راه آبی

داستان و نقد داستان

راه آبی

داستان و نقد داستان

راوی محبوب من*


 

شناور تندرو پهلو گرفت و مسافرها پیاده شدند، آمدند که از اسکله بیرون بزنند. دو کارگر حمال، گاری به‌دست، از همان دری که کنارش ایستاده بودم داخل ‌شدند و به سرعت خودشان را به در بعدی ‌رساندند. کفرم درآمد. به سرباز نشان‌‌شان ‌دادم. سر کوچک کچلش را تکان ‌داد، یعنی که می‌دانم اما...

« آقا! جناب نگهبان! آقای پشت شیشه! می‌شنوید؟ یعنی به اندازه‌ی این حمال‌های پابرهنه هم قابل اعتماد نیستم؟ گفتم که زود برمی‌گردم. کاری ندارم بمانم! برای کمک به پیرمرد محترم...اوناهاشان آقا! آمدند. می‌بینید؟ آن آقای کت‌و شلواری که کراوات هم زده...»

کشویی پنجره کنار رفت. نگاهش که کردم سرتکان ‌داد و اشاره کرد. تقریباً به دو رفتم سمت دکتر. ایستاده‌ بود و همه‌ی جمعیت رفته‌بودند. همراهش، مرد و پسر جوانی از بستگان او، دوربین به دست رو به من ایستاده بودند. یک دستش بالا رفت. حتماً شناخته یا حدس زده بود. بعداز حدود هیجده سال هم‌دیگر را می‌دیدیم. هیجده سال از آن شبی که در آپارتمانش در ساختمان‌های سامان در بلوار کشاورز تهران میهمانش بودم گذشته بود. خودم را در بغلش فرو ‌بردم و ‌گذاشتم بوی خوش بی‌عطرش در دماغم بپیچد. گذاشتم رنگ قهوه‌ای و کرم لباس و کفش و کراواتش، مزه‌ی پاریس و ریاضیات و سیاست در چشم و گوش و دماغم بپراکند.

« سلام دکتر! چه‌قدر که دلم براتون تنگ شده بود دکتر! »

« من هم آقای مهندس...من هم یاد شما بودم. گم شدید! رفتید و دیگر...این مدت را تقریبا همیشه در فرانسه بودم. شما چی؟ هیچ‌جا نرفتید؟ ماندید همین‌جا؟ چند وقت است برگشته‌اید به این جزیره؟»

دکتر جوان فیلم برمی‌داشت. کمی به کارهایش توجه کردم. بعد فکر کردم کار مهم‌تری دارم. دست لرزان دکتر راگذاشتم روی دستم و آهسته‌آهسته به سمت در خروجی اسکله رفتیم. ماشین را، کمی دورتر، پارک کرده‌ بودم. باید زودتر می‌رفتم و می‌آوردمش نزدیک. دکتر را ‌سپردم به دکتر و پسرجوان‌ترش. وقتی برگشتم، تازه رسیده‌ بودند به سر خیابان. دکتر جلو نشست و فوری کمربند بست. همراهانش، کیف و چمدان‌ها را صندوق عقب ‌گذاشتند. وقتی راه می‌افتادیم یکی از پشت سر، پدر یا پسر، پرسید:

«تا هتل خیلی راهه؟ »

« من برایتان دو تا سوئیت گرفتم. گفتم شاید دکتر شب‌ها بخواهد...»

با خودم گفته بودم اگر مثل خودم باشد، شب‌های حین سفر، آرام ندارد. می‌خوابد و بیدار می‌شود. بیدار می‌شود و از اتاق بیرون می‌زند. فکر چشم‌ها را نکرده بودم که تازگی خونریزی کرده‌اند و عمل شده‌اند. فکر دست و پای نود سالگی هم نبودم. همان‌طور یادش آورده بودم که سال هفتاد و چهار از هم جدا شده بودیم. قرص قندها را می‌دیدم که با ظرافت در لیوان چای می‌اندازد و به هم می‌زند.

« تو سفرکانادا، این دستگاه اندازه‌گیری قند خونم شکست؛ ازکار افتاد. یکی دو هفته نشد کنترل کنم. تو خواب بودم که چشم‌هام خونریزی کرد. با هواپیمایی به پاریس رفتم، همه به همت دوستان و دخترهایم. بعداز چند‌بار عمل، هنوز محرومم از خواندن. فکرش را بکن! خیلی کارها را گذاشته بودم برای حالا...برای این‌وقت پیری و بازنشستگی. کتاب‌هایی که قرار بود بخوانم، می‌بینی چه حسرتی گذاشته‌اند به دلم این‌چشم‌ها؟ برای نوشتن حالا، از ماژیک درشت استفاده می‌کنم. از این دفترها... این‌ها را چی می‌گویند حمیدجان؟»

« سررسید دکتر! »

« بله از این سررسیدها برمی‌دارم. در هرصفحه چهارسطر می‌نویسم. فکرکن برای همین ماجرای...گفتم برایت؟ آمدن محیط طباطبایی به دانشگاه تبریر؟»

روی صندلی توی هال کوچک سوئیت اولی ‌نشستیم. قرار شد یکی را پس بدهند. همراهان دکتر فکر کردند این‌طور بهتر می‌توانند مواظب او باشند. سوئیت دومی کوچک‌تر بود و توالتش هم ایرانی. مدیر هتل آشناست. حول و حاشیه‌ی هنر هم هست، بیش‌تر صنایع‌دستی البته. حرف‌های مرا که شنیده مشتاق شده دکتر را، یک نظر هم شده، ببیند. واحد دوم را پس دادم و برگشتم بالا.

« خسته نیستین؟ »

« نه آقا...خسته چی! آبی می‌زنیم به صورت‌مان فقط!»

نشستیم دور میز و چای کیسه‌ای با کلوچه‌ی گردویی که از شمال با خودشان آورده‌ بودند ‌خوردیم.

گفتم:

« بابت کتاب‌ها ممنون دکتر...مصاحبه را خواندم. آنسوی فراموشی را هم تازه شروع کرده‌ام.»

« می‌دانید که او، دکتر رادمنش، دایی من بود. به لحاظ‌هایی حق معلمی هم گردنم داشت. هم او بود که کمک کرد بتوانم از لاهیجان بیایم تهران. رفتنم به مدرسه سن لویی هم راهنمایی خودش بود. در آن دوره آخر بیماری‌اش که شش ماهی طول کشید هر روز سراغش می‌رفتم. گاهی که نمی‌شد تلفنی حرف می‌زدیم و اگر وضعیتی نداشت که بتواند حرف بزند با مهین، همسرش، حرف می‌زدم. به جرات می‌گویم هرروز. آن‌وقت این‌ها مدعی شده‌اند دوماه قبل از مرگش رفته در جلسه‌ی کمیته مرکزی حزب حرف زده و از عملکرد گذشته تشکیلات دفاع کرده! دو ماه قبل...یعنی همان‌روزهایی که من آن‌جا بودم، پای تختش. یادم نمیرود که همهی آن ارادتی را که طی سال‌ها به او داشتم یادآور شدم. ازش خواهش کردم به یک سئوال، یک سئوال خیلی مهم، من جواب بدهد. پرسیدم دایی‌جان! در این مدتی که این همه فعالیت کردی و در این همه تصمیم‌گیری‌های مهم حزب نقش کلیدی داشتی و این همه ماجرا پشت‌سر گذاشتی هیچ وقت شد یک لحظه، حتی یک لحظه، احساس پشیمانی کنی؟ هیچ وقت شد دلت بخواهد جایی از این راه باز می‌ایستادی...از این کوچه یا هرچی... و از راه دیگری می‌رفتی. در دیگری باز می‌کردی و به اتاق دیگری وارد می‌شدی؟ هیچ وقت شد؟»

ساکت ماند و اشاره کرد قرص‌هایش را بدهند. به نظرم آمد دارد بغضش را فرو می‌خورد.

« خواندم دکتر...همه را خواندم. عکس‌ها را هم دیدم. همه‌ی صحنه‌های گذشتن از مرز و رفتن به بیمارستان دولتی آلمان شرقی، قطارها و ایستگاه‌های اتوبوس، منتظر اجازه ملاقات ماندن...»

« گفت من عمری را با این آدم‌ها گذرانده بودم. انکار بعضی چیزها می‌توانست انکار خودم باشد و بود. چه‌طور می‌توانستم رهاشان کنم، با وجودی که خیلی اوقات مخالف بودم. خاصیت ما شرقی‌هاست. با چیزهایی که بعداز کودتا دیدم، در کشور برادر...کشور برادر بزرگ...نمی‌توانستم ول‌شان کنم اصلاً! گفتم ولی بالاخره...یعنی هیچ‌وقت فکر نکردید راه دیگری هم هست؟ راهی متفاوت! این‌موقع بود که به حرف آمد. انگار از روزگار دوری یاد می‌کرد گفت: چرا...همان‌موقع... همان‌موقع که در مجلس، به نمایندگی از طرف حزب در موضوع نفت و مخالفت با هرگونه واگذاری امتیاز به هر کشور بیگانه حرف زدم، دکتر مصدق آمد جلو و گفت: آقای دکتر رادمنش! من هرگز تصور نمی‌کردم شما تا این اندازه وطن‌پرست باشید. حالا دیگر مطمئن شدم افراد روشنفکر تابع هر عقیده‌ای هم که باشند در مواقع حساس به وظایف ملی خود عمل می‌کنند.......احساس غرور کردم. احساس کردم به تمامی ایرانی‌ام. مال آن خاک و آن‌جا...به خودم بالیدم که آن مرد بزرگ درتایید من این‌طور گفت. و این‌همان وقتی بود که دلم خواست طوری دیگری بود. راه دیگری می‌رفتم. شاید تنها وقت! »

داشتم فکر می‌کردم به حرف‌های آن رفقای حزبی و خواستم بپرسم خیلی عجیب نیست دکتر اگر بگویند رادمنش دوماه قبلش رفته...»

با صدایی گرفته، همان‌طور که با فنجان چایش بازی می‌کرد گفت:

« رادمنش دایی من بود، دایی رضا. هروقت هیجان زده می‌شد گیلکی حرف می‌زد. هرچه هیجانش بیش‌تر بود لهجه‌اش  غلیظ‌تر می‌شد. در آن بیمارستان، در آلمان شرقی، با وجودی که چند‌سالی بود از سمت‌های رهبری حزب برکنار بود  به گیلکی غلیظ گفت من در سیر وقایع زندگی خودم بارها به موضوع فکرکرده‌ام و شکنجه روحی حاصل از این ضعف خویش را کشیده‌ام. از او که به شدت بیمار بود پرسیدم چرا؟ واقعاً چرا؟ چرا تا این حد محافظه کاری؟ به زحمت آب دهانش را قورت داد. مکثی کرد و گفت: این محافظه‌کاری نیست. ملاحظه‌کاری است. در فرهنگ ما شرقی‌ها ثابت‌قدم بودن حتی به بهای مداومت در راه غلط، ارزش تلقی می‌شود. البته این وجه فرهنگ در روابط اجتماعی و انسانی خیلی ارزشمند و ستودنی است اما در سیاست...»

هوای بیرون تاریک شده بود که ضبط کوچکم را خاموش کردم و از دور میز برخاستیم. بیرون هتل دسته‌های عزاداری راه افتاده بودند. سوار شدیم و حرکت کردیم. چه چیز این جزیره‌ی کوچک می‌توانست برای او جالب باشد؟ او که چشمش خوب نمی‌دید، نمی‌توانست به راحتی قدم بزند، و همه‌جای دنیا، دریاها و بنادر و جزایر دور و نزدیک را دیده بود پیش از این.

« می‌دانستید این جا قبلا جزء ایالت کرمان بوده؟»

از نگهبانی پلاژ نقره‌ای رد ‌شدیم. برای فقط دیدن دریا و قدم زدن کنار ساحل باید کلی پول می‌دادیم. چراغ‌ها را نشان‌شان دادم.

« آن‌جا لارک است. از لارک تا آن‌طرف، تا کوه‌های خصب و خشکی کشور عمان را تنگه هرمز می‌گویند. این همه که این روزها می‌شنوید آن‌جا، همین است. این تاریکی روبه رو. این‌طرف هم خود هرمز است. پرتغالی‌ها صد و هفده سال این‌جا بودند. هرمز و لارک و قشم و جلوتر، تا بعداز بوشهر حتی.»

نشستیم روی نیمکتی و باد آرام بود. کسی با قلم پا روی کاغذ ماسه‌های صاف ساحل، چو ایران نباشد تن من مباد می‌نوشت. دکتر همراه راوی محبوبم عکس گرفت. خواستم از عاقبت امامقلی خان و پسرهایش بگویم، همه را می‌دانست.

« عاقبت همه آن‌هایی که خدمتی کردند همین بوده این‌جا. هیچ می‌دانی چه‌طور شد پیشه‌وری رفت آذربایجان و آن جنجال و ماجرا را آفرید؟ به خاطر یک سیلی! مثل همان که رم را به خاطر دستمالی آتش زد!»

پیشنهاد کردم سفارش کنیم چای بیاورند.

« چای چرا؟ مگر نمی خواهیم برویم شام؟»

 یادم افتاد ناهار، همان مختصر توی هواپیما را خورده‌اند و بعد یکی دو کلوچه‌ی عصر. ضبط را روشن کردم و از استانداری کرمان پرسیدم. قبل از آن از هدایت گفته بود. دیداری عجیب و کوتاه در فرودگاه مهرآباد، درست وقتی که همسر رادمنش و نوزادش را برای پیوستن به دایی‌رضا برده بود. سابقه‌ی آشنایی‌شان به سال‌ها قبل برمی‌گشت، به دیدارهایی در کافه‌ فردوسی در خیابان اسلامبول که پاتوق روشنفکران چپ بود. هدایت آمده جلو و با همان طنز معمولش که می‌شناخت گفته بود: حاشا به این غیرت، زن و بچه یارو ( منظورش رادمنش بود ) را فراراندی! تعجب کرده بود که چه‌طور هدایت مهین، همسر دکتر رادمنش را، زیر چادر و چاقچور شناخته است. تعجبش بیش‌تر شده بود وقتی هدایت بلند بلند گفته بود: دیدار به قیامت! پیش‌بینی که کاملاً درست از آب درآمد!

سر شام، همه از ماهی و میگو و آبزی‌های شمال و جنوب گفتیم. پول میز را دکتر داد. قرار گذاشتیم برای گردش فردا و جلوی در هتل از هم خداحافظی کردیم. آمدم خانه و خیلی زود خوابیدم. نصف شب بیدار شدم و آن یادداشت توی وبلاگ را بار دیگر خواندم. دکتر که شنیده بود احساساتی شده بود و به ارسام جوان که مطلب را در گوگل جستجو پیدا کرده بود گفته بود جوابش بگذار برای صبح. تصمیم گرفته بود صبح به من زنگ بزند. گفته بود الان هیجان این نوشته نمی‌گذارد درست حرف بزنم، باید آماده کنم خودم را. اما کار از دستش دررفته بود و ارسام جوان پیغام گذاشته بود برای من و من هم بلافاصله تلفن زده بودم. همان‌وقت بود که گفت می‌آید قشم. هرچه اصرار کردم من بروم تهران گفت نه. گفت می‌آید مرا ببیند. بعدها، همین دوسه روزی که این‌جا بود چند بار گفت که همیشه از حادثه استقبال می‌کند. می‌رود تو دل ماجرا. اگر بداند یا حدس بزند یا شک کند یا...حتماً پیش‌دستی می‌کند، به عادتی قدیمی. حالا آمده‌بود و رفته بود بالا و خوابیده بود روی تخت خودش در حداکثر هزار و پانصدمتری من، بعداز هفده یا هیجده سال. کمی دور در آن وقت و خیلی نزدیک در حالا!

صبح، بعداز صبحانه‌ای که خوردند و چایی که باهاشان نوشیدم راه افتادیم. من و او رفتیم که دوری دورتر بزنیم. دکتر و پسرش شوق خرید و بازارگردی داشتند.

« می‌بینید دکتر! تا همین چندسال پیش همه طول این راه را خاک ریخته بودند، دریا را برده بودند پشت سنگر! حالا دیگر جنگ تمام شده،  هنوز هم جنگ تازه‌ای شروع نشده! »

« کرمان را ایالت می‌گفتند. حوزه‌اش تا همین‌جا می‌رسید. اما من نیامده بودم قشم. وقتی حکم استانداری را گرفتم فکر کردم چه کار کنم؟ کرمان را اصلاً نمی‌شناختم. آن‌موقع مقاله‌هایی می‌نوشتم گاهی و در مجله‌ی خواندنی‌ها چاپ می‌کردم. یادم افتاد چند سال قبل ده دوازده مقاله از کسی خوانده بودم در باره‌ی کرمان. عنوانش یادم بود: کرمان کور! نویسنده‌اش را یادم نیامد. زنگ زدم دفتر مجله و خواستم برایم بگردند و پیدا کنند. دو ساعتی بعد خبر دادند نویسنده آن مقالات، شخصی است به نام حسن طباطبایی از بم. دبیر دبیرستان است. بلافاصله رفتم تلگرافخانه و حکمی به این مضمون به کرمان فرستادم: آقای حسن طباطبایی دبیر دبیرستان‌های بم! مطابق این حکم واز این تاریخ به سمت رییس دفتر استانداری کرمان منصوب می‌شوید. لازم است هرچه سریع‌تر خودتان را به استانداری معرفی و انجام وظایف خود را آغاز نمایید!»

« خودتان هم کیف می‌کردین از این کارها نه؟ بی‌چاره طباطبایی، چه آشوبی در دلش راه انداختید!»

نشسته بودیم روی نیمکت چوبی در محوطه غارهای خوربس. مردمی گروه گروه می‌آمدند برای تماشا. سلام می‌کردند و لبخند می‌زدند. یکی آمد جلو و خواست عکسی از او و همسر و فرزندش بگیرم. شرط کردم که او هم از ما عکسی بگیرد. دوربین را دستش دادم و نشستم کنار دکتر.

« باور کن در آن مدتی که کرمان بودم این مرد، این مرد شریف، همین حسن چه کمک‌هایی که نکرد. دبیر تاریخ و جغرافیا بود و کرمان و مردمش را خوب خوب می‌شناخت. دریایی تواضع و دانش و مهربانی... روزی به حسن گفتم برویم! گفت کجا؟ گفتم خبر شدم انجمن خیریه‌ی فرح پهلوی کرمان شده نان‌دانی یکی دو نفر و به این بچه‌های یتیم و بی‌چاره هم رحم نمی‌کنند. برویم سر در بیاوریم! گفت اجازه بدهید ظهر برویم. من‌هم شنیده‌ام جناب استاندار اما...این چند ساعت را هم صبر کنید و با کسی هم حرفی نزنید! مسول انجمن سرهنگ بازنشسته ارتش بود یا شهربانی یا...هرچه بود از آن آشغال‌های تمام عیار بود.»

جوانی دوربین بدست سمت ما آمد. خواست واسطه خیری بشویم به نگهبان بگوییم اجازه بدهد همراه معلولش سوار ماشین داخل محوطه بشود. زنگ زدم به دوستم که مدیر میراث فرهنگی جزیره است. گفتم و گوشی را به نگهبان رد کردم. حتماً خود نگهبان به فکرش رسیده بود. لابد حدس زده بود این موهای سفید و خاکستری...درست حدس زده بود. جوان عکس گرفت و اشاره کرد اتومبیل پیکان، زن جوانی را که صندلی عقب نشسته بود تا زیر درخت های محوطه جلو ببرد.

« وقتی رسیدیم حدود ساعت دو بعدازظهر بود. بچه‌ها وضعی داشتند که نگو. چندتایی‌شان با توپی که از پشم و پلاستیک و پارچه‌ی پاره درست کرده بودند بازی می‌کردند. بقیه، لخت و کثیف و کچل در اتاق‌ها پخش بودند و از گرسنگی حال تکان‌خوردن نداشتند. دادم در آمد آقای مهندس! باور کن دادم در آمد. گفتم حسن چه کنیم؟ چه کنیم با این پست فطرت‌ها حسن؟ می‌بینی بچه‌ها را؟ همین‌وقت خود طرف پیدا شد. شروع کرد به چاپلوسی. جلو افتاد و مرتب حرف زد. گفتم بروید بمیرید شما. همین فردا از این شهر بروید! بروید و پشت سرتان را هم نگاه نکنید! همان‌طور زبان ریخت و قربان قربان کرد. در اتاق بزرگ ساختمان، بچه‌ها روی موکت کثیف و لخت، بی‌حال نشسته و درازکش، افتاده بودند. روی دیوار تصویر ولیعهد بود در باغ نمی‌دانم کدام کاخ. با کت‌و شلوار و کفش و جوراب پهن شده بود روی چمن. ماموری خبردار آن‌طرف و پرستاری نزدیک‌تر ایستاده بودند. قطارهای اسباب بازی روی ریل‌های دایره‌ای جلویش چیده شده بود. ناگهان خشمم طغیان کرد. گفتم: کدام احمقی این‌را گذاشته این‌جا؟ بیاورید پایین. زود بیاورید پایین. مردک رییس، اول به التماس گفت و کم‌کم لحنش را عوض کرد. به زبانی گفت که باید مواظب دستوری که می‌دهم باشم. اشاره کرد که تصویر ولیعهد است و...

دوباره سرش داد کشیدم و خواستم همین حالا که این‌جا هستم تصویر پایین آورده شود. می‌دانستم که نیم‌ساعت دیگر در دفتر رییس ساواک کرمان خواهد بود. می‌دانستم سرو صدای کاری که کردم تا همین چند ساعت دیگر سراسر کرمان و آن‌ورتر و پایتخت را خواهد پوشاند. کاری بود که شروع کرده بودم و باید پیش می‌بردم. عصر در رادیو استان از مردم کمک خواستم. خواستم از 5 ریال تا هرچه که می‌توانند برای تجهیز و تکمیل انجمن خیریه‌ی کودکان کرمان کمک کنند. بانک تلفن زد و از سیل اهدا کمک‌های مالی و جنسی خبر داد. شب نشده، پول فراوانی جمع شد. اما از طرفی اتفاق دیگری افتاد. سرشب از تهران زنگ زدند و رییس دفتر دربار خبرداد شهبانو برای ادای پاره ای توضیحات مرا به مرکز فراخوانده‌اند. باید هرچه زودتر می‌رفتم. کارها را به حسن و دیگران سپردم و راهی تهران شدم. صبح، طبق قراری که گذاشته بودیم به دفتر فرح رفتم. نشسته بود پشت میز بزرگش. اخم کرده بود و ساکت، از این سیگارهای باریک و بلند می‌کشید.»

اشاره کردم به جوان نگهبان. خواستم اگر دارد بطری کوچک آب معدنی بیاورد و پولش را بگیرد. نداشت یا نیاورد.

« طوری صدایم کرد و گفت آقای دکتر، به جناب شاه چیزهایی گفته‌اند که فهمیدم کار، کار ساواک است. پرسید: آیا روز گذشته به مجموعه‌ی انجمن خیریه‌ی فرح در کرمان تشریف برده‌اید؟ گفتم: بله. گفت: خب آن‌جا را چه‌طور دیدید؟ لطفاً راحت باشید! من به ایشان گفتم که این حرف‌ها که گزارش شده صحت ندارد. حالا شما بگویید لطفاً. گفتم: از من می‌پرسید آن‌جا  را چه‌طور دیدم؟ در یک کلمه بگویم، بیافرا! بیافرا شهبانو! با تعجب گفت: چه‌طور آقای دکتر؟ توضیح دادم و جزئیاتی که دیده بودم را مبسوط گفتم. ساکت ماند و گوش کرد و در آخر فقط بلندبلند گفت و تکرار کرد: عجب! عجب!

در آخر پرسید: خب این جریان پایین آوردن عکس ولیعهد چه بوده؟ این که دیگر صحت نداشته؟ داشته؟ گفتم: هرچه به عرض شما رسانده‌اند احتمالاً درست است. باز متعجب پرسید: خب آخر...؟ سر درنمی‌آورم! گفتم: آن آقا برداشته تصویر بسیار بزرگی از ولیعهد را در لباسی نو و گران‌قیمت، در حالی که روی چمن محوطه کاخ نشسته و دوسه نفر به خدمت ایستاده‌اند، در حالی که با اسباب بازی‌های عجیب سرگرم است روی دیوار اتاق گذاشته. در حالی که در همان اتاق، بچه‌ها، گرسنه و بی‌لباس و بیمار، روی موکت فرسوده‌ای منتظر غذای مختصری هستند شکم‌شان سیر شود. شهبانو فکر نمی‌کنند این بچه‌ها، وقتی بزرگ شدند و البته اگر بزرگ شدند، از آن تصویر، تصویری که پادشاه آینده‌شان را نشان‌شان می‌دهد، چه خاطره‌ای با خود همراه خواهند داشت؟»

صدایی که برای خودم هم غریب بود از سینه‌ام بیرون دادم. تازه فهمیدم نمی‌دانم چند دقیقه است نفسم را حبس کرده‌ام. نگاهم به دهان دکتر دوخته شده و به نظرم...به نظرم...

« دیدم که سیگار از دستش افتاده و قطرهای اشک از پهنای صورتش پایین می‌چکد. آرام و آهسته، دست پیش برد و گوشی تلفن را برداشت. نمی‌دانم از آن‌طرف چه گفته می‌شد. اطمینان دارم خود شاه بود. گفت: شما خیال‌تان از بابت موضوع کرمان و عکس ولیعهد راحت باشد. اتفاق بدی نیفتاده. شب برای شما مفصل توضیح خواهم داد. گوشی را گذاشت و رو به من گفت: چه کنیم آقای دکتر؟ چه کنیم؟ لختی صبرکردم و شمرده و آرام گفتم: شما باید آدم‌های خوب بگذارید سر کار. این‌همه آدم خوب هست. در همین کرمان چه کسانی که...چه آدم‌های دلسوز، درست‌کار، با ایمان، از خانواده‌های اصیل...خواست شخصی را معرفی کنم. گفتم به چشم. می‌دانستم بی‌فایده است. می‌دانستم سیستم بیمار، تشکیلات آلوده، ساواک، کاغذبازی و باندهای قدرت نمی‌گذارند کسی بیاید و اگر آمد نمی‌گذارند کار کند و اگر کارکرد نمی‌گذارند ادامه بدهد و بماند و اگر...خواست بروم پیش نمی‌دانم کی که مسئول تدارکات انجمن خیریه بود و هرچه لازم هست بگیرم و به کرمان بفرستم. چیزی لازم نبود. حسن از کرمان خبر داده بود مردم تا پاسی از شب گذشته، جلوی شعبه بانک ملی ازدحام کرده بودند و در پرداختن همان پنج ریال و بیشتر و بیشترها، از هم سبقت گرفته‌اند. یکی پتو آورده، آن یکی تخت و چراغ و ظرف و لباس...یکی غذای یک هفته بچه‌ها را به تن گرفته، آن دیگری...»

نگهبان بطری آب معدنی و لیوان به دست جلو آمد. دوربین خودم را  دادم دستش و خواستم عکسی از من و دکتر بردارد. پشت سرمان غارهای خوربس بود. به قراری که شنیده‌ام زمانی عبادتگاه بوده. قبرستانی وسیع، با سنگ‌های کوچک، بی‌نوشته و نشان، پشت ردیف درخت‌های آن‌طرف خیابان است. می‌گویم این جا دکتر، روزگاری آباد بوده. شهری بوده حتماً در این نزدیکی. با این قبرستان...شاید زلزله شده...شاید بیماری، چیزی، شاید هم حاکمی نا عادل...می‌گوید جای خوبی است. تمیز است. مرتب است. حالا دیگر برویم. باز بیاییم. دکتر و ارسام جوان هم بهتر است ببینند این‌جا را. آن‌ها را از جلوی مجتمع تجاری نوسازی بر می‌داریم و به رستوران کوچکی می‌رویم.

 ناهار غذای دریایی خوردند. از من هم خواستند ماهی یا میگو انتخاب کنم. می‌گویم ماهی هیچ زمانی انتخاب اولم نیست. خورش سبزی را ترجیح دادم. ‌بردم‌شان تاجلوی هتل. عصر، دور همان میز داخل سوئیت، خاطرات دوره‌ی ریاست دانشگاه تبریز او را مرور کردیم. همه را در مصاحبه‌اش با علی‌دهباشی در بخارا خوانده‌ بودم. باز هم شنیدنی بود. ضمن بازگویی، از جاده‌ی اصلی به درگهان رفتیم. ما، من و خودش، در ماشین ماندیم. بعد پیاده شدیم. شکل و شمایل بازارها را دید و از همه چیز مجتمع‌های تجاری آن‌جا  پرسید. از قیمت‌ها و اجاره و سرقفلی و...در آستانه‌ی نود سالگی چی را دارد بررسی می‌کند؟ چی برایش اهمیت دارد مگر؟ هیچ علاقه‌ای به خرید هیچ چیزی نشان نمی‌داد. روی صندلی نشستیم و خلاصه‌ای از هرچه به نظرم آمدم تعریف کردم. جمله‌ای، عبارتی، داستانی خرد و خاطره‌ای...گذاشت حرف بزنم. گذاشت از این هیجده سالی که هم دیگر را ندیده بودیم بگویم. از این‌که چرا این‌جا را، این جزیره و دریا و آن خشکی بزرگ و همه چیزش را دوست دارم گفتم. گفتم حالا...بعداز مدت‌ها...من، فقط همین من این شانس را پیدا کرده‌ام که این‌جا باشم و این‌جا...همین خشکی کوچک وسط دریا، فرصت پیدا کرده یکی مثل من را داشته باشد...گفتم این حادثه‌ی خوبی برای هردو ماست. با دو دست عصایش را راست مقابلش نگه داشت و به راهرو پر زرق و برق مجتمع، به پله برقی‌ها که می‌رفتند و می‌آمدند، به پوسترها وتابلوها، به آدم‌ها و اشیاء نگاه کرد. گوش می‌داد یا چیزی به خاطر می‌آورد؟

« وقتی جلسه شورای تامین تبریز برای رسیدگی به وضع دانشجویان معترض و زندانی تشکیل شد و تازه دو روز بود به آن‌جا رفته بودم اتفاق جالبی افتاد. تیمسارهای مدال و قپه‌دار ردیف دور میز نشسته بودند. از ساواک و شهربانی و ارتش و...

قبلاً فرصتی دست داده بود و دور از چشم این‌ها، به کمک افسر وظیفه شریف و جوانی که حقوق هم خوانده بود، از محتوای پرونده‌ها خبر شده بودم. از همه جالب‌تر، موردی بود که کتاب زردهای سرخ را به عنوان مدرک جرم در پرونده دانشجویی ضبط کرده بودند. وقتی همه‌ حرف‌های همیشگی‌شان را زدند و تکرار کردند و از خطر سرخ و همسایه شمالی گفتند به دفاع از دانشجویان حرف زدم و خواستم هرچه زودتر همه را آزاد کنند. آن‌ها باز هم اعتراض کردند و روی حرف‌های خودشان پا فشردند. صدایم را بلند کردم و گفتم: آقایان من از طرف شخص شاه انتخاب شده‌ام برای ریاست این دانشگاه. آمده‌ام که بحران چندماهه را حل کنم. بحرانی که اصلاً بحران نیست. شما بحرانش کرده‌اید! وقتی دانشجویی را به جرم اعتراض به فساد اداری و بی‌سوادی استادان عهد بوقی دستگیر می‌کنید و به زندان می‌فرستید...همین‌وقت یکی، به نظرم رییس شهربانی اعتراض کرد و دوباره از خطر سرخ گفت که در دانشگاه رخنه کرده. دیدم وقتش رسیده. گفتم: آقای محترم! من این پرونده های شما را مطالعه کرده‌ام. آخر چه‌طور می‌شود دانشجویی را به جرم خواندن کتابی زندانی کرد در حالی که نویسنده یا مترجم همان کتاب، به عنوان رییس دانشگاه همان دانشجو، دارد جلوی شماها آزادانه سخنرانی می‌کند؟ آن وقت کتاب زردهای سرخ را که سال‌ها ‌پیش ترجمه کرده بودم و به چاپ سیزدهم رسیده بود از لای یکی از پوشه‌ها در آوردم و نشان همه دادم. غلغله‌ای شد، و البته خیلی کارگر افتاد. توضیحات مفصلش را در آن مصاحبه داده‌ام. خواندید که؟»    

 فردا در مجال تماشای ساحل جنوبی جزیره از نوجوانی‌اش گفت. از تجربهی عجیب مدرسه‌ی دارالفنون. سری زدیم به غارهای خوربس و روی همان نیمکت نشستیم. جوان‌ترها رفتند که داخل غارها را ببینند و عکس بگیرند.

گفتم: « لابه لای نوشته‌ها، مرتب از سعدی شعر آوردید، یعنی بیش‌تر از باقی.»

آرام سر تکان داد و تایید کرد.

« به خاطر استادم؛ محیط طباطبایی. چه مردی! چه احاطه‌ای! چه تواضعی!»

به مردم، به جوان‌هایی که دسته‌دسته شیب کوه را بالا می‌رفتند، به سرو صدای بچه‌ها، به فیگور آدم‌ها موقع عکس گرفتن، به چند درخت نخل دور و قبرستان بی‌سنگ آن‌طرف، به چی نگاه می‌کرد؟

« دانش آموز دبیرستانی بودم، رشته ریاضی. دوره‌ی اول را در مدرسه سن لویی تمام کرده بودم و اوضاع فارسی حرف زدن و نوشتنم خیلی بد بود. ظهرها، به لحاظ فاصله‌ی زیاد، به خانه نمی‌رفتم. وقت نهار حیاط مدرسه ساکت بود. درخت‌ها و پرنده‌ها. گاهی می‌دیدم پنجره‌ای در گوشه‌ای دنج باز می‌شود و دست‌هایی آرام، دستمالی را می‌تکاند. نان خرده‌هایی برای یاکریم‌ها و گنجشک‌ها. پنجره بسته می‌شد و تا فردا...باز همان. روزی راه افتادم صاحب دست‌ها را بشناسم. کسی نبود جز سید محمد محیط طباطبایی. کسی که بعد از آن دیدار همیشه و تا پایان استاد صدایش می‌کردم و به راستی استاد بی نظیر ادب فارسی بود. او با خوش‌رویی مرا پذیرفت و روزها و هفته‌ها و ماه‌های بسیار راه و رسم فارسی نوشتن و کتاب خواندن را یادم داد. هروقت انشاء یا مطلبی می‌نوشتم و می‌خواند وخوشش نمی‌آمد ساکت می‌ماند. اصرار می‌کردم چیزی بگوید، نظری بدهد. فقط این را می‌گفت: بهتر از این هم می‌شد نوشت. فقط همین، بهتر از این هم...طوری شد که منِ دانش آموز رشته ریاضی که بالاترین رتبه را در امتحانات سراسری کشور به دست آورده بودم، توانستم در ادبیات هم سری توی سرها بالا بیاورم و شدم معاون انجمن ادبی دارالفنون! این مراوده با استاد اما دیری نپایید. من برای ادامه تحصیل به فرانسه رفتم و از آن دوران سال‌ها ‌گذشت. روزی در تابلوی اعلانات دیدم که انجمن ادبی دانشگاه به رسم هرهفته جلسه سخنرانی دارد و این‌بار از استاد سیدمحمد محیط طباطبایی دعوت شده تا در باره ی اشتراکات نظریه ملاصدرا و انشتین سخنرانی کند. یادم به آن بعدازظهرهای حیاط پردرخت دارالفنون افتاد و دست‌هایی که در سایه‌ و سکوت بعداز ناهار دستمال نان خرده‌هایش را برای پرنده‌ها می‌تکاند. به آن مراتب چند ساله‌ی شاگردی و ارادت. با خودم گفتم وقتش است. همین حالا و همین جا وقتش است.

به دکتر عبدالحسین نوایی که رییس دانشکده ادبیات...»

« چه آدم‌هایی جمع شده بودند آن‌جا دکتر! »

« بله...جمع شده بودند. کار می‌کردند و خوب هم کار می‌کردند. گفتم حسین! در باره‌ی ملاصدرا در کتابخانه دانشگاه چیزی داریم؟ رفت و خبر داد و آورد. در فاصله‌ی چندروزی که به سخنرانی مانده بود همه را خواندم. انشتین را می‌دانستم اما درباره ملاصدرا...دیدم بله. در نظریه‌های این دو نفر تشابهاتی هست. در باره نیروهای موجود در کائنات که به یک نقطه توجه دارند یا از یک نقطه عزیمت می‌کنند...

 روز موعود رسید. خواستم بروم فرودگاه استقبال، منصرف شدم. ترجیح دادم همه چیز روال عادی خودش را طی کند. رسم این بود که انجمن ادبی که توسط دانشجویان خیلی خوب دانشگاه و گروهی از همان‌ها ‌که در اعتراض‌های سال قبل دستگیر و زندانی شده بودند اداره می‌شد، اساتید را دعوت می‌کرد و به صورت پروتکل، در جلسه‌ی سخنرانی، نخست رییس دانشگاه صحبت مختصری در معرفی میهمان و موضوع سخن می‌کرد و بعد از استاد دعوت می‌شد پشت تریبون قرار بگیرد و سخنرانی خود را ارائه نماید. آن شب هم به رسم معمول نخست پشت میکروفن قرار گرفتم. منتها در جهت اجرای برنامه‌ای که در نظر داشتم قدری مبسوط‌تر به موضوع پرداختم. از استاد هم گفتم که ارادتی دیر پا به ایشان دارم و تسلط وی را بر عرصه‌های مختلف ادبیات و فلسفه ستودم. وقتی از او دعوت کردم در جایگاه سخنرانی قرار بگیرد قلبم تاپ‌تاپ می‌تپید. فکرش را بکنید، خودم به عنوان رییس دانشگاه آن‌جا بودم. در جمع دوسه نفری دانشجویان و اساتید و آدم‌های فرهیخته، و آن‌وقت مثل همان دانش‌آموز دوره‌ی دبیرستان دارالفنون، استاد مهربان و متواضع و بی نظیر‌م را روبه روی خودم می‌دیدم.

 استاد، بعداز سکوتی کوتاه، شروع به سخن کرد. گفت جای تعجب است برایش که می‌بیند جناب رییس دانشگاه که طبق گفته دکتر نوایی تحصیلات ریاضیات دارند این‌طور فصیح و شیرین، فارسی سخن می‌گویند و کنجکاو بوده بداند ایشان، یعنی من، کجا این فارسی سلیس و فصیح را آموخته اند.

 دیدم وقتش همین الان است و نه حتی یه ثانیه دیگر. دست بالا آوردم و از همان‌جا، ردیف اولی که نشسته بودم، بلند طوری که جلب توجه کند گفتم: اجازه می‌دهید استاد؟ اجازه می‌دهید؟ عرضی دارم!

رفتم و کنار او ایستادم. آرام و شمرده گفتم: اجازه می‌خواهم داستانی را در ارتباط با پرسشی که در ذهن شما شکل گرفته روایت کنم. آن مرد بزرگ، که بوی پدری و آموزگاری و فرهیختگی را توامان در فضا می‌پراکند کنارتر ایستاد و سراپا گوش منتظر ماند.

 آن‌وقت من بودم که مجال پیدا کردم یک‌بار دیگر همه‌ی آن سال‌های دبیرستان، آن دستمال و خرده‌های نان و گنجشگ‌ها ‌و کتاب‌ها ‌وشعرها و انشاء‌ها ‌و نوشته‌ها ‌را مرور کنم. گفتم که خطاب آن استاد به آن دانش‌آموزی که از یکی از روستاهای گیلان به تهران آمده بود، وقتی ضعفی در نوشته او می‌دید این بود: بهتر هم می‌شد نوشت. گفتم که هیچ‌گاه تلخی نکرد. هیچ‌وقت فخر نفروخت. هیچ‌وقت چین به ابرو نیاورد و اخم نشان نداد. گفتم که...

در آخر، دیدم که استاد ایستاده بی‌حرکت و به حرکت دست و دهان و سر و تن من خیره نگاه می‌کند. دیدم سالن در سکوتی منتظر شاهد شروع حادثه‌ای است. این‌طور بود که نفس پیدا کردم و گفتم: بله استاد! آن مرد متواضع و معلم مهربان و ناخدای دریای علم و ادب شما بودید و آن دانش‌آموز  از روستا آمده‌ی مشتاق آموختن که عاشق دست و دستمال بخشنده شما شده بود و مشتاق شنیدن صدای جهان زیبای هنر از دهان شما من بودم. حالا هم اجازه می‌خواهم قدم پیش بگذارم و جلویتان زانو بزنم و دستتان را ببوسم. این را گفتم و دوقدم به سمت او برداشتم. دست دراز کردم که دستش را بگیرم که ناگهان...صدای خس خسی از سینه‌اش بیرون داد، سر بالا گرفت، راست ایستاد که نیفتد، دست باز کرد و خواست عقب برود که با همه تحملی که یک‌جا در خود جمع کرده بود و در قلب و سینه‌‌اش حبس نگه‌داشته بود از پشت به زمین افتاد.

  حال من هم بهتر از او نبود. شاید اگر روی آن صندلی و روبه جمعیتی که رفت و آمد می‌کردند ننشسته بودم، شاید اگر بوی پدر و معلم و دوست و پیر و مرادم را در آن نزدیکی نزدیک نمی‌شنیدم از نفس می‌افتادم و بیهوش می‌ماندم.

از باقی داستان می‌گذرم که چه‌طور دکترها به کمک استاد آمده بودند و او را سر حال آورده بودند. از این که اصرار کرده بودند با توجه به آشفتگی وضعیت سالن و حاضران آن شب، سخنرانی به فردا موکول شود. استاد اصرار کرده بود: نه همین امشب. می‌خواهم حرف بزنم.

 « فقط این‌را می‌گویم که دستم را گرفت. به سالن برگشتیم و پشت میکروفن قرار گرفت. رو به جمعیتی که حالا دیگر ساکت شده و مشتاق آغاز سخن بودند گفت: همین را می‌گویم دوستان! می‌خواهم همین را بگویم! می‌خواهم بگویم و بلند هم بگویم که امشب و این‌جا، مزد یک عمر معلمی خودم را گرفتم.»

 راه افتادیم. دستم را نگه داشتم که دکتر دست بگذارد بر آن و قدم‌قدم آهسته برویم تا نزدیک ماشین. سوار شدیم و به سمت قشم راندم. بین راه، چند بار سرعت کم کردم. کنار گرفتم. سیر دریا را تماشا کردم. شیشه را پایین دادم و گذاشتم باد به داخل بوزد. بازهم دریا بود. دستش را فشار دادم. خواستم بداند چه‌قدر خاکستری حضورش را دوست دارم. خواستم بگویم...نگفتم. هیچ نگفتم. رو به سمت باد گرداند و گفت: با این چشم‌ها ‌دیگر نه، نمی‌توانم خوب ببینم. اما معلوم است که دریاست.

آهسته گفتم: « شما نیاز به دیدن ندارید دکتر. شما قبلاً همه چیز را خوب دیده‌اید. هرکاری دلتان خواسته انجام داده‌اید. اما برای این که مطمئن باشید بله. این‌همان جایی است که می‌شود از تنگه‌ی هرمز گذشت و قاطی دریا شد و تا اقیانوس شنا کرد.»


* این مقاله در شماره اخیر فصلنامه سینما و ادبیات در آمده است.

  نام راوی محبوب من، دکتر هوشنگ منتصر کوهساری است.

نظرات 3 + ارسال نظر
سارا پنج‌شنبه 5 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 01:26 ق.ظ

جناب عبدی

همچنان می خوانم نوشته های بُن تنگی ات را....

زیبا بود

ولی کاش که از "حمال های اسکله " صفت ی غیر از "پا برهنه ها" یادتان بود!

سلام
حق با شماست. خودبینانه و متفرعنانه به نظر می رسد.گرچه منظور اصلی من این نبود.ممنون از تذکرت سارای عزیز.

هوشنگ منتصرکوهساری دوشنبه 16 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 03:07 ب.ظ

عبدی عزیز،پس از سلام نوشته ات را در شماره ی 35 مجله ی «سینما و ادبیات» که در آن درباره من به مبالغه پرداخته بودی خواندم.
این برداشت تورا به حساب «چیرگی احساس بر منطق» میگذارم و از پیشگاه «وجدان انسانیت» در قبال پیامدهای «غرور کاذب» ناشی از آن «برائت» میطلبم.
امیدوارم آن اعمال مقبول خاطرتان با گناهانی که پس از آن دوران مرتکب شده ام، در دو کفه ی ترازوی «قضاوت تاریخ» برابری کند تا شرمسار وطن خود نباشم.
من همیشه ی عمر به انسانهایی امثال تو که در کشاکش معرکه ی ناهنجاریهای اجتماعی به پرتگاه فرصت طلبی های......

هوشنگ منتصرکوهساری دوشنبه 16 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 03:16 ب.ظ

...معمول زمانه سقوط نکرده اند و همچنان استوار از آرمانهای خویش حراست نموده اند احترام گذارده ام ولی افزون به آن داستان پیوندهای ناگسستنی بین من و تو که بر پایه مهرورزی دور از چشم و نزدیک قلب مستدام است، حدیث «حاضر و غایب» و روایت مشتاقی و مهجوری آثار بزرگ «رمانتیک» را تداعی میکند که به قول استاد سخن سعدی «مفرح ذات» است.
با سپاس و درود
تهران- 1 بهمن 91

دکتر عزیزم
جز این که یک بار دیگر کلاه از سر بردارم و به احترام این راوی محبوب بر سینه بگذارم جگونه می توانم بگویم که چه قدر دوستتان دارم؟ شما که بارها و هربار با ترجمه زیبایی های روح بلندتان به زبانی که قلب ها بدان تکلم می کنند« زرد» ای زندگی این سال های مرا « سرخ» کرده اید.
باشد که همواره چنین باد.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد