یادداشتی بر دو داستان کوتاه
« گرگ»، داستان کوتاه هوشنگ گلشیری در مجموعهی « نمازخانه کوچک من» روایت زن جوانی است ( همسر پزشک روستا یا بخش در یک منطقهی کوهستانی و برفگیر ) که در قسمتی از ساختمان کوچک بهداری، اندکی دور از سایر خانههای آنجا، بیشتر اوقاتش را، به اجبار، تنها میگذراند و هربار، به صدای زوزه گرگی از دور یا نزدیک، پشت پنجره میایستد و به تاریکی و خلوت بیرون، و اگر باشد، به چشم های گرگ داستان، خیره میشود.
توصیف گلشیری از زن جوان ( نحیف و مردنی، کوتاه قد، نوزده ساله که معمولاً با کتابی، احتمالاً از جک لندن، در دست دیده میشود ) در گسترش های بعدیِ داستان، حاوی نکاتی است که ضمن کمک به شخصیت پردازی مناسب، به تدریج خواننده را با ابهامی جذاب در مورد علت احتمالی توجه ویژه زن به گرگ برف مواجه میسازد و در مراحل بعدی، تصویر موثر نوعی رابطه ذهنی میان زن جوان مریض احوال و گرگِ پرحوصلهی چشم انتظار را کامل میکنند. اینکه ضعف و تنهایی زن و جداافتادگیاش از سایرین و نگاه ترسآلود و در عینحال احترامآمیزش به گرگ، شبیه بره بیمار کوچک جامانده از گله ای است که گویی به ناچار سرنوشت محتوم خود را پذیرفته، یکی از لایههای داستانی است که در ذهن خواننده نقش میبندد؛ یکی از لایههای متعددی که تا به آخر درگسترش داستان و پایانبندی آن حتی حاضر و تاثیر گذارند. توصیف شکلگیری حضور گاهگاه و ازسروقتگذرانی زن جوان هم هست؛ در مدرسه و بین بچه هایی که به شدت دوستشان دارد، آنهم به عنوان و در واقع بهانه معلم نقاشیشان. محمل دیگری برای به تصویر کشیدن ذهن درگیر زن و گرگی که وقت و بیوقت در اطراف خانهشان رفت و آمدی پیدا و پنهان دارد. اما داستان از کاستی هایی هم رنج میبرد. کاستیهایی که در داستان « گرگ ها»ی فریبا وفی )در راه ویلا، نشر چشمه( اگر چه از جنسی دیگرند اما خود را کمیعمیقتر و برجستهتر مینمایانند.
مثلاً راوی گلشیری معلوم نمیکند خطوط تمایل محسوسی که از دو نقطه مقابل هم، از زن به مثابه نوعی طعمه و گرگ به عنوان نمونه شکارچی سمج، کشیده شده در کجای روایت به هم میرسند و نسبت این یک به دیگری چیست؟
به نظرم آنچه منسوب به گرگ است و بارها در ادبیات ما و جهان تصویر شده، معمولاً در قالب صفاتی توامان توصیف میگردد. چنان که درنده خویی و بیرحمی همراه با تنهایی و آزادگی و هوشیاری و سماجت و... این حیوان، مصادیق گاه جذابی در آثار هنری ( جک لندن، شاندور پتوفی، ...) دارند. آثاری که گاه پرسشی راز آمیز را مطرح میسازند: اینکه برف، با سفیدی و سردی و وسعت تصویر شده خودش است که آن نقطه سرگردان و گرسنه و هوشیار را تسخیر میکند، به رنگ تسلیم در میآورد و به تکه ای از خود تبدیل میسازد یا خون و خشونت و خوی درنده گرگ است که در چنین خلوت سرد و سفیدی میگسترد و برجسته میشود تا عرصه را یکسر از آن خود کند؟ دو نکتهای که گاه میتوانند مسیرهایی کاملاً جدا در طرح و گسترش یک داستان فرضی رقم بزنند و در زمان مناسب خود پرسشهای مرحله دیگری را پیش بکشند: مثل اینکه در بستر مفروض، نسبت سایر شخصیتهای دیگر باهم چگونه است؟ چگونه است که از میان همه، یکی جدا میشود و در کشش به سمت حیوان به دیگران وقعی نمیگذارد؟ به سیاق قبل، با پرسش تازه، نکات جزییتری در دستور کار بررسی داستان قرار میگیرند. نکاتی که پرداختن به آنها دراین مقاله بضاعت بیشتر و فرصت دیگری میطلبد.
اما باز از ایندست است چرایی انتخاب گرگ به عنوان مابهازای بدویت و وحشت در ذهن کارآکترهایی با خصوصیات داستانی مورد نظر و ارزیابی این که در پروسه انتخاب این حیوان چه میزان نگاه و نظر نویسنده تابع جنسیت کارآکتر، فیزیک و رفتار داستانی او، دورهی زمانی مشمول روایت، جغرافیا و فضا و جزئیات دبگری از حیات منطقه و... بوده است؟
متاسفانه پرداخت گاه ضعیف نویسنده در« گرگها» بخشی از فرصت بررسی لایههای پسپشت عبارات متن داستان را هدر میدهد و زمان نتیجهگیری از جستجوها را به تاخیر میاندازد. مثلاً نگاه کنیم به عنوان داستان که پیداست با دقت کم انتخاب شده و نسبت دورتری با تم اصلی داستان دارد. « گرگها» حتماً به تعدادی گرگ اشاره دارد و تعدادی گرگ ظاهراً همان هشت جفت گرگ مفروضاند که گویا نسلشان در خطر انقراض است و موجب نگرانی مرد ایتالیایی داستان شده و به کلی بعید میدانم چنین اطلاعات مثلاً دقیق و مستندی توانسته باشد سهمی در عمق و گسترش روایت ایفا کند.
داستان اما، روایت زنی ( نسبتاً جوان ) است که همراه با همسرش ( همسرش؟) در بازگشت از گردشی در کوه به شنیدن صدایی شبیه به زوزه گرگ، دیدارش با مرد دیگری ( توریستی ایتالیایی با موهای طلایی بلند که بیولوژیست است و عاشق گرگها ) را به یاد میآورد و ضمن راه، خاطره شیرین این دیدار را برای مرد همراهش باز میگوید. مرد، نخست بیحوصله و سپس خشمگین، او را در تاریکی ابتدای شب و تنهایی انتهای راه رها میکند. در آخر هم این زن است که میفهمد در تاریکی و غیبت مرد جهت را گم کرده است. باد سرد صورتش را میسوزاند و با وضوح بیشتری صدای گرگ را میشنود. حتی به نظرش میآید صدای پاهای نامانوسی ( پاهای گرگ یا آدمهای گرگ صفت شاید! ) را هم پشت سرش میشنود آنگاه با دیدن نور سردی که لحظهای چشمک میزند هراسان به سمت ماشین ( و احتمالاً همسر عصبانیاش ) میدود تا پناه بگیرد.
در هر دو داستان مرد و ماشین پناهگاهی در مقابل حمله احتمالی گرگ فرض میشوند و در هر دو داستان گرگ یاگرگها در دل کارآکترهای زنِ داستان احساسی از ترس توام با وسوسه و مهری مبهم بر میانگیزند. در هردو داستان شخصیتهای مرد کنار این زنها با واقع بینی مرسومی که برآن تاکید شدهاست تصویر میشوند تا به این ترتیب ابهام این مهر یا وسوسه رابطهای عاطفی که در ذهن خواننده برانگیخته شده برجسته تر نموده شود. داستان اول این رویا رویی کارآکتر زن با گرگ را مستقیماً تدارک میبیند و در داستان دوم گرگ یا گرگ هایی وجود دارد که مرد ایتالیایی در آن دو دیدار کوتاه خیابان های دمشق میان خود و زن مورد توجهاش قرار میدهد و به بهانه نشان دادن عکسهایی از آنها به اتاق هتل دعوتاش میکند. در اینجا گرگها پیش از آنکه با صفات آشنایشان ظاهر شوند ابزار تخیل دیداری وسوسه انگیزند. داستان اول گرگ از منظر زن موجودی بی آزار است ( به نقاشیهایی که از زن باقی میماند و به دست راوی میرسد توجه کنیم) که خطرش به زعم زن در حد سگ گله هم نیست؛ هر چند به نظر میرسد در نهایت جانش را بر این گمان بیهوده میرود. در داستان دوم، این مرد گرگنما یا گرگ شناس یا گرگدوست است که مهربان و حتی عاشق نمایانده میشود و توجه به گرگها در حد وسایل صحنه این نمایش باقی میمانند. در جایی دیگر نیز گرگ های فریبا وفی (از منظر مرد توریست ) نه با خشونت و درندگی شان که با خطری که نسلشان را تهدید به انقراض میکند توصیف میشوند. پیداست که مرد توریست ( که اصلاً عنوان مناسبی برای کارآکتری که از خود ارائه میدهد نیست ) قصد دارد از طریق جلب توجه زن به گرگها، و رفتار مهرآمیز با او، به سطح بالاتر و مطبوعتری از این رابطه برسد. اگر گرگ گلشیری زن را از همسرش میگیرد و با خود میبرد ( جسد زن در جستجوی دهواری هم پیدا نمیشود ) گرگهای وفی بهانه یک پیوند عاطفی احتمالیاند. دور افتادگی زن از موطن و همسرش در سفر به دمشق ( به مثابه همان بره جدامانده از گلهای که گرگ، در کسوت صیادی سرگردان، منظور مرد ایتالیایی خوش چهرهی مهربانی است که تصادفاً عاشق گرگهاست و سرزمین مادری طعمه اش را هم میشناسد ) میتواند لایه دیگر داستان خانم وفی فرض شود که به نظرم جای تامل دارد. به هرحال و به اعتبار نکات دیگری در متن دو داستان، هرچه گرگ گلشیری جدی، واقعی و بخشی از عینیت پشت پنجره است، گرگ های خانم وفی، تنها در حاشیه توجه موطلایی مهربانی هستند که در آن عصر دمشقی زن را به یک فنجان قهوه داغ دعوت میکند و در بدترین حالتشان، زوزهای در دوردست ها. هشت جفت سرگردانی که دغدغه نجات از انقراض نسلشان ایتالیایی ویلان در خیابان را آنطور ( چه طور؟) نگران کرده است.
قبل از این که بیشتر به داستان خانم وفی که به نظرم بهترین داستان مجموعهی تازه او هم هست ( شاید تنها به این دلیل که با دیگر داستان های این مجموعه و سایر مجموعههای وی متفاوت است ) بپردازم اضافه میکنم که ضعف احتمالی دیگر داستان گلشیری، پایان کاملاً قابل پیشبینی آناست. منظور مرگ زن بینواست توسط گرگ که به نوعی به هم پیوستن ابدی آن دو نیز هست. این پایان از پیش طراحی شده، در عدم ارتباط عمیق زن و مرد داستان، در تنهایی و انزوا و رنجوری و جوانی تاکید شده کارآکتر زن، در دور افتادگی خانه آنها از سایر خانه های محل، در کتابخوانی زن و گوش سپاری کنجکاوانه اش به صداهای بیرون، در « اختر»، نام معمولی او، نامی که به راحتی نیز از یاد میرود، در برف و برف و برف و گستره سرما و سوز در کوه و دره، در سفر ناگزیر در جاده برف گیر، درظهر چهارشنبه و روز پنج شنبه بودن هنگام بیماری و در ... پخش است. همه چیز آماده حضور مرگ است و مرگ سهم آدم ضعیف داستان. ضربه نخست چنین مرگ محتومی در انتخاب نام داستان هم زده شده: «گرگ». به این ترتیب سرازیری روایت چنین مرگی، حتی اگر در جایی در توصیف خرابی عجیب ماشین در راه پربرف به دستانداز بیفتد ادامه دارد. اما همانقدر که خرابی برف پاککن و اینکه « انگار بعداً موتور هم خاموش شد» نمیتواند به قدر کافی به خدمت تدارک نقطه اوج داستان در آید، در عوض آن عبارت آخر و تلنگر زیبا با موضوع نقاشیهای زن برای مدرسه و بچهها، به درستی شک کم و بیش ماندگاری درابعاد نسبت ذهن زن و موجودی که میتوانسته احتمالاً چندان گرگِ گرگ هم نباشد ایجاد میکند و این بی تردید امتیاز برجسته دیگر «گرگ » گلشیری است؛ سایه عدم قطعیتی که استاد با هوشمندی تمام در اطراف نقطه پایان داستانش گذاشته است.
* انصافاً همین که خانم وفی، طی این اثر، خواسته و توانسته است از فضاهای آغشته به غبار اندوه و کهنگی و مرگ و افسردگی اغلب ( احتیاطاً ) آثارش پنجرهای باز کند و به بیرون سرک بکشد و خودِ دیگری، شادتر و معاصرتر، نشان دهد جای خوشحالی است. از این زاویه، نگاهی که به داستان ایشان شده، نه فقط به هدف راندن و پس نشاندن ایشان به همان عوالم زیاده ازحد آشنای کارهای دیگرشان نیست، که برعکس بیشتر ناظر است به تایید مشفقانه و شناخت و نمایش ضعفها و قوتهای همین متن و کار بالنسبه قابل قبولی که وفی با موضوع جذاب عرضه تصویر نسبت فرضی میان ذهن کارآکتر( های) مورد توجه خود و موجودی غیر انسانی ( در این جا گرگ) ارائه داده است.
شروع داستان با جملهای خبری است که به علت ضعف نسبی زبان داستان تا به آخر، از سوی نویسنده کم و بیش گنگ و تعریف نشده باقی گذاشته میشود: « وفاداریاش مانده بود روی دستش و کسی از آن خبر نداشت.» روی دست ماندن وفاداری یعنی چه؟ یعنی مزاحمش بود؟ زیادی بود و بی ارزش؟ و کسی از آن خبر نداشت چی؟ کسی درک اش نمیکرد؟ نمیفهمیدش؟ هر چند بعدتر با دقت بیشتر خواننده در سایر جزئیات روایت و روشن شدن ابعاد دیگر شخصیتی زن داستان ممکن است تعبیری جذاب و البته به شدت تکان دهنده برای چنین عبارت آغازینی یافت. بیان اشاره وار به معصومیتی اخلاقی که البته خصلت ویژه و ماندگار سایر شخصیت های زن داستان های وفی نیز هست و در این جا به گونه ای بسیار تاثیر گذار ( و به عنوان تم اصلی داستان ) توصیف شده است.
« اولین بار بود که وفاداریاش محک میخورد و او از نفس این تجربه، تجربهای که به او امکان انتخاب میداد، شاد بود. بعدها فکر کرد انتخابش را پیشاپیش کرده بود و فقط فرصت صرف نظر کردن آزادانه راضیاش میکرد.» اما این که چنین وفاداری، چه قدر و چگونه میتوانسته از جانب مردی غریبه که گاه از سرِ بازی خود را به هیئت گرگی در میآورد مورد تهدید قرار گیرد و رضایت زن از صرف نظر کردن آزادانهاش و همراه نشدن با مرد در رفتن به هتل او چه میزان به حضور گرگ در داستان مربوط میشود نکته ای است که میشود بیشتر و بیشتر به آن پرداخت.
آیا اگر در داستانی فرضی، به جای آن که مرد ایتالیایی، رنگ و رویی از گرگها به نمایش بگذارد گرگ یا گرگ هایی بودند که با بعضی جلوههای انسانی ( مثل نگاه کردن و نشستن و انتظار کشیدن و چشم در چشم طرف مقابل دوختن و سکوت و تنهایی و... که معمول این جور داستان هاست و در اثر گلشیری نیز آمده اند ) در رفتار شناخته شده شان ( بهتر است بگوئیم غریزی شان ) با زن مواجه میشدند بازهم فرصت شادمانی از ایندست وجود داشت؟ شادمانی از یک نه گفتن از پیش انتخاب شده به وضعیتی که وسوسه انگیز بوده و تخیل طعماش، بعد از مدت ها هنوز زن را گرم و مرد همراهش را خشمگین میکند. توریست ایتالیایی میتوانست همین بازی با موضوع گرگ را، با چیزی دیگر، مثلاً مجسمههای میکلآنژ یا نقاشی های داوینچی یا... اصلاً میتوانست از کوه های ایتالیا بگوید که احتمالاً شبیه کوههای همان منطقه چشم گربه ایراناند و زن هم میتوانست با دیدن صخره ها و کوهها خاطرهاش را بازآفرینی کند و هیچ به یاد نیاورد در کودکی، آنهم از دور، صدای زوزه گرگی را شنیده است و بس. اینکه زن داستان وفی بعدها هم هیچکاری به کار گرگ نداشته و اینکه از تقلید صدای زوزه گرگی، خودش و مرد همراهش نگران رفتار آدمهایی میشوند که احتمال دارد هم گاهی دستِ کم از گرگ نداشته باشند همه از جنس دیگری است؛ چیزهایی که میتوانند کاملاً در بیرون از این رابطه و تصور این همانی و مهر مبهم جاری بین اینگونه شخصیتهای البته داستانی با گرگهای صد البته داستانیتری که دیدیم پرداخته شوند. اینجاست که کارکرد گرگ در داستان وفی رنگ باخته و کم تاثیر جلوه میکند. این جاست که کارآکتر بالقوه رازآمیز و گرم گرگ از یخبندان فضای مقابل زن داستان او پائین میافتد. میبینیم که ترس و گمان زن از صدای زوزه پشت سرش در پایان داستان نیز جاذبه گرگ را که در کار هوشنگ گلشیری به مرکزمتداوم انرژی اثر تبدیل شده است به داستان وفی باز نمیگرداند. داستانی که با این حال، همچنان پنجره گشودهای است به آینده و خیابانهای پردرخت اطراف خانهی این نویسنده پرکار و خوشقلم.
و این یکی عصر
گربهی نر هم
شبیه غروب
شبیه شب
پهن نشسته روی پاگرد آهنی
نگاه میکند
پله پله که
دست به دقیقهها
بالا می روم
کفش میکَنَم
میگذارم
کیف و
ساعت بند چرمی را
روشن میکنم
دراز میکشم زیر ملحفهی سفید
سقفهای تابستان
یک یک
تیر میکشند
شاخههایی هستند
هستند؟
برگ میخورند
خط میزنند
نامها
حرفهایی بر
شیب تپهها
به رودخانهای میرسم
کم آب.
وقتاش همین حالاست
شاید
با گربه.
دلیلی ندارد دلم گرفته باشد. خودم را خوب میشناسم. چند ساعتی بیشتر نیست که رسیدهام و پا گذاشتهام به سفینهام؛ اتاق لب دریایم را میگویم. دریایی که آرامتر از خیلی شبها و نا آرامتر از خیلی شبهاست امشب. گرفته است اما ناگهان امشب، و تکههای شعری که محمدرحیم اخوت، به نقل از نیما، برپیشانی داستان کوتاه «در مهتاب پس از باران»اش آورده تاب از آن برده است:
بر سرِ قایقاش اندیشهکنان قایقبان
دائماً میزند از رنج سفر بر سرِ دریا فریاد:
« اگرم کشمکش موج سوی ساحل راهی میداد...»
داستان با توصیف خانه خالی و خواب بههم ریخته راوی آغاز میشود. صدای زنگ تلفن، خواب ازسرش پرانده است. اما در آنطرف سیم هم، مثل اینطرف که خالی و خلوت است، کسی نیست. اگر هست، حرف نمیزند. بادی میوزد. مثل اینکه در گوشی تلفن فوت میکنند. انگار یک نفر در آن طرف نفس نفس میزند. گمانهایی از پایان سکوت. کی آنجاست؟ چه کسی صدا میزند؟ به این گمانها هم بوق ممتد پایان میدهد. حالا، دوباره بیشتر تاریکی اتاق است و کمتر، نور مختصری در پشت پردهها. کتابهایی که جایی روی زمین مانده و فراموش شده برداشته شوند. آینه بالای روشویی که موهای سفید شانه نخورده و ریش چند روزه راوی را نشاناش میدهد تا در آن بیداری محو و گیجی پایدار که آب هم گرم و بد مزه مینماید و خواب دائماً از چشم سر میخورد پائین، به یادش بیاورد که تنهاست؛ به شکل غمناکی تنهاست و مدتهاست جامانده از سفری که دیر زمانی دور همراه کسی بودهاست.
«فهمیدم باید از خیر خواب بگذرم. اگر همان طور میخوابیدم و خوابم نمیبرد لحظههای خوش و ناخوشی سی وچند سال زندگی مشترک از میان تاریکی و فراموشی پیداشان میشد...»
دست میکشد روی آن بالش خالی و سرد و این گویی همان کشمکش موجی است که سوی ساحل راهی باز نمیکند. شب پر از حادثهای که نیما در آن چند تکه شعرِ روی پیشانی داستان اخوت میسراید از این لحظه آغاز میشود. از این جا که راوی صورت خیساش را میشوید و چند لحظهای در آن نور تند میایستد و خیره میشود به پیرمردی که با صورت نتراشیده و موهای سفید پریشان نگاهش میکند.
اخوت در این داستان، ملودی موجز و عالی تنهایی راوی داستانش را، چندین و چند بار وهربار در گامی متفاوت مینوازد و خواننده را این گونه همراه او پله پله بالا میبرد:
لحاف را کشیدم تا زیر گردن. گوشه ی پرده را زدم عقب و نگاه کردم به آسمان. تودههای ابر با نور ماه روشن شده بود.
لحاف را کشیدم روی صورتم. دستم را دراز کردم و گذاشتم روی بالشی که 9ماه بود خالی مانده بود.
برگشتم نشستم جلوِ تلویزیون. صدا را تا ته بستم و مدام از این کانال به آن کانال پریدم...
و بعد، آن گاه که به راویاش لباس میپوشاند و از پلهها، پلههایی که دمیپیش، خواننده را جمله جمله بالا کشانده، پائین میفرستد، نت آخر این ملودی غمبار را به سنگینیاش فرود میآورد:
«...از پلهها آمدم پائین. دم پاییهای سیاه زنانه همان طور زیر قشری از غبار مانده بود آنجا... درِ خانه را بستم و از بن بست تاریک و خالی آمدم بیرون.»
سخت توفان زده روی دریاست
ناشکیباست به دل قایق بان
شب پر از حادثه، دهشتافزاست.
از این جاست که داستان با روایت دیگر و دوبارهای از تنهایی ادامه مییابد. خیابان خیس و خالی و روشن، چند ماشین شخصی پارک شده در اینجا وآنجای کنار خیابان و پیاده روها، هوای سرد و خیس و آسمان تقریباً صاف با لکههای پراکنده ابر، ماه گوش بریده با چند ستارهای که در آسمان دیده میشوند،... اما اخوت دارد به نرمی، صحنه دیگری میآفریند تا ملودی قبلی خود را، با سازبندی تازه و گسترشی نو تکرار کند. اگر در ورسیون پیشین همه چیز در چهاردیواری خلوت و خالیِ شب تنهایی راوی روایت شد، این بار چهار دیواری، فروریخته و زندگیهای بیشتری به سایه رفتهاند:
ماشینهای خاک برداری ، لودر و بیل مکانیکی و ماشینهای بارکش، در میان خرابههای کنار خیابان پارک شده بود. در دیوار اتاق طبقه دوم ساختمانی که خراب شده بود، دکور چوبیِ زردِ بد رنگ و یک سر بخاری پر از گل و بوتههای گچی با رنگهای طلایی و تَرَکها و ریختگیهای فراوان هنوز سرِ پا بود. روی یکی از رفها چیزی مثل یک شاخه گل پلاستیکی توی یک شیشه ی خالی نوشابه از دور در میان تاریکی دیده میشد.
شب و پل و پیاده رو و درخت وخیابانِ خیسِ پس از باران و پردهای از مه و خلوتی که تاچشم کار میکرد پرندهای هم پر نمیزد و صدای عبورِ گاه گاهِ ماشینی از دور و بوی چمنی از نزدیک به نمِ اشکی آغشته میشوند که از چشم راوی میچکد. « یکی از دستمالها در آوردم وصورتم را پاک کردم.» این روایت دیگر و دوباره از تنهایی راویاست که این سوی شیشههای بخار گرفته اتومبیلی، با چهار سرنشین ساکت مرموز شکل میگیرد. گویی این چهار تن از سیاره دیگری آمدهاند که در رفت و آمد مکرر و ایست و حرکت گاه و بی گاه شان، جنس راوی را به جا نمیآورند و جسم او را نمیشناسند شان و رفتارش را در نمییابند. یا راوی ست که در زمان دیگری، غیر از زمان جاری خانه و رختخواب سرد و خالی خود سیر میکند. ساحلی از آن دریای توفان زده سرِ شبی شاید؛ یا دریایی که، در کشمکش موجاش، رنج سفر به ساحل امن را بر قایق بان مهتاب پس از باران نویسنده سخت تر کردهاست.
این پاره بلند از داستان کوتاه اخوت که روایت ساده سوار شدن راوی است در اتومبیلِ چهار نفر مرد مرموز، برای ایجاد فاصله کافی از فضای ابتدای داستان و بازگشت به موقع و مجدد به آن کارکرد درست و موثری دارد. ضمن این که توصیف درخشانی از شب بیرون از قاعده هر شب راویاست. هرشبی که زنگ تلفنی او را بیدار و بی خواب نمیکند و میگذارد آن لحظههای خوش و ناخوش سی وچند سال زندگی مشترک را فراموش کند و بسپرد به تاریکی، تا تحمل پذیر شود. بیرون اما شب و قاعده دیگری برپاست. با لب بسته و نگاه خیره سین جیماش میکنند که چه میکنی در این وقت باران زده و این خیابانهای خلوت خیس؟
«هیچ کدام حرفی نزدند. مرد سمت چپی چشم ازمن بر نمیداشت. مردجلویی بیرون را نگاه میکرد... مرد سمت چپی یک لحظه چشم از من بر نمیداشت. فکر کردم اگر تکان بخورم مچ دستم را میگیرد و میگوید: بنشین سرِ جات!»
بالاخره که راوی به زمان خودش بر میگردد و سیاره خودش را باز مییابد شروع میکند به جست و جو در جیبها.
« شروع کردم به جست وجو در جیبها. مردی که جلو نشسته بود، دستش را بالا آورد و بی این که نگاه کند به من گفت: یاعلی! به سلامت! مرد سمت چپی هنوز به من نگاه میکرد. از پشت شیشه ی بخار گرفته عقب چشمهای او را میدیدم که برگشته بود به عقب، و همان طور که ماشین از فلکه رد میشد، مرا میپائید.»
حالا وقتیاست که «باز ره بر خطه ی دریای گران افتاده »است. وقتیاست مثل حالا که از پشت دیوار نازک این سفینه کوچک صدای امواج نه چندان آرام و نه آن قدر توفانی امشبی میآید که بی دلیل دلم گرفتهاست. بی دلیل نه، شاید، کاریاست که پایان بندی درخشان داستان با دل بی قرارم کردهاست: بازگشت با شکوه به نقطه آغاز و مضرابی که بر سیم ساز زده شده تا نت آخر را در گوش طنینانداز کند:
«نفسی کشیدم و نگاه کردم به آسمان. ماه نبود. اما لکههای سفید ابر آنجا بالاتر از چراغهای برق در آسمان پیدا بود...دلم برای رختخواب گرم پرپر میزد؛ چارهای نبود جز این که تمام راه را از کنار رودخانه یی که انعکاس نور چراغها در آن میلرزید بروم تا خانه یی که هیچ کس در آن در انتظار من نبود.»
چارهای نیست. این طور که دلیلی نمیبینم برای چیزی، به شیوه راوی، پیاده میشوم حالا از سفینه خودم و به حوصله پا بر ماسههای گرم ساحل شبی، امشبی، میگذارم که «مهتاب پس از بارانش» این طور در دلم چنگ میزند.
________________________
*« باقیماندهها». مجموعه داستانهای کوتاه محمدرحیم اخوت. انتشارات آگاه. 1385
این یادداشت قبلا در فصلنامه خوانش به چاپ رسیده است.