بار اول در نمایشگاه مطبوعات دیدمش. توی غرفه مجلهاش تنها بود. بار اولی هم بود که نمایشگاه مطبوعات میدیدم. اصلاً بار اولی بود که نمایشگاه کتاب– که مطبوعات هم جزیی از آن بود – میدیدم. جلو رفتم و سلام کردم. بعد از یکی دو جمله احوالپرسی خودم را معرفی کردم. خیلی زود شناخت. داستانی از من در دو شماره قبل مجلهاش در آمده بود. طوریکه اصلاً انتظار نداشتم. داستان را سه هفته قبل از آن فرستاده بودم و ناگهان دیدم چاپ شده. با گرافیکی عالی که حواسم را میبُرد. دعوت کرد بروم تو؛ توی همان غرفه چهار یا پنج متری که تهاش یک میزکوچک با سه یا چهار صندلی گذاشته بودند. دو سهتایی خانم و آقای جوان پیدا شدند. بعداً فهمیدم اینها همانهایی هستند که اسمشان در صفحه مشخصات مجله در میآمد. معرفی کرد و انگار همه میشناختند. چیزهایی پرسید. حرفهایی زدیم. یادم نیست چی گفتیم. یادم هست خیلی دوست داشتم همانجا بمانم. یادم هست فردا هم مرخصی ساعتی گرفتم و خودم را رساندم به نمایشگاه. مستقیم رفتم به غرفه. همانجا بود. بازهم حرف زدیم. چای هم خوردیم، توی لیوانهای کوچک پلاستیکی. داستانی را که تازه نوشته بودم نشانش دادم. گرفت و گفت که میخواند. میدانستم حتماً میخواند. دقیق میخواند. در واقع هم یک هفته بعد که زنگ زدم گفت خواندهاست ولی نپسندیده. گفت از بس راویها جا عوض میکنند دوست نداشته. پرسیدم یادتان هست پارسال با هم تلفنی حرف زدیم؟ یادش بود. گفتم شعر فرستاده بودم. گفت حتی یادش هست چه گفته بود و چه گفته بودم من. شعرها، با موضوع زلزله بم بودند. ازهمان قشم فاکس کرده بودم به شمارهای که داشتم. مجله را، دوست خوب حالا درگذشتهام، که مایلم همیشه اسمش را به مناسبت بیاورم، ابراهیم مصطفیزاده عزیزم، از شیراز برایم فرستاده بود. کاری که زود به زود میکرد. از چاپ و صفحه آرایی و نمیدانم چی و چی و خلاصه همه چیز مجله شاد شده بودم و لذت برده بودم. با همه مجلههایی که تا آنموقع دیده بودم فرق داشت. شعرها را تایپ کردهبودم. دو روز بعد که تلفن زدم و موفق شدم آنطرف خط پیدایش کنم گفت که شعر چاپ نمیکنند. گفت اصلاً تصمیم دارند در مجله شعر چاپ نکنند. به ویژه شعری که در فضاهای دلگیر و... گفت اگر یک شعر چاپ کند، فرداست که حسن حسین تقی و نقی و بقال و قصاب و راننده آژانس محل التماس دعا داشته باشند که شعر دختر و دختر دایی و نامزد و ...شان تو مجله چاپ شود. بگذریم که سردبیر این مجله و آن مجله و... هم انتظاراتی مشابه خواهند داشت. گفته بودم ولی ... گفته بود مجبوراست سر حرفش باشد. گفته بودم ( پیش خودم البته ) چه مغرور! چه بدبین!
ماه بعدش در یک نمایشگاه نقاشی در بندرعباس، به نظرم نمایشگاه نقاش هنرمند هرمزگانی احمد کارگران بود، دوست دیگرم مسعود رحمتی را دیدم. او بود که خبر داد شعرم در مجله درآمده. با تعجب پرسیدم: مطمئنی؟ مطمئن بود. هرچند باور نمیکردم. چون آن شماره مجله را که میگفت، همان، ابراهیم عزیزم، برایم فرستاده بود. بیتاب شدم. شب را مجبوری همان بندر گذراندم. صبح که به قشم برگشتم مجله را ورق زدم. پیدا نکردم. بازهم گشتم. پیدا کردم. در صفحه پاسخ به نامهها، همان صفحاتی که ... نه، بماند فعلاً. بعداً دوباره به این موضوع برمیگردم. بله چاپ شده بود. با توضیحی جالب و دلگرم کننده. نوشته بود ما ( معلوم بود از طرف همه میگوید ) رسم نداریم در این مجله شعر چاپ کنیم. چاپ هم نکردیم. اما راستش هفته پیش شعری به دستمان رسید که حیفمان آمد چاپش نکنیم. بعد هم شعر را کامل آورده بود. آن شعر را اگر پیدا کنم در آخر همین مقاله، به به عنوان شعری از من، بلکه برای یادآوری آن لحظه که خواندم و دلم گرم شد و دیدم چهطور با وجود آنحرفها و سختیها در تصمیم نخواستهاند بیاهمیت از کنار موضوع رد بشوند و البته به احترام بقیه آن « ما » میگذرام.
بعداز آن نمایشگاه، یکی دو بار دیگر او را دیدم. شاید اواخر تابستان آن سال، دوباره به قشم برگشتم. ییلاق تهران تمام شد. زمستان آن سال بود که باز این فرصت پیش آمد. دو هفته قبلش داستانی فرستاده بودم. خوانده بود و دوست داشت و قرار شده بود در مجله چاپ بشود. وقتی تلفن زدم و گفتم تهران هستم با خوشحالی گفت اتفاقاً داریم صفحات را میبندیم. گفت میتوانم بروم و ببینم. وقتی رسیدم که یک نفر، یک مرد جوان، پشت کامپیوتر نشسته بود و او بالای سرش ایستاده بود و با هم به صفحه خیره بودند. دعوت کرد که ببینم. دیدم که عکسهایی، از سیدی که برایش پست کرده بودم کپی کردهاند و با یک برنامه گرافیکی جا بهجا و تغییر میدهند. گاهی کوچک میکنند گاهی رنگش را عوض میکنند. همه چیز برایم تازگی داشت. ندیده بودم کسی با این مهارت و سرعت با کامپیوتر کار کند. داشتند فضای دو و سه صفحهای که قرار بود متن داستانم در آن قرار داده شود را با رنگ زمینه و تصویر میساختند. چای آوردند. خودش بود که رفت و چای آورد. محو انگشتهای گرافیست بودم و از رنگها که انواع قهوهای تا آجری میزد یاد معدن خاک سرخ جزیره هرمز افتاده بودم. دوباره آمد و بازهم دقیق شد. قرار شد گرافیست کارهایی بکند و تمام که شد صدا بزند ببینیم. رفتیم به دفترش و از خبرهای تازه گفت. از کتابهایی که خوانده بود. در باره مجله پرسید. بهترین دقایق عمرم را میگذراندم. به خاطر مجله و آن مجله و آنحرفها و اینکه میدانستم همه چیز از همینجا شروع میشود. از اینجا راه میافتد تا به صورت یک مجله دیدنی و خواندنی در قشم یا هرمز یا ... به دست من و امثال من برسد. رمز و رازش توی همین اتاق و پشت همین میز است. ده دقیقهای گذشت که صدا زدند. اشاره کرد برویم ببینیم. باز ایستادیم و تماشا کردیم. بالاخره انگار بار آخری باشد روی اینتر میزند، تقی کرد و گفت اینهاش! این است!
عنوان داستان با حروف بزرگتر و سیاه جایی قرار گرفته بود که هزار پایی به آن نزدیک میشد. رنگ صفحه از سفید گوشه بالای سمت راست به آجریِ گوشهی پایین سمت چپ میگرایید و سمت چپ تا بالا، دیواری از سنگ و ساروج قلعه پرتغالیهای جزیره هرمز بود. پرسید: خب؟
گفتم خیلی قشنگ است. خیلی... فقط...
گفتم فقط عمودیاست. این کوه عمودیاست. رفته به بالا. آنجا که میهستم، آنجا که این داستان را میگویم جهان همیشه افقی است، همه چیز خوابیدهاست.
دقایق بسیار دیگری وقت میبرد و میدانستم. میرفت و میآمد و میایستاد تا نتیجه کار را ببیند و بهترش کند. بیهیچ کلمه دیگری، حتی سعی نکرد چیزی را توجیه کند، حتی نخواست بهانهای بیاورد، از گرافیست شاید خسته یا کم حوصلهاش خواست همه را به کل پاک کند و برگردد سر عکسهای اول. برگردد به سیدی تا دوباره ببینند.
شاید آنموقع، آن لحظهای که از نقش افقی جهانی که درش زندگی میکنم، دریا و جزیره و بندر، گفتم چیزی از من یاد گرفته بود، چیزی که میدانم فقط به یادش آمده بود، اما با تایید توام با رضایت و آن دوباره از اول شروع کردن با معنایش چیز بیشتری به من یاد داد. بعدها هم چیزهای زیادی از او یاد گرفتم و هنوز هم، گاهی که حرف میزنیم، نکتهها را از لابلای همین حرفهای معمولیاش میگیرم و دنبال میکنم.
دوسه سال همکاری شادی بخش بود؛ پر از خاطره. مطلب میفرستادم. با حوصله میخواند. تغییر میدادم. باز میخواند. اصلاح میکردم. از اول میخواند. همه با حوصله و دقت. به شمارههای آخر، بعداً هردو فهمیدیم شمارههای آخریاست که مجله در میآید، نزدیک میشدیم. روزی که به تهران آمده بودم و در دفترش تشسته بودم کنار کامپیوتر کتابی با جلد مقوایی دیدم. خوشچاپ و حجیم. هفت یا هشت هزار تومان قیمت پشت جلدش بود. گفت می شناسید که. می توانم بگویم معلم من است. همیشه به من محبت داشته. حالا هم دو نسخه به مجله فرستاده. یکی برای من یکی برای مدیر مسئول. کتاب من را اگر میخوانید بردارید. گفتم رد نمیکنم. برمی دارم و حتماً میخوانم.
برداشتم، بردم و با حوصله خواندم. یادداشتهایی در حاشیه صفحات نوشتم. تلفن زدم و گفتم میخواهم درباره کتاب مطلبی بنویسم که فکر میکنم بیشتر منفیاست. میخواستم بدانم با توجه به دوستی دیرینهای که با نویسنده دارد و احترامیکه میدانستم برایش قائل است و طبیعی هم بود اینطور باشد اشکالی نمیبیند؟ گفت بسته به نظر من نیست. تاکید کرد به مطلبی بستگی دارد که نوشته میشود. مثل همیشه، دقیق و با مسئولیت حرف زد.
نوشتم. مفصل و آنطور که دلم خواسته بود با با اشارههایی به آدمها و موضوعات حتی فرعیتر. آنطور که دوست داشتم. یادم هم بود که سه سال قبل، شاید همان وقتی که اولین داستانم را برای او فرستاده بودم، مطلبی در باره سینماهای آبادان و خاطرات سینما رفتن، تا حتی سینما رکس، نوشته بودم و برای مجله این یکی، همین که معلم اش می دانست، فرستاده بودم. با این امید و اشتیاق که میخوانند و میپسندندو در ویژهنامهها و نوروزنامهها و فصلنامههای وقت و بیوقتی که در میآورند جایی برای چاپ همه یا قسمتی از آن پیدا میکنند. نه، حداقل تلفن میزنند و میپرسند شما کجا هستی؟ یا کجا بودی؟ چه میکنی؟ چه میکردی تا حالا؟ اصلاً میپرسند چرا اینها را مینویسی؟ شاید هم بگویند چرا نمیآیی راجع به چیز دیگری بنویسی؟ اما هیچ خبری نشد. من تلفن زدم. دو سه بار زنگ زدم. بالاخره سردبیر را پیدا کردم، یادش نبود مطلبی با این موضوع خوانده باشد. اما گفت وصلم میکند به یکی دیگر. به یکی دیگرتر وصل شدم و او هم در دفترش نبود. فردا که زنگ زدم بود. گفت مطلب را خواندهاست. گفت که نمیتوانند ( او هم از طرف « ما» یی حرف می زد ) اینطور مقالات را چاپ کنند. توضیح هم داد چرا. گفت مقالاتی که ما چاپ میکنیم یا باید توسط آدمهای معروف نوشته شده باشند یا درباره آدمهای معروف باشند.
حق با او بود. مقاله من در هیچیک از این دو دسته قرار نمیگرفت.همینها را، در دو سه شماره بعد مجلهشان، و اتفاقاً در همان صفحات پاسخ به نامهها، تکرار کردند.
مقالهام اینبار اما هردو خصوصیت را داشت. ولی در جای دیگری چاپ میشد. با عکسها و گرافیکی که زیباترش میکرد.
یکروز، عصر، توی صف نانوایی ایستاده بودم که تلفنام زنگ خورد. او بود. معلم سردبیر اولم. دستپاچه شدم. از صف بیرون رفتم و گفتم چه قدر خوشحالم که صدایش را میشنوم. گفتم که سالهاست دلم خواسته با مجلهاش همکاری کنم. اسم منهم کنار اسمهای معروف و قدیمی دیگر باشد. گفتم که سعی هم کردم. یادش نیامد. طبیعی بود البته. سه سال گذشته بود. اما به نظر نمیآمد کاری از من در مجله دوست قدیمیاش خوانده یا دیده باشد. به نظرم فکر میکرد یک شبه مقاله نویس شدهام. شاید هم زنگ زده بود مطمئن شود این شخص، این اسم، حقیقیاست؟ ساخته و پرداخته دوست قدیمیاش نیست که خدای ناکرده خواسته کتاب او را زیر سئوال ببرد؟ شاید...
اما انصافاً از مقاله تعریف کرد. تشکر کرد که اینقدر دقیق خواندهام. شاید این یک رسم کهنهی سردبیری است. شاید شگردی است برای...اما به هرحال در مواردی هم از خودش و نوشتهاش دفاع کرد. البته دفاعی کممایه. بیشتر توجیه موقعیتاش بود. من هم رد کردم. ربع ساعتی حرف زدیم و این خیلی بود. بعدها کار بهتری کرد. زنگ زد به دوست و شاگردش و فایل مقاله مرا گرفت و در سایت اختصاصی خودش گذاشت. جایی که بیست یا بیشتر مقالههایی در ستایش از همان کتاب قرار داشت. شاید جالب باشد بدانید که مقاله من، آخرین آنها شد. « شد » میگویم چون به نظرم بعداز آن، بعضیها از تعریف و تمجید بیحسابشان قبلیشان از کتاب دست برداشتند. شاید هم خودش، باز به رسم کهنهی معلمی و نویسندگی، دست از چاپ ستایشنامههای احتمالی دیگر برداشت. در هرحال فواره بهبه گفتن و چهچه شنیدنها فرو نشست. حداقل اینطور به نظر من رسید.
اما نه بعد نه بعدتر از آن کسی به خودم زنگ نزد. کسی نخواست اگر راست میگویم باز هم دست به قلم ببرم و این بار برای این مجله بنویسم. اگر راست میگویم که همیشه دلم میخواسته پس چرا معطلم؟!
سال گذشته، به نظرم زمستان بود که باز گذرم به تهران افتاد. فکر کردم حالا که بعداز چندماه پا به پایتخت گذاشتهام یک کار فرهنگی هم بکنم. پرس و جو کردم و خبر شدم در یکی از شهرکتابها جلسه نقد و بررسی آثار یک نویسنده معروف برقراراست ( وه که چهقدر مجبورم اسم نبرم! ). خودم را بهموقع رساندم و جایی آن گوشه موشهها پیدا کردم. دویست نفری جمع شدند. عالی بود. اینهمه آدم علاقمند به کتاب و نقد! شوقانگیز بود. جلسه شروع شد. منتقد اول حرفش را تمام کرد. مجری که بعداً معلوم شد خودش هم منتقد است خبرداد که در جلسه امروز خوشبختانه چهرههای صاحبنام ادبیات و مطبوعات که همه میشناسیم حضور دارند. یکی یکی نام برد. اول هم نام همین سردبیر را برد. جمعیت دست زدند و گردن کشیدند. ردیف اول را، صندلیهایی خالی گذاشته بودند که بنشینند. بی قرار شدم از نزدیک ببینمش.
وقتی نوبت خوردن کیک و نسکافه و چای شد، وقتی هرکس گوشهای پیدا کرد، و کسی که بشنود یا شنیده شود، او را پیدا کردم که وسط سالن پذیرایی کنار دو نفر دیگر ایستاده بود. جلو رفتم و دستپاچه، همانطور که توی تلفن حرف زده بودم، سلام کردم. جواب داد. شاید فکر کرد یکی از همانها هستم که برایش دست زدند و گردن کشیدند. یکی از آنها هم بودم. با این حال فکر کردم شاید... شاید یادش بیاید. شاید آن ربع ساعت جلوی نانوایی در آن عصر... شاید...
خودم را معرفی کردم. پرسیدم یادتان هست؟ نخندید. بیشتر خیره شد. از پشت عینک نگاه کرد با اینحال دست دراز نکرد برای دست دادن. شاید چون یکدستاش به لیوان نسکافه و دست دیگرش به قطعهای کیک بند بود. شاید حواسش به حرفهای آن دو نفر بود. شاید یادش نیامد واقعاً. شاید مهم نبود یادش بیاید که بخواهد دست بدهد و بخواهد بپرسد چه میکنم و کجا هستم و چرا در ارتباط با او و مجله او نیستم. هیچ نگفت. اما نه... یک چیز گفت. گفت: آها! به نظرم فقط همین را گفت. گفت: آها! و رویش را کرد به سمت یکی از آن دونفر که داشتند چیزی میگفتند.
با خودم گفتم: یعنی ندید؟ حواسش نبود؟ فراموشکار شده؟ اما نه. فکر کردم اشتباه کردم. فکر کردم نباید میرفتم جلو و آشنایی میدادم. فکر کردم این همه سال مگر چه کم و کسری داشتی که او میتوانست بیاید و برطرفش کند؟
فکر کردم اما بد نشد. باید اینطور میشد. بالاخره هنوز هم دارم یاد میگیرم. همهاش باید یاد بگیرم. باید معنی دقیق سردبیر را کشف میکردم. بعد هم فکر کردم چه خوب که ...
حالا که به این جای مقاله، به تقریباً آخرش، رسیدهام گمان میکنم بد نباشد این دو سردبیر عزیز و معروف را به نام معرفی کنم. بله... درست حدس زدید. سردبیر اولی، که چندسال از دور و نزدیک شاهد بودم با چه زحمت و دقتی چهل و پنج ( و یک ) شماره مجله خواندنی و یاد ماندنی در آورد ( و به قول دوستی صدها و خیلی بیشتر خواننده خوب مجله هم تربیت کرد ) و به من یکی خیلی چیزها یاد داد کسی نیست جز...
گمان کنم او را بشناسید. میشناسید. خوشبختانه همین حوالی است. قبراق و سرحال. بنابراین شاید بد نباشد به عنوان حسن ختام یا مستند کردن بیشتر مقالهام آن شعری را که در اول این یادداشت اشاره کردم باز بنویسم. شعری که در بارهی ویرانی عظیم و مرگ دهها و هزارها نفر انسان در بم بود اما توانست به سهم خود در بنای یک دوستی شیرین و پایدار اثر بگذارد. این شعر در شماره ده آن مجله دوست داشتنی، در قسمت پاسخ به نامه ها چاپ شده است. دست همه آن دوستان، آن دست اندرکارانش، درد نکند.
بم، زیر، زیرتر
شمارهها را سخت باید بشمارم
شمارهها سخت نباید بیفتد از قلم
صفرها، سمتها
ضربدر عدهی بی شمار
دربدرهای ناگهان
باد هرجا که خواست وزید
لرزید مثل بید
بیداری نیست
دنبالهی خواب نوشین بامداد رحیل
شتک زده تا زیر تاق
و رد روی رف
تاقی نیست
باقی نیست
سگهای جستجو
پارس میکنند
از بوی مرغ گیج پرپر و بنی آدم
از بوی بیسابقهای
ارگ هم تپید
درخون و خشت
در مرگ
میخواستم آمده باشم، یک روز
آینهی عبرت را
در این مرمت تاریخی
میخواستم
لختی قبل از آن که هزاران خشت
صفرهای سمت راست سحرگاهانی
آوار شود
زیر صفر کویری
خون یخ زد
بر شقیقهی پاشیدهی اعضای یک پیکر
میخواستم
و اگر میشد که بخواهم
سفرها نیفتد از سرها
و سمتها یخ نزند در آینه
بدتر
سگها که داد میکشند بر سر ما
صفرها
که شتک میزنند سمت شمارهها.
آنجا بودم که یکی با سر و صدای عجیبی خودش را انداخت توی سالن اداره گذرنامه و با داد و فریاد سراغ علی احمدی فرزند محمد را گرفت. معلوم شد این دومین باری است که به خاطر تشابه اسمی با کسی که بدهکاری مالیاتی دارد جلوی خروجاش از کشور را گرفتهاند. انگار روبهرویش ایستاده باشد با صدای بلند میپرسید: چرا نمیری بدهیات رو بدی لامصب؟ تو خوردی، تو بردی، من باید گیر بیفتم؟ دیدم انگار راستی راستی نه من سبوکش این دیر رند سوزم و بس
به فکر افتادم مدرکی چیزی جور کنم و همیشه با خودم داشته باشم. یادم بود به آن یادداشت خیلی سال پیش تو مجله فردوسی اما جزئیات و شماره و تاریخاش را تقریباً فراموش کرده بودم. تو بازارچه صفوی هم گشتم اما هم چیزی پیدا نکردم. یکی گفت بروم کتابخانه مجلس تو بهارستان. با پسر دومم که حال این کارها رو دارد رفتیم آنجا. آقایی آن جا بود که به درد دل همه میرسید. معلوم شد چندین و چند مورد مثل من سراغ داشت. خودش میگفت مشغول تحقیق است تا یک مجموعه از این جور موارد تهیه کند. کمک کرد و دوسه ساعت بعد چیزهایی پیدا شد. شعرها و دو سه داستان کوتاه با امضای عباس عبدی. به پسرم گفتم باید دنبال یه آدم سبیل چنگیزی بگردی. با تعجب پرسید: چنگیز؟ گفتم: نترس بابا! چنگیز بیست و یکی دو ساله با کت و کراوات. همینطور که شمارههای سال 50 و 51 را ورق می زدیم صحنههای آن سالهای دانشجویی مقابل چشمام میگذشتند. بالاخره رسید آن صفحهایی که دستم ماند رویش و انگشتم رفت طرف عکس سیاه و سفید خودم. توضیح زیر عکس راجع به چاپ یک، شاید هم دو کتاب تازه از داریوش عبادللهی ( درست می نویسم؟) بود. هیچ یادم نبود همچین اشتباه چاپی هم اتفاق افتاده بود. یک لحظه فکر کردم تو این سالها که مجلهها یک گوشه دنج و خلوت کتابخانه خاک می خوردهاند لابد عکس آدمها هرطور دلشان خواسته جاشان را با هم عوض کردهاند. مثل صاحب هاشان که گاهی همین کار را تو شلوغیهای بیرون انجام میدهند. توضیح را بلند و با دقت خواندم. توضیحی که بعدها بارها و بارها مجبور به تکرارش شدم. اینکه من او نیستم. او من نیست. ما او نیستیم. او ما نیست...
دوسه روز پیش بود خبر شدم تازگیها آقای عباس عبدی دیگری زنگ زده به دوست مشترکی و توضیح داده که با آن عباس عبدی که تو کیهان و اطلاعات پیش از انقلاب مقاله و خبر مینوشته فرق دارد. گفته که او نیست. بعد هم پرسیده این یکی چی؟ او هست یا...؟
خدا را چه دیدی شاید چند وقت دیگر عباس عبدی دیگرتری پیدا بشود که اصرار داشته باشد آن یکی نیست؛ همانکه بعضی فکر می کنند.
وقتی بالاخره مهر یک بار خروج مجاز خورد توی پاسپورتم، تصمیم گرفتم یک سفر سه چهار روزه بروم دبی که از همه جا نزدیکتر است. قشم بودم و هرروز پنج پرواز کوچک برای خارجیهایی که برای تمدید ویزا به قشم میآمدند انجام میشد. بعد از به هم خوردن آخرین سفرم به اروپا خوشحال بودم که با خیال راحت میرفتم میایستادم جلوی پنجره کنترل گذرنامه. مطمئن بودم دیگر ممنوع الخروج نیستم با این حال...
وقتی رد شدم انگار واقعاً پا گذاشته باشم تو خاک یک کشور دیگر. یک نوع بیرون آمدن از آتش بود انگار. نفس راحتی کشیدم و نشستم و پاهایم را دراز کردم از سر رضایت. کم مانده بود چرتی هم بزنم.
نوبت من که رسید با حوصله رفتم جلو و به نظرم نفر آخر هم خودم بودم. برادر پاسدار سبزه رویی که ریش پری هم داشت و قدش یک برابر و نیم من بود پاسپورتم را گرفت و خیره شد به آن. یک نگاه به عکس و نگاهی هم به خودم انداخت و پرسید: شما عباس عبدی هستید؟ گفتم: بله. پرسید: همان عباس عبدی که فلان جا کار میکرد؟ گفتم: بله. ولی مربوط به بیست سال پیش است. گفت: به به! عجب! عجب! آقای عبدی! ما تو آسمانها دنبالتان میگشتیم. پرسیدم: چی شده مگر؟ شما کی هستید؟ مشکلی پیش آمده؟ مهر خروج که دارد... ندارد؟
پرسید: مرا می شناسید؟ گفتم: فکر نکنم. نکند باز نمیتوانم بروم؟ پرسید: که نمی شناسید ها؟ گفتم: نه ولی ... لطفاً بگویید میتوانم بروم؟ صورتاش را جلوتر آورد و پرسید: یادتان نمیآید؟ شاید دید رنگم پریده و الان است که قلبام از سینه ام بیرون بپرد دلاش به رحم آمد و گفت: من محمدم آقای عبدی! محمد! پسر مش قنبر! نگهبان شیلات. با پدرم میآمدیم منزل شما با پسرهاتان بازی میکردم؟ کتاب میخواندید برایمان، خانمتان کیک میپخت. چه روزهایی! چه داستانهایی! چه داستانهای عجیبی! مش قنبر همیشه یادتان میکند. مادرم هم همینطور. خودم از همه بیشتر.
پاسپورتم را کشیدم از دستش و گفتم: محمد جان فعلاً دیرم شده. اما وقتی برگشتم باید همدیگر را ببینیم. داشت در شیشهای پشت سرم را میبست و برایم دست تکان میداد که بلند، طوری که بشنود گفتم: داستانهات یادت نرود محمد که خیلی لازمشان دارم. نگهشان دار تا برگردم.
شمارهی دهم و یازدهم و دوازدهم فصلنامهی فرهنگی و هنری مهرآوه، سال پنجم و ششم، پاییز 1389 بعداز وقفهای طولانی درآمد. ( 352 صفحه و به قیمت مناسب 35000 ریال )
این شماره مهرآوه اگر چه خیلی دیر درآمد اما همچنان مثل گذشته پر و پیمان و بسیار خواندنی است.
گردشگری و سوژهی مدرن/ نشانه شناسی گردشگری/ هتل نوتبوم/ پرسش های سفر/ سنجاقی که مکانی را به مکانی دیگر متصل میکند/ سفر؛ هستی توامان در دو جهان/ آرتور رمبو: شاعر مسافر یا مسافر شاعر/ درنگهایی در بارهی سفر و... شعر و داستان و نقد و نظر بخشی از مطالب خواندنی این شمارهی مهرآوه اند.
همکاران این شماره به ترتیب الفبا: مازیار اخوت- کیوان باجغلی- وحید حکیم- فاطمه خان سالار- مسعود سالاری- احمدرضا غفاری- علیرضا فخرکننده- مجید کورنگ بهشتی- فرزاد گلی- آرزو مختاریان- حسین مکی زاده تفتی- نسرین نفیسی و زهرا نصر هستند. من هم هستم! با یک داستان به نام باغ قلعه قاضی.
سردبیری مهرآوه بر عهدهی علیرضا تولایی است که به خاطر زحمات زیادی که در روند انتشار فصلنامه متحمل شده شایسته تقدیر است. خود ایشان، طی یادداشتی، از دوستان دیگری که همواره یار و همراهشان بودهاند قدردانی کرده است.
مهرآوه در اکثر شهرهای ایران نماینده فروش دارد اما اگر اتفاقاً به این فصلنامه خوب و خواندنی دسترسی ندارید میتوانید با آقای تولایی به آدرس: اصفهان- صندوق پستی: 1418- 81655 یا تلفن: 09132034431 تماس بگیرید.
آدرس الکترونیکی مهرآوه هم mehravemagazine@yahoo.com است.
خبر خوب اینکه همین هفته مجموعه جدیدم شامل ۱۴ داستان کوتاه مجوز انتشار گرفت و قرار است در آینده نزدیک توسط نشر چشمه منتشر شود.
بعداز قلعه پرتغالی و دریا خواهر است این سومین مجموعه داستانهای کوتاه من است که منتشر میشود.
امیدوارم روزی هم خبر انتشار رمان خودم - ملوان نصف جهان - را بشنوم و همین طور خوشحال برای شما بازگو کنم.
تا باشد خبرهای خوب داشته باشیم برای هم.
آن شب، بعداز چندین و چندبار که آرش گفته بود و جور نشده بود یا پشت گوش انداخته بودم، خودم را رساندم به خانه ای که آن بالا بود؛ چسبیده به ساختمان استیجاری کلانتری. آن قدر نزدیک که پنجره خوابگاه سر بازها و درجه دارهای مجرد به همان حیاط خلوتی باز میشد که با یک دیوار کوتاه بلوکی از حیاط خلوت آن خانه جدا بود. به قول آرش خر و پف سربازها را میشد شنید. پرسیدم ایراد نمیگیرند؟ گفت برعکس خیلی هم خوششان میآید. دیشب که بلند بلند سفارش امشب شب مهتابه را میدادند. پرسیدم حالا چی؟ امشب چی؟ گفت خیالی نیست. فعلاً که سر پستهاشان هستند انگار. صدای خرو پفی نمیآد!
گروه شان هفت هشت نفری میشدند. همه شان آماتور. تازه دست به ساز شده بودند. آرش کمانچه میزد. یکی بود که گیتار داشت. سنتور و تنبک هم بود. خواننده هم مرد چهل و هفت هشت ساله اهل مشهد بود که مدیر یک شرکت تولید تیرچه بلوک بود. من هم عاشق. صدای ساز که در میآمد حواسم پرت میشد و آرش این را میدانست. میدانست که دعوت کرده بود بروم و اصرار کرده بود تا رفته بودم آن شب.
تازه مجلس را گرم کرده بودند و هرکدام وینگ وینگی میکردند که آرش آمد کنارم نشست و پرسید چیزی میخوری؟ گفتم چی مثلاً؟ گفت شام! گفتم شام؟ گفت چایی هم هست. میخوری بریزم؟ صدا خواننده هم در آمد که امشب شب مهتابه عزیزم را میخوام را زمزمه میکرد.
زدم روی زانوی آرش و گفتم برو! برو تو هم با شام و چاییت! برو زودتر گرمش کن.
صدایی آمد از حیاط خلوت. صدایی پشت پنجره بود. یکی گفت سربازا هستند. یکی گفت دارد گریه میکند. آرش گفت لابد کمانچه دلش را سوزانده... صدا بلندتر شد. پنجره را باز کردند. سربازی با سر تراشیده و زیر پیراهن آستین دار پشت پنجره بود. با کف دست میزد که بشنویم.
بلند و عصبی پرسید خبر ندارین مگر؟
کسی پرسید چی شده سرکار؟ یکی دیگر گفت عزا که نیست. سر شب هم که تازه...
سرباز صورتش را به پروفیلهای آلمینیومی حفاظ پنجره چسباند و پرسید اخبار نمیبینید؟ بعد دست گذاشت روی سرش و گفت: زلزله شده! خبر ندارین؟ کرمان و بم و آنجاها! ده هزار نفر کشته شدهاند. از صبح تا حالا دارند مرده در میآورند. نگاه کنید چی شده!
صداها افتاد از سازها. آرش سیگار روشن کرد. آمدیم بیرون. گفتم من موتور دارم. سوار شدیم و رفتیم تا ساحل جنوبی. آنجا که اگر خوب به شب نگاه میکردی و چشمات را هیچ بر نمیداشتی از آن دورترها، سیاهی پهن و پخش کوههای جزیره لارک را میدیدی. چراغها، اگر روشن بودند و اگر دریا میگذاشت از طرف دیگر جزیره دیده میشدند. باید میرفتی سر اسکله و موج شکن و خیره میشدی. موتور را کناری نگه داشتیم و پیاده شدیم. تعارف سیگار کرد. سیگار نمیکشیدم. پرسیدم ده هزار نفر؟ گفت ده هزار نفر؟ گفت اخبار گفته. از صبح تا حالا، توی آن سرما...پرسید بم رفتی؟ پرسیدم تو رفتی؟
فکر میکنم آنشب هر چه چشم انداختم جایی را ندیدم. فکر کردم کاش مهتابی بوده باشد. عزیزم اگر خواب است... اگر نمرده است هنوز... گفتم باید شاعر باشم. کاش شاعر باشم. دریا کمی توفانی بود بی مهتاب. خانوادههاهمان سرشب رفته بودند و محوطه میزها و تخت ها خالی بود. لابد همه اخبار را دیده و شنیده بودند تا حالا. هوا چیزهایی را به هم میزد که چیزهایی دیده نشوند. نمیشد بمانیم. نمیشد تا صبح بمانیم. شاید فقط چون دریا به هم ریخته بود و باد از پا نمیافتاد و نمیشد آنجا بمانیم و بغض توی گلویمان باشد و دلمان بخواهد یکی آرام آرام تا صبح برایمان کمانچه بزند و دلمان را بسوزاند، سوار موتور شدیم و برگشتیم. آمدیم تا میدان نزدیک بازار قدیم و آنجا بی خداحافظی از هم جدا شدیم.
*
*
*
ساعت چهار و نیم از خواب بیدار شدم. لب تاپ ام روشن مانده بود و تکنوازی های پیانو جواد معروفی را پخش می کرد. هرچه کردم نشد این لعنتی سنگین را با پتویی که پس زدم از رویم پرت کنم یک گوشه. با چشم نیمه باز آمدم نشستم و عینکام را پیدا کردم دوباره که همین را بگویم. که بپرسم شما هم از کارهای معروفی این قدر غصه تان می گیرد و دلتان برایش تنگ میشود؟ آه... یادم رفته بود که نه... که نباید... یادم رفته بود واقعا. بنابراین میگذارم که باشد و می روم که بخوابم. اگر بخوابم.
به نظرم همین وقت های شب یا صبح بودآنسال. نبود؟
و این یکی عصر
گربهی نر هم
شبیه غروب
شبیه شب
پهن نشسته روی پاگرد آهنی
نگاه میکند
پله پله که
دست به دقیقهها
بالا می روم
کفش میکَنَم
میگذارم
کیف و
ساعت بند چرمی را
روشن میکنم
دراز میکشم زیر ملحفهی سفید
سقفهای تابستان
یک یک
تیر میکشند
شاخههایی هستند
هستند؟
برگ میخورند
خط میزنند
نامها
حرفهایی بر
شیب تپهها
به رودخانهای میرسم
کم آب.
وقتاش همین حالاست
شاید
با گربه.
عکسها را ( در یک بعدازظهر ناگهانی زمستانی در اسکلهی کاوه قشم ) من گرفتهام و طرح روی جلد کار اردشیر رستمی است.