راه آبی

داستان و نقد داستان

راه آبی

داستان و نقد داستان

ایستگاه فوزیه

این مقاله به قصد چاپ در شماره دوم مجله ارژنگ نوشته شده بود که در نیامد. شماره دوم ارژنگ در نیامد. 

بعداْ در شماره ۴۸ فصلنامه زنده رود ( پاییز و زمستان۸۷ ) در آمد. حالا هم در هیات وبلاگیش تقدیم به شماست. 

 

 هر بار که از میدان توحید می‌گذرم، درست در آن گوشه‌ی پیاده رو خیابان ستارخان که به بلوار نواب می‌پیچد و یکی دو شعبه‌ی بانک هم آن‌جاست، جای خالی جوانی را می‌بینم که ساک دستی کتاب‌هایش را کمی دورتر از خودش، روی سکوی یکی از همان شعبه‌های بانک می‌گذاشت و چندتایی کتاب رمان و داستان و شرح احوالات تاریخی و خاطرات مردان سیاست این بیست سی ساله‌ی اخیر را روی زمین وجلوی پایش پخش می‌کرد. آخرین بار، شاه سیاهپوشان منسوب به گلشیری و صد سال تنهایی ترجمه‌ی فرزانه و یک شماره‌ی نشریه‌ی باران و رمان عقل آبی شهرنوش پارسی پور را از هم او و در همان‌جا خریدم. این آخری را تا صفحه‌ی 80 خواندم و رها کردم. نتوانست طعم سگ و زمستان بلند را که پارسی پور به نظرم در بیست و چند سالگی نوشته بود و امیرکبیر هم قبل از انقلاب چاپ کرده بود در کامم زنده کند. هر چند خاطرات زندان‌اش تکان دهنده بود اما از آن کتاب هم تنها چیزی که در خاطرم ماند صحنه‌ای ست که بعداز رهایی از زندان از جایی، چهار راه و خیابانی در تهران، می‌گذرد و ناگهان خودش را مقابل خانه‌ی مردی می‌یابد که زمانی دوستش می‌داشت؛ که زمانی دوست‌‌اش داشت. این‌که می‌رود و دست تمنایش را دراز می‌کند تا زنگ در خانه را بفشارد ولی ناگهان در می‌ماند با حال و روزی که دارد و داستان غم‌‌انگیز و دردناک چند بار زندانش، به تمنای زنانه‌اش آری بگوید یا مصلحت روزگار تلخ‌‌اش را مراعات کند و دست بردارد از تن و بگذرد و باز به راه و تنهایی‌‌ای برگردد که می‌رفته و با آن سر می‌کرده، به یاد مانده‌ترین سطور و لحظه‌های آن کتاب ششصد صفحه‌ای بود.

 اما عقل آبی را به جز با آن کتاب فروش جوان در شلوار جین و کفش کتانی ته سبزش در ضلع جنوب غربی میدان توحید، با چند سطری هم که پارسی پور در ابتدای کتابش آورده و بر حضور خاطره‌‌انگیز و مکرر  سه تار نوازی حسین علیزاده ( در نوار ترکمن یا پایکوبی ) در طول روزها وساعاتی که عقل آبی را می‌نوشته ستوده‌است  به خاطر می‌آورم. این حال نویسنده، انصافاً، چه عالی و رسم سپاسگزاری این‌گونه‌اش چه قدر ستودنی‌‌است.

 کشف کامپیوتر! توسط من به دوازده یا سیزده سال پیش بر می‌گردد؛ به گوشه‌ی نیمه تاریک اتاقی زمستانی با سقف چوبی کوتاه که مرطوب و سرد می‌نمود. کشف نوشتن با کلیدهای حروف اما به خیلی پیش از آن بر می‌گردد؛ کشف موسیقی به قبل‌تر از آن حتی. به زمانی دور و اغلب تابستان‌هایی که با برادرها و خواهرها و مادر و پدرم به مسافرت‌های دو سه ماهه به روستایی در مرز آن زمان استان مرکزی با لرستان می‌رفتیم. پدر و مادرم عمو زاده‌ی هم بودند و مثل خیلی جوانان روستایی جویای کار و زندگی تازه، در سال‌های دور پالایشگاه وشرکت نفت، به آبادان رفته بودند و به تدریج صاحب فرزندانی شده بودند. فرزندانی که بعضی‌شان مرده بودند اما بیش‌ترشان در سختی روزگار جوانی آن‌ها و آبادان آن‌زمان دوام آورده بودند و داشتند کم کم بزرگ می‌شدند.

پیش از من برادرم گریسته بود

پیش از آن‌که از خورشید تیر

و ماه آبان

جهان را نگریسته باشم.

  قطار، مثل خاطره‌ای ازلی بوده و هست. قطار و ایستگاه‌های بین راه، دورود و بیشه و سپید دشت...می رفتیم تا می‌رسیدیم به ایستگاهی بین ازنا و اراک، با نام غریب فوزیه. فوزیه اسم همسر نخست شاه بود. خواهر ملک فاروق مصری. دو ستون  پهن وکوتاه مرمر صاف و صیقل سفید در دو سوی خط نشانه‌ی جایی بودکه دو گروه بزرگ کارگران و مهندسان آلمانی به گمانم، سازندگان و نصب کنندگان راه آهن جنوب، آن‌ها که از تهران آغاز کرده بودند و آن‌ها که از اهواز یا اندیمشک، به هم رسیده بودند. یعنی تمام شده بود و خط وصل شده بود به هم. آماده که رضا شاه بیاید و افتتاح کند. می‌گفتند شاه با ولیعهد و عروس‌‌اش در کوپه‌ی سلطنتی نشسته بودند و کاسه بزرگ آبی داخل سطل بزرگ‌تری قرار داشته‌ی که شاه سخت گیر همین‌طور خیره بوده به آن‌که کی و کجا بر اثر تکان‌های تند قطار روی ریل، آب بیرون بریزد. به فوزیه که رسیده بودند دستور داده بود دو ستون مرمر به یاد و نام عروس‌‌اش دردو سمت مسیر بر پا کنند.

   آن‌جا کسانی منتظرمان بودند. معمولاً عموی بزرگم که سوزنبان همان ایستگاه بود. با دوچرخه‌ای که پدرم چندسال قبل برایش هدیه برده بود رفت و آمد می‌کرد. و دایی کوچکم که حالا، هم الآن را می گویم، بعد از هشت سال حضور در جبهه‌های جنگ و خط مقدم و خدمت صادقانه در ارتش به عنوان فرمانده یک دستگاه تانک، پیر و بازنشسته شده‌است. هم او بود که بیست و یکی دو ساله بود و با گیوه‌های ورکشیده و قبراق می‌آمد و ساعت‌ها در ایستگاه منتظر می‌ماند. دو یا سه الاغ باخودش می‌آورد که چمدان‌های ما و خودمان را روی گرده‌شان بگذارد. ما، بچه‌های شهری بودیم و پاهایمان نازک بود و تاب راه‌های طولانی را نداشتیم. تعداد خرها اما همیشه کمتر از تعداد ما بود و یکی در هر حال مخصوص مادرم. گاهی نوبت من‌هم می‌شد که سوار بشوم و هی کنم به سمت جاده‌ای که در ابتدا و بلافاصله بعد‌‌از ایستگاه کوچک قطار و حوض بزرگ و سپیدار بلند و نمای خاکستری ساختمان‌ها ی  اندک و کوتاهش که رنگ و سلیقه‌ی آلمانی‌ها و جنگ دوم جهانی را داشتند به شیب طولانی تندی می‌پیوست وکمی پائین‌تر پشت تپه‌ای می‌پیچید. بعد‌‌از آن ایستگاه، گاه گم گاه پیدا، دور و دورتر می‌شد. در گودی رودخانه‌ی سوم دیگر پاک گم بود. بالا کمی آمدیم اما باز پشت سرمان از خط اریب خاک و دیم زارهای جو و گندم سر می‌کشید. رو به رو هم بود. برجی به رنگ کاهگل و آجر و نظم هندسی هزار گوشه‌ای که داشت. با کف دست برنجی تنهایی در کاسه‌ی آن‌بالا؛ امامزاده‌ی کوچکی با بوی خاک و قبرهای پراکنده و سنگ فرش سیاه صیقل خورده از رفت و آمد صدها ساله‌ی زائران هزار آبادی اطراف: امامزاده قاسم.

عمو زادگانی شیفته بودند

که از خنکای سه رودخانه گذشتند                                

از کاهگل و کاریز...

مرداد و شهریور را مجال ام دادند

با آب شط

            و بادبزن های مقوایی... 

  تا رودخانه‌ی دوم نوبت خواهرهایم بود. ترکه‌ای به دست من می‌دادند که خرها را هی کنم به سمت آبادی. ترکه اسبم می‌شد. خاک می‌کردم پشت سرم که سوار اسبم یعنی و از باقی جلوتر می‌تاختم. با کفش‌های کتانی ته سبزی که عادت آبادانی ام بودند. عادت بچه‌های دبستانی شرکت نفت.  همان‌وقت‌ها بود که به اصرار دائی و میل مادرم از روانبخش می‌خواندم.

آه... ها ها ها ...ها...

شب و روز قالی کرمون ببافم

ذره ذره تیکه تیکه

اگر خون از سر انگشتام بریزه

قطره قطره چیکه چیکه  

                                                                          

 و به قول آن‌روزها چهچه می‌زدم در دشت. برادر بزرگ‌ترم می‌گفت: خر در چمن. مادرم می‌خندید و دلش شاد بود که به دیدار مادر و برادرهای دیگرش می‌رود. خواهرهایم بر سر جای کمی بیش‌تر روی گرده خر، موی هم را می‌کشیدند و تن یکدیگر را نیشگون می‌گرفتند. دائی‌‌ام تشویق‌‌ام  می‌کرد باز به خواندن و چهچه و پدرم، در کت وشلوار کارمندی و کلاه گران قیمت‌‌اش، جلوجلو می‌رفت. همراه‌مان بود یا نبود، یادم نیست. شاید هم دوچرخه‌ی عمویم را برداشته بود و رفته بود که زودتر برسد. اسب چوبی لاغرم روی جاده خاک می‌پاشید به اطراف از سُم من  و بر خرهای حامل چمدان‌ها و مادر و خواهرهایم پیشی می‌گرفت. بر می‌گشت با نیم نگاهی که سوارش به سطح اریب خاکی بیابان پشت سرش می‌انداخت، به تکه‌های سرشاخه‌های باقیمانده از سپیدار‌های ایستگاه فوزیه. در گودی رودخانه‌ی دوم فرو می‌رفت با شتاب تا دوباره که به سختی بالا می‌آید ببیند آن‌جا، در آن‌جلوتر‌ها که چشم می‌انداخت این‌بار، گنبد آجری امامزاده‌ی روستا نزدیک‌تر است. موسیقی مال همان‌موقع‌ها بود. مال همان‌موقع‌ها که روانبخش بود و بعدها که ویگن آمد؛ با دختران جوانش در سالن باشگاه گلستان، در ساعتی که گرم بود و بعدازظهر تابستانی در نوجوانی‌‌ام.

این ترانه‌ی من

نشانه‌ی من، نشان رنج زمانه‌ی من

بشنو تو ای زیبا که افکنده‌ای بخون آشیانه‌ی من

بشنو که از حالم خبر می‌دهد طنین ترانه‌ی من ... 

 جاسم، رفیق و همسالم که شیفته‌ی حضور آیلین و ژاکلین شده بود و اختیار از کف‌‌اش رفته بود دفترچه‌ی کوچکی داده بود دست ویگن و امضاء گرفته بود چندین‌بار. ورق زده بود باز و باز انگشت را تر کرده بود با زبان و ورق زده بود و امضاءگرفته بود و وقتی اعتراض کرده بود که بس نیست مگر پسرم؟ خندیده بود به روی دخترها و به سلطان جاز گفته بود: تازه جخت گیرت آورده‌ایم آقای ویگن! و باز ورق زده بود با انگشت تر شده.

  بعدترها، میل به موسیقی، شکل بهتری گرفت. هرچند که هم چنان و تا حالا، عشقی ناتمام ماند. عشقی بی فرجام که جای دیگری به تفصیل بیش‌تر نوشته‌ام.

 نوشتن با صفحه کلید اما تماماً در آبادان اتفاق افتاد. دو خواهرم که بلافاصله کوچک‌تر از من بودند به آموزشگاه ماشین نویسی اقبال در خیابان زند می‌رفتند. نمی‌رفتند، فرستاده می‌شدند، می‌بردمشان. مامور شده بودم بادی گارد‌شان باشم، ببرم و برشان گردانم به خانه‌ای که در ایستگاه 4 محله فرح آباد شرکت نفت بود. یکی دو روز اول نشستم کناری و حوصله‌ام سر رفت. بد جور خیره می‌شدم به ماشین‌های تحریر روی میزهای چوبی کوچک ومرد جوانی که که تند و تند می‌رفت و می‌آمد و سر می‌کشید و به هنرجویان توضیح می‌داد. اسم اش چه بود؟ اسم‌ات چه بود مرد؟

  روز سوم بود که پیشنهاد کرد من‌هم پشت یکی از میزها بنشینم. همان‌دم بود که درِ دنیای تازه‌ای به روی من شانزده ساله باز کرد. این‌که با انگشت‌ها کلید‌ها و از کلیدها حروف و از حروف کلمات و از کلمات شعرها و حکایت‌ها جان می‌گیرند پیش چشم. زیر پوست سر انگشت تو بود که اتفاق می‌افتاد. از نبض تو بود که می‌زد چق چق، چچق چق چچق: توانا بود هر که دانا بود. دوست آن باشد که گیرد دست دوست. آبادان شهر من‌‌است. ایران ... دریا، ستاره، ابر... از دست و زبان که بر‌‌آید. شبی به کلبه خویش... تمام شب نیارمید...ای آن‌که غمگنی و سزاواری... وندر نهان سرشک همی باری...

  دو ماه گذشت و توانستم با درجه ممتاز دوره را تمام کنم. پدرم گواهی نامه‌های ماشین نویسی من و خواهرهایم را در کیف کهنه اش گذاشت و دو روز بعد از آن، ماشین تحریر نوی خرید.: برادر یا المپیا. می‌خواست که هیچ وقت فراموش‌مان نشود. می‌خواست همان‌طور ده انگشتی روی کلید‌ها و فاصله‌ها برقصند انگشت‌های من و چیزی ثبت شود آن‌جا که کاغذ سفید وسوسه می‌کرد: جادوی حروف سربی که فروغ فرخ زاد در آن مصاحبه معروف اش می‌گفت. و آن مجله پرت پنج ریالی البته که باز هم او می‌گفت: هفته نامه فردوسی. با صفحه‌های مکرر شعر و عکس شاعران و شاعره‌ها که قرارگاه خیلی ها بود.

 حالا کنار هم بودند. در گوشه تاریک آن اتاق با سقف کوتاه چوبی و زمستان جزیره‌ای‌‌اش. می‌شد نوشت و شیند. شنید و شیند و ساعت ‌ها خواند. می‌شد تمام شب و صبح بعد از آن و عصر و باز و غروب و شب شنید  و گذاشت بخواند و خواند. جادوی حروف و آن شب و روزی که در کودکی‌‌ام  می‌خواندم و چهچه می‌زدم در دشت: آواز خر در چمن! می‌شد که با موسیقی بندری و قشمی، داستان‌هایی بنویسم. موسیقی زار و مینابی و بستکی و بوشهری هم بود. گذاشتم که بخواند. ساعت‌ها مرور کند صدا‌ها را و رقص سر شانه‌ها که خودشان سَر کَنگی می‌گویند. عکس‌ها هم بودند. صدها عکسی که ثانیه‌هایی بر صفحه مونیتور آشکار می‌شدند و با بَعدیِ خودشان جا عوض می‌کردند.

 بعدتر که به تهران آمدم و بعد‌تر از آن در اروپا چیزهای بیش‌تری پیدا کردم. بوچلی ایتالیایی و کانتری موزیک آمریکا.  اولیور شانتی برای حرونیمو و سرخ پوست به یادماندنی مقاله علامت دود در هفت. لئونارد کوهن برای خودم در مقاله چاهی نه برکه‌ای و روزهای جومپالاهیری خوانی در قشم. فرهاد و منفرد زاده برای مرور نادری و مقاله‌ی تنگنا. یک عالمه موسیقی بدون کلام  خالقی و معروفی و محجوبی برای کارهای دیگر.

  حالا که فکر می‌کنم به پارسی پور می‌فهمم چه قدر حق دارد و چه قدر در صفحه نخست عقل آبی اش شبیه خودش بوده و البته در آن صحنه عجیب خاطرات زندان‌اش. مثل دختریِ بیست و چند سالگی‌‌اش در سگ و زمستان بلند. مثل خودم که گاهی برای آن‌که بشنوم می‌نویسم. گاهی می‌نویسم یا نمی‌نویسم که بشنوم. هر ده انگشتم را مردد بالا نگه می‌دارم و دست می‌کشم حتی از کلیدها تا پروین و الهه و مرضیه و بنان بخوانند. این روزها مکرر اما نوبت ناهید است. گاه و بی گاه که بشنوم:

تا کی به دامان شب

مهر خموشی به لب

در دل کنم شکوه ز بیداد هستی

                                   

 و به یاد بیاورم روزی در سال گذشته را که در کوچه‌ی طویل سنگتراش‌های اصفهان و بلوار خواجه عابد به دیدارش رفتیم. همسر شاعرش کیوان قدر خواه نجیب، چند ماهی بود در گذشته بود و خانه مثل همیشه پر از عکس‌های او بود. جایی در ماهی‌ها در شب می‌خوابند سودابه اشرفی آمده بود که مادر غروب توی کوهستان ناهید را زمزمه می‌کرد. می‌خواستیم بداند که چه طور در داستان کوتاه فارسی آمده‌است. اما اوخودش پر از داستان‌های کوتاه عالی بود.  داستان‌های برنامه گل‌ها و گل‌های جاویدان و این‌که دخترکی بیست و یکی دو ساله آمده بود و خلاف معمول پا به برنامه گل‌ها گذاشته بود. داستان پدر و عموهایش.  نی کسایی و پیانو مرتضی محچوبی و جواد معروفی، و البته خواب مخمل صدای عبدللوهاب شهیدی. از کیوان هم گفت که در عین بیماری گاه صدایش می‌زده و می‌خواسته بیاید مقابلش بنشیند و برایش بخواند. که مثنوی می‌خوانده برایش و مثنوی می‌شنیده از کیوان  که اشک می‌ریخته گاهی از صدای مغموم زنش و تحریرهای او که دل را هنوز هم می‌لرزاند. عاشق هم بودند. بیمار تکیه می‌داده به عصا و آرام می‌رفته بالا، در اتاق بزرگی که مملو از کتاب بوده و می‌نشسته تا صبح و سپیده و می‌خوانده و می‌نوشته شاید. شعر‌ها و شاید هم رمانی که تمام نشده یا شده و نخواسته کسی ببیند. خواسته فقط که بنویسد. باورم شد. باورمان شد همه. ساعتی بعد هم که راه افتادیم و چند نفری با هم سراغ اخوت عزیزمان رفتیم و از آن‌جا به رستورانی در نزدیکی کلیسای وانگ، صدای بی نظیر ناهید بود و با ما ماند. باورم شد که حضور توام صدای او و شعر و داستان قدرخواه اتفاق افتاده بارها و در خاطر دنیا ابدی شده‌است. چیزی که باورم نمی‌شد صدای شهیدی بود. صدایی که ناهید از آن می‌گفت. جادوی ماندگار و دیریاب. 

  چند هفته پیش یکی از همکارانم که اهل میمه اصفهان است سی دی چند کار شهیدی و اتفاقاً همان‌ها را که با ناهید دائی جواد بوده برایم هدیه آورد. شهیدی از فامیل‌های دور پدری‌‌اش است و پدرش، بی اعتنا به آن‌چه آن‌همه می‌گفتند و بر صدای او خش و خط می‌انداختند هنوز هم چنان عاشق و شنونده شهیدی‌‌است.

 چه می‌کنند این‌ها با هم که دست به دست داده‌اند با حافظ و از عشق می‌گویند که اول آسان نموده و بعد مشکل‌ها در کار انداخته‌است؟ چه می‌کند شهیدی که به دنبال نوای نرم و دل‌‌انگیز ارکستر و پیانو جواد معروفی، همچون سازی خرد و خراب و خواب‌‌الود می‌آید و تا مدتی می‌ماند. تا مدتی که هیچ نمی‌گویی، هیچ نمی‌نویسی، هیچ نمی‌شنوی جز او و هیچ باور نمی‌کنی که جز او باشد و بخواهی باشد. مدیون ناهید می‌شوی؛ مدیون اخوت و اشرفی و همسرم فروغ که چند ماهی به شاگردی کلاس آواز ناهید می‌رفته‌است. مدیون کوچه‌ی دراز سنگتراش‌ها و اصفهان. مدیون آن جوان خنده روی آموزشگاه ماشین نویسی اقبال در آبادان که میز و صندلی خالی و ماشین تحریر کهنه‌ی برادِر را تعارفت کرد. مدیون پدرت که بلافاصله ماشین تحریری خرید که هیچ وقت فراموشت نشود که می‌شود هر ده انگشت را به کار گرفت و در نبض روز و شب نوشت. مدیون راه خاکی فوزیه تا امامزاده قاسم و آن سه رودخانه‌ی خشک. ترکه‌ای که دائی‌‌ات به دست‌‌ات داد برای هی کردن. کفش‌هایی که پدرت خرید برای دویدن. ترانه‌هایی که روانبخش و ویگن خواندند برای خواندن تو با دهان کودکی ات.

  گاهی که، در پرت افتادگی ناگزیر این سال ها، ناگهان از خواب بیدار می‌شوم، می‌شنوم شهرام ناظری از سپهری  می‌خواند، بیژن بیژنی از شمس لنگرودی، سیما بینا از فسانه، شجریان از داروک نیما و ایرج بسطامی غافلگیرم می‌کند. او برای همین‌وقت‌هاست تا صبح. تا صبح که آب می‌پاشم به صورت‌‌ام و باز شهیدی‌‌است که  شروع می‌کند؛ با عودش و خودش که جزو بی نظیرهاست.

  لعنت می‌کنم به ساواک. لعنت می کنم به تشابه اسمی که منجر به فاجعه شد. به آن‌که گفت شهیدی شکنجه‌گر شاه‌‌ است. لعنت می‌کنم به شکنجه و شاه. لعنت می‌کنم به ناخن‌های کشیده و پوست‌های پاره صورت‌ها. به سیلی‌‌ای که می‌گفتند با دست سنگین‌اش- همین دستی که مضراب و پرده‌های عود را گرفته و سیم‌ها را می‌گریاند- به گوش کسی نواخت. بلند می‌کنم صدای لب تاپم را و شروع می‌کنم به نوشتن این‌ها. خیال می‌کنم ناخدایی هستم که بادبانم را بر‌‌افراشته‌ام که برکنم از ساحل‌ها. با همین دست‌های معمولی و همین حوصله و بضاعت اندک پا می‌گذارم در آب. در آب چشم  چکیده بر راه ها و آه ...

آه...

آه ...

ز آب چشم من گِل شد به راه عشق منزل‌ها

ندانم تا چه گل‌ها بشکفد آخر از این گِل‌ها

شکستی عهد بر دل‌های غمگین سوختی داغی

زهی داغی که تا روز قیامت مانده بر دل‌ها

ز توفان سرشک خود به گردابی گرفتارم

که عمر نوح گر یابم نبینم روی ساحل‌ها

آه ...

الا یا ایهالساقی ادر کاساً و ناول‌ها

                                         ادر کاساً و ناول‌ها...    

*

 از نوه‌ی کوچک‌‌ام سورنا که قول داده‌است آن جمله‌ی معروفش، مامانم رو می‌خوام، را حداقل در مدتی که همراه من است نگوید و تکرار نکند تا برویم و از کیوسک گوشه‌ی میدان نزدیک پل خواجو مجله‌ ای را که شماره نخست اش به تازگی در آمده بخریم می‌پرسم چه آهنگی برایت بگذارم؟ با رنگ و بوی شاد کودکی و صدایی که این‌همه دوستش دارم چیزی می‌گوید که نمی‌شناسم. حتماً یکی از همین ترانه‌های جدید لوس آنجلسی‌‌است که اتفاقاً گاهی بد هم نیستند و تکه‌هایی از چند تایی‌شان را حفظ هستم. پیدا نمی‌کنم . سی دی دیگری در دستگاه می‌سرانم. شجریان‌‌است که به همراه  مجید درخشانی عزیزم و گروه جوانش می‌خواند.

 مجبور می‌شوم یک دور اضافی در خیابان‌های نزدیک خانه‌مان بزنم تا راضی شود پیاده شود از ماشین و دست بردارد از غوغای عاشقان که چند بار بلند خوانده‌اند و تکرار کرده‌اند و او با آن دهان کوچک و صدای کودکی‌‌اش تکه‌های ساده‌ی آن‌را دم گرفته با استاد:

من از کجا، پند از کجا، باده بگردان ساقیا!

آن جام جان افزای را بر ریز بر جان ساقیا!

ای جان جان ای جان جان ما نامدیم از بهر نان

بر جه گدا رویی مکن در بزم سلطان ساقیا!

جنگل چند درخت

 هربار که می خواهم راه بیافتم، یکی یا بیشتر عزیزانم هستند که بگویند نرو! بگویند امروز هم بمان! فرض کن دیروز، فرض کن راه افتاده ای و وسط راه یادت افتاده فردا جمعه است...!! این حرف ها در رفتن است البته نه برگشتن. رفتن یا برگشتن؟ مسئله کدام است؟ برگشتن داستان خودش را دارد. همان یکی یا بیشتر مرتب زنگ می زنند بدانند دقیقاً کی راه می افتم. می پرسند: تنها می آیی؟ خوب خوابیدی؟ چند ساعت راه است؟ ماشین مرتب است؟ لاستیک هاش چه طور؟

 رفتن یا برگشتن، مثل بودن یا نبودن! چه بسا هر بودنی به نبودنی می انجامد. اما شاید معلوم نیست در پس هر نبودنی بودنی هم باشد. حرف های قلنبه می زنم؟ خب واقعاً منظوری ندارم. همین طوری به قلمم جاری شد! این هم از مرض زبان است لابد! نوشتن برای نوشتن، مثل هنر برای هنر! دست بردارم؟ به چشم! فعلاً دست بر می دارم.

دیروز، منظورم درست همین دیروز مطابق تقویم است، که راه افتادم؛ دیروز که بالاخره بعداز چند روز تصمیم گرفتن و پشیمان شدن راه افتادم با خودم قرار گذاشتم این بار اصلاً نگذارم سرعت ام از 80 بالا بزند. تصمیم گرفتم این بار، هر چه هم دیر برسم، از همین حد سرعت بالاتر نزنم. به فکر پلیس و این حرف ها نبودم هرچند در طول مسیر هزار کیلومتری سه یا چهار بار از کنار سه پایه دوربین شان گذشتم. لابد توی دوربین شان خوب نگاه کرده بودند و دیده بودند اصلاً نگاه شان هم نکرده ام! شاید دیده بودند که دارم به چیزی فکر می کنم. با وجود آن همه سفارشی که دم در و درلحظه آخر کرده بودند که حواسم را جمع کنم و به آدم های داستان های خودم یا دیگران محل نگذارم داشتم به چیزی فکر می کردم. به همین رفتن یا رسیدن. به رفتن که معمولاً رسیدنی دارد و رسیدن که ممکن است نوعی پایان باشد و معلوم نیست شروع رفتن دیگری در پی داشته باشد. فکر می کردم این ها که فلسفه بلدند لابد همان اول های جستجوهاشان در کتاب ها و سرکلاس ها به این دغدغه ها رسیده اند و جواب خودشان را پیدا کرده اند. خیال خودشان را راحت کرده اند و...

  اما خب، این یکی دو ساعت اول بود. وقتی از محدوده راه های استان اصفهان بیرون زدم، شدم همان آدمی که سفارش کرده بودند نباشم. به آدم های داستان ها نه اصلاً، اما به دور و اطرافم مشغول شدم بدجور. چشم انداختم چیزی پیدا کنم. روبرو و توی آینه. از بغل و پشت سر. این جور وقت ها درخت ها اهمیت زیادی پیدا می کنند و درخت های تنها بیشتر البته. یادم هست زمستان سال پیش که از همین راه می گذشتم جایی نزدیک آباده، از سر قضا! ناگهان به خاکی باریکی زده بودم. راهی که بفهمی نفهمی به دورترها و به دهی در دامنه کوهی می رفت. همه چیز پیدا وگم بود جز درخت هایی که در آن سرمای سوز و خشک جدا افتاده بودند ازباقی.                                            

 حالا اما همه جا سبز بود. حوالی سعادت شهر، همان جا که جاده ای جدا می شود که برود پاسارگاد و اگر بروی می بردت به چند هزار سال پیش. اما در آن لحظه از مود سنگ و لوح و خط و هخا و ساسا خیلی دور بودم. بنابراین همان اول جاده ترمز کردم. چیزی نمانده بود به غروب. باید می جنبیدم. از تکدرخت خبری نبود اما درخت ها حاضر بودند. تا چشم کار می کرد صف کشیده بودند دو طرف جاده ای که اسفالت اش سیاهی می زد و تازه بود. جنبیدم: 

درخت یا درخت ها؟

شاید دیروز، همان وقت که دوربین را در جلدش می گذاشتم که زودتر راه بیفتم و سر شب شیراز را رد کنم، صدمین باری بود که این حرف گورکی، حرفی که سال ها پیش در کتاب «در باره ادبیات» اش، با آن جلد مقوایی سیاه براقش، به نقل از نمی دانم کدام فیلسوف یا سیاستمدار یا... آورده بود، به یادم آمد. همین که می گفت اگر می خواهی جنگل را ببینی باید از خیر تماشای درخت بگذری و اگر، اگر آن قدر نزدیک بشوی به درخت که بخواهی دقیق به تنه و شاخه و برگ هاش نگاه کنی، جنگل را از دست می دهی؛ نمی توانی بزرگی و عظمت اش را تماشا کنی.

بعد یاد درخت های دیگری، تکدرخت هایی که این جا و آن جا، در سرما یا گرما، نزدیک یا دور از دست و دوربین و جاده دیده بودم افتادم. به آن ها که گاهی هم توانسته بودند دل به همنشینی یکی دو تا مثل خودشان خوش کنند.

امروز گشتم و بعضی هاشان را در فایل های عکس ها پیدا کردم. 

           

         

        

به آن ها که درکی از هیچ نوع جنگلی ندارند و به آن ها که نامی برای چند درخت کنار هم نمی شناسند و به جنگل خودم فکر کردم. گفتم اگر این باشد چی؟ اگر فقط همین باشد؟ اگر جنگل من هم به اندازه همین چند درختی باشد که از آب و باران اندکی برپا مانده اند و دوام آورده اند چی؟ کدام را از دست می دهم اگر به یکی شان نزدیک بشوم؟ کجا بایستم به تماشاشان؟ با چه فاصله ای؟

شاید سال پیش بود. شاید هم سال قبل از آن. با عجله از کنارش می گذشتم. صبح بود. شاید هم دم ظهر. دیدمش. جلوتر ترمز کردم. دور زدم و از جاده پایین رفتم. آن جا بود. نزدیک به پنج یا شش درخت دیگر نخل که به هم سایه می بخشیدند.   

     

این جا، درست در فاصله ای اندک از دریا:

                                     

 جایی نزدیک بندر طاهری که زمانی سیراف خوانده می شد. چه شده بود؟ شاید زمین اطراف اش را صاف کرده بودند که میدان فوتبال راه بیندازند. شاید دیده بودند با دو تا مثل خودش، شبیه خود خودش تنهاست و آتش به جانش انداخته بودند. ندیده بودند پرنده هایی، شما می بینید؟، آن بالا، لای همان خشکی  شاخه ها جاخوش کرده اند؟

                         

           

 خواسته بودند و ... ناگهان پشیمان شده بودند. ناگهان دیر شده بوداما. شاید دیده بودند و گذاشته بودند روزی که به غلغله ی بادی و رگبار بارانی خاک شود.

رفتم. رسیدم. برگشتم. رفت و آمدی که چند روزه بود. درخت ها را دیدم. جنگل جنوبی کنار دریا را، همان پنج یا شش درخت نزدیک به هم، آن طرف تر از سیراف که حالا بندر طاهری صدایش می کنند. بندری که گفته اند روزی بزرگ بوده و پر رونق، نظیر شیرازی بوده گویا برای خودش در آن زمان و ناگهان از زلزله ای خاک شده و به دریا ریخته است. درخت خودم، تکدرخت خشک خودم را می گویم، با زن و کودکی که لانه گنجشک کمی شادش کرده بود، دیگر نبود. بی باد و بارانی حتی، افتاده بود.

زنگ می زنم اصفهان. می گویم همه شب را، جایی این طرف شیراز خوابیده ام. می گویم سر حالم و با این حال، همان سرعت 80 را رعایت می کنم. می گویم برای خودم که خبر داری! فکر می کنم برای خودم که انگار واقعاً عادت دارم بهتر است!

 نزدیک جم، جایی که منوچهر آتشی شاعر، سال هایی را در تنگدستی و سختی سپری کرده است. همان وقت هایی که زیر شعرهایش « جم و ریز » می نوشت. کنار جاده کسی خرما می فروشد. لیموها هم پخش زمین اند. به فاصله چند متر پشت سرش، شاخه های سنگین از نخل ها آویزانند. پیدایند. نزدیک تر به هم اند؛ آن قدر که باغ جنوبی نخل ها را، کمی یا بیشتر، سایه کرده اند. عکس می گیرم. 

سه چهار تونل کوتاه را رد می کنم و از دوسه پل مرتفع می گذرم. از پیچ آخر جاده سرازیر می شوم. زنگ می زنم که بگویم این بار زود تر بر می گردم. خیالتان راحت باشد. الان دیگر چیزی نمانده به رسیدنم. ایناهاش! همین حالا دریا پیدا شد.

    

 

     

ضد پیشنهاد به جای سلام دوباره

بلافاصله سلام تازه. سلام دوباره. ضدپیشنهادی که بازهم در صفحه آخر شرق چاپ شد. خب این خطاب به شما هم می تواند باشد. اگر می پسندید لطفاْ: 

  

ضدپیشنهاد

ضدپیشنهادم خوردن ماهی است. ماهی نخورید! ماهی‌خوردن شما مستلزم ماهی‌گرفتن یک عده دیگر است. هرچه زیاد‌تر بخورید یا بخواهید بخورید آن عده بیشتر به جان دریا می‌افتند که ماهی بگیرند. حتی ممکن است تورهای بی‌رنگ چشمه ریز بریزند و به بچه ماهی‌ها هم رحم نکنند. بچه ماهی‌هایی که ته تور گیر می‌کنند و بالا کشیده می‌شوند سر از همان بازاری در می‌آورند که بزرگترهاشان لای خرده یخ شور روی پیشخوان‌ها صف داده شده‌اند. بازار است و لابد عقل خریدارها به چشم‌شان. همه می‌روند سراغ ماهی‌های کم خار و گوشت دار. ماهی‌های کمی درشت‌تر و جاندارتر. بچه‌ترها می‌مانند بی مشتری. پارسنگ ترازو می‌شوند یا... یک وقتی هم می‌مانند ته بساط ماهی‌فروشی تا بگندند. همین است که پیشنهاد می‌کنم ماهی نخورید. اما اگر خواستید بخورید و اگر دیدید خیلی دلتان می‌خواهد، خیلی هم گول قیمت‌های بالای انواع ممتاز و درجه یک آن‌ها را نخورید. به جای ماهی های بزرگ معروف، از همین ماهی ریزترها بخرید. به قیافه شان نگاه نکنید. به اسم‌هاشان هم توجه نکنید. بیاورید منزل. بجنبید. از بیراهه و ورود ممنوع و یک طرفه بزنید و زود برسید. رکاب بزنید به دوچرخه‌تان. گاز بدهید به موتورتان. برسانیدشان به آب. بیندازیدشان توی تشت. اگر خیلی تازه، منظورم خیلی خیلی تازه، باشند ممکن است جان بگیرند. تکانی بخورند و شروع کنند به لپ لپ زدن و، اگر بیشتر آب بریزید، شنا کردن. راه نزدیک‌ترین ساحل هر دریایی که می‌شناسید را بگیرید و بدوید. عجله کنید! بدوید! شما دارید کاری می‌کنید. کاری کارستان! بچه‌ها را هم با خودتان ببرید. یادشان خواهد ماند و چه بسا زمانی به فرزندانشان یاد بدهند.

اما اگر... اگر هیچکدام شان تکان نخوردند، اگر آنقدر دیر شده بود که ... اگر...

در این صورت آن‌ها را، همان طور با بدن کامل زیبا، در جایی پهن کنید. پشت و رو نمک فراوان بزنید. بگذارید چند ساعتی به همان حال باشند. گاهی فقط تماشاشان کنید. به پوست و فلس‌شان دستی بکشید و خیره شوید به درخشش نقره‌شان؛ به چشم‌شان اگر پیداست، به دهان بازمانده شان در نفس آخر. شاید به سخن در آیند. شاید برایتان بگویند از کجا آمده‌اند، از کدام عمق، از کدام لحظه شب یا روز که بی خبر به تور افتادند. از کدام راه‌ها آورده شدند تا این‌جا که دراز کشیده‌اند به صف خاموش. کمی سرتان را گرم کنید. کتابی بردارید و داستان کوتاهی بخوانید. نمک به خورد تن نازک‌شان می‌رود و شما داستانی می‌خوانید. اگر دارید داستان « برو ولگردی کن رفیق» مهدی ربی را بخوانید. ممتاز و پرگوشت نیست. جوان و ریز و تازه است. داستان‌اش را بلند بلند بخوانید که اهل خانه هم بشنوند. بعد، همان‌طور که از فضای اهواز و کارون و بازار خرما فروش‌ها و بلم رانی آدم‌های داستان رهایی‌تان نیست، همان‌طور که دلتان به هم فشرده شده از درد مرگ آدم‌های خوب و شوری مختصری روی گونه‌تان پخش است، تابه‌ای بر آتش بگذارید. امان بدهید داغ و داغ‌تر شود. ماهی‌ها را با سر و دم و باله و پوست بر آهن گداخته بگذارید. حوصله کنید تا پوست‌شان برشته و سیاه شود و گرما به گوشت‌شان برسد. یک یک بگردانید. حوصله کنید. حوصله کنید باز تا آخر...حالا راست و درست روی سفره بگذاریدشان و آهسته، آن‌طور که هیچ‌کدام نرنجد، بخورید. از قوس کمرها شروع کنید. آهسته و نرم زیر پوست بگردید. بگذارید همین طور تا آخر، تا هرجا که هستند، با شما باشند. بگذارید نگاهتان کنند. نگاه شان کنید. بی پوست کنی، بی قصابی، بی جلز و ولز در روغن، بی شکم دریده و پخش، بی له شدن یا...

این دم آن دم است حوصله‌تان جا بیاید. حالا شاید دلتان بخواهد مثل من زنگ بزنید به آن‌ها که خیلی دوستشا ن دارید و خبرشان کنید چه داستان خوبی خوانده‌اید از این مهدی ربی  و چه حالی خوبی دارید امروز از تکرار طعم ماهی تازه و دریا.

  

آخرین پیشنهاد به جای اولین سلام

دو هفته پیش ( دقیقاْ روز چهارشنبه ششم مردادماه ) یادداشتی از من در صفحه آخر روزنامه شرق با عنوان آخرین پیشنهاد چاپ شد که متاسفانه ( گفته شد به علت  نقص فنی که لابد منظورشان کمی جا بود) شباهتی به آن چیزی نداشت که من نوشته بودم. اما خوشبختانه همین امر کمک کرد وسوسه ای که مدتی بود در جانم افتاده بود تبدیل به تصمیم شود و نتیجه آن که راه آبی متولد شد. امیدوارم از پس این کار ( نوشتن مرتب در اینجا  و به روز کردن منظم راه آبی )بر بیایم. اما شاید به عنوان شروع بد نباشد اصل آن یادداشت را که تقریباْ سه برابر آن چیزی است که در صفحه آخر شرق عزیز در آمد اینجا بگذارم. شاید هم این کار به شکل های دیگر و بهتری تکرار شود. مثلاْ بعضی یادداشت ها را پس از چاپ در مطبوعات ( خصوصا روزنامه ها ) بشود در این جا هم گذاشت. امیدوارم اتفاق های خوبی در راه باشد. برای من و شما که خوشحالم همین حوالی هستید. 

 

و اما مطلب: 

 

 کنار خرت و پرت های دیگرتان در ساک سفر، نیم قرص نانی هم بگذارید. خدا را چه دیدید. شاید این نیم قرص نان جان کسی را از مرگ نجات دهد.  نان برکت است. واقعاً که این حرف های قدیمی ها خیلی روی  اصول بوده. حق با شماست. اگر حرف  اصولی نبود که از قدیم قدیم ها نقل نمی شد تا به  ما برسد! الان اوایل تابستان است. این یعنی گرما. پس اگر با اصل سفر موافق باشید ممکن است با سفر به جنوب مخالفت کنید. در این صورت چیزهایی را از دست می دهید. مثلاً نمی توانید میگوی تازه بوشهر را ببینید. میگوی صورتی Pink Shirimp  که برای خودش اسم و رسمی دارد. یا میگوی موزی هرمزگان   Banana Shirimp. اطراف سیریک و کلاهی سر و کله میگوی ببری  Tiger Shirimpهم پیدا می شود. این یکی که تو جاهای دیگر دنیا هم خیلی طرف دار دارد. اگر دارید کم کم  به سفر فکر می کنید پیشنهادم فراموش تان نشود. آن نصف قرص نان را می گویم، همراه تان باشد.

 الان کجا هستیم؟ فرودگاه بوشهر یا ایستگاه راه آهن بندرعباس؟  توی ماشین یا ترمینال یکی از این دو شهر که دریاشان دارد بوی میگوی تازه می دهد؟ اگر کار دیگری دارید انجام بدهید و وقت کافی بگذارید برای رفتن به اسکله. اصلاً بروید اسکله. گرما؟ شرجی؟ اما اگر گرما و شرجی نبود دریا و میگو هم نبود! بود؟ دارم برعکس می گویم؟  برعکس هم که بگویم در این لحظه به همین جا می رسیم که رسیده ایم: لب دریا. به قول آتشی:

دریای بزرگ بوشهر

که پر از زورق آزاد پریشان گرد است

مثل زورق که پر از مرد است.

در بندرعباس چشم بیندازید به اطراف جزیره هرمز.  بلیت سفر به قشم بخرید. همان طور که منتظرید گوشه ای پیدا کنید و از جیب کیف تان کتاب همراه تان را درآورید. فصلی از، من که می گویم ببر سفید از آروایند آدیگا به ترجمه مژده دقیقی و از انتشارات نیلوفر را، شما چی همراه خودتان آورده اید؟ سلیقه ها خیلی به هم نزدیک است. کتاب خوب کم است یا کم در می آید؟

دارند صدا می زنند. گرم است هوا اما  لنج که راه بیفتد اوضاع  بهتر می شود. هوا می زند به پوست خیس. از خیر سایبان برزنتی بگذرید. بروید روی عرشه. لنج های میگوگیر را تماشا کنید که چه می روند یا نه چه می آیند.

 خودتان را یک طوری وسط بقیه مسافرهای نشسته در پاشنه لنج جا بدهید. به پت پت موتور عادت می کنید. ببرسفید تان را دست بگیرید باز و یک فصل دیگر از شیرین کاری های بالرام حلوایی را بخوانید. به هندوستان برده می شوید و ازکوچه و خیابان های دهلی گذر می کنید. چه قدر شبیه هم اند این بندرها و جنوب را می گویم با آن جهانی که بالرام توصیف می کند. به چهره آدم ها و لباس ها و رفتارشان و... دقت کنید لطفاً. کی از کی گرفته؟ نکند رفت و آمد لنج های باربری در سال های دور و دورتر به بنادر هندوستان و تجارت چوب و ادویه بین اهالی این جا و آن جا این همه شباهت را به ارمغان آورده؟ نکند کارگرانی که از بنادر هند برای کار به قشم و بندرعباس می آمدند همین جا لنگر می انداختند و زندگی جای تازه پیدا می کرد؟ نکند گرما و دریا و خط استوا، ببر سفید؛ ببر سفید یا میگوی ببری؟

  به لنج های میگوگیر نگاه دقیق تری بیندازید. ببیند چه طور پرنده ها، مرغ های دریایی زیادی، دور و بر آن ها می گردند.  جیغ می کشند و در آب شیرجه می روند. خرده ماهی ها و بچه خرچنگ هایی را شکار می کنند که جاشوها مشت مشت  به دریا بر می گردانند. هربار کیسه تور را بالا می کشند و گره زیرش را روی عرشه باز می کنند، مقدار زیادی بچه ماهی و صدف زنده و خرچنگ ریز قاطی میگوهای موزی و صورتی و ببری یا  سرتیز و گنتگ، پخش می شوند جلوی چشم و مدام لول می خورند. جاشویی همه را  جمع می کند تا دوباره به دریا  برگرداند. اگر هنوز اندکی شانس زندگی با  هاشان مانده باشد  جان می گیرند از آب شور  و برمی گردند به عمقی که به یاد می آورند.

مرغ های دریایی اما بی کار نمی مانند. امان نمی دهند به هیچ کس. می گردند و بالا پایین می پرند. جیغ می کشند و همدیگر را خبر می کنند. چشم شان دور و نزدیک را می پاید.

کجا هستید؟ چه می کنید؟ کتاب می خوانید؟ خودتان را باد می زنید؟ انگشت تان را بگذارید لای کتاب و کیف تان را بازکنید. آن نیم قرص نان را در آورید. تکه کوچکی پرتاب کنید؛ دورتر و بالاتر. دوباره بیندازید. نگاه کنید! یکی شان آمد. بال زد و آمد و درست خودش را انداخت آن جایی که تکه نان شما افتاد. دوباره بیندازید. یک تکه دیگر. حالاست که باقی مرغ ها در اطراف جایی که شما نان می اندازید جمع بشوند. لنج پت پت روی آب می سُرد و مرغ ها دنبال شما می آیند. جیغ می کشند. تکرار کنید. خسته نشوید از تکه تکه کردن نان و انداختن دورتر و بالاتر آن. شاید مسافران دیگری هم باشند. کنار شما می ایستند و همه مرغ های دریایی را دنبال لنج می کشید. این طور که شما دارید مرغ ها را دور و بر خودتان جمع می کنید بچه ماهی ها و خرده خرچنگ ها و ریزه صدف هایی که به دریا برگردانده می شوند ممکن است  فرصت پیدا کنند بار دیگر، دور از چشم شکارچیان همیشگی شان، به زندگی ای که بر این عرصه پاشیده اید برگردند.