا خوانندهام در جاهای دیگر را آسانتر به فضای داستان وارد کنم. اتفاقی که دیر یا زود میافتد و چهبسا هم الان افتاده باشد از دست رفتن همین لحن و زبانهاست. وجود تلویزیون و ارتباطهای دیگر اجتماعی موجبات تغییر در لهجهها و همگنشدن آنها را فراهم کرده است. بنابراین اصرار در نگه داشتن و حفظ آنها بهطور کلی چندان معقول به نظر نمیرسد و مطمئنا وظیفه داستاننویس نیست. اما به هر حال میتوانند ارزش و تاثیر خود را در فضاسازی داشته باشند. به همین دلیل نمیتوانم داستاننویسی «جنوبی» یا «اصفهانی» باشم. گمان نکنم هیچکس دیگر هم بتواند.
شما نویسنده پرکاری هستید، داستانهایتان هم از سطح قابلتوجهی برخوردار است، اما به نظر میرسد از آن دست نویسندههای موردعلاقه منتقدان نیستید. فکر نمیکنید این ماجرا بیشتر به این مسئله برمیگردد که خودتان هم مدام در حال نقد دیگران هستید؟
پیشنهاد شما چیست؟ وبلاگم را تعطیل کنم؟ اظهارنظر نکنم که فلان نویسنده یا منتقد خوشش بیاید؟ نان قرض بدهم؟ مجیز بیخودی بگویم؟ باند تشکیل بدهم؟ جایزه دهم؟ وقتی داستانی را دوست ندارم، دوست ندارم دیگر. بعد از ۳۰ سال داستان و رمان خواندن و از آن مهمتر زندگی کردن باید معیارهای خودم را داشته باشید. معیار ندارم، سلیقه که دارم. غصه چی را بخورم؟ نگران این باشم که این هزار و پانصدتا تیراژ از بین برود؟ یا جمع بگو و بخند خانمها و آقایان نویسندگان محفلی و کارگاهی جویاینام به هم بخورد و تلخ بشود؟ نگاهی از سر انصاف بیندازیم به دور و برمان. خودمان را با نویسندگان خوب دنیا مقایسه میکنیم و همان حق و آزادیهایی را میخواهیم که آنها دارند. حق و آزادیهایی که در پروسهای سخت و طولانی به دست آمده. مثل همه امکانات دیگر یک جامعه مصرفی، مثل باندبازیها و بند و بستهای مرسوم اینگونه جوامع، قوانینی مندرآوردی وضع میکنیم و از همه میخواهیم به قواعد بازی ما پایبند باشند. ما را و همدیگر را رعایت کنند. کشتیای را که همه سوارش هستیم و پرچم «ما نویسندهایم»اش را به اهتزاز درآوردهایم سوراخ نکنند. دور هم باشند. یکدیگر را بر ملا نکنند. بگذارند هرکس کم و بیش سهمی ببرد و گوشهای دلخوش باشد.
بله، راستش اهل این باند بازیها نیستم. بلد نیستم. اما خدا را چه دیدید، شاید روزی هم به این نتیجه رسیدم که بهتر است در مورد کارهای دیگران اصلا نظری ندهم. شاید روزی به این نتیجه رسیدم که داستانخوانی بهطور خاص و کتابخوانی بهطور کلی را ببوسم و بگذارم کنار و ساکت گوشهای بنشینم و فقط نان خودم را سق بزنم و داستانهای خودم را بنویسم، مثل خیلیهای دیگر! اما تا آن موقع، به ازای وقتی که میگذارم برای خواندن کتاب، به ازای دقتی که صرف پیدا کردن معدود کارهای خوب لابهلای کارهای معمولی و بد که در میآید میکنم، به جز لذت وافری که از این کار میبرم، به خودم حق میدهم نظرم را هم صریح بگویم. بگویم و بنویسم و منتشر کنم. این البته ربطی به خوبی و بدی داستانهای خود من ندارد. فکر هم نمیکنم دیگران، نویسندگان یا منتقدان دیگر، در پی گروکشی و انتقامگیری این چنینی از من باشند. معلوم است باور دارم که هنوز اینقدر بیانصافی در جامعه ادبی ما رایج نشده، ولی به هر حال من باید سعی خودم را بکنم. جدا هم سعی خواهم کرد؛ تلاشی که معطوف به خود زندگی و ادبیات باشد. وفادار باشد به تجربهزیستی و دانش کم یا زیادم از داستاننویسی. از شما هم ممنونم.
چه گفت وگوی خودمانی وصمیمی ای است.
سلام
اما متاسفانه کمتر دیده شد.