شما هم احتمالاً دیده باشید: آدم هایی که دنبال هدف مشخصی هستند و وقتی به آن رسیدند یا فکر می کنند رسیدهاند دست از تلاشها و برنامههای سخت دورهای خود برمیدارند و دوباره تبدیل میشوند به همان آدم اولی؛ همانکه...من که چندموردی سراغ دارم. یکیش خودم. وقتی همه دست اندازهای معمول و غیر معمول قبل از ازدواج را گذراندم و قرار شد جشنی بگیریم، دو ماه یا بیشتر، رژیم غذایی سخت گرفتم و ده دوازده کیلو وزن کم کردم. همهاش به این خاطر که بتوانم کت و شلوار دامادی شکیلی بپوشم و هیکلم زیاد قناس نباشد توی عکس! بالاخره قرار بود عکسها بمانند برای همیشه و همه جا پزشان را بدهیم. هرچند در عکس خوب شدم و عکسهاهم خوب بودند، ولی به دلایلی، درست از جنس همین فکرهای من، عکسها ماندند در آلبومها و آلبومها رفتند زیر تختها و توی کمدها و ته کشوها و...هیچ وقت روی دیوار و میز و طاقچه پیداشان نشد.
فیلم کت بالو را دیدهاید؟ یادتان هست؟ سی چهل سال پیش بود. وسترنی شاد...آن خواننده، نات کینگ کول، فصل به فصل فیلم پیدا می شد و با ماندولین چیزی میخواند. هی تکرار میکرد: کت بالو...کت بالو... به نظرم داستان فیلم را کم و بیش تعریف میکرد به زبان موسیقی و شعر.
کت بالو را در سینما رکس آبادان دیدم. صحنهای که لی ماروین، به نقش تیرانداز دائم الخمر، روی اسب خوابش برده بود و سر تکیه داده بود به دیوار و اسبش هم همانطور مثل خودش، انگار مست باشد...یا آن صحنه معروف ورودش به شهر، وقتی به دعوت جین فاندای جوان، با دلیجان آمده بود و دختر هرقدر منتظر شد کسی از دلیجان پیاده نشد. او منتظر یک تیرانداز خوشلباس با هفتتیری به کمر بود اما...بالاخره در دقیقهی آخر، صندوق عقب دلیجان را باز کردند و تیرانداز مست که مثل گونی برنج آن پشت چپیده بود، تالاپی روی زمین افتاد. یعنی قرار بود بیاید قاتل پدر دختر، مرد دماغ نقرهای را، بکشد!
ولی کشت. او را کشت. همان قاتل بیرحم را کشت. رگ غیرتش به جوش آمد و مشروب را کنار گذاشت. تمرینات سخت کرد. خودش را تغییر داد. عوض شد. به کل آدم دیگری شد و از توی چمدان کهنه ای که همراه داشت وسایلش را بیرون آورد. لباس مرتب پوشید و هفت تیر دسته نقرهای بست و رفت سراغ مردک دماغ نقرهای و او را تنها با یک تیر به درک فرستاد. اما...
نات کینگ کول، با ماندولین اش روایت کرد که چهطور بعداز آن کار بزرگ، تیرانداز ما، برگشت به اسب و بطری مشروب و عالم بی خبریاش و...همان شد که بود. به قول معروف دیگر خرش از پل گذشته بود.
دوستی دارم که رفتارش، رفتار اخیرش، مرا به یاد کت بالو و خودم می اندازد. دو سه ماه پیش که قرار بود برای مراسم معارفه با خانوادهی دختر محبوبش به شیراز برود، تصمیم گرفت ظاهر خودش را مرتب کند. طوریکه فکر میکرد باید باشد و خانوادهی دختر میپسندند! شروع کرد به لاغرشدن. تمرینات سخت، خام خواری، چای سبز، طنابزنی، دو، شنا در دریا و ...موفق شد. کمربندش چهار سوراخ بستهتر شد. شلوارلی که زمانی با عشق و علاقه و به قیمت بالا خریده بود و چند سال بود انداخته بود گوشهی کمد، اندازهاش شد و...تکپوشهای تازه خرید، یکی دو سایز کوچکتر و...
هر روز عصر میدیدمش که در گرمای همین تابستانی که هنوز هم درست و حسابی نگذشته، واکمن به گوش، فاصلهی آن سر تا این سر بلوار معروف قشم را نرمنرم میدود. تازه...کشیدن سیگار را هم کم کرده بود.
آن داستان کت شلوار دامادی و تیراندازی کت بالویی تمام شد. دوماهی هست که سفر خوش و خرم او به شیراز انجام شده. حدس میزنید حتماً...درست است. شلوارلی عزیزش دوباره رفته ته کمد، قاطی لباس چرکهاو به نظر نمیرسد حالا حالاها از ران رفیقم بالاتر برود، کمر و کمربند پیشکش!
دیشب که با هم بودیم سری زدیم به کبابی کوچکی در درگهان. اولش نه و نو آورد که کباب نمیخورد و همان ساندویچ گوشت و سیب زمینی بهتراست. بعد که ماست محلی و به قول خودش ماست بز آوردند و سیخها توی دیس ردیف شد با سبزی و پیاز و آبلیمو، کباب گوشت شد بهترین غذا، بهترین شام، بهترین دستپخت و آن کبابی کوچک هم، جایی عجیب لازم الاکتشاف! توی راه که برمیگشتیم دو پاکت سیگارهم خرید مبادا فردا بی سیگار بماند. آخرشب هم، قبل از اینکه خداحافظی کنم و بزنم بیرون، دیدم ایستاده دم یخچال و دارد سه چهار تا کوکتل لای نان به زور میتپاند توی دهان باز و مبارک.
مثل خودم است. مثل همانوقتهای خودم. مثل لی ماروین که همیشه دوستش داشتهام. از دوستی با او لذت می برم و خوشحالم. خودش است. همانطور که هست و دلش میخواهد رفتار میکند. فعلاً که خرش از پل گذشته و شاید چند وقت دیگر میهمان مجلس عقد و عروسیاش هم باشم. در آن موقع هم اگر شلوارلی محبوبش را نپوشیده باشد، حتماً کت و شلوار شیکی می خرد و بتن میکند و کمربندش را هم سه چهار سوراخ تنگ تر می بندد.
اما چرا اینها را نوشتم؟
چون تازگیها خیلی ایراد میگیرند، دوستان و از دوست نزدیکترها. ایراد میگیرند و انتقاد میکنند که بابا تو دیگر همهی حواست را دادهای به کتاب و داستان و نوشتن و... داری بدجور افراط میکنی و توجهی به چیزهای دیگر نداری. زندگیات شده همین!
چیزهای دیگر، چیزهای دیگر، چیزهایی که دیگران دوست دارند، چیزهایی که دیگران در تو دوست دارند، چیزهایی که دیگران از تو میخواهند و میخواهند سروقت و دو دستی و بدون نق و نوق تقدیمشان کنی. خسته نمیشوند از گفتن و خواستن و گرفتن و دور ایستادن.
اگر چه خری ندارم و پلی هم در کار نیست و به مراسمی هم، عقد و عروسی و شبیه به اینها، در آیندهی دور یا نزدیکی، دعوت نیستم اما تصمیم دارم همینطور که این چند سال وقت گذاشتهام و طناب زدهام و به اصطلاح پیرهن و شلوارهایی که زمانی با عشق و علاقه خریده و زیر یک عالم خرت و پرت مانده بودند را بیرون کشیده ام و گردگیری کرده ام، ادامه بدهم.
فکر نمیکنم دیگر بخواهم مثل آن تیرانداز کت بالو باشم. مست کنم و تکیه بدهم به دیوار و خوابم ببرد. فکر میکنم بیشتر و بیش تر دلم میخواهد مثل چند ماه پیش این دوستم باشم؛ از این سر تا آن سر بلوار معروف قشم را، اگر نمیتوانم نرمنرم بدوم حداقل آهسته آهسته راه بروم و از آن هم بیشتر، وقتی رسیدم برگردم و دوباره از سر...برگردم و دوباره از سر. شعار میدهم؟
بله فکر میکنم دارم شعار میدهم و خودم و شما را دلگرم میکنم که کم نیاوریم. دارم همین کار را میکنم. همین کار را میکنم، همین کار و نه کمتر.
بیست دقیقه دیگر ساعت کارم شروع می شود. فعلاً دست می کشم از نوشتن و راه می افتم. دارد دیرم می شود!
با سلام . مثل همیشه جالب. برای دقایقی مرا برد به گذشته های دور . و البته حس خوبی که تمام مشکلات و مسایل زمان حال را فراموش کرده و کلمه به کلمه نوشته ها را با حرص و ولعی توصیف نا پذیر دنبال میکردم .کلام شما بر من می نشیند و لذت بردن از تمامی لحظات زندگی کردن را چند برابر. صادقانه جملات را مینویسی و این است ...............................
شما به من لطف دارید. امیدوارم شاد و سلامت باشید.
می گویید از نوشته خوشتان آمده. گوارای وجود.
منم همین طور
درود
دل می سوزانی برای این نسلی که نمی داند بنویسد یا نه . نمی داند بخواند یا نه . اصلا زندگی کند یا نه . دل می سوزانی بزرگوار . می خواهی دلگرممان کنی . خیلی هم صمیمی اعتراف می کنی . فکر کنم با یک بغض بزرگ در گلو نوشته را تمام کردی .
شما هم مرا دلگرم می کنید. ممنون.
هم محتوی و هم قالب دو طرف یک معادله متناسب اند و در تعادل، هم ساز و هم آهنگ با هم : زیبایی همسایه زندگی است و زشتی سایه مرگ !
باز هم قشنگ نوشتید. ممنون.
من هم احترام دارم به شما.
سلام
خوشبختی بزرگیست که کسی خودش باشد. بیکران درود بر شما که خودتان هستید. کاش ما هم بتوانیم خودمان باشیم
سلام و درود بی پایان به شما دوست عزیز.
عباس عزیز سلام
بر حسب اتفاق ، در فیس بوک پیدات کردم . گفتنی بسیار است. ولی نمی دانم از کجا و چگونه شروع کنم. با دیدن عکس ات، به یاد گذشته ها افتادم . سال های کذا و دانشکده ( حالا ، دانشگاه ) عالم صنعت و جوش و خروش ادبی ( آن هم از سوی کسانی که مثلأ ، دانشجوی رشتۀ مهندسی بودند و ، علی القاعده می بایست ( به قول شاملو ) با «آب و آهن و آهک زنده» محشور می می بودند. گاهنامه دانشجویی « موج» که یادته؟ حسین مشرقی چه طور ؟ اون یارو تپلی که یادته. یه خانم دانشجویی بود که کارش متلک گفتن ، به این و اون بود . از اون لات های روزگار. یک بار به اون تپلی ( که نامش به خاطرم نیست) گفت : چند تا شپش تو لباست بنداز ( یه چیزی در این حدود ) .
داوود پور جم و هما سلحشور که به خاطرت هست. دیگه چی بگم ؟ یه استاد تاریخ فرهنگ داشتیم که تو رو با نام عباس عبیدی می شناخت. اسمش آقای لواسانی بود.
چند وقت پیش خانمی به اسم فروغ انصاری برایم ای ـ میل فرستاد. یه آدم بیماری به اسم علی میرفطروس ( هر از گاه ) اسباب مزاحمت می شود. با ان که خانم انصاری نشونی داده بود ( اون شعر مولانا: از جمادی مَردَ م و ... !!! »، فکر کردم ، این بار هم ، پای مزاحمت در کار است. ازش پرسیدم تو اگه فروغ سال های جوانی من هستی ، بگو استاد تاریخ فرهنگ ما ، که بود و عباس را با چه نامی مخاطب فرار می داد ؟ متآسفنانه پاسخی دریافت نکردم. به هر حال، این چند خط را به عنوان « دق الباب » و سلامی چو بوی خوش ... ( هر چه دلت می خواد ، اضافه کن ) نوشتم. تا پاسخی از تو بگیرم و بعد ...
باقی بقایت ـ احمد
سلام
احمد جان یادت رفت ایمیل بگذاری. ایمیل من :abbas.abdi@gmail.com است. منتظر تماست هستم.
عباس عزیز
دیروز برایت ای ـ میل فرستادم . نمی دانم به دستت رسید ، یا نه .
با مهر ـ احمد