راه آبی

داستان و نقد داستان

راه آبی

داستان و نقد داستان

حال و روز فرهنگ در این روزها


 این یادداشت چند روز پیش در ویژه نامه ای که به مناسبت 100 روزه شدن استقرار دولت جدید توسط روزنامه اعتماد و در یک مجلد یکصد صفحه ای در آمده ( احتمالاً با عنوانی تغییر یافته ) منتشرشده است:



جایی که قبلاً کار می کردم، مجموعه ای تولیدی بود. بیست و چند نفری مشغول بودند. نگهبانی هم داشتیم. مش قنبر نامی اهل میناب. بعداز عمری در به دری و حمالی روی اسکله و چتربازی حقیرانه بین جزیره و بندر، به کار نگهبانی گمارده شده بود و امیدوار بود باقی عمرش را بی دغدغه روزمرگی بگذراند. اگر می گفتم: مش قنبر!  فلانی که آمد اداره خبرم کن،  فلانی که دور و بر ساختمان و درب ورودی مجتمع پیدایش می شد، با سرو صدا در اتاقک نگهبانی  نگهش می داشت و خبرم می کرد که فلانی را گرفته ام!  اگر ازش می خواستم مواظب باشد که بهمانی از فردا حق ندارد همین طوری سرش را بیندازد و بیاید تو و لازم است  قبلاً اجازه بگیرد، بهمانی دیگر نمی توانست از چند صد متری آن جا هم رد شود. چه برسد که بایستد و نگاه چپ به ساختمان بکند. مش قنبر چوب بر می داشت و می رفت طرفش و...

می گفتم: آخر مش قنبر من کی گفتم این طوری؟ من گفتم فقط...!

می گفت: مگر شما نمی خواستید بعداً همین کار را باهاش بکنید؟ خب من کردم دیگه! بد کردم؟

اگر روزی به فرض محال می گفتم برو فلانی را دستگیر کن، حتماً سرش را می برید و اگر می خواستم سرکسی را ببرد، حتماً خانواده اش را هم همراه خودش می کشت و سرشان  را می آورد می انداخت جلوی پای من که رییسش بودم.

حالا اگر می پرسید دراین مدت، صد روز، چیزی در حال و هوای فرهنگی مان عوض شده و امیدی به تغییرات خوش آینده هست می گویم: راستش تا این مش قنبرها همه جا هستند و بر مسند خودشان تکیه زده اند و از ترس بی میز و صندلی ماندن، همواره چند قدمی از ارباب و رییس خود جلو اند به نظر نمی آید چیزی تغییر کند و امیدی به روزهای بهتر، در آینده نزدیک، برود.

 چند هفته پیش بود که پیغام دادند آقا بیا و این تکه تصنیف را از متن کتابت بردار! گفتم عوضش کنم چطور است؟ گفتند اصلاً شعر و این جور چیزها نباشد بهتر است. گفتم می دانید این شعر از عارف قزوینی است؟ در وصف وطن است! در ستایش مردانی که جانشان را فدای میهن شان کردند! می فرماید درست! ولی تصنیف در این جا ممکن است به جانبداری از فلان یا بهمان گروه و دسته تلقی شود! می گویم  یکی دیگر از آثار عارف را می گذارم. می گوید موسیقی اش هم هست، بردارید و نباشد بهتر است!

 خب شما به چی می توانید امیدوار باشید؟ به این که بعداز کلی سال و بخصوص این هشت سال اخیر، طرف بیاید و خطر از دست رفتن شغل و معاشش را به جان بخرد و کاری کند و نقطه ضعف دست رییس حالایی یا بعدی اش بدهد؟ که بگویند حالا ما پشت بلندگو یک چیزی گفتیم، شما چرا رعایت نکردید؟

درست است که قرار است کارهایی بشود، خبرهای خوبی برسد، کورش سر اسبش را از بابل بر گرداند سمتی دیگر و...کتاب های پشت مجوز مانده دوباره بررسی شوند، روزنامه های دیگری در بیایند، آدم های به گوشه رانده شده هنرمند، دعوت به کار شوند و نور کوچک امیدی در دل نویسندگانی که اغلب دست از نوشتن کشیده اند و مشغول کار گل شده اند، تابانده شود اما...

 عرصه فرهنگ، عرصه لطافت و شکنندگی و مصیبت دیده گی ست. هروقت هجومی به آن برده شود به گوشه ای می خزد و ساکت می ماند. این نیست که شمشیری داشته باشد و برای روز مبادایی مشغول صیقل دادنش بشود. دست می کشد از کار و کوتاه می آید. روحیه اش را می بازد و دست از خلاقیت اش می شوید  شاید هم تسلیم شود و قلم به خدمت زر و زور بگذارد. خود را بزند به چابلوسی و تملق تا مگرفرصتی دیگر...یا فرار کند و از مهلکه جان به در ببرد. بعد هم که  رفت الدورادو  و از مردمش دور شد و چشمه ی خلاقیت اش خشکید به کل دست بشوید از و...

این ها خساراتی است که جبران نمی شوند. این ها تغییر مسیرهایی است که به زور به رهروان هنر و فرهنگ و ادبیات تحمیل شده، راه هایی بی برگشت و بی فرجام.

 به نظرم فرهنگ و بخصوص ادبیات دراین چند سال چندان زخم بر داشته که درمانش دور و نا محتمل می نماید. به نظرم این نازک و دل شکتنی، چوب و چاقوی بسیار خورده و چهار ستون بدنش به کل فرو ریخته و این تلاش های مسئولین جدید دولت، یا مسولین دولت جدید، گویی حداکثر نمک پاش  های دل ریش را از دست فرو گذارده اند و احتمالاً فقط زخم تازه ای براین تن شکننده و ترسیده نمی زنند. اما این که شاهد  و برآمدن و افراشته شدن نهال نازک آن باشیم،  اتفاق نامحتملی است. و اگر این جا و آن جا، مسئولی، وکیلی، وزیری، وعده ای می دهد که دلی و دل هایی خوش می شود، زهر زور مش قنبرها هنوز که هنوز است درکار و کاریست.

زیر پتوی آسمان

 

بیش‌تر از نیمی از سال، زیر آسمان خدا می‌خوابیدیم. کولر نداشتیم و باد پنکه‌ی سقفی هم درست و حسابی حریف شرجی شب‌‌ها‌ی بهار و تابستان و نیم بیش‌تری از پاییز آبادان نمی‌شد. پدرم، مثل همه‌ی کارگران شرکت نفت، همسایه‌هامان، با لوله‌‌ها‌ی آهنی و کلاف سیم‌‌ها‌یی گالوانیزه ( سیم آرماتور بندی) که احتمالاً پنهان از چشم نگهبانان دم درها و دروازده‌ها، خرده‌خرده از پالایشگاه آورده بود، تخت‌‌ها‌یی ساخته و در حیاط خانه‌ی شرکتی‌مان برپاکرده بود. با خواهرها و برادرهایم، به ردیف روی‌ آن‌ها می‌خوابیدیم. گرمای سرشب را تاب می‌آوردیم و به نرمه بادی که می‌وزید دلمان خوش می‌شد و از خنکای نیمه شب و سحر، دل نمی‌کندیم و هیچ نمی‌خواستیم آفتاب طلوع کند. بعضی‌ها، بخصوص خانواده‌های غیرشرکتی روی بام خانه‌هاشان می‌خوابیدند. ‌

اوائل دهه‌ی چهل صاحب تلویزیون شدیم، فیلیپس هلندی بود یا شاپ‌لورنس فرانسوی، و بعد دوسه سال یک کولر گازی هزار و هشتصد یی‌جی‌سی انگلیسی در اتاق آخری خانه‌مان روشن شد. آن موقع وضع کاری پدرم بهتر شده بود و بعداز چند دوره‌های کارگری و استادکاری، رسیده بود به کارمندی. خانه‌مان یک سالن و سه اتاق داشت و اتاق آخری را، اتاق کولری اسم گذاشته بودیم.

« تو اتاق کولری دارم درس می‌خونم !»

« بریم تو اتاق کولری بازی!»

« امشب خیلی شرجیه...جاها را بندازیم تو اتاق کولری؟»

روشن و خاموش کردن کولر مقررات سخت خودش را داشت و همیشه، زمان کم می‌آمد‌. همیشه با التماس از پدرمان می‌خواستیم کولر کمی بیش‌تر روشن بماند. خانه‌‌ها‌ی سازمانی شرکت نفت که راهی به پشت بام نداشتند و کولر دوم که راه افتاد و اتاق سالنی‌مان را خنک کرد، کم‌کم رسم خوابیدن زیر سرپوش آسمان حیاط کامل برچیده شد و عادتش از سرمان افتاد.

 بار اولی که پیش از ازدواج، میهمان خانواده همسرم بودم، ضمن سفری بود که همراه دوستی به روستای اسفرجان در نزدیکی شهرضای اصفهان رفته بودم. با رو در بایستی زیاد تعارف آن‌‌ها‌ را برای شب ماندن قبول کردم و به اصرار خودم قرار شد رختخواب مرا، بیرون، زیر سقف آسمان آن‌جا پهن کنند. این‌طور، خنکای رو به سردی شب تابستانی اسفرجان را، زیر لحاف‌کرسی سنگین،می‌گذراندم و نیم نگاهی از سر کیف و یاد آوری خاطره‌های خوش آبادان کودکی، به آسمان بالای سرم داشتم. چراغ‌ها خاموش شد. رادیو و تلویزیون از صدا افتادند. هرکس به اتاقی رفت. من تنها در حیاط آجرفرشی که سقف دالانی، جنب امامزاده روستا بود ماندم، با میل خواب.

پلکهایم سنگین شد. خوابم برد اما خیلی زود از خارش دستم بیدار شدم. کمرم هم به خارش افتاد و پایم. شکمم خارید و همه جاهای دیگر تنم هم. با هر دو دست و ناخن ده انگشتم شروع به خاریدن این جا و آن جا پوستم کردم. آرام نمی‌گرفتم. سردم نبود. گرمم نبود. نمی‌ترسیدم. نمی‌شنیدم از جایی صدایی و نمی‌دیدم نوری که چشمم را بیازارد اما...خوابم گریخته بود و همه تنم می‌خارید. لحاف را پس زدم. بی فایده بود. بلند شدم و کورمال کورمال چند قدمی جلو رفتم. از این طرف حیاط آجر فرش به آن طرف. زیر درخت توت ایستادم و خودم را خاراندم. دوباره به رختخوابم برگشتم. از شرم اینکه کسی را بیدار کنم، پدر یا مادر یا...پشت آن در، اتاقی بود، با دختری که خوابیده بود و هیچ دلم نمی‌خواست بیدار شود و ببیند آن طور وسط حیاط و تاریکی  ایستاده ام و خودم را می‌خارانم.

 صبح نشده، بی صدا، از خانه بیرون زدم و تا حاشیه روستا رفتم. سمت آفتاب را گرفتم که داشت کم‌کم طلوع می‌کرد. بر بلندی قبرستان مشرف به رودخانه و بیشه ایستادم و خودم را بی وقفه خاراندم. پوستم پراز زخم خراش ناخن‌ها بود.

 وقتی به آن خانه برگشتم و داستان شب بیداری خودم را تعریف کردم، مادر همسرم، هم علت دردم را فهمید و هم درمانش را نشانم داد. نیم ساعت بعد از آن خارش چند ساعته ی بی امان اثری نبود. هرچه بود، از موجودات کوچولوی مزاحمی، ساس بودند یا کنه، بود که جایی وسط لحاف و تشک جا خوش کرده بودند! همان لحاف کرسی که چند ماهی بود، گوشه اتاقی از آن خانه روستایی روی هم تاخورده بود.

 در اتاقی دیگر، لباس از تن کندم و تکه‌‌ها‌ی دُنه‌ی الاغ را که از کف طویله جمع کرده بودند روی ذغال انداختم و صاف ایستادم کنار منقل تا دود بر پوستم بگذرد. صدای خنده همسرم را یادم هست و این که خجالت می‌کشیدم. در همان‌حال خنده‌دار، نهیب نرم مادر مهربانش را، رو به پسر و دخترها، می‌شنیدم.

هفت هشت سال بعد، با پسر بزرگم، بالای پشت بام خانه مان در خیابان البرز امیریه خوابیده بودیم. سرشب، در خاموشی و آژیرهای هشدار روزهای اول جنگ، همسرم را به بیمارستان فیروزگر تهران برده بودیم. رفت و  آمد محدود بود و ماشین سخت پیدا می‌شد. منتظر بچه دوممان بودیم و درد از عصر شروع شده بود. برادرم در همان فیروزگر، انترن بود. با خانم دکتر مامایی حرف زد و خیالم را راحت کرد که تا صبح خبری نیست. گفت بهتر است ما برویم خانه، با این مشکلات خاموشی و محدودیت تردد در شب و بی ماشینی...

« خب پسرجان! امشب خودمون تنهاییم. تا فردا که برادر یا خواهر کوچولوت به دنیا می‌آد...دلت می‌خواد چه کار کنیم؟»

موز گیرمان نیامد. سوسیس و کالباس می‌خواست و نوشابه که خریدیم و به خانه بردیم و سیر خوردیم.

« دلت می‌خواد یه کار دیگه بکنیم؟ بریم بالای پشت بوم...می‌تونیم امشب بالای پشت بوم بخوابیم. مامانت نیست که بگه نه. تا حالا بالای پشت بوم خوابیدی؟»

 نخوابیده بود هیچ و هیچ نمی‌دانست نگاه کردن به آسمان و ستاره‌‌ها‌ و ماه و دنبال روشنی کوچکی گشتن که جا به جا می‌شود و می‌توانی خیال کنی در آن هواپیما از کجا به کجا می‌روی یا بر می‌گردی یعنی چه. زیلویی پهن کردم و رختخواب بالا بردم و زیر پتو دراز کشیدیم.

 صبح نشده بیدار شدم. همه اش نگران همسرم بودم. این دم آن دم بود که هوا روشن شود. می‌توانستم با اولین ماشینی که در خیابان می‌دیدم خودم را به بیمارستان برسانم و بپرسم و بشنوم و ببینم و بخندم و...

« پاشو پسرم! صبح شده! الان دیگه مامانت منتظرمونه...خواهر کوچولوت یا برادر کوچولوت هم بغلش خوابیده یا بیداره و شیر می‌خوره...زود باش پاشو!»

خمیازه کشید. کش و قوسی به خودش داد و چشم باز کرد. تکان خورد که بلند شود.

« چه طور بود؟ چسبید؟ خوب خوابیدی؟»

با دهانی که از خمیازه ی طولانی اش نیمه باز بود نگاهی به خانه‌‌ها‌و پشت‌بام‌‌ها‌ی اطراف و رختخواب خودش انداخت.

تک و توک آدم‌ها، همسایه‌ها، مشغول جمع و جور کردن تشک و بالش و پتوشان بودند.

« خیلی خوب بود بابا...خیلی خنک بود.»

« نصف شب بیدار شدی؟ دیدی آسمون چه قدر ستاره داشت؟ دیدی هواپیماها می‌رفتند؟»

« یه چیز سفید بود. مثل ابر...»

« خب دیگه...اگر بجنبی زود راه بیفتیم همین الان می‌ریم سراغ مامان، سراغ بچه!»

باز خمیازه کشید. بلند شد ایستاد و پشت بام همسایه را نگاه کرد.

« باشه اما...می‌شه...می‌شه برای بچه‌ی‌ بعدی هم بیاییم بالای پشت بوم بخوابیم؟»

خبر خوب

  نزدیک خانه رسیده بودیم. باد از سمت دریا میوزید و صدای عبدالرئوف را میبرد و میانداخت پشت دیوار نخلستان کوچکی در آن نزدیکی. شاید او هم مرده بود. شاید بیهوده انتظار میکشیدم. شاید لاشهی کولی‌کری که آن روز از آب بیرون آمد و همه هیکلش را نشانم داد جایی  همین اطراف روی ماسههای ساحل تکه‌تکه شده بود و با آب رفته بود. شاید ناخدایی هندی یا پاکستانی در مسقط یا ابوظبی و شارجه تا آن‌موقع کارش را ساخته بود. شاید شبی، روزی، جایی دور یا نزدیک، نتوانسته بود جسم سنگینش را از سر راه کشتی‌های بزرگی که تا ته خلیج‌فارس می‌رفتند و برمی‌گشتند کنار بکشد. شاید پروانه بزرگ نفتکشی تکه‌تکه‌اش کرده بود. شاید هم نه... شاید همان‌موقع خودش را به زور و زحمت رسانده بود به دریای عمان و از آن‌جا تا ته اقیانوس هند و آرام شنا کرده بود. شاید تصمیم گرفته بود دیگر هیچ‌وقت به این طرف‌ها برنگردد و مرا تا پایان عمر، تا هروقت که زنده‌ام و می‌توانم به دریا نگاه کنم و افق خیس و آبی را ببینم در آتش انتقام منتظر بگذارد... 

 

 

 

توضیح: رمان در صد و هشتاد صفحه و از انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان در مجموعه طرح رمان نوجوان امروز است.

گریه هم کاریست!

خوش نوشتن درباره یک کار خوب، شادی بخش است. انبساط خاطر می آورد. هم برای نویسنده و هم برای منتقد و  البته خواننده. همه احساس نوعی مفید بودن می‌کنند. همه به حال و آینده نظر خوبی پیدا می‌کنند. این به ویژه در باره نویسنده‌ها صادق است. اما خوب نوشتن در باره‌ی کاری که بد است پشت‌کردن‌ است به قدم و قلم. خدمتی هم به نویسنده نمی‌کند. چندنفر را می‌توانید به‌یاد بیاورید،‌ نویسندگانی که اولین اثرشان را بی‌خودی حلواحلوا کردند و طرف را دچار توهم کردند؟ آن‌قدر که...چندتا را می‌خواهید من مثال بزنم؟  اما بد نوشتن درباره‌ی کتاب که بد است هم‌ بدی‌های زیادی دارد! مهم‌ترینش این است که باید کتاب بد بخوانی! بهتر بگویم بایدکتابی را که داری می‌خوانی و خیلی زود حتی متوجه می‌شوی چندان ارزش وقت‌گذاشتن ندارد به‌هرجان‌کندنی هست تمام کنی.  اگرچه همیشه این جان‌کندن سر آخر به نجات تو نمی‌آید و جایی کم می‌آوری! بدی دیگرش این است که می‌تواند به کل مایوست کند. فکرکنی دور و برت احتمالاً پر است از این جور کتاب‌ها. هرچند همیشه کم و بیش این‌طور بوده و تعداد کتاب‌های بد به هرحساب و بدحسابی که قبول کنی چندین برابر کتاب‌های خوب است. این تاثیر برتو که می‌خواهی خودت هم از نوشتن نیفتی و فاصله نگیری یاس مضاعف ببار می‌آورد. به‌هرحال تو داری درباره‌ی کتابی که بد است می‌نویسی و ممکن است معنای مرسوم این کار نوعی قبول وضعیت کلی‌ای باشد که منجر به نوشتن این گروه کثیر کتابها شده و اگر رسم این معنا و همرنگی با جماعت را بپذیری دیر نیست که خودت هم تن به خواری و تخفیف بدهی و زرد نویسی را فضیلتی به حساب بیاوری و سعی کنی به دیگران هم بقبولانی! معلوم است که آن موقعی است که باید رو به قبله، هر سو که خواست باشد، دراز بکشی و نوبت خودت را منتظر باشی!

 دیگر از مضرات بد نوشتن درباره‌ی کتاب بد، به ویژه وقتی نخواهی تلخ تلخ تلخ باشی یا قول معروف سیاه‌نمایی‌کنی، این است که خودت را عادت بدهی ته یک مشت صخره‌ی کف دریا دنبال مروارید بگردی و چون نمی‌یابی به خاکه مرواریدها بسنده کنی و کم و زیاد گاهی هم خذف را به جای صدف بنمایی!

 و خب...و اگر چه روزگارما در این‌جا گریه دارد اما شاید به قول اخوان، گریه هم کاریست! پس باز به قول هم او، می‌رویم ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است؟

می بینید! جان به جان بعضی‌ها کنند همانی هستند که بودند. دست برنمی‌دارند اصلاً و به اصطلاح از رو نمی‌روند! خودم را می‌گویم که تصمیم گرفته‌ام حداقل برای یک مدت، چند صباحی باز، یادداشت‌هایی بنویسم در باره‌ی کتاب‌هایی که به تازگی در آمده و خوانده‌ام و در آینده درمی‌آید و خواهم خواند. صد البته منظورم کتاب‌های رمان و مجموعه‌های داستان است. اولویت را هم می‌دهم به ایرانی‌ها...اما نه، اولویتی در کار نیست.

 وقتی این قرار را با دوستانم در اعتماد گذاشتم که مثلاً یک هفته در میان مطلبی آماده کنم برای این ستون، ترک موتور یکی از بچه‌های انجمن ( ناسلامتی تازگی‌ها یک انجمنک داستان‌نویسان قشم راه انداخته‌ایم در این‌جا به نام « یکشنبه های داستان» و به وقت هر یکشنبه عصر جایی جمع می‌شویم و برای هم داستان می‌خوانیم. اگر به فرمایش آتشی مرحوم کورش سوی بابل عنان نگرداند چه بسا که بتوانیم دنباله کار را بگیریم و ای...ردی بگذاریم از خودمان...حسن اش این است که این جا از برف خبری نیست و جای پاها تازه می‌مانند! ) نشستم و رفتیم تنها  دکه روزنامه فروشی در قشم و سراغ چند شماره اخیر اعتماد را گرفتم. روزنامه فروش محترم که اسم با مسمایی دارد ( بینوایان، همان‌طور خیلی کم‌حرف و جدی، مثل ژان‌والژان)، خبرداد هیچ روزنامه‌ای به جز همشهری و هفت هشت‌تایی روزنامه ورزشی و استانی به قشم نمی‌آید. هرچند خیلی غیر منتظر نبود اما ببینید واقعاً در چه روزگاری و چه‌جایی زندگی می‌کنم! آن وقت می‌خواهم در باره‌‌ی ادبیات داستانی که تازه تازه در می‌آید هم مطلب بنویسم! تازه...خیلی هم کار را سخت گرفته‌ام یعنی و به کمتر از چه و چه رضایت نمی‌دهم و برای زمین و زمان خط و نشان می‌کشم! اگر نخواهم همه را بیندازم گردن این چندسال خاص یا کم‌سوادی دیرباز اهالی جزیره یا دست بالا فعالیت‌های به اطصلاح اقتصادی! در منطقه آزاد و این حرف‌ها و...باید از شرح و بسط بیشتر موضوع بگذرم و امیدوار باشم. تصمیم دارم به دوستانم در روزنامه خبر بدهم و ازشان بخواهم حالا که سازمان منطقه آزاد کاری نمی‌کند شما کنار همه‌کار و همه‌جور گذشت و ایثاری که برای فرهنگ و این‌حرف‌ها می‌کنید، بیائید روزانه چند نسخه‌ی مجانی روزنامه اعتماد به این بزرگترین جزیره غیر مستقل دنیا بفرستید. نیکی کنید و در دجله بیندازید! شاید عبرت «بهار» و «شرق» و...سایرین هم بشود!

از شما چه پنهان داشتم کم‌کم مایوس می‌شدم اما یادم آمد که باید ‌راه خویش را بگیرم دنبال.

 این یادداشت‌ها را دو سه روزی بعداز انتشار در روزنامه در وبلاگم هم منتشر می‌کنم. به شرطی که چی؟...بعله...درست حدس زدید. اگر کورش...

یک قرار دیگر هم می‌گذارم. در انتهای هر یادداشت کتابی را که در یادداشت بعدی به آن می‌پردازم معرفی می‌کنم. خدا را چه دیدی...شاید این صدف لب‌سیاه که این‌طور خودش را با ابریشمش چسبانده به سنگ و صخره‌های کف دریا و مقاومت می کند آن پایین بماند و بالانیاید، خاکه مرواریدکی در درون خودش داشته باشد!

و اما...برای نوبت بعدی این یادداشت که طبق قرار هفته دیگر خواهد بود مجموعه داستان «زرد خاکستری» نوشته خانم فرشته مولوی را در نظر گرفته‌ام

کدام احمد اخوت؟

  پرسیده بودید احمد اخوت را به اندازه‌ی کافی میشناسم و خواسته بودید اگر پاسخم مثبت است، یادداشت مختصری، معرفی‌نامه‌ای، خاطره‌ای...اصلاً هرچه که می‌خواهم، یا بلدم، درباره‌اش بنویسم. گفته بودم البته که می‌شناسمش و قبول کرده بودم چیزی قلمی کنم. تاکید کرده بودید مطلبم را در هزار و دویست سیصد کلمه آماده کنم و ظرف چند روز آینده برایتان بفرستم؛ برای چاپ در کنار مصاحبه‌ای که با او انجام داده‌اید. تلفن به دلیلی که دیگر معمولاً معلوم نیست و نمی‌شود چرا، قطع شده بود. دست به کار شده بودم. اما درست در همان دوسه عبارت اول مانده بودم معطل! یادم رفته‌بود بپرسم منظورتان دقیقاً کدام احمد اخوت است؟

 دکتر احمد اخوت؟ همان که متولد و ساکن اصفهان است و شصت و دوسه سالی سن دارد؟ همان که خانه اش حدود میدان فلسطین و چهارراه نقاشی است و کوچه شان را با جزئیات در یکی از مقالات کتاب « تا روشنایی بنویس» اش تصویر کرده؟ همان که در دانشگاه اصفهان تدریس می کند و معمولاً مسیر خانه تا سرکار را با اتوبوس و بعضی وقت‌ها پیاده طی می‌کند؟ همان که چهره‌اش بسیار شبیه برادر بزرگ‌ترم است و بیشتر از برادر دوستش دارم؟

ده دوازده سال پیش بود که روزی با دخترم توی اتوبوس نشسته بودم و او را که در تک صندلی جلویی ما نشسته بود شناختم. زیر گوش دخترم گفتم:

« این آقا را می بینی؟ این دکتر احمد اخوت است. استاد زبان انگلیسی است در دانشگاه. نویسنده است. اهل کتاب و داستان است و ترجمه هم می‌کند. تو که این قدر به زبان علاقه داری، اگر دانشگاه اصفهان قبول بشوی ممکن است...قیافه‌اش یادت باشد. می بینی چه ساده لباس پوشیده و قیافه‌‌اش چه‌قدر جدی و در عین حال خودمانی است؟ ‌ شانس بیاوری...»

قیافه اش یاد خودم هم ماند. بعدها هم او را این‌جا و آن‌جا دیدم. چند باری در جمعه بازار کتاب اصفهان که زمانی برای خودش رونقی داشت. می‌شد کتاب‌های قدیمی و مجله‌های نایاب را تک و توکی پیدا کرد. اگر کسی داشتی که برایت نگه می‌داشت که خیلی بهتر بود. به نظرم یکی بود که برای دکتر این کار را می‌کرد. بی‌خود نبود که هر هفته جمعه صبح خودش را با قدم‌های بلند می‌رساند به پارک هشت بهشت که نزدیک خانه‌شان بود و با حوصله همه‌ی میزها و بساط‌ها را می‌گشت.

« یک روز گرم تابستان بود و من داشتم در جمعه بازارکتاب پرسه می‌زدم و خیلی خسته شده بودم. گرما بود و تشنگی و این صورت وامانده‌ام که دائم خیس عرق می‌شود. اول کتاب را درست به جا نیاوردم، گرچه وسط بساط کتاب‌فروشی آقای شجاعت میان کتاب‌های کهنه‌ی دیگر جا خوش کرده بود و زیر آفتاب می‌درخشید؛ با جلد قرمز رنگ و کلیشه‌ای همان نقاشی سیاه و سفید در تمام چاپ‌ها و همین‌طور بر تمبر بیست و نه سنتی پست آمریکا وجود دارد. مادری در وسط و چهار دختر حلقه در اطراف او غرق در شنیدن داستانی که برایشان می‌خواند. چند لحظه کافی بود که همه چیز را به یاد بیاورم. مسافر کوچولوی من پس از سی سال به خانه بازگشته بود.کتاب را به قیمت پانصد تومان از جناب شجاعت خریدم، مردی میان‌سال و دوست‌دار کتاب که تازگی کشف کرده‌ام. به قول خودش گاهی برای رفع تنهایی مرتکب شعر گفتن هم می‌شود.». نامه هایی به آقای امرسون. ص 265. کتاب ای نامه. جهان کتاب.

این یک احمد اخوت! حالا باید منتظر باشیم و ببینیم چه می‌شود. شعرگفتن آقای شجاعت دنبال می‌شود یا تنهایی و میان‌‌سالی او یا سرگذشت آقای امرسون یا نامه‌ها و محتویات آن‌ها یا مسافر کوچولویی که پس از سی سال به خانه برگشته یا این سی سالی که به هرحال گذشته. باید منتظر بمانیم و مثل همیشه به این احمد اخوت اعتماد کنیم و همراه او به جهانی سفر کنیم پراز نکته‌ها و گوشه‌ها و خبرها، پراز خاطرات محو یا پررنگ راوی و آدم‌هایش، پراز اطلاعات و ارجاعات که گاه متن را، از شکل روایی دور می‌کند و گاه بر خطوط حامل جستجوهایی می‌نشاند که هردو، بال‌های پرواز متن و خواننده‌اند.

آن یک احمد اخوت کجاست؟ آن یکی که به سنت اصفهانی‌ها، از لطیفه‌گویی و طنز دور نیست؟ آن‌که با « توفیق » اخت بود و با « گل آقا» مراوده داشت و در جستجوی خاستگاه لطیفه‌ها کتابی شیرین فراهم کرده است؟ لطیفه‌ها از کجا می‌آیند؟ آن که رد طنز را، در جای جای آثار و نوشته‌هایش ( و از جمله همین تکه‌ای که در بالا نقل کردم ) می‌توان دید؟ر

آن دیگری، احمد اخوت دیگر را می‌گویم، او کجاست؟ سه‌شنبه‌ها که باشد، می‌توانی به دفتر فصلنامه زنده‌رود بروی و دکتر را همراه ده دوازده نفر چهره‌ی آشنای دیگر عرصه ادبیات و فرهنگ اصفهان، شورای دبیران فصلنامه معتبر زنده رود‌ آن‌جا ببینی. نشسته است روی صندلی همیشگی خودش و اگر در حال خواندن مطلب تازه‌ای نباشد، پلک برهم گذاشته و بیدارتر از هر چشم بازی به زیر و بالای داستان یا مقاله‌ای که خوانده می‌شود گوش سپرده. در کنار محمد رحیم اخوت، حسام‌الدین نبوی‌نژاد، برهان‌الدین حسینی، محمد حسین خسروپناه، شاپور بهیان، فرهنگ، فرهاد کشوری، علی خدایی، محمد کلباسی، امیرحسین افراسیابی و...

پنج شبنه‌ها اگر باشد، در خانه‌ای تقریباً قدیمی، در کوچه‌ای بن‌بست، در خیابانی که به سجاد و سپهسالار معروف است و خانه‌ی محمد‌رحیم اخوت است پیدایش می‌کنی. آن‌جا بیشتر می‌شنود و نظر می‌دهد تا خود مطلبی بخواند. با داستان‌نویسان دیگر، از اصفهان و هرجای دیگری که خودشان را به جمع دوستانه‌ی این چندسال خانه رسانده باشند گفت و شنفت مشفقانه می‌کند. در کنار خدیجه شریعت، آرزو فرهت، افسانه سرشوق، خانم معینی، مریم مجنون، آرش و مازیار اخوت و...

جمعه‌ها، هرجا که بساط دست‌فروشی‌های کتاب و قدیمی فروشی‌های مجلات و نشریات و این‌هاست.

روزهای دیگر هفته، پیاده در پیاروهای بین راه، یا سوار بر اتوبوس‌هایی که بین چهارراه نقاشی و خیابان هزار جریب و دانشگاه اصفهان در رفت و آمدند.

 داستان‌نویسی امروز اصفهان، به ده‌ها دلیل معلوم، وامدار دکتر احمد اخوت هست. ترجمه‌های گران‌قدر او از بورخس و فاکنر و داستان‌نویسان آمریکایی ...و آن چه در اصول داستان نویسی نوشته، در کنار مجموعه مفصلی از مقالات خواندنی و شیرینش، به همراه مجموعه داستان تحسین شده‌ی « برادران جمالزاده» که همچنان به شایستگی برتارک داستان‌نویسی این سال‌ها می‌درخشد، از او، از دکتر احمداخوت، منشوری دلنواز و خیال‌پرداز فراهم آورده این گفتن‌ها و نوشتن‌ها، اگر خدشه و خراشی بر صیقل و صافی‌اش نباشد، نمی‌تواند کار نقش برجسته‌ای بر آن بیفزاید.

 اگر این احمد اخوت، همین انسان به غایت مهربان و فرهیخته‌ای را می‌گویید که در این مختصر، درحد چند اشاره و گذرا معرفی کردم، باید بگویم بله. او را می‌شناسم. خیلی وقت است می‌شناسمش و به شاگردی و برادری با او افتخار می‌کنم.

سال هاست آثارش را، تازه به تازه، با شوق و جدیت می‌خوانم، چه آن‌ها که داستانند یا در باره داستان و چه آن‌ها به صورت کتاب در آمده یا به طور مرتب در فصل‌نامه «زنده‌رود» و «سینما و ادبیات» در می‌آیند.

همین‌ها کمک می‌کنند به یاد داشته باشم کسی اینجا هست. کسی همین نزدیکی‌هاست، آن‌طرف خط تلفن، توی پیاده‌رویی آشنا و روی صندلی تکی اتوبوسی که در طول هفته مسیر دانشگاه تا میدان فلسطین را می‌رود و برمی‌گردد، و اگر سه‌شنبه یا پنج‌شنبه و جمعه باشد، همجوار داستان و ادبیات و فرهنگ. کسی که دوست فرهیخته‌ی من است و دکتر احمد اخوت صدایش می‌کنم.

قطار ساعت دو

تا چند ساعت دیگر، یعنی ساعت دو بعداز ظهر، پس از یک هفته مرخصی، راهی سرِکار می‌شوم. سرِ کار یعنی جنوب و جزیره. اما این‌بار یک فرق اساسی دارد با دفعات قبلی که بعداز تعطیلات و کنار خانواده و هوای اصفهان و خلاصه این ور آب گردی، سرازیر می‌شدم به جنوب و وسط آب. برای آمدن، عشق به دیدار عزیزانم، خصوصاً دخترم که از خارج می آمد و قرار شده بود بروم تا فرودگاه امام به استقبالش، نگذاشت بفهمم چه طور بیش‌تر از هزار کیلومتر راه را، تنهایی رانندگی کردم بی‌خستگی! معمولاً در برگشتن، این هزار کیلومتر همیشه یک زهرمار تمام عیار است. مخصوصاً وقتی تنها هستم. تا برسم به سرازیری‌های حاجی‌آباد و هوای شرجی بندر بخورد به سر و کله‌ام و وارد فاز تازه ای بشوم جانم بالا می‌آید. اما این‌بار، همان‌طور که گفتم، یک فرق اساسی دارد با دفعات قبلی. چرا؟ چون که قرار است با قطار برگردم. چه‌جور قطاری؟ قطاری که ماشینم را هم می‌برد تا بندر و آن‌جا تحویلم می‌دهد. به چه قیمت؟ خیلی ارزان. حتی از پول بنزینی که باید در گلوی باک بریزم تا برسم به حاجی آباد هم کمتر. معلوم می‌شود تو این مملکت هنوز چیزهایی هست که ارزان است. البته گوش شیطان کر! اما از چهار‌پنج ‌روز پیش که برای خودم و ماشینم بلیت گرفتم خیالم راحت شد همه چیز واقعی است. حالا هم که قراراست چهارشنبه، یعنی امروز، ماشین را در واگن باری بگذارند و به خودم هم یک صندلی بدهند مثل بقیه که بتوانم مثل آدمی‌زاد و آزاد کتاب بخوانم، پای پنجره راهرو بایستم و بیرون را تماشا کنم، شب را دراز بکشم و با تلق تلق چرخ روی ریل خوابم ببرد و... عجیب است که مرتب یاد صحنه‌هایی از یکی دو فیلم‌ قدیمی وسترن می‌افتم. صحنه‌هایی از فیلم این گروه خشن سام پکین‌پا مثلاً که واگن‌های باری قطاری وسط بیابان، پر بود از اسب های زین شده و سوارها منتظر بودند در باز شود و بریزند ‌بیرون و بیفتند دنبال ویلیام هولدن و رفقایش. یا آن یکی، بوچ کاسیدی و ساندنس کید. یادتان هست که؟ و البته فیلم سیاه و سفید سرقت قطار که به عنوان تیتراژ در این دومی استفاده شده بود. اما از این‌ها یاد سینما رکس آبادان هم می افتم. این فیلم‌ها را در آن جا دیدم.‌ به نظرم همین روزهای سال بود؛ مرداد یا شهریور سال57 که آن فاجعه اتفاق افتاد. سی و پنج سال از آن سئنانس طولانی آتش و مرگ گذشته و هنوز هم بسیاری نکات مهم حادثه در پرده ابهام باقی مانده. ببین از کجا به کجا افتادم! باری، یاد آن هزار نفر آدم بی‌گناه را پاس بداریم، که اغلب بی نام و نشان درست، در گورهای دسته جمعی در گوشه‌ای از قبرستان قدیمی آبادان خفته‌اند.

دغدغه‌ی کوچک

 

 امروز یکشنبه است و حالا که دارم این یادداشت را می‌نویسم حدود نیمه شب و کمی مانده به اولین دقایق روز بیست و دوم تیرماه. درطول سال‌های گذشته، هر بار در بساط دست دوم فروشی‌ها به  ردیف یا ستونی از کتاب‌های درسی برخورده‌ام بلافاصله یادم به کتاب تاریخ ادبیات معاصر نگارش محمد‌حقوقی افتاده است که دو سالی پیش از انقلاب خواندم ولی مثل خیلی چیزها، خصوصاً کتاب‌های خوب دیگر، گمش کردم. هربار هم فکر کرده‌ام اگر پیدایش کنم و اگر حتی یک دقیقه بیشتر وقت نداشته باشم که نگاهی به آن بیندازم، می‌توانم به دغدغه‌ای که سی سال همراهم بوده پایان بدهم. دغدغه‌ای که  حقیقتاً همه‌ی این سی‌سال گوشه ذهنم بوده است. امروز اما، گویی وقت‌اش رسیده بود که نقطه پایانی بردارم و بگذارم در آخر ماجرایی که خواهم گفت. اما دیدم، بدون آن‌که چیزی در این باره بنویسم راضی‌ نمی‌شوم. به ویژه که حقوقی تازه درگذشته است و شاید بازگویی این ماجرا، در پس پشت آن‌چه ممکن است در نگاه اول به نظر  برسد، بیشتر از هرچیز حاکی از همنشینی سی‌سال گذشته و سال های آینده‌ی من و او باشد. شاید هم  نوع بخصوصی  خاطره و یادبود یا بزرگداشت که جایش البته همه جا نیست. اما یکی از آن چندین باری که جستجوی این کتاب خاص حقوقی به موضوع اصلی توجه ساعت ها و روزهایی تبدیل شد سه یا چهار سال پیش بود. انگار برای گردشی در حاشیه زاینده رود، سوار اتوبوس بودم که دیدم از جایی از آن طرف چهارباغ پراز آدم و ماشین اریب به این‌طرف می‌آید و با موهای بلند خاکستری‌اش در باد دم غروب پائیز، درست  شبیه عکسی بود که به تازگی روی جلد مجله پاپریک دیده بودم. بعدتر فهمیدم آن‌جا، ساختمان چهار پنج طبقه‌ای است که دفتر مجله زنده‌رود در یکی از طبقات فوقانی‌اش قرار دارد و آن عصر هم حتماً عصر یک روز سه‌شنبه بود که جمع زنده‌رودی‌ها نشست هفتگی دارند. این اولین و تنها باری بود که حقوقی را دیدم. ده‌ها بار دیگر حقوقی را فقط خواندم و  شنیدم. اما امروز واقعاً روز او بود؛ یکشنبه بیست و یکم تیرماه در اصفهان. بعداز پرس‌و‌جو از کسانی که احتمال می‌دادم کتاب را داشته باشند و سرانجام با راهنمایی  یکی از آن‌ها که دبیر بازنشسته است به آرشیو مرکز تحقیقات معلمان اصفهان راهی پیدا کردم. این تنها جایی بود که دوستم امیدوار بود بتوانم کتاب را پیدا کنم. جستجو ساعتی طول کشید و همان‌وقتی که داشتیم ناامید می‌شدیم  با کمک یکی از مسئولین آرشیو، کتاب را یافتیم که گفته‌اند جوینده یابنده است. باقی کار را بلد بودم و می‌دانستم چه می‌خواهم. آن‌را برگ زدم و خیلی زود صفحه مورد نظرم را پیدا کردم. گفتند امکان امانت دادن کتاب برای طولانی مدت را ندارند اما می‌شد برای یک شب کتاب را به خانه برد که نخواستم. تنها خواهش کردم از روی جلد کتاب و  صفحه صدو سی هفت آن که در کمتر از یک دقیقه پیدایش کرده بودم تصویری داشته باشم. کار به سادگی انجام شد، انگار تمام این مدت آب در کوزه بوده باشد و من...

حالا، اما، شاید در این دقایق نخست بامداد دوشنبه، که هیجان این جستجو تا اندازه زیادی فرو نشسته است، بهتر بتوانم به توضیح بیشتر موضوع بپردازم. 

حدود یک سالی از انقلاب گذشته بود و به نظرم سر چهارراه ولی عصر تهران، در  صد قدمی  ساختمان تئاتر شهر ایستاده بودم. حدود ظهر بود. تب و تاب گروه‌ها  و طرفداران‌شان و بحث‌های خیابانی و خوشحالی و دلخوری‌های متداول بین دوستان، به خاطر مواضع متضاد سیاسی که می‌گرفتند بالا بود. همه می‌خواستند بدانند دوستی که مثلاً چند ماهی ندیده بودند و تصادفاً سر راه‌شان سبز می‌شد هوادار کدام گروه و سازمان  و حزب است و در باره اوضاع و اخبار روز چه فکر می‌کند.

 همان‌وقت بود که دوست قدیمی خودم مجید را دیدم.  مجیدی که می‌گویم همین مجید درخشانی است که حالا به یکی از نوازندگان چیره‌دست تار و سه‌تار تبدیل شده و نقش‌اش به عنوان آهنگ‌ساز و رهبر ارکستر در اثر معروف « در خیال » برای همه آشناست. مجید آن‌موقع هم دست فعالی در موسیقی داشت و از اعضا یا همراهان گروه شیدا بود. گروهی که به سرپرستی محمدرضا لطفی آوازه غریبی پیدا کرده بود. ترانه  معروف « شب است و چهره ی میهن سیاهه/ نشستن در سیاهی ها گناهه...» را که یادتان هست!

همراه مجید، خانم جوانی هم بود، بیست یا بیست و یکی دو ساله، با شلوار جین آبی و پیرهن آستین کوتاه پسرانه.  در کمتر از دقیقه‌ای حرف‌های من و مجید به همان جایی رسید که معمول آن‌روزها بود. اما تا دیدیم حوصله خانم جوان دارد سر می‌رود دو تایی کوتاه آمدیم و خندیدیم که گور پدر هر چه سیاست است و به نظرم او، شاید هم من، پیشنهاد نهار دادیم. کجا؟ معلوم است دیگر، یک جای دانشجویی. هم من و هم مجید و هم انگار آن خانم که بعدتر فهمیدم نامش یلدا است دانشجو بودیم. بهترین جای دانشجویی که می‌شناختیم سلف سرویسی بود در زیرزمینی در خیابان انقلاب و وسط راسته‌ی کتاب فروشی‌های روبه‌روی دانشگاه تهران و ارزان‌ترین غذایی که سراغ داشتیم کشک و بادمجان بود.

سینی‌هامان را برداشتیم و با بشقاب و لیوان و قاشق و چنگال شلوغش کردیم و پشت میزی، روبه‌روی هم نشستیم. از کارهای تازه همدیگر پرسیدیم. از چیزهایی که خوانده بودم گفتم. از کارهایی که در گروه‌های شیدا و عارف انجام می‌شد گفت. از علیزاده و لطفی و البته شجریان. هر جا صحبت از این گروه هنرمندان می‌شد نام هوشنگ ابتهاج هم به میان می‌آمد که آمد و مجید از خیلی چیزهای شخصی این‌ها خبر داشت. خبرهایی این‌جوری هم همیشه جذابیت‌های خودش را دارد. شاید به همین دلیل  بود که ناگهان، خیلی بد و بی‌پروا، از او پرسیدم:

« ببینم راستی دختر ابتهاج کور است؟»

مجید و دوست همراهش که سرشان پائین بود و با بشقاب غذاشان ور می‌رفتند ناگهان سر بلند کردند و کمی‌عقب نشستند.  مجید زد زیر خنده  و خیلی دستپاچه گفت:

« نه! چه طور مگر؟»

شرمنده از صراحت لهجه‌ای که در سئوالم بود سعی کردم موضوع را عادی و بدیهی نشان بدهم تا شاید گفتگومان از تکان  لحظه قبل بیفتد. گفتم:

« یک‌جایی خواندم که خودم هم تعجب کردم. »

مجید نگاهی به خانم جوان انداخت و گفت:

« حتماً اشتباه خوانده‌ای. »

اصرار کردم که نه و گفتم:

« اشتباه نمی‌کنم. حقوقی گفته، یعنی نوشته. توی کتابی که برای بچه‌های سال سوم  دبیرستان نوشته گفته که دختر ابتهاج نابیناست.»

از جایگزینی « نابینا» با « کور» حالم کمی بهتر شد. یلدا اما همچنان به گفتگوی ما توجه دقیق داشت و به نظرم لبخندی هم می‌زد که مجید این بار گفت:

« حتماً اشتباه می‌کنی. هرکس گفته یا نوشته باشد اشتباه است. ابتهاج یک دختر بیشتر ندارد و آن هم همین خانم است که می‌بینی.  همین یلدا؛ اگر قرار است کسی کور باشد لابد باید همین خانم باشد که...»

نگاهی از سر شرمندگی به خانم جوان انداختم. حتماً همان‌وقت با اشاره سر تایید کرده بود که دختر ابتهاج است و یکی یک‌دانه فرزند او. ادامه دادم:

« باور کنید یک‌جایی خوانده‌ام. مطمئن هستم در کتاب حقوقی بود. حتی یادم هست به غزل معروف آقای سایه اشاره کرده بود. آن‌جا که می‌گوید دو چشم مرا نشانه گرفت. توی توضیحات آمده...»

باقی وقت را یادم نیست چه‌طور گذراندیم. دلم می‌خواست همان‌وقت کتاب را داشتم و به هر دوشان‌نشان می‌دادم. یادم نمی‌رود که یکی دوبار دیگر به شوخی اشاره‌ای کردند. بعدها هم که شنیدم مجید داماد ابتهاج شده و همراه  همسرش به اروپا رفته فکر کردم شاید روزی در آینده دور فرصتی پیش خواهد آمد که از خجالت آن دیدار در ظهر، در آن سلف سرویس زیر زمینی مقابل دانشگاه تهران که غذای دانشجویی داشت در می‌آیم. با گذشت سال‌ها، از اطمینانی که در حین آن گفتگو  داشتم کاسته شد. کم‌کم فکر کردم کلمات را اشتباه دیده و خوانده‌ام.  بیست و چند سال بعد هم که باز مجید را  دیدم اصلاً حرفی از آن موضوع پیش نکشیدم، بیشتر از آن جهت که خبرهای خوبی از ادامه زندگی مشترک مجید و یلدا نشنیده بودم. اما مرگ حقوقی، ضربه کاری بود. انگیزه‌ای شد که هر طور شده بروم و کتاب را پیدا کنم.

شاید این رازی باشد که حقوقی حقیقتاً از آن آگاه بوده؛ رازی که احتمالاً ابتهاج فقط به او گفته و به دلیلی  نخواسته دخترش بداند. شاید بعد از آن دیدار، دختر از پدر  پرسیده و او  توضیحی داده که یلدا را قانع کرده است. شاید فقط یک اشتباه بوده باشد؛ یک جا‌به جایی کوچک در متن. شاید برداشتی داستانی بوده باشد از واقعه‌ای که می‌توانست فقط در شعر ابتهاج اتفاق بیفتد؛ یک حادثه شعری، یک تخیل محض.

امروز اگر چه یقین پیدا کردم سی و چند سال پیش آن نکته را درست دیده و خوانده بودم اما احساس می‌کنم موضوع به گونه دیگری ناتمام باقی ماند. این‌که حقوقی نیست گره شعری یا داستانی یا تفسیری غزل ابتهاج  را باز کند. همچنان که نیست شعری بگوید و یا درباره شعر و شاعران دیگری بنویسد. اما، مطمئن هستم مثل همه سی سال گذشته، از امروز  هم هر بار نام محمدحقوقی را بشنوم یا چیزی از او یا درباره او بخوانم و بشنوم به جز  مرثیه برای رباب‌اش که از جوانی برایم ماندگار شده، داستانی را هم  که شرح دادم  به یاد می‌آورم. شاید این‌طور، حقوقی، در نظر من یکی، زنده تر از خیلی شاعران و نویسندگانی باشد که این سال‌ها با کاروان مرگ از پی هم رفته‌اند و دیگر نیستند. زنده‌تر، و حتی درست شبیه حقوقی آن عصری که موهای بلند خاکستری‌اش روی پائیز چهارباغ شلوغ می‌رقصید

 این یادداشت در یکی از شماره‌های فصلنامه زنده‌رود در سال ۸۸ درآمد. تا آن موقع و مدتی بعد نکته‌ی تازه‌ای نبود که به آن اضافه کنم. اما... 

 چندی پیش در منزل یکی از دوستان حرف از این ماجرا پیش آمد. دوستم نقل کرد که یکی دوسال قبل در مجلس میهمانی خصوصی با حضورجناب ابتهاج مورد تاسف بارو به شدت متاثرکننده‌ای توسط ایشان نقل شده و آن نابینایی فرزند پسرایشان بود.  ‌

 این که گفته بودند در زمانی هم که کودک چندساله بوده در سفری به اروپا (پاریس ) و دراطراف برج ایفل پدر دردمندی دنبال چشم‌های مصنوعی گم شده فرزندش می گشته و... 

 

و این که گاهی دریای اشک هم کفایت نمی کند!

 

بازی روزگار...بازی غمبار روزگار.