این خاطره را جای دیگری هم نقل کردهام. سالها پیش، روزی برای بازکردن حساب پس اندازی به شعبه کوچک بانکی در نزدیکی خانه مان در یکی از کوچه های خیابان البرز تهران مراجعه کردم. کارمند جوان بانک که سلام و علیک مختصری هم با من داشت، بعداز پرکردن فرم ها و کارت و نوشتن مشخصاتم داخل جلد دفترچه و الصاق عکس کارم را انجام داد و دفترچه را تحویلم داد. همین طور که نرم نرم به سمت خانه می رفتم، دفترچه را بازکردم و نوشته ها و ارقام را خواندم. وقتی جلوی عبارت « علامت مشخصه در صورت » خواندم: انحراف کمی در چشم چپ کلی جاخوردم و به فکر فرو رفتم. تا آنموقع کسی نگفته بود و خودم هم متوجه نبودم چشم چپم دچار کمی انحراف است! وقتی به خانه رسیدم با عجله خودم را به آینه جلوی دستشویی رساندم و به چشمها در صورتم خیره شدم. چیزی نبود. فکرکردم حتماً چون با چشمی که منحرف است دنبال انحراف در چشمم میگردم چیزی پیدا نمیکنم! این بود که همسرم را صدا کردم. دفترچه بانک را نشانش دادم. خندید و پرسید: چی شده؟ پولدار شدیم؟ گفتم نه عزیز! اینجا، این جا را بخون! ببین چی نوشته این یارو! اینجا جلوی علامت مشخصه در صورت!
خواند و نگاهم کرد. دوباره خواند و نگاه کرد به چشمها، بخصوص چشم چپم. بعد انگار کشف مهمی کرده باشد گفت:
اه...میگفتم بتها...از اول ازدواجمون هی میگفتم چشمات یه جوریه...هروقت خیره نگام میکنی شبیه مار میشی... بگو پس!
حالا حکایت این رمان جناب محمد رضا صفدری است. همین من ببر نیستم پیچیده به بالای خود تاکم. که حداقل دو جور دیگر می شود خواندش: من ببر نیستم پیچیده به بالای خود، تاکم! یا: من ببر نیستم، پیچیده به بالای خود تاکم. می بینیم که با جا به جایی ویرگول، پیچیده به بالای خود اول به ببر و بعد به تاک نسبت داده می شود. اما فعلاً از این می گذریم. شاید اگر کتاب را بخوانیم و تمام کنیم، تکلیف مان از این بابت روشن بشود. البته اگر...
همین یکی دو ماه پیش بود که در سفری به ترکمن صحرا، همراه انوشه منادی عزیز بودم. بر خلاف سفر قبلی که با هم بودیم، این بار صفدری عزیز نبود. سئوالی که مدتی است به هرکس می رسم می پرسم را از او هم پرسیدم.
« شما رمان جناب صفدری را خوانده اید؟ من ببر نیستم...»
اولین بار و تنها باری بود که پاسخ مثبت شنیدم.
« بله البته. چه طور مگه؟ »
« به نظرم یه مقدار مشکلات ویراستاری داشته باشه!»
« نه! من خوندم و خیلی هم خوشم اومده. سه بار هم خوندم.»
بیشتر متعجب شدم. تصمیم گرفتم به هرجان کندنی هست طلسم هفتاد هشتاد صفحهای را بشکنم و این بار کتاب را بخوانم تا آخر. بگذریم که هنوز موفق نشدهام! باید سر در میآوردم چرا من و خیلیهای دیگر از خواندن این کتاب باز ماندهاند. کتابی که رتبهی اول دورهی چهارم جایزه منتقدان و نویسندگان مطبوعات را گرفته و در جشنواره ادبی اصفهان نیز ( به نظرم دوره دوم بود ) جایزه بهترین رمان را به خود اختصاص داده است. جالب آنکه هنگام قرائت بیانیه هیات داوران جایزه ادبی اصفهان به گوش خودم شنیدم اعلام شد هرچند داوران محترم هیچ یک موفق نشدهاند بیشتر از هشتاد صفحه از کتاب را بخوانند، ولی به این نتیجه رسیدهاند کتاب شایسته تقدیر و جایزه است!
با همه احترامی که برای دوست نویسنده متواضع و گوشهگیر و البته بسیار هنرمندم ( به استناد کلی داستان کوتاه خوب که نوشته و منتشر کرده و حتی همین اندک صفحاتی که از من ببر نیستم پیچیده به بالای خود تاکم او خواندهام ) قائلم تصمیم گرفتم بدون کسب اجازه از او به دو صفحه نخست کتابش ( دقیقاً صفحات اول و دوم ) نگاه دقیقتری بیندازم و نکاتی را توضیح بدهم. انگار انحرافی را در چشم چپ کتاب تشخیص داده ام! چیزی که در این لحظه به نظرم می رسد، شرح جفایی است که جناب صفدری به خود و کتابش و خوانندههای مشتاق به ادبیات داستانی کرده است. مقصر را خود محمدرضای عزیز میدانم چرا که تا این لحظه نخوانده و نشنیدهام در خصوص اشاراتی که عرض خواهم گفت جایی چیزی گفته یا نوشته باشد. اگر غیر از این است ضمن پوزش از او و شما، خوشحال می شوم توضیحاتش را بخوانم یا بشنوم.
و اما...
صفحات اول و دوم کتاب من ببر نیستم پیچیده به بالای خود تاکم، شامل ده جمله است و نه بیشتر. معیار شمردن تعداد جملات هم نقطه پایان گذاشتن در عبارت است! این ده تا، جملاتی کوتاه و بلندند. کوتاه چند کلمه ای و بلند بیست و پنج سطری! دعوت می کنم جملات را یکی یکی بخوانید و پیشنهادهایی که آورده ام را هم ملاحظه کنید. خواهید دید که متن به جملات بسیار بیشتری تقسیم شده. به هرحال موضوع خیلی ساده است! به همین دلیل است که واقعاً سر در نمی آورم چرا جناب صفدری در این کلاف پیش پا افتاده گرفتار آمده است؟ چه فکر کرده یا می کند؟ که مثلاً این یک سبک است؟ گمان نکنم. به هر حال...
می پردازم به آن ده جمله.
یک) : همین پار و پیرار از سامان ریگستان تا رودخانهء « رودان » روی زمین پر از مردار شده بود.
پیشنهاد من: همین پار و پیرار، از سامان ریگستان تا رودخانهی رودان، زمین پر از مردار شده بود.
دو): آزار آمده بود و میکشت، هیچکس نان از دست دیگری نمیگرفت، نان را برروی سنگ میگذاشتند و دیگری برمیداشت میگریخت در کوچهها، پیش از گریز نان را از روی سنگ برمیداشت اگر نان بوی آزار میداد آن را میانداخت میدوید تا خود را به آتش برساند.
پیشنهاد من: آزار آمده بود و میکشت. هیچکس نان از دست دیگری نمیگرفت. نان را روی سنگ میگذاشتند و دیگری برمیداشت؛ میگریخت در کوچهها. پیش از گریز، نان را که برمیداشت، اگر بوی آزار میداد، میانداخت و میدوید تا خود را به آتش برساند.
سه): در هرکوچهای رختخوابها و پوشنهای برجا مانده را در آتش میانداختند و از پشت دیوارها و دروازهها ریگستانیها میپاییدند تاکسی پوشنهای کهنهاش را در آتش جلو خانه آن نیندازد و میایستادند تا آتش خاکستر شود.
پیشنهاد من: در کوچهها رختخوابها و پوشنهای بر جا مانده را در آتش میانداختند. ریگستانیها، از پشت دیوارها و دروازهها، میپاییدند کسی پوشنهای کهنهاش را در آتش جلوِ خانهی آنها نیندازد. میایستادند تا آتش خاکستر شود.
چهار): دود در هشتی خانهها میپیچید و از درز درها و پنجرهها چوبی به درون خانه میآمد.
پیشنهاد من: دود در هشتی خانهها میپیچید و از درز درها و پنجرههای چوبی به درون خانه میآمد.
پنج): در یکی از همان روزهای آزاری، پیش از دمیدن خورشید، یکی از ریگستانیها از خواب بیدار شد و نخستین چیزی که یادش آمد این بود که هنوز زنده است و بازهم بیدار شده است و نامش نوذر است و میتواند از جا بلندشود شلوارجامهاش را بپوشد درخانهای که دوش و پرندوش و پیش پرندوش توی آن خوابیده بود چند بار خود را به نام صدا کرد تا به یادش بیاید که از کی و چه کسانی او را به این نام صدا میکردهاند و به دنبال جامهاش گشت که دوش به لنگری آویخته بود توی درگاهی میان رشتههای پربرگِ گیاهی به ستونها پیچان و سرشاخههای رسیده تا بالاخانه، گیاه پیچیدهای که به اندازهء دکمه های رفتگان از همه خانه ها رشته های درهم پیچش از دیوارهاو ستونهای ساختمان و از گرزهای نخلها بالا خزیده بود و در جاهایی از گرزها و تنگ نخلها پایین آمده در زمین نمناک رشتهای تازه از زمین سرکشیده زمخت و گرهدار بالا رفته پهن روی دیوارها و بام تا درگاهی فرو رفته بالاخانه که پس از سالها نوذر در آنجا « دم – دال » را دید و معمر کهنهای باهم تازه کردند در هنگامه بازگشت خانوادهء ریگستانی به آن خانه باغ بزرگ و هیاهوی به جاآوردن یکدیگر که سه پشتشان به زارپولات ریگستانی میرسید یا چهار پشت، نودز او را در راهپلهها دید، راهپلهای سنگچی که در سوک خود میگردید از پلهء اول که تو راهرو بود تا درگاهی رو به بام و بالاخانه که آنجا روشنای آفتاب میافتاد توی راهپله چنان که تا پلههای میانی سایه روشن میشد و از میانه به پایین تاریک و زمانی از روزکی بود که پلکان باریک برگ بیدی تاریک شد اگر برگ بید پیش از برگ بید شدن از سنگ و گچ نبوده باشد یا نمایی کم رنگ برآب یا خاک بوده باشد یا بگوییم برگ بید از اول نبوده بوده است اول دست بوده است و آب و آن تهی که در پشت دیوارهء پلکان بوده و اندازههای ساختمان هرچند کج یا خمیده یا راست از جایی تهی سردر آورده بودهاند و پلهء اول، « دم- دال» روی همین پله ایستاده بود برگشت به هم نگاه کردند.
پیشنهاد من: در یکی از همان روزهای آزاری، پیش از دمیدن خورشید، یکی از ریگستانیها از خواب بیدار شد. نخستین چیزی که یادش آمد این بود که هنوز زنده است و بازهم بیدار شده است و نامش نوذر است و میتواند از جا بلندشود و شلوارجامهاش را بپوشد، درخانهای که دوش و پرندوش و پیش پرندوش توی آن خوابیده بود. چند بار خود را به نام صدا کرد تا به یادش بیاید که از کی و چه کسانی او را به این نام صدا میکردهاند. به دنبال جامهاش گشت که دوش به لنگری آویخته بود توی درگاهی، میان رشتههای پربرگِ گیاهی، به ستونها پیچان و سرشاخههای رسیده تا بالاخانه. گیاه پیچیدهای که به اندازهء دکمههای رفتگان از همهی خانهها، رشتههای درهم پیچش از دیوارهاو ستونهای ساختمان و از گرزهای نخلها بالا خزیده بود و در جاهایی از گرزها و تنگ نخلها پایین آمده، در زمین نمناک رشتهای تازه از زمین سرکشیده بود زمخت و گرهدار بالا رفته بود پهن، روی دیوارها و بام تا درگاهیِ فرو رفته بالاخانه که پس از سالها نوذر در آنجا « دم – دال » را دید و معمر کهنهای باهم تازه کردند. در هنگامهی بازگشت خانوادهی ریگستانی به آن خانه و باغ بزرگ و هیاهوی به جاآوردن یکدیگر که سه یا چهار پشتشان به زارپولات ریگستانی میرسید. نودز او را در راهپلهها دید. راهپلهای سنگچی که در سوک خود میگردید؛ از پلهی اول که تو راهرو بود تا درگاهی رو به بام و بالاخانه، آنجا که روشنای آفتاب میافتاد. ( راستش از این جا به بعد هر چه زور زدم نتوانستم حدس بزنم سر و ته متن کجاست و چهکارش میتوان کرد، این است که در این جمله بیست و چند سطری ولش کردم! ) توی راهپله چنان که تا پلههای میانی سایه روشن میشد و از میانه به پایین تاریک و زمانی از روزکی بود که پلکان باریک برگ بیدی تاریک شد اگر برگ بید پیش از برگ بید شدن از سنگ و گچ نبوده باشد یا نمایی کم رنگ برآب یا خاک بوده باشد یا بگوییم برگ بید از اول نبوده بوده است اول دست بوده است و آب و آن تهی که در پشت دیوارهء پلکان بوده و اندازههای ساختمان هرچند کج یا خمیده یا راست از جایی تهی سردر آورده بودهاند و پلهء اول، « دم- دال» روی همین پله ایستاده بود برگشت به هم نگاه کردند.
شش) : میخواستند به هم بگویند پشت چندم شما به ریگستانی بزرگ میرسد، نگفتند.
پینشهاد من همان خودش: می خواستند به هم بگویند پشت چندم شما به ریگستانی بزرگ میرسد، نگفتند.
هفت): نوذر پشت به دیوار ایستاد تا پارگی جامهاش را او نبیند.
پیشنهاد من: نوذر پشت به دیوار ایستاد تا او پارگی جامهاش را نبیند.
هشت): با پنهان کردن این کفشها و جامعهاش را توی راهرو آویخته به لنگر دید لنگری که همراه در هنوز میرفت و میآمد روی پاشنهاش این در از نرمه باد وزان از پلکان همیشه میرفت و میآید یا ایستاده بر پاشنه میلرزید با صدای کشیدن لنگرهای پنجدریها و سه دریها هرکس در هر جای ساختمان لنگر میکشید.
پیشنهاد من: موقع پنهان کردن، این کفشها و جامهاش را توی راهرو، آویخته به لنگر دید. لنگری که با در، روی پاشنه می رفت و میآمد. دری که که از نرمه باد وزان از پلکان، همیشه میرفت و می آمد، یا ایستاده بر پاشنه میلرزید؛ باصدای کشیدن لنگرهای پنجدریها و سه دریها، هرکس در هرجای ساختمان که لنگر میکشید.
نه ): نیمههای شب صدا بیشتر میشد اول شب درها را لنگر میکردند و یکی پس از دیگری لنگرها را میکشید دوباره لنگر میکردند تا هرکس در هرجای خانه در نزدیک به خود را لنگر کند.
پیشنهاد من: نیمه های شب صدا بیشتر میشد. اول شب، درها را لنگر میکردند و یکی پس از دیگری لنگرها را میکشیدند، دوباره لنگر میکردند تا هرکس در هرجای خانه در نزدیک به خود را لنگر کند.
ده): دروازه را هم کولون میکردند.
پیشنهاد من همان خودش: دروازه را هم کولون میکردند.
(عکس: فرهاد حسن زاده، من ، صفدری در سفر اردبیل):
سلام بر شما . کاش این همه دقت را در مورد نثر کتاب ؛باید تو را پیدا کنم ؛ می کردید .
سلام.
ممنون از توجه. کاش دقیق تر می فرمودید، رسیدگی می کردیم!
اقای عبدی عزیز درود برشما . اشاره خوبی کردید و درادامه ، چون بهرحال اشعار آهنگین ، معمولن از این گونه علائم تا آنجا که می تواند پرهیز می کند و برعکس اشعار روزنامه ای امروز که با همین نقطه گذاری و کدبندی شعر می شوند.می خواهم این را بگویم که اقای صفدری با همان برداشت و منطق شعری نثر را ساماندهی کرده است.البته ریشه ی این سویه به ادبیات درجنوب برمی گردد به هژمونی وسیطره ی ادبیات تغزلی(شعر در جنوب) بهرحال این کتاب ده سال از عمرش گذشته است.همه ما هر روز نو وکهنه می شویم. ما که جنوبی هستیم دلمان می خواهد امثال اقای صفدری تولید ادبی کند .
من هم نگاهم به در است کی کتاب تازه آقای صفدری ( که خبر دارم با مشکلاتی روبه رو شده ) در می آید. ضمن اینکه به همین سلام و علیک و دوستی با ایشان ( اگر حالا نرنجیده باشند احیانا ) دلخوشم.
اما اشاره شما. می توانست همین باشد که گفته اید. مشروط به اینکه به ریتم توجه می شد. ریتم در آوازها، از جمله آوازهای جنوب، از فضای کار و زندگی و جغرافیا و ...بیرون آدم ها اثر می گیرد. مثل ریتم ترانه های فایزدشتسانی، یا آوازهایی ( الان اسم شان یادم نیست ) که جاشوها و ناخداها در هنگام تور انداختن و تور جمع کردن دردریا می خوانند. یا وقتی می خواهند قایق شان را به آب بیندازند.
اشاره من به جملات کوتاه و معمولی و ناگهان خیلی خیلی بلند در همین دوصفحه نقض همین احتمال است. با این حال کاش شما در متن جستحو می کردید و اگر به چنین ریتم هایی بر می خوردید، در می آوردید.
همین جا با اشاره ای به کامنت قبلی همین پست اضافه می کنم مثلا در باید تورا پیدا کنم، آشفتگی نثر داستان آسمان نارنجی، تاثیر ی است که زلزله در اثر انداخته و من سعی کرده ام آن را مثلا در روایت منتشر شده نگه دارم. یا در ایستگاه مبداء که روایت نوشتن داستانی است مشترک توسط زن و مرد راوی داستان که عمدا سعی شده با قانون مندی و نثر معمول تفاوت داشته باشد. چون فقط در ذهن نوشته می شود. ممنون از توجه تان. موفق و سالم باشید.
بادرودی دگربار.عرض شود که؛ آقای عبدی فکر نمی کنم با این علامت گذاری ها،چیزی تسهیل شود.برعکس سکته در جمله ایجاد می کند و ضرباهنگ اثر را خنثا می کند. اگر از اول تا آخر قصه را بخوانی متوجه می شوی که نویسنده از همان اول ما را در بازی هبو (یک بازی محلی ست) شرکت داده. نفس کم کنی ، سوخته می شوی. ریشه اش عرض کردم بر می گردد به سیطره ی ادبیات تغزلی درجنوب. الان کتاب ببر دم دستم نیست که مصداقش را بگویم ولی به این جمله نگاهی بینداز ؛ سایه قد موهای بلند مادر داشت که تا به حال ندیده بودم به این بلندی که پری گیس بلند کنار رودخانه ها شده باشد. اما درمورد پیشنهاد شما نوذر پشت به دیوار ایستاد تا او ... صحیح هست . این کلمه ی او ضمن آنکه متن را زنده می کند به او یک شخصیت حقیقی می دهد. شاد و سرخوش باشید.شش
سلام.
گمان نمی کنم. ما نمی توانیم به میل خود ( بدون داشتن قرائن و دلایل کافی ) این طور تفسیرهایی ارائه بدهم. ضمن این که من این بازی را می شناسم. نا سلامتی ادعای جنوبی بودن دارم!
اما کاش دوستان دیگری هم وارد این بحث می شدند. دوستانی که مثل شما کتاب را خوانده باشند البته.
ضمنا منظور من از شکستن آن جمله بلند بیست و پنج شش سطری این نیست که بخواهم متن را ساده کنم. می خواهم بگویم ( با همین پیشنهادهای دم دستی که داده ام ) تنها راه نوشتن این نادیده گرفتن امکانات نقطه و ویرگول و دیگر و دیگر نیست. به عبارتی مجبورمان که نکرده اند!
نکته ظریف تر این که وقتی کتاب در همین هفت هشت ده جمله اغلاط املایی ( جامعه به جای جامه ) و جا انداختن های جا و بی جا دارد نمی توان آن تئوری شما را همین طوری راحت و بدون مقاومت قبول کرد. از دیر باز دیده ایم کسانی که همچین اهدافی را در نثر خودشان دنبال می کنند خیلی خیلی بیش تر از معمول و بقیه دقت می کنند. به قول حواس شان به واو و از و ی و فتحه و کسره کارشان هست. شما این طور فکر نمی کنید؟
جناب عبدی بزرگوار با سلام و خسته نباشید،
من هم جزو آن کسانی هستم که کتاب را تا آخر خواندهام و بسیار بسیار لذت بردهام... سختیاش تا همان هفتاد هشتاد یا صد صفحه اول است... جلوتر که برویم کاراکترهایی - که گاه نام یکسان دارند- تمیز داده میشوند ( و البته گاهی هم داده نمیشوند که توجیه دارد)
توضیح اول متن شما را همان روز اول انتشار در بلاگتان خواندم و پیشنهادها را موکول کردم به زمانی که فرصت و آرامش و تمرکز باشد، که امروز بود. دیدم بیشتر مسائل ویرایشی و تفکیک جملات است. خب با کمال احترامی که برای تجربه و دقت شما قائل هستم و خوشحالم که کسی مثل شما چنین نگاهی به این کتاب گرانقدر داشته، ولی چندان مطمئن نیستم که پیشنهادهای شما در راستای سختخوانی این کتاب کمک زیادی بدهد.
البته فکر میکنم با توجه به فضا، فرم روایت، محتوای قصه و پیرنگ این داستان این زبان و ساختار و ویرایشش مناسب است. قبو دارم که سختخوان است. اما بیایید و یکبار هم ما در مقام خواننده کمی صبور باشیم، شما از نویسندگان محبوب من هستید\، خودم هم می نویسم و میدانیم نوشتن چه کار دشواریست. خب در مقام خواننده هم یکبار عرق روح بریزیم برای خواندن. و به شما اطمینان میدهم بعد از ک چهارم کتاب چنان در این فضا و جملهبندیها و شخصیتها و قصه غرق میشوید که نمیتوانید به سادگی کتاب را زمین بگذارید...
این داستان که گاهی وهمالود میشود. در جغرافیای خاصی روایت میشود و از روابط پیچیده درونی و بیرونی انسانهایی داستانی - که آمیخته با شاعرانگی هم هست- میخواهد بگوید. و برای چنین ترکیبی این ویرایش و این فرم زبانی و این ریتم به نظر من نه تنها ایراد نیست که لازم و مناسب است و بسیار خوب نشسته است. آن موضوع شخصیتهای هم نام هم که اشاره کردم در راستای همین موضوع است.
خیلی حرف زدم. موفق باشید و سرحال و پرکار
سلام دوست عزیز.
چه خوب که همت کردید و نوشتید. به نظر شما و سایر دوستانی که ممکن است هم نظر شما باشند احترام می گذارم و می پذیرم که احتمالا به اندازه کافی ( حداقل آن مقدار که شما اشاره کردید ) عرقریزی روح نکردم و تاب نیاوردم.
چشم این کار را می کنم و امیدوارم در آینده نزدیک نتیجه اش را اعلام کنم.
از لطفی هم که به من ابراز کرده اید ممنونم و امیدوارم شایستگی این توجه را داشته باشم.
چه خوب که دوستان دیگری هم نظر بدهند.
جناب عبدی با سلام : کتاب من ببر نیستم ... در نظر اولیه آنقدر دشوار است که بیم آن می رود ممکن است خواننده آن را رها کند و منصرف شود اما هرچه جلوتر می روی آنقدر خوشخوان و ریتم و لحن بدیعی پیدا می کند که نمی توانی رهایش کنی... حال که کتاب الان نزدیک ده سالی که از انتشارش گذشته شاید آقای صفدری یه بازنگری کند و شاید هم با شما موافق باشد یا نه واقعاً دلایل خودش را داشته باشد. لحن جنوبی به خوبی دلنشین است. موفق باشید