بهروزوثوقی در صحنهای از فیلم هاشمخان، برای فرار از دست آدم بدهای فیلم، تمام مسیر فلکهی الفی بریم تا کواترهای فرحآباد و بازار ایستگاه هفت را یک نفس میدود. آنی به آنجا میرسد و جان به در میبرد. حصار فلزی پالایشگاه و تاسیسات لوله و برج و شعله و مخزنهای پتروشیمی ( گاز مایع معروف به LPG ) در تاریکی شب کات میشود به مغازههای تعطیل بازارچه کوچک و فقیر و برای من و ما که فیلم را در سینمایی محقر در همان ایستگاه هفت میدیدیم جای تعجب زیاد بود که این بهروز وثوقی مگر کیست که این فاصله را میتواند چنین سریع و یک نفس بدود؟
بعدها، منظورم همین چند سال پیش است، که بعداز سی سال گذرم به آبادان افتاد دیدم آنطور مسافتی هم نبوده این راه. البته بریم و فلکه بود اما از آن کتابفروشی شیک و عالی و به روز الفی و آن میلکبار دنج با بوی شیر انگلیسی و قهوهی برزیلی و شیرینی دانمارکی و نان فرانسوی و آن ایستگاه اتوبوس داستان دست توی عکس قلعهی پرتغالی خودم نشانی باقی نمانده بود. دیدم میشده واقعاً به نفسنفسزدنی از جنس هاشمخانی این فاصله را دوید و اگر طولانی بوده برای من یازده دوازده ساله بوده که آن مسیر چند صد متری را زیر آفتاب داغ آبادان و با دوچرخهی رالی یا هرکولس پدرم نیمپاییدان رکاب میزدم. آه...نیمپاییدان... بله...شیوهی خاصی برای سوار شدن ما بچههای آبادان بر دوچرخههای نمرهی 28 پدرهامان. قدمان نمیرسید و نمیشد دور کامل رکاب بزنیم. گاهی هم وضع بدتر بود و اجباراً از بغل میراندیم دو چرخه را، با یک پایی که به زحمت از زیر میله به رکاب آن طرف میرساندیم و...ولش کنیم حالا! توضیحاش کمی سخت است. باید نقاشی بکشم یا عکسی بگذارم که نمیتوانم و ندارم.
اما آن لوکیشنهای در عالم واقع دور از هم و در فیلم چنان نزدیک، در فیلم جناب محمدرضا بزرگنیا، راه ابریشم، که گفته شده پرهزینهترین فیلم سینمایی ایران هم هست ( و صد البته این بهخودی خود اصلاً افتخاری ندارد! ) تکرار شد. جلد فیلم را که دیدم و براساس شناختی که از جناب کارگردان داشتم حدس زدم فیلم تصاویری از قشم هم داشته باشد که البته داشت. درهی ستارهها را چسبانده بود به درهی چاهکو ( که خب سیچهل کیلومتری از هم فاصله دارند ) و راستش تصور اینکه گروه فیلمبرداری را، با آنهمه ید و بیضا، هلک و هلک از این سر قشم به آن سر بردهاند کلی مفرح و خنده دار بود.
خب این آقای محمدرضا بزرگنیا زمانی به عنوان کارگردان و مستندساز در صدا و سیمای بندرعباس مشغول کار بود؛ یک نوع تبعید از مرکز و حضور اجباری در منطقه بد آب و هوای هرمزگان حوالی سالهای 63 و 64. خبر داشتم که همزمان با ابراهیم مختاری که روی پروژهی پناهگاههای ساحلی ایران و صید سنتی کار میکرد، ایشان هم در جزیرهی لارک مشغول تهیه مستندی بود که یادم نیست دیده باشم. به هرحال آشنایی با دریا و دریانوردی روی کارهای آقای بزرگنیا تاثیر خودش را گذاشت و ایشان بعدها فیلم سینمایی کشتی آنجلیکا را هم ساخت که ای...بماند.
اما در راه ابریشم صحنههای دریا خوب به تصویر در آمده و کشتیها ( درستتر همان لنجها ) کم و بیشی دیدنی هستند. اما مثل هر اثر ضعیف دیگری این عرصهی وسیع و بالقوه جذاب را مفت از دست داده و فیلم خیلی زود تبدیل شده به صحنههای عشق لاتی آقای بهرام رادان و سرهمبندیهای بزن و بزن و بکش و ببر آقایان پیشکسوت سینمای ایران و به قول آن بزرگ تازه مرحوم، دکتر کاووسی عزیز، فیلمفارسی. از عزت اله انتظامی همان حرکات معدود چشم و ابرویی فیلم آقای هالو را داریم و از داریوش ارجمند، یک عالم ریش و سبیل و مو و خلاصه. باز انصاف به کیانیان که تا اندازه ای در قالب تازه کار کرده بود.
میخواستم بگویم جان به جانمان کنند توان و ظرفیتمان همین فیلمفارسی است و حالا کی بالا کمی بکشیم و تراز تازه ای پیدا کنیم خدا عالم است!
گفتم بهروز وثوقی و هاشمخان، بد نیست از فیلم فصل کرگدن جناب قبادی هم بگویم که بهروز وثوقی را زیر یک من ریش و سبیل و ابری از دود وقت و بیوقت سیگار برده و...
آه...گیشه گیشه گیشه...آتش بگیرد این گیشه که عین جرمگیر توی کتری هر چه املاح مفید و غیر مفید آب چاه و چشمه و رودخانه هست میگیرد و چیزی باقی نمیگذارد جز مایعی بیبو و خاصیت و بیرنگ...فقط دلمان خوش است که چای بیخطر میخوریم!
با این فصل معلوم شد چرا انقلاب کردیم و چرا خیلیها جان خودشان را در آن دهه و بعد از آن از کف دادند و چرا یک عدهی زیاد همینطوری عمری است در بلاد دور و نزدیک ویلان و سرگردانند و حسرت روزهای از دست رفته میخورند. همهاش تقصیر آن رانندهی انگار افغانی جناب تیمسار بود که دیوونهی سر و سینه مونیکا بلوچی بود و...
حالا چرا کرگدن؟ شما بگویید لطفاً اگر میدانید!
سلام آقای عبدی عزیز با آرزوی سلامتی در سال نو
مثل همیشه خاطراتی از که از آبادان تعریف می کنید دلنشین و خواندنی است . در مورد فیلم فصل کرگدن راستش اگه اندک تمایلی به دیدن این فیلم داشتم با همین دوسه خط نظر شما از خیرش گذشتم چون سایر فیلم بهمن قبادی هم زیاد چنگی بدل نمی زد . موفق باشید
سلام جناب عبدی
نیم رکاب منون برد به دهی شصت.منم با یه هرو هندی این حکایت وداشتم.یادش بخیر.
کم وزیاد سینما امروز ویروزمان بماند.هرچه بگویم تکرار مکررات است.
ممنون استاد
سلام. نیم پایی دان. حق با شماست. یادش بخیر!
کرگدن آقای عبدی عزیز انگار نماد جانسختی است و دشمنی که به این راحتیها از بین نمیرود. لابد بهخاطر هیکلش و پوست کت و کلفتش. جایی که وثوقی با ماشین کرگدن را زیر میگیرد هم یعنی حتی کرگدن هم ماندنی نیست!
من هم فیلم را خیلی دوست نداشتم ولی قبادی را چرا! هم این طرف هم آن طرف سختی کشیده و سعی خودش را کرده. باهاش لطفا مهربانتر باشیم!